رمان ناجی پارت ۹

4.5
(23)

 

 

 

_کم چرت و پرت بگو اصلان. یه دقیقه گوش کن ، می خوام  یه کاری برام انجام بدی.

 

_ تو جون بخواه داداش، کیه که نده.

 

_جونت ارزونی اون پلنگای دور و برت ،یه لیست برات اِس می کنم همه رو بخر به این ادرسی که می فرستم بیار . خودتم ساکت رو جمع کن فک کنم یه چند روزی باید بمونی.

 

اصلان که انگار موقعیتی برای از زیر کار در رفتن پیدا کرده بود با خوشحالی جواب داد.

_بفرست که تا شب اونجام…. فقط داداش، میشه چهارتا از این دَرِ دافای تهران رو با خودم بیارم دست جمعی بریم  عشق و حال.

 

_اصلان کم چرت و پرت بگو . یک نفر رو با خودت بیاری میدم رکس اول خودت رو بعد اونا رو از خشتک جر بده .

حالا هم دکمت رو بزن و با یه خدافظی خوشحالم کن ،کار دارم.

 

_باشه بابا ،خدافظ.

 

 

با خنده تلفن را قطع و کرد و با برداشت کتش از دفتر خارج شد.

 

_جایی میرید اقایی محرابی؟

 

جلوی میز منشیش توقف کرد .خم شد و لپ برجسته اش را میان دو انگشت فشرد .

_اره عروسک… چند روز باید برم خارج از شهر شیطونی نکنی بلا.

 

منشی  با عشوه دستی روی صورتش کشید.

_وای اقای رئیس لپم درد گرفت.نمی گید اینجوری  صورتم رو می کشید پوستم کش میاد ،بد حالت میشه.

 

اصلان صدایش را مانند او نازک و پر عشوه کرد.

_موش بخورتت جوجو…. عیب نداره اگه بد حالت شد برو یه لیتر دیگه ژل تزریق کن تا درست شه. فقط یه مشکلی هست اونم اینه که باید برنامه استخر با دوستات رو کنسل کنی.

 

_وا چه ربطی داره اقای رئیس!!!!!

 

پوشه هایی که حاوی برگه های قرار داد بود را درون کیف سامسونت مشکی رنگش گذاشت.

 

_ربطش به اینه که ناخالصیت زیاده. بری تو استخر  میای روی اب به عنوان پسماند جمعت می کنن.

صدایش را صاف کرد و اینبار جدی ادامه داد.

_حالا از شوخی گذشته حواست به همه چیز باشه امیری، یکم از این  قر و فرات کم کن بجاش سفت بچسب به کار ها.نیام ببینم تو و اون محسن شرکت رو با بیخیالاتون ورشکست کردین.

 

 

 

 

امیری که از حرف های اصلان ناراحت شده بود ، با نارضایتی سری تکان داد.

_چشم،حواسم هست . برید به سلامت.

 

خوبه ای زمزمه کرد و  با یک خداحافظی

از شرکت خارج شد.

 

 

 

با شنیدن صدای الارم پیامک وسط راه توقف کرد.

با ابروی های بالا رفته به لیستی که صدرا برایش ارسال کرده بود نگاه کرد.

هرچه به انتهای لیست خرید می رسید، شکش بیشتر به یقین تبدیل می شد و کنجکاوی اش دو چندان تر.

در دل دعا ، دعا می کرد چیزی که او به ان فکر می کند در ذهن صدرا هم نباشد .

که اگر صدرا بخواهد برای لجبازی با پدرشان چنین کاری انجام دهد ، رسما اشوب به راه می افتاد.

نفسش را در سینه نگه داشت و حرصی ان را بیرون داد.تمام شوقی که برای این سفر داشت از بین رفته بود.

 

گوشی را درون جیب کتش گذاشت و با قدم هایی بلند به سمت پارکینک به راه افتاد.

 

 

 

***

 

 

با دست چند تار موی خرمایی رنگی را که با لجاجت روی پیشانی اش افتاده بود کنار زد.

 

بعد از گذشت این همه ساعت چکاوک هنوز به هوش نیامده بود و این موضوع صدرا را کلافه کرده بود.

 

خمیازه بلندی کشید و از شدت خستگی پیشانی اش را به گوشه ی تخت تیکه داد تا کمی استراحت کند.

 

 

مدت زیاد نگذشت که با ناله های ارام چکاوک سرش را بلند کرد.

با دیدن چشم باز شده ی او ،لبخند کمرنگی روی لبش نشست.

دستی که انژکت به ان وصل بود را در دستش گرفت.

_چکاوک…. حالت خوبه؟؟

 

 

در سکوت با همان یک چشمی که به زور ان را باز نگه داشته بود نگاهش کرد.

 

_درد نداری؟ می خوای دکترت رو صدا بزنم؟

 

باز هم سکوت…..

دلش می خواست حرف بزند .اما هیچ یک از اعضای بدنش با او همکاری

نمی کردند.

مغزش توان فرمانروایی نداشت و

بی حسی تمام بدنش را در بر گرفته بود.

 

 

 

تلاشی برای رهایی از این حس خلاء نکرد.

لذت می برد از این همه بی خبری.

آرامش بی سابقه ی عنبیه های سبز رنگش صدرا را هم به خاموشی وا داشت.

 

 

چند دقیقه ای به همین صورت گذشت.

اما با پیچیدن سوزش زیادی در پایش ارامشش به هم ریخت و از درد به خود پیچید.

 

کم کم تمام حس های خفته اش در حال بیدار شدند بودند و هر یک سعی داشتند به نحوی خودنمایی کنند.

 

اشک های از روی دردش شروع به باریدن کردند.

 

درد به جای جای بدنش نفوذ کرده بود و نفسش را به شماره انداخته بود.

 

 

 

طعم گسِ خون تمام حلق و دهانش را در بر گرفته بود.

اول از همه باید از شر این شوری مزاحم راحت می شد.

 

لب های ترک خورده اش را از هم باز کرد تا از صدرا درخواست اب کند ،اما با تیر کشیدن استخوان های فکش و فشاری که به حلق و گلویش وارد شد سریع به حالت اولیه اش برگشت.

سعی کرد دردش را نادیده بگیرد و دوباره تلاش کند، اما اینبار هم صدایی جز خِس خِس از گلویش خارج نشد.

 

صدرا با از نگرانی از جا بلند شد و زنگ کنار را فشار داد.

زمانی زیادی نگذشت که همان پرستار ی که صدرا، چکاوک را به ان سپرده بود با زدن تقه ای به در وارد شد.

_مشکلی پیش اومده آقای محرابی؟

 

_بله، به هوش امده .میشه بگید دکترش بیاد . درد داره اخه….

 

پرستار باگفتن “حتما “به بیرون رفت و دقایقی بعد با دکتر معالج چکاوک برگشت.

 

تمام مدتی که دکتر در حال معاینه ی چکاوک بود ،او هم مشغول متر کردن طول و عرض اتاق بود.

_یه ارامبخش براش تزریق کنید تا دردش کمتر بشه.

 

با صدای دکتر از حرکت ایستاد و به سمت انها چرخید.

_حالش چطوره؟

 

 

 

 

دکتر چکاوک که زنی نسبتا جوان بود‌‌ با تاسف سرش را تکان داد و گفت:

_حالشون زیاد تعریفی نیست آقای محرابی.

پایی که قبلا اسیب دیده بود رو دوباره بخیه زدیم و علاوه بر اون به خاطر شکستگی تو ناحیه مچ پا ،گچ گرفتیم.

دست راستشون هم مو برداشته و به مدت دو هفته باید توی اتل باشه.

زخم و کبودی های زیادی که ناشی از ضرب و شتم‌ هستند روی تمام بندشون قابل مشاهدس، اما خداروشکر اسیبی به ستون فقراتش وارد نشده.

اما مشکل اصلی اون زخمی هست که روی گلوشون به وجود امده.

با اینکه زخمش خیلی عمیق نیست ،ولی متاسفانه به تار های صوتیشون اسیب رسونده.

حالا تشخیص اینکه این تار ها خود به خود ترمیم میشن یا نیاز به درمان دارن دیگه کارِ من نیست. باید برید پیش یه متخصص تا بهتون بگه.

با من امری ندارید؟

 

 

 

 

سرش را به نشانه نه بالا انداخت، اما با یاداوری چشم ورم کرده چکاوک پرسید:

_چشمش چی؟ خیلی ورم کرده …اصلا نمی تونه بازش کنه.

 

_خوشبختانه ضربه ای که به اون قسمت خورده نتونسته به چشمش صدمه ای وارده کنه و ورم و کبودیی که می بینید ، خودش به مرور زمان خوب میشه.

میتونم یه سوال ازتون بپرسم ؟

 

 

با اینکه می دانست قرار است چه سوالی بپرسد اما باز هم اجازه داد تا حرفش را بزند.

 

زن جوان مِن و مِنی کرد:

_ببخشید … قصد فضولی ندارم، اما این خانم چه نسبتی باهاتون داره؟

 

 

این سوالی بود که از لحظه  ورودش به اینجا هزار نفر ان را پرسیده بودند و او با گفتن یک جمله همه را دست به سر کرده بود .

این زن هم فرقی با بقیه نداشت، پس خلاصه جواب داد:

_یکی از اشناهامه …. کی مرخص میشه؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x