رمان ورطه دل پارت ۱۸

3.6
(7)

شیشه عطر را برمی دارم و کمی می زنم کت جلوبازمجلسی

گل دوزی شده همراه باشلوار و شومیز سفید ماتیک کالباسی را

آرام روی لبانم می کشم موهای بلندم که به یک طرف سوق

داده شده بودند نگاهی به ساعت نقره ام می اندازم

ساعت۶قراربود بیاید ساعت۵:۵۰کیفم را بر می دارم و به طرف

لابی می روم جلوی در منتظر من بود در ماشینش نشسته بود

با دیدن من پیاده می شود پیراهن مشکی کت و شلوار ابی

نفتی و کراوات ساعتش در دستش می درخشد:سلام…سری

تکان می دهم و می نشینم می نشیند ماشین به راه می افتد

سوالی که ذهنم را درگیر کرده بودمی پرسم:شرکت واردکنند

تجهیزات پزشکی مگه مال آریان نیست؟

نگاهش روبه جلواست:خریدمش….توضیحات بیشتری ا رائه

نمی دهد دیگر سوال نمی کنم نوه های پسری سردار خجسته

که همه پسر بودند و متانت،شخصیت و چهره ی آنها زبان زد

کل فامیل. وارد تالار…می شوددرسمت او را باز می کنند پیاده

می شود جلومی رود من هنوز در ماشین هستم برمی گردد

اشاره می کند که پیاده شوم تازه به خودم می آیم با او همقدم

می شوم به محض ورودمان سکوت سنگینی حکم فرما می

شود چهرهایی را می بینم که چندسال پیش دیدم نگاه بعضی

متعجب است معذب می شوم کمی به تیرداد نزدیک می شوم

تیرداد در حرکتی غیر قابل باور دستم را می گیرد وبه سمت

میزی می کشاند لیوانی برمی دارد بانگاهش اطرافش را می

کاود  مخاطب سوالش من هستم:برای چی بعد از چند سال می

خوای طلاق بگیری؟نگاهم را به سمت دیگرمی

دهم:نبایدبگیرم؟می خوام ازدواج کنم….عمیق نگاهم می

کند:خیلییی بد موقع رسیدی….کنجکاو اورا نگاه می

کنم:چرا؟؟درحال سلام سرش را برای کسی تکان می دهد

برنمی گردم ولی لب می زند:حورا می خواد ول کنه

بره…پوزخند می زنم:به من چه….دوباره لبخندی کجی می زند

اعتراف می کنم به صورتش می آید:فکر نمی کردم اینقدر خنگ

باشی….در حال تجزیه و تحلیل حرفش هستم که از پشت

سرم صدایی می شوم در حرکتی غیر منتظره دستش را دور

کمر می اندازد وبه طرف صدا برمی گردیم:سلام پسرعمو کم

پیدایی….آریان با دیدن صورت من ادامه جمله اش را می

خورد پسری حدودا۳ساله در آغوش دارد پیر تر شده ولی مهم

نیست:سعادت نداشتیم جای دخترخاله خالی نباشه….حرف

تیرداد نیش دار است آریان نگاهش را از صورت من می گیرد

پر حرف به تیرداد نگاه می کند معنی نگاه هایشان را نمی دانم

آریان جلوتر می آید در صورت تیردادمی غرد:داری چه غلطی

می کنی؟سردار پرابهت سردار می آید:سلام…آریان به طرفش

می رود و دست می دهدسردار به من نگاهی می اندازد در این

جمع به غیر از سردار و پسرعموهای آریان کسی موضوع را

نمی دانست سردارآرام می گوید:داری چکار می کنی تیرداد؟

تیرداد لبخندی می زند: معلوم نیست؟صدای نفر بعدی مانع از

بحث دیگری می شود:سلام…مردی مسن که کت و شلوار

مشکی پوشیده به طرف تیرداد می آید:بدون خبر تیرداد خان؟

سردار می خواهد جمش کند که حرف تیرداد تیر خلاصی می

شود بر حرف های نگفته اش:فعلا علنی نشده جناب

سهیلی…صورت آریان عصبانی است در طول مهمانی تیرداد

حواسش به من بود سوار ماشین می شویم:چرا این کار رو

کردی؟نگاهش را از جلویش می گیرد:مگه نمی خوای طلاق

بگیری؟پوزخندمی زنم:چی به تو می رسه؟دستش را به ریشش

می کشد:مگه باید حتما یه چیزی برسه؟نگاهم را به جلو می

دهم:گربه برای رضای خدا موش نمی گیره…بی صدامی

خندد:من گربه ام؟من آدمی ام که دوست دارم به همه کمک

کنم…پوزخندی آشکار می زنم:آررره؟سری تکان می دهد:توچرا

نظامی نشدی؟حواسش جمع رانندگی است:چرابایدمی شدم؟با

انگشتان بازی می کنم:آخه آریان هم نطامی بود وهم

شرکت….نمی گذارد حرفم را تمام کنم اخم هایش کمی درهم

می شود جدی می گوید:من آریان نیستم….

دیگر چیزی نمی گویم جلوی در هتل می ایستد کارتی را جلویم

می گیرد می گیرمش:اگر تصمیمت برای کاری که می خوای

بکنی حتمی متنظر تماست هستم…نگاهش می کند نگاهش می

کنم چیزی در چشمانش نمی بینم این زندگی یادم داد زود به

کسی اعتماد نکنم سری تکان می دهم پیاده می شوم……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
Fateme
2 سال قبل

عالیی🥰♥️♥️❤️

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x