رمان ورطه دل پارت ۲۵

2.7
(3)

۲۰۱۳-کیش-راوی*

مینا آیدارا هرروز مجبورمی کرد باغذا به دیدن آریان برود و

آیدا از این دیدن ها ناراضی :حتما بایدامروزم برم؟نمی شه

امروز استراحت؟بخدادخترخاله هاش هستن اینقدر دست

پخت خوبی دارن که نگو بیا وببین تازه هرروزم براش

غذامیارن…میناازآشپزخانه نگاهی شاکی به آیدا می

اندازد:توخوبی آیدا؟دخترخاله هایش عین پروانه به دور

مثلانامزدتومی چرخن تواز دست پختشون تعریف می کنی؟

قطعا توتاالان نباید می ذاشتی سربه تن ایناباشه….آیدازیرلب

می گوید:مگه خلم؟دوباره ادامه می دهد:جون من بی خیالشو

میناجون…قابلمه را بدست آیدامی دهد و اورا با راننده راهی

می کند آیداجلوی درب خانه ویلایی آریان می ایستد وارد می

شود از آشپزخانه که عبورمی کند بوی غذا زیر بینی اش می

پیچد نیم نگاهی می اندازد انواع قابلمه هاو پیرکس ها که

صددرصد داخل هاآنها انواع غذا ها یافت می شد این چندروز

تمام خدمه گوش به فرمان آریان هستند و دسته گل ها و انواع

شیرینی کمپوت دور آریان را گرفته آیدا برلبان خود لبخندی

می نشاند:سلام…بهتری…آریان روی تخت خود لم داد و

دستانش را بالای سرخود قفل کرده او با دیدن آیدا لبخندی می

زند:آره…بیا داخل…آیدا کنار تخت آریان می نشیند به عادت

هر روز بعد از نیم ساعت می خواهد بلندشود که حرف آریان

مانع اومی شود:بیشتر نمی مونی؟اصلایه امروزو پیش من

بمونم…آیدا ناچار سری تکان می دهد و دوباره می نشیند

خدمه برایشان شربت می آورند آیدا به آریان کمک می کند که

بخورد:گرمت نیست؟آیدانگاهی به خودش می اندازد هنوز با

مانتو و شالش است :نه هواخوبه…آریان با دستش دستی بر

پیشانی آیدامی کشد:دروغ نگو گرمته …با دستش شالش را

درمی آورد آیدانگاهی به صورت آریان می اندازد آریان هم

فاصله صورت هایشان می خواهد کم شود که آیدا به خودش

می آید فاصله می گیرد:بیرون روی حیاط یه دوری بزنیم؟

آریان سری تکان می دهد آیدا دم در می ایستد آریان به شوخی

می گوید:دختر توسالمی من مجروهم مجروهم لاقر بیا

کمکم…آیدا خجالت زده به طرف آریان می رود زیر بازویش را

می گیرد آریان از هر فرصتی برای نزدیک شدن به آیدا استفاده

می کند مگرنه آریان مشکل زیادی نداشت…به طرف حیاط

بزرگ می روند درختان میوه مملو از میوه آیدا به منظره روبه

رویش خیره می شود:راستی آریان اون روز تو اتاق چی می

خواستی بگی؟ آریان به تخته سنگی اشاره می

کند:بشین…خودش هم می نشیند نگاهی به آیدا می اندازد

کمی جابه جا می شود از جیبش جعبه ای مخملی مکعبی

بیرون می آورد همانگونه که در دستش است خطاب به آیدا

می گوید:قول بده بعد از گفتش پشیمون نشی و نذاری

بری..آیدامتعجب می گوید:چی داری می گی؟آریان دست آیدا

را می گیرد و جعبه را درون دستش می گذارد:اول بازش

کن….آیدا آرام درش را باز می کندمی کند که گردنبند پروانه ای

پلاتینی که می درخشد بدنه پروانه برلیانی به صورت اریب

بود آیدا بالبخند می گوید:قشنگه…آرام درب جعبه را می بندد

و به طرف آریان می گیرد:اما نمی تونم قبولش کنم…آریان

متعجب می شود:چرا؟این کار سفارشیه مخصوص تو چون تو

خاصی….آیدا لبخند محجوبی می زند:می دونم مرسی ولی

من نمی تونم قبولش کنم…آریان:چرا؟…آیدا:یادگاری دوست

ندارم….آریان پوزخندی می زند:مگه قراره یادگاری بشه؟

آیداهول می شود:نه به طورکلی گفتم ما که تواین زمان و

همین لحظه نمی مونیم..آریان سری تکان می دهد:آریان چی

می خواستی بگی؟آریان نگاهی می اندازد آرام زمزمه  می کند

می گم هردو سکوت می کنند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
2 سال قبل

سلام عالی بود ارمیتا جون

Darya
2 سال قبل

عالی عزیزم
فقط کاش زودتر به زمانی که کیارش و دخترش بود برگردن

Fateme
Fateme
2 سال قبل

عالییی بود عزیزمم🥰♥️😘

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x