رمان ورطه دل پارت ۲۰

3.3
(4)

در خلسه زیبایی فرو رفته بودم دوست نداشتم بیدار شوم ولی

آلارم سوهان روحم می شود آرام بلندمی شوم بدنم کرخ شده

با یادآوری اینکه از این جهنم می روم انرژی می گیرم و سریع

آماده می شوم کلید را به لابی من می دهم و در لابی منتظر

می می مانم کمی آن طرف تر مردی هیکلی نشسته این موقع

صبح چه می کند گوشی ام را بیرون می آورم ۳۰تماس بی

پاسخ از تیرداد و ۱۵تماس بی پاسخ از کیارش بی هوا

روی”myLove”ضربه می زنم چند بوق بعد صدای خواب آلود

کیارش:الو…لب هایم را تر می کنم سعی می کنم محکم حرف

بزنم:سلام….چند لحظه سکوت انگار سریع سرجایش می

نشیند:خوبی آیدا؟چرا جواب ندادی؟نگرانت شدم…پوزخند می

زنم:مگه تو وقت می کنی نگرانم بشی؟طعنه حرفم را نگرفت

چون ادامه داد:خودت می دونی کارهای شرکت خیلی

سنگینه…با بند کیفم بازی می کنم:اون که در جریانم منظور

شب بود….نمی فهمد:شب چی؟در همین حین مسئول پذیرش

مدارکم را می آورددر خواست تاکسی می کنم چمدانم را می

برندبلند می شوم:شب ها که سرت بیشتر شلوغه…در همین

حین صدای تیرداد باعث می شود حرفم را قطع کنم:خانم

سهرابی…خانم سهرابی…صدای توبیخ گرانه کیارش از آن

سمت می آید:کیه؟…سریع گوشی را قطع می کنم به قدم هایم

سرعت می بخشم تا به تاکسی زرد رنگ برسم چند قدم مانده

که دستم کشیده می شود مرا به طرف خودش برمی گرداند

اول کاری که می کنم بادستم درگوش او می زنم خودم را از

دست اورها می کنم :بار بار آخرتون باشه به پسماند دیگران

دست می زنید..در کلامم عصبانیت و دلخوری موج می زند به

اتوکشیدگی دیشب نیست کت نپوشیده آستین پیراهنش

بالااست و عضله های دستش بیرون است موهای کمی در

صورتش ریخته:ببخشید خودم می دونم دیشب زیاده روی

کردم…پوزخندی می زنم:فقط زیاده روی؟دستانش را به نشانه

تسلیم بالا می برد:باشه باشه حق با توئه بیا بریم داخل حرف

بزنیم… درب ماشین را باز می کنم:دیگه احتیاجی نیست با

پسماند دیگران همکاری داشته باشید دیگه هیچی مهم نیست

روز خوش…می خواهم بنشینم که با دستش درب ماشین را

می بندد ومانع باز شدن دوباره اش می شود چشمانم را در

حدقه می چرخانم:لطفا برید کنار جا می مونم…می داند

توجیه من فایده ندارد که از راه دیگری وارد عمل می شود:خب

می خوای بری برو ولی این رو بدون عقب نشینی کار آدم های

ضعیفه اشتباه گذشتتو تکرارنکن….:دقیقاچه اشتباهی؟پوزخند

می زند:آریان اشتباه نبود؟برایش از تاسف سری تکان می

دهم:هرجوری دوست دارید فکر کنید مهم نیست…حرف

آخرش باعث می شود در جایم خشک شوم:شما که دوست

ندارید ازدواج دومتون هم بهم بخوره؟ موشکافانه نگاهش می

کنم:منظورتون رو متوجه نمی شم…کیارش دوباره زنگ می

زند:خبر دارید خبرها زود پخش می شه؟آقای سهیلی رو

فراموش نکردید؟عصبانی می شوم :به چی می خوای برسی؟

پیروزمندانه ابرویی بالا می اندازد:آقای سهیلی همکار پدر

شوهر آینده شماست و قطعا اگه خبری از شمانشه….حرفش را

ادامه نمی دهدزیر و بم زندگی ام را در آورده؟با کمی شک می

پرسم:خیلی دوست دارم بدونم چی به شما می رسه…دورباره

کیارش زنگ می زند:خیلی دوست داری بدونی چی می رسه؟

سری تکان می دهم:آره که اینقدر خودتون رو به آب و آتیش

می زنید…صدایش آرام تر می شود:انبار…گیج لب می

زنم:چی؟کلافه نفسش را رها می کند:در همین حد بدون خیلی

مهمه….حاج آقا زنگ می زند به صورت تیرداد نگاه می کنم

پاسخ می دهم:الو…صدای حاج آقا می پیچد:زند گفت برات

بلیط گرفته می خوای برگردی؟نتونستی انجامش بدی؟لحن

حاج آقا طعنه دار است مثل همیشه که می گفت هیچ کاری را

نمی توانم انجام دهم برای اثبات به حاج آقا که می گفت نمی

توانی پاروی دل شکسته ام می گذارم سعی می کنم میزان

صداقت تیرداد را از چشمانش بخوانم نمی دانم تا چه حد

موفق شده ام ولی صدایم آرام شده:نه می مونم انجامش می

دم بر می گردم…قطع می کنم تیرداد لبخند پیروزمندانه ای می

زند:ظهر آماده شو میام دنبالت مادر حورا نهار دعوت کرده باید

دست به کاربشیم…معنی حرفش را نمی فهمم می رود به نگار

زنگ می زنم که بیاید…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آریانا
آریانا
2 سال قبل

عالی مثل همیشه موفق باشی گلم

Helya
Helya
2 سال قبل

چه بدبخته گناهی🥲
عالی

Helya
Helya
پاسخ به  Varesh .
2 سال قبل

🥲اره
سختی زیاد میکشه
آرامش نداره🥲
گربونت💖

Fateme
Fateme
2 سال قبل

عالییی عزیزم😍♥️
منتظر پارت های بعدی هستم🥰♥️

افسانه
افسانه
2 سال قبل

مثل همیشه عالی بود عشقم…

Darya
2 سال قبل

این پارت هم مثل همیشه عالی👌

افسانه
افسانه
2 سال قبل

ارمی خوبی کم پیدایی دلم برات تنگ شده

اتنا واحدی
2 سال قبل

ارمیتا عاجی نیستی کجایی دلم برات تنگیده!

اتنا واحدی
پاسخ به  Varesh .
2 سال قبل

مگ مدرستون اسانسور داره؟

اتنا واحدی
پاسخ به  Varesh .
2 سال قبل

من با مدیرم دعوا کردم یه چیزی بهم گف ک خیلی شکستم…
بعدش هم گف پروندتو نمیدم…
منم از دفتر بیرون اومدم حرفشو گوش ندادم…

19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x