رمان ناجی پارت۱۲

4.7
(22)

 

 

 

درگیر بستن سربند روی موهایش بود.

سخت بود با یک دست کار کردن.

 

 

با امدن دستی روی دستش سربند را رها کرد.این دست های مردانه را خوب می شناخت.کم توسطشان سیاه و کبود نشده بود‌

 

بدون هیچ واکنشی منتظر ماند کارش را انجام دهد و برود.

چه خوب که نمی توانست صحبت کند.

 

 

 

کار بستن سربند تمام شد و جابر منتظر ایستاد.

باید تشکر می کرد.

 

این حرکت جابر معنی عذر خواهی می داد و چکاوک خواه ناخواه باید ان را قبول می کرد.

 

 

سرش را به نشانه ی تشکر تکان داد .

 

سپاس گذاریش مورد قبول بود، که جابر هم بدون هیچ حرفی لنگان، لنگان از اتاق  بیرون رفت.

 

عادت داشت به این اخلاق برادرش.

همیشه از روی خشم همه چیز را ویران می کرد و روز بعدش با یک عذرخواهی بدون کلام سر و تهش را به هم می اورد.

 

همین هم برای قلب محبت ندیده ی چکاوک کافی بود.

 

نفسش را محکم بیرون داد و از اتاق خارج شد.

قدم هایش را با درد برمی داشت .هنوز بدنش به استراحت نیاز داشت ،اما باید گوسفند ها را به چِرا می برد.

بهتر از خانه ماندن و شنیدن سرکوفت های اهالی خانه بود.

 

 

 

 

 

 

بقچه ی کوچکی که توشه ی راهش در ان قرار داشت، مثل همیشه اماده بود.

عفت با ان همه بدخلقی اش همیشه قبل انجام کارهایش  ان را برایش اماده می کرد.

 

 

ان را برداشت و قبل از رفتن نگاهی به صدرا که گوشه ی حال خوابیده بود انداخت.

نمی دانست چرا دیشب دعوت پدرش را قبول کرد و به خانه شان امد.

تمام شب را از ترس اینکه شاید خانواده اش به او بی احترامی کنند پلک روی هم نگذاشته بود.

ای کاش زودتر از اینجا برود.

 

سعی کرد در بی سر و صدا ترین حالت ممکن از خانه خارج شود تا او را بیدار نکند.

 

 

از خانه خارج شد و به سمت طویله رفت.

خواهر برادر های کوچک ترش مشغول بدو ،بدو و شیطنت کردن بودند و عفت هم پشت به او در حال پختن نان.

 

دلش ضعف رفت از عطر دل انگیز ان نان های تازه،  اما سعی کرد بدون توجه به راهش ادامه دهد.حوصله ی نیش و کنایه های نامادری اش را نداشت.

 

 

 

 

به دیوار تکیه داد تا در طویله را باز کند.

سخت بود با یک دست و یک پا کار کردن.

 

 

گوسفند ها پشت سر هم از طویله خارج می شدند و به سمت در حیاط می رفتند.

چکاوک هم با عجله به دنبالشان رفت.

در حیاط را باز کرد و خودش جلو تر از همه از ان خارج شد و یک گوشه ایستاد.

 

 

با عصایش مشغول هدایت گوسفند ها بود ،که با شنیدن صدایی اشنا از حرکت ایستاد.

 

 

_الو صدرا………… کدوم گوری هستی……… خب من الان دقیقا کنار ماشینتم ،تو کجایی؟………..خوابی؟ ای خواب به خواب بری .من دیشب تا صبح پلک رو هم نگذاشتم اونوقت تو گرفتی خوابیدی؟

……. باشه بابا.زود بیا منتظرم.

 

 

با تعجب به مردی اراسته که مشغول حرف زدن با تلفن بود نگاه کرد.

مطمئن بود ان شخصی که چند دقیقه پیش زیر لحاف خواب هفت پادشاه را می دید خود صدرا بود.

ولی  شخص روبه رویش هم باز هم مثلِ صدرا بود.

 

کی وقت کرد بود انقدر شیک و مرتب جلو تر از او حاضر شود.

حتما خیالی شده.

 

چند متر فاصله ای که میانشان بود را طی کرد و با تردید دستش را جلو برد.

 

 

 

 

با کشیده شدن گوشه پیراهش  تکیه از ماشینِ صدرا برداشت و با کنجکاوی به دختر اش و لاش شده ی روبه رویش زل زد.

 

 

عینک دودی مارک دارش را کمی بالا داد و با لحنی که فقط مختص لاس زنی با خانم ها بود  پرسید:

_جونم لیدی،چیزی می خوای؟

 

جوابی نگرفت.

سرش را کمی خم کرد تا هم قد او شود. با دقت صورت دختر  را وارسی کرد.انگار می خواست چیزی بگوید،ولی نمی توانست.

_لالی؟؟؟؟ الهی عمت برات بمیره .وایسا برم کاغذ خودکار  بیارم .

 

توجی به بال بال زدن های چکاوک نکرد و به سمت ماشینش که دقیقا پشت ماشینِ صدرا پارک شده بود رفت و همراه یک دفترچه ی کوچک و خودنویس طلایی رنگ برگشت.

انها را به سمت چکاوک گرفت وگفت:

_بیا بگیر ببینم چی میگی.سواد که داری؟

این بار دومی بود که صدرا این سوال را پرسیده بود. دلیل تکرارش را نمی دانست ولی باز هم سری به نشانه ی مثبت تکان داد و بعد از گذشت چند دقیقه دفترچه را دوباره به او برگرداند.

 

 

 

اصلان با صدای بلند نوشته هایش را به سختی خواند.چکاوک زیادی بدخط بود .‌

 

(آقا…صدرا….شما،مَگه خواب نَبودید. پَس چِرا اینجایید.)

 

 

اصلان با خواندن این جمله با تاسف گفت:

_ای صدرای بی شرفت .مامان چند شبه به خاطر گور و گم شدن تو نمیزاره پلک رو هم بزاریم اونوقت تو میای خونه ی این دختره می خوابی. ببین بانو این صدرا از همون بچگی تک خور بود. همه که مثل من بخشنده نیستن که حتی دوست دختراشون رو هم  بعد چند وقت بدن به رفیق هاشون. اصلا یه جو معرفت تو بدن این ادم پیدا نمیشه.اخخخخخ

 

_مردشور خودتو بخشندگیت رو ببرن . از راه نرسیده کم چرت و پرت تو گوش این بچه کن.

 

همانطور پشت گردنش را ماساژ می داد  به سمت صدرا برگشت و با غرولند گفت:

_چرا میزنی داداش…. بد کردم دارم از وفاداریات واسه  دوست دخترت تعریف می کنم؟

 

 

 

_لازم نکرده تو از من تعریف کنی.من خودم بلدم  از پس خودم بربیام……….

 

نگاه چکاک با بهت در حال رفت و امد .

به عصا تکیه داد مشغول انالیز چهره هایشان شد.

انقدر به انها نگاه کرد که اولین نفر صدرا با حس سنگینی نگاهش به کل کلشان خاتمه داد و با ابرو های بالا رفته پرسید:

 

_چکاوک ؟… کجا می خوای بری با این حالت؟؟؟هنوز ۲۴ ساعت از مرخص شدند نگذشته ،باز راه افتادی!!!!! زود باش برو تو.

 

صدرا داشت تمرکزش را به هم می زد.

برای رفع تکلیف سری به نشانه ی نفی به چپ و راست انداخت و اینبار روی چهره اصلان دقیق شد.

این همه شباهت برایش جالب بود.حتی ان خالِ بی رنگِ کنار بینی صدرا روی دماغ قُل دیگرش وجود داشت.

دقیقا مانند سیبی بودند که از وسط نصف شده باشد.

 

 

با بشکنی که صدرا جلوی صورتش زد حواسش را به سمت او معطوف کرد.

_چکاوک میگم کجا می خوای بری ؟

 

انگار دست بردار نبود.

خودنویس را با احتیاط میان سه انگشتِ میانی ، اشاره و شستِ دستش گرفت.

می ترسید اگر کمی به ان فشار وارد کند از هم بپاشد.

از ظاهر ظریف و زیبایش معلوم بود حسابی گران قیمت است.

 

 

(باید گوسفند هارو ببرم چِرا .این آقا داداشتونه؟)

توجه به سوال چکاوک نکرد و با حرص گفت:

_ببری چِرا!!!!! ادم چلاق تر از تو پیدا نکردن بفرستن خرحمالی؟

 

 

بار چندمی بود که با این صفت خطابش می کرد؟

 

لب ورچید و سرش را پایین انداخت.

نمی دانست چرا همه سعی داشتند نقص هایش را در سرش بکوبانند.

چنین موضوعی بار ها برایش پیش امده بود .اما این همه دل نازکی برای خودش هم عجیب بود. کم در طول عمرم تحقیر نشده بود که حالا برای یک حرف بغضش بگیرد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x