رمان ورطه دل پارت ۲۴

3.8
(4)

همانگونه که در گوشی اش به دنبال چیزمی گردد می گوید:آره

دیگه….:چرااینقدر تاریک و ترسناکه؟نگاهی عمیق به من می

اندازد:می ترسی؟می خوای برگردیم؟غرورم جریه دارمی

شود:نه بابامنو ترس؟برو..به کسی زنگ می زند:رحمان دم درم

بیا دروبازکن..درب ماشین را باز می کند ناخودآگاه مچ دستش

را از روی لباس می گیرم:ماشین رو نمی بری داخل؟آرام می

خندد:کارگاهه نمی شه ماشین رو ببری داخل…می خوای توهم

همراه من بیای؟نگاهی می اندازم:نه برو…می رود داخل که می

شود بنظرم ترسناک تر می شودتند تند دورم را نگاه می کنم

دورتادورم بیابان بود از پشت صدایی می آید کمی بعد انگار

کسی با ناخن هایش روی بدنه ماشین می کشد نفس هایم تند

می شود می ترسم صدای گروپ می آید دیگر نمی توانم سریع

از ماشین پیاده می شوم به طرف در می روم تند تند با دستانم

به درمی کوبم:تیرداد تیردا…تیررررداد مردی افغانی درب را باز

می کند خودم را داخل می اندازم تیردادسریع پشت سرش

تیرداد می آید به طرفم می آید دستانم را می گیرد دستانم را

می گیرد:حالت خوبه آیدا؟موهایم را از صورتم کنار می

زند:توچرا عرق سردی کردی؟رحمان بدویه صندلی و پتو

بیار…یاد ترس هایم از تاریکی می افتم می لرزم:یاقرآن

آیداخوبی؟بریم بیمارستان؟در چشمانش نگاه می کنم:طوریم

نیست خوبم نگران نباش…رحمان صندلی می آورد با پتویی

مسافرتی قرمز با رگه هایی مشکی رنگ دورم می پیچد روی

زانوهایش می نشیند:آیدامطمئنی خوبی؟رحمان در لیوانی

برایمان چای و نبات آورده از مهربانی اش لبخندی می

زند:خانم مهندس بفرمایید…آقامهندس خانم را نباید ببرید

شفاخانه؟سگی ژرمن کنار سوییت کوچکی که برای رحمان

است بسته شده پارس می کند زمینی هکتار که سوله سوله

است:اینجا انبار کجاست؟کمی چشم می دزدد بلند می

شودروبه رحمان می گوید:رحمان بروبرای منم یه چای

بیار…رحمان می رود:انبار های سرداره تو هرکدوم از اینا یه

چیزیه …کمی بیشتر که دقت می کنم نگهبانان زیادی با فرم

سرمه ای که کمرشان انواع اسلحه است دورتادور می

چرخند:مثلاچی؟صندلی کنارم می کشد و می

نشیند:دارو،لاستیک،لوازم خانگی هرچی که فکرکنی…کنجکاوتر

می پرسم:چکارشون می کنن؟می خندد بلندمی شود:بهتری؟

یعنی نمی خواهد پاسخ دهد پتورا کنار می دهم من هم بلند

می شوم:آره بریم…رحمان چای آورده:آقای مهندس نمی مانید؟

زیرلب حداحافظ و تشکری می کنم دور می شوم..اوهم می

نشیند به محض نشستنش گوشی اش زنگ می خورد از جیبش

بیرون می آورد نگاهی به آیینه وسط می کند و پوزخند می

زند:الو…سلام سردار….چکار می کردیم مگه خودت صبح

نگفتی برم سررسی؟خداوکیل چکار می تونیم بکنیم بااین همه

نگهبان؟دختر نامحرم کجابوده سردار ما همه خواهر و برادران

دینی هستیم…قطع می کند گوشی را فاصله می دهد و می

خندد:داشتم حرف می زند مثلا ..ماشین را روشن می

کند:امشب خونم حلاله…منم هم می خندم دم در هتل می

ایستد:لطفا قبل از برنامه هاتون یه هماهنگی بکنید…:مطمئنی

حالت خوبه؟نمی خوای بریم بیمارستان؟لبخندی می زنم:نه

خوبم…بازنگران می پرسد:هرموقع از شب حالت بدشد زنگ

بزن خودمو می رسونم..تاس ابرویم را بالامی اندازم:هرموقع

زنگ بزنم بیداری؟خودش ادامه حرفم را می زند:بیدارم و

نزدیک….صدای هشدار گوشی ام می آید چشمانم بزور باز می

شود چند شب است گذشته وخبری از تیرداد نیست نگاهی به

ساعت می اندازم۳صبح می خواستم الان به اوزنگ بزنم روی

تخت می نشینم هنوزکامل چشمانم را باز نکردم موهایم را

پشت گوشم می زنم روی اسمش ضربه می زنم بعد از چند

لحظه صدایش در گوشی می پیچد پس راست گفت

بیداراست:مهندس چندروزه خبری ازت نیست…بی حال می

خندد :از احوال گیری شما…می خواهم بگویم منتظر بودم تو

زنگ بزنی ولی زبانم به چیز دیگری می چرخد:تونستی درستش

کنی؟کلامش طعنه دارد:دوست داری زودتربرگردی مثل اینکه

خیلی عجله داری…درازمی کشم:نداشته باشم؟دوباره نیش می

زند:خب آره دیگه آقا کیارش منتظرن…آرام ادامه می دهم:نه

به اندازه حلما…از بحثی که پیش کشیدن عصبانی می

شود:اون یه موضوع بوده که تموم شده چرانمی خوای بفهمی؟

مانند خودش ادامه می دهم:برای تو تموم شده برای اونه….یک

لحظه باخودم فکرمی کنم چراباید راجب این موضوع بحث

کنم جوابی نمی یابم حرف بعدش مرا به  گذشته می کشد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
2 سال قبل

سلام عالی بود عزیزم

یلدا
یلدا
2 سال قبل

ارمیتا جون ببخشید یک سوال این سایت تون همیشه انقد ساکت هستش

یلدا
یلدا
2 سال قبل

اها فهمیدم

Fateme
Fateme
2 سال قبل

آرمیتا عزیزم عالیی بود 😍😍😍♥️

یلدا
یلدا
2 سال قبل

ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم

یلدا
یلدا
2 سال قبل

سلام عیدتون مبارک پارت جدید نمیزارین؟.؟؟

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x