رمان ورطه دل پارت ۲۷

3.8
(4)

ماشین را پارک می کند تله کابین رامسر کمی به آن طرف تر

خیره می شوم از ماشین شاسی بلندی اول آریان سپس حورا

،حلما و پسرشان پیاده می شودند شکه به طرف تیرداد برمی

گردم:چکارکردی؟اینا اینجا چکار می کنن؟خونسرد همانگونه که

کمربندش را باز می کند می گوید:من به کدوم سازتوبرقصم؟

مگه طلاق نمی خوای؟خب گفتم کمکت می کنم حرفم

نباشه…باکلافگی می گویم:اینجوری؟باتحمل خواهر های ناتنی

سیندرلا؟از لقبی که به آنها داده ام خنده اش می گیرد:خب

پیاده شو..باکمال احترام با آنها سلام و احوال پرسی می کنم

پوزخند گوشه لب حلما روی اعصابم راه می رود پسرشان مثل

همیشه در آغوش آریان است آریان:خب بریم…کنار تیرداد قدم

برمی دارم به صورت تیرداد از نیم رخ نگاهی می اندازم نمی

دانم با حس این روزهایم چه می کردم؟گوشی ام زنگ می

خورد کیارش است نگاهی ناچار به تیرداد می اندازم:فوریه

الان میام..تیرداد سری تکان می دهد از زیر نگاه موشکافانه

حورا و حلما در می روم:الو..سلام..صدای کیارش گرفته:سلام

خوبی؟کجایی؟چرا دیشب جواب ندادی؟نیم نگاهی به طرفی

که تیرداد ایستاده می اندازم:با نگار اومدیم تله کابین..زیر لب

آهانی می گوید بعد از چند کلمه حرف قطع می کند نمی دانم

چرا سنگینی نگاهی را حس می کنم دوباره با تیرداد همقدم

می شوم:ببین کی اینجاست آقا تیرداد..به طرف صدا برمی

گردیم مردی با موهایی که به یک طرف سوق داده شده است

پوستی سفید و چشمانی روشن بلوز شلوار ورزشی پوشیده

تیرداد بالبخند به طرفش می رود و اورا در آغوش می

گیرد:آدالان چطوری پسر؟خبری ازت نیست..مردانه می خندد

با ابرواشاره ای به من می کند:خانمو معرفی نمی کنی؟تیرداد

به طرفم می آید دستم را بین دست هایش می گیرد با این کار

به طور ناخود آگاه ضربان قلبم تند می شود:ایشون آیداخانم

هستن..آیداسهرابی..آدالان با شیطنت ابرویی بالا می

اندازد:بین شماها…تیرداد می خندد به طرفم برمی گردد به

چشمانم نگاه می کند من هم. آب دهانش را قورت می

دهد…آدالان به طرف آریان و بقیه می رود و با آنها سلام و

احوال پرسی می کند.مثل بچه ها ذوق می کند هرچند می

خواهم ذوقم را نشان ندهم:چقدر اینجا قشنگه..لبخندی می

زند تله کابین رامسره دیگه..حلما:عزیزم تاحالا نیومدی؟

باعصانیت طرفش برمی گردم:کسی از شمانظر خواست؟می خواهد

جوابم را بدهد که صدای محکم آریان مانعش می شود:حلما

بس کن…کمی جلوتر می رویم حورا سرگرم عکس گرفتن با

حلما بود آرام به طرف آریان قدم بر می دارم انگار دارم با

کودکی که در بغل اوست بازی می کنم:چرا اون برگه کوفتی

روامضانمی کنی؟پوزخند می زند:خیلی عجله داری برای اینکه

با تیرداد باشی؟سری تکان می دهم:خیلی…به چشمان درشت

پسرشان نگاه می کنم:اسمش چیه؟آرام لب می

زند:باربد…چشمانش درشت است مثل حورا می خندد من هم

با او اسباب بازی دستش را تکان می دهم:زودتر امضاش

کن…حورا خودش را به ما می رساند باربد را از بغل آریان می

کشد:باربد زیاد با غریبه ها اخلاق خوبی نداره…پوزخند می

زنم تیرداد کنارم می آید زیر بازویم را می گیرد:بیا اینجا

عزیزم… دور و برنگاه می کند:خب تواگه دوست نداری حرف

نزنی نزن ولی من نمی تونم ماجرااو انبارچیه؟بی خیال شانه

ای بالا می اندازد:داخلش جنسه…مشکوک می پرسم:باشه به

چه دردتومی خوره؟ کلافه پاسخ می دهد:تودرهمین حد بدونم

دست آدمادرستی نیوفتاده باید سریع تر وارد بازارشه…بااین

حرفش بیشترگیجم می کند:یعنی چی؟این مسئله چه ربطی به

طلاق من داره؟با چشمان قرمزش به من نگاه می کند:ولش

کن…ازت یه درخواستی دارم…سرم را تکان می دهم

:بگو…تعریف نقشه هات رو خیلی شنیدم یکی از دوستام

اطراف تهران زمین خریده می خوام براش نقششوتوبکشی

البته الان تهران نیست..کنجکاوسری تکان می دهم:آدالان؟سری

به نشانه نه تکان می دهد:یکی دیگه تو نمی شناسیش

رهام…ناخود آگاه یاد رهام پسرعمو کیارش می افتم:اوکی

فقط بایدبریم زمینشو ببینم…:بعداز اینجا بریم؟آرام پاسخ می

دهم:فردا نمی شه؟..سری تکان می دهد:چرا می شه…داخل

ماشین می نشینیم:آیدا…چه زیبا اسمم را می گوید کاش می

توانستم بگویم جانم ولی..:بله…استارت می زندآیداببین یکاری

ازت می خوام قول بده نه نیاری…بیشترشوکه می

شوم:بگو…کمی استرس دارد:ببین یه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
Fateme
2 سال قبل

عالییی عزیزم ♥️💛💕

یلدا
یلدا
2 سال قبل

سلام عالی بود.

Darya
2 سال قبل

مثل همیشه عالی👌

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x