رمان ورطه دل پارت ۱۶

2.8
(4)

بعداز خوردن صبحانه از پذیرش درخواست آژانس می کنم می

نشینم آدرس را می دهم به خیابان ها نگاه می کنم به تکاپوی

مردم هرکس برای خودش دغدغه ای داشت راننده می

ایستد:خانم آدرسی که دادید همینجاست…تشکری می کنم و

پیاده می شوم برجی بزرگ که وردی آن نگهبان زیادی داشت

متریال نمای برج کامپوزیت وشیشه بود”شرکت وارده کننده

لوازم پزشکی روشن” داخل می شوم هوای خنگ پوستم را

نوازش می کند به طرف میز که پذیرش بود می روم:سلام آقا

خسته نباشید…من با آقای خجسته کار داشتم…از پشت

عینکش نگاهی می کند:وقت قبلی داشتید؟تمسخر آمیز می

خندم:مگه رئیس جمهورن؟نگاهی جدی می اندازد:ایشون امروز

وقت ندارن….می خواهم بگویم به درک اما برای راه افتادن کار

خودم سکوت می کنم:پس من منتظر می مونم…به طرف مبل

های بنفش می روم می نشینم مجله ای را بر می دارم از داخل

کیفم شش تراول صدی تومانی بیرون می آورم بین آن می

گذارم بلند می شود به طرفش می روم مجله را روی میز هول

می دهم:لطفا مطالعه کنید…مرد نگاهی عاقل اندر سفید به من

می اندازد مجله را بر می دارد و باشک بازش می کند با دیدن

تراول ها مجله را سریع می بندد و روی میزش می گذارد بلند

می شود و بادست همانگونه که به طرف آسانسور اشاره می

کند:تشریف ببرید طبقه۳۴سری تکان می دهم و به طرف

آسانسور می روم…..نزدیک به یک ساعت در اتاق مدیر عامل

نشسته ام منشی نگاهی زیرخشمی به من می اندازد و دوباره

به کار خودش سر گرم می شود جلسه شکافتن اورانیوم که

نبود اینقدر طول می کشید:حدوداچقدر دیگه جلسشون تموم

می شه؟منشی چشم هایش را برمی گرداند و باحالتی کلافه

می گوید:خانم صدبار پرسیدید گفتم هرموقع تموم بشه

خبرتون می کنم…چشم هایم را کلافه در حدقه می چرخانم

گوشی ام زنگ می خورد کیارش است از زیر نگاه سنگین

منشی در می روم  فاصله می گیرم و جلوی پنجره می

ایستم:الو..سلام…کیارش:سلام خوبی؟کجایی؟بدم می آید با

بدخلقی می گویم:کیارش دقت کردی هر موقع بهم زنگ زدی

اولین چیزی که پرسیدی گفتی کجایی؟الان بهتر شدی سلام

خوبی رو می گی….کیارش:کجایی؟خیلی روی اعصابم راه می

رود:گوش می دی من چی می گم….یکدفعه از کوره در می رود

صدای شکستن چیزی وبعدصدای فریاداو:گفتم کجاییییییییی؟

عصبانی می شوم:مگه باید جواب پس بدم؟شرکتم

شرکت….کیارش با تمسخر می گوید:شرکتی وقتی زنگ زدم به

منشی می گم به خانم سهرابی وصل کنید با تعجب بهم می گه

مگه از کیش اومدن؟لب می گزم:کیارش….بوق آزاد در گوشم

می پیچد اعصابم بهم می ریزد به طرف میز منشی می

روم:جلسه ادامه داره هنوز؟نگاهم می کند و خونسرد می

گوید:جناب خجسته رفتن….دوداز سرم بیرون می زند:یعنی

چی؟شانه ای بالا می اندازد:جلسشون تموم شد اومدم صداتون

بزنم دیدم دارید با تلفن صبحت می کند ایشونم کار داشتن

رفتن…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
Fateme
2 سال قبل

خیلی خوبن بوددد😍♥️🌼

Fateme
Fateme
2 سال قبل

خیلی خوب بودد عزیزم 😍♥️♥️💕

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x