رمان ورطه دل پارت ۲۶

5
(2)

شب می شود آیدا می خواهد برود از پایین پله ها آریان

راصدامی زند:آریان کاری نداری؟من دارم می رم….آریان آماده

از پله هاپایین می آید آیدانگاهی به او می اندازد:ماشین دم

دره خودم می رم…آریان ابرویی بالا می اندازد:نه بریم اول

یجایی بعد می رسونمت…آیدانگاهی به دریای بی انتها می

اندازد دم اسکله تفریحی روی سنگ ها ایستاده اند انعکاس

چراغ ها روی آب زیبابود و دم اسکله خلوت کمی آنطرف تر

داخل آلاچیقی پسری گیتار می زند و می خواند آیدانیم نگاهی

به او می اندازد:به چی نگاه می کنی آیدا؟آیدانفسی عمیق می

کشد:چه تنها برای خودش داخل آلاچیق فضای نسبتا تاریک

گیتار می زنه بنظرم غمگین می خوانه…آریان:چرا اینجوری

فکرمی کنی؟می تونی از یک زاویه دیگه بهش نگاه کنی!

آیدا:دقیقا چه زاویه ای؟تنها توی تاریکی آهنگ غمگین برای

کسی که نیست بایه دوچرخه دیگه چجوری نگاه کنم؟آریان

لبخندی می زند:خب چرافکرمی کنی به کسی که نیست؟

شایدداره برای خوش تمرین می کنه..صدای بوق و جیغ از آن

سمت خیابان می آید صدابه قدری بلندبود که پسر گیتازن چند

لحظه از زدن دست می کشد عروسی است آیدالبخندی می

زند:آخر نمی خواستی بگی چی شده؟آریان دستی داخل

موهایش می کشد:آیدا ببین دلیل جداشدن من از

حورادوتاچیزبود اولیش اینکه حورا زندگی اون ورآب روبه

اینجا ترجیح می داد ولی من نمی تونستم فرصت و همه

چیشم بود ولی اینجاروواقعا دوست دارم و دومیش اینکه

من…من نمی تونم……

*۲۰۱۵-تهران-آیدا*

باصدازدن هایش به خودم می آیم:چراازاین زاویه بهش نگاه

می کنی؟نفسب عمیق می کشم دستی به پیشانی ام می کشم

عرق کرده:اوکی کاری نداری؟از این تعییر من جامی

خورد:خوبی آیدا…زیرلب چندبار می گویم آره وبعد قطع می

کنم گوشی را درون سینه ام می فشارم چرا بازندگی خودش

اینگونه کرد؟بلافاصله گوشی ام می لرزد:فردا میام دنبالت بریم

رامسر..حالش خوب بود؟تلفن هتل زنگ می خورد روی اعصابم

راه می رود:الو..بله…پذیرش:خانم سهرابی یه آقایی داخل

لابی منتظر شما هستن…عصبی زیرلب می گویم:به من چه؟

مگه مردم آزاره؟زن پذیرش خنده اش را می خورد خطاب به

شخصی می گوید:ایشون فکرکنم تازه از خواب بیدارشدن می

خوان خودتون باهاشون صحبت کنید؟صدای خندان تیرداد

مانع حرفم می شود:خانم خوش خواب مگه قرار نبود امروز

آماده باشی؟ازخواب بیدارشدم و عصبانی ام:خب که چی؟

دوباره می خندد:پایین منتظرتم…محکم درب ماشین را به هم

می کوبم:بادربدبخت چکارداری؟دندان قورچه ای می کنم:ببینم

تو می ذاری من یک روز بخوابم؟با شیطنت ابرویی بالا می

اندازد:خیرررر..چشمانم را در حدقه می چرخانم و کمربندم را

می بندم حرکت می کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
2 سال قبل

سلام عالی بود

Darya
2 سال قبل

عالی👌

Fateme
Fateme
2 سال قبل

عالیی عزیزم ♥️♥️

Fateme
Fateme
2 سال قبل

عالییی عزیزم ♥️♥️♥️

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x