رمان کینه کش پارت 21

4.1
(12)

 

آذرخش از همان دقایق ابتدایی بر چهره‌ی افسون زوم کرد و با چهره‌ی مهتاب مطابقتش می داد.

 

یعنی ممکن بود افسون نسبتی با مهتاب داشته باشد!؟

مثلاً خواهرش باشد!؟

جواب سوالاتش را نمی‌دانست و این عذابش می‌داد…

 

مهرو چایی آورد و پس از صحبت های بیخود درباره‌ی آب و هوا و…، آذرخش از مامان شهربانو که بزرگِ خانواده بود درخواست کرد که مسئله‌ی خواستگاری را بیان کند.

 

شهربانو خانم رو به بابک و افسون گفت:

_خب….بهتره بریم سر موضوع اصلی‌مون…ما امشب خدمت‌تون رسیدیم تا گل دخترتون رو برای شیر پسرم، آرشِ عزیزم خواستگاری کنیم.

 

آرش روی مبل جا به جا شد و عرق پیشانی اش را فرا گرفت.

با اینکه خواستگاری تقریبا صوری بود اما هم او و هم مهرو استرس داشتند.

کرشمه ریز ریز به آرش و وضعیتش می خندید.

 

بابک_خب اول آقای ملک زاده از شرایط‌شون بگن ببینیم چند مرده حلاجن!!

 

آرش_من توی داروخانه و همچنین گالری فرش برادرم مشغول به کارم….منزل شخصی ندارم اما میتونم اجاره کنم…ماشین دارم…وضع مالیمم خداروشکر به حدی هست که از پس یه زندگی بر بیام.

 

بابک پر توقع گفت:

_یعنی خونه نداری و دختر من از همین اول زندگی باید مستاجر باشه!؟

 

آذرخش سرفه ای مصلحتی کرد:

_نگران نباشید آقای کلباسی…ارثیه‌ی برادرم پیش من و مادربزرگ‌مون محفوظه و هر وقت بخواد میتونه سهم الارثش رو طلب کنه تا بتونه یه خونه‌ی مستقل تهیه کنه….اگر هم نخواست، خودم در خدمتش هستم…من از طرف خودم به برادرم و مهرو خانم یه واحد منزل مسکونی هدیه میدم.

 

آرش لبخندی زد و بابک دیگر چیزی برای گفتن و بهانه آوردن نداشت.

 

 

 

آرش و مهرو به درخواست مامان شهربانو به اتاقش رفتند تا حرف های پایانی را بزنند.

 

مهرو تردید را کنار گذاشت و نگاهی به چهره‌ی مردانه‌ی آرش انداخت:

_ممنونم ازت….به خاطر تمام خوبیایی که بی هیچ چشم داشتی در حقم کردی…تو خیلی خوبی آرش…امیدوارم بتونم لطف و محبتت رو جبران کنم.

 

فروتنانه لبخندی زد:

_خوبی از خودته…دوست های واقعی توی هر شرایطی باید کنار هم باشن…مگه نه!؟

 

سر تکان داد و برای اولین بار از داشتن چنین دوستی به خودش بالید.

 

پس از برخورد با آرش بود که فهمید رفاقت کردن ربطی به هم جنس بودن ندارد و گاهی اوقات دوستی که از جنس مخالف است، از صدها دوستِ هم جنس رفیق تر است…همدم و حامی تر است.

 

صحبت شان به درازا کشیده شد و درباره‌ی هر چیزی گپ زدند، خندیدند و گذر زمان را حس نکردند.

 

آذرخش نگاهی به ساعتش انداخت و در خیالش با خودش گفت انگار آرش قصد دل کندن از مهرو را ندارد.

رو به افسون کرد و قصد داشت اکنون که آرش در جمع نبود، او را محک بزند.

 

شروع به سرفه کردن های ساختگی کرد و با زرنگی گفت:

_خانم سلمانی میشه لطفا یه لیوان آب برای من بیارید!؟

 

افسون پس از شنیدن “خانم سلمانی” از زبان مرد جوان، نفسش بند آمد و رنگ از رخسارش پرید.

 

آذرخش تیز نگاهش کرد و پس از دیدن ری اکشن افسون، با حواس پرتی ساختگی گفت:

_اوه ببخشید…خانم رحمان دوست…من اشتباه گفتم.

 

زن ایستاد و با تته پته گفت:

_بله…ا…الان آب میارم براتون.

 

 

 

آذرخش دستپاچگی او را که دید، یقین پیدا کرد که کاسه ای زیر نیم کاسه است.

قطعا افسون نسبتی با مهتاب داشت!!

 

این عالی بود…چون می‌توانست پس از سالها به جواب سوالات مبهم درون ذهنش درباره‌ی آن گذشته لعنتی برسد.

 

افسون لیوان آب را به دست آذرخش داد و از او چشم دزدید….ترسید و حق داشت.

مهرو و آرش از اتاق بیرون آمدند و نشستند.

 

شهربانو رو به بابک با خنده گفت:

_آقا بابک بلاخره نظر نهایی‌تون چیه!؟ بچه ها هم که فکر کنم صحبت هاشون رو کردن.

 

بابک_والا چی بگم…من حرفی ندارم….مبارکه!!

شهربانو_مبارکه اما بهتره نظر دخترمون رو هم بپرسیم ببینیم دلش با پسر ما هست یا نه!؟

 

مهرو خجل شد و گونه هایش گل انداختد:

_بله.

 

شهربانو کل کشید و بقیه دست زدند…افسون برای دخترش خوشحال بود و بغض گلویش را گرفت.

 

آرش باکسی از جیبش بیرون کشید و آذرخش گفت:

_فعلاً یه نشون آوردیم برای عروس‌مون تا انشالله چند وقت دیگه مراسم نامزدی بگیریم…اگر مایل بودید که عقد و عروسی جدا باشه…اگر نه که همزمان برگزار می کنیم.

 

آرش که قصد داشت حلقه را در دستِ مهرو کند، رو به بابک گفت:

_با اجازه!!

 

بابک سری تکان داد و آرش انگشتر را درون انگشت ظریف مهرو جا داد.

 

شهربانو و شهلا دوباره کل کشیدند و پس از خوردن شیرینی، خداحافظی کردند و از آنجا خارج شدند.

 

****

 

 

 

مهرو با خوشحالی از عرض خیابان عبور کرد تا وارد رستوران خانم تارخ شود.

 

تصمیم گرفت دوباره به سر کارش برگردد.

با همکاران قدیمی اش خوش و بش کوتاهی داشت و سپس سوی اتاق خانم تارخ پا تند کرد.

 

با شنیدن فرمان ورود، داخل شد:

_سلام خانم…خوب هستین!؟

 

رویا که انتظار دیدن مهرو را نداشت ایستاد و متعجب گفت:

_سلام عزیزم…مشتاق دیدار!! خوبم…حال تو چطوره!؟

_خوبم.

_خداروشکر…از این طرفا!؟

 

مهرو کمی مِن و مِن کرد و سپس گفت:

_راستش…وقتی داشتم استعفا می‌دادم، گفتین اگه بخوام می‌تونم دوباره برگردم اینجا…مشکلاتم تا حدودی حل شدن…می خواستم بدونم…هنوزم می‌تونم اینجا کار کنم!؟

 

تارخ لبخندی زد و کنار مهرو نشست:

_خداروشکر….خوشحالم که مشکلت حل شده…معلومه که می‌تونی برگردی سر کارت….با اینکه دلم می‌خواست سر آشپز رستوران جدیدم بشی اما خب سر آشپزای اونجا چند وقتیه مشغول به کار شدن.

 

مهرو آهی کشید:

_ممنونم ازتون…اشکال نداره خانم…همین که سر کار قبلیمم برگردم برام کافیه.

 

رویا لبخندی زد و ابرو بالا پراند:

_یعنی الان اگه بهت پیشنهاد سر آشپزی بدم ردش می‌کنی!؟

 

دخترک مات اش برد و با دهانی باز گفت:

_نه نه…مگه دیوونه ام پیشنهاد به این خوبی رو رد کنم!! جدی میگین خانم تارخ!؟

 

 

 

تارخ به پشتی مبل تکیه داد:

_وقتی رفتی، دستیارِ عباسی رو به جای تو فرستادم اون طرف…یه نیروی تازه کارم که قرار بود باهات بره آموزش ببینه، الان اونجا مشغوله. خلاصه که آقای عباسی اینجا دست تنهاست.

 

مهرو با حدس ادامه‌ی جمله تارخ ذوق زده شد.

 

_اگه قبول کنی برگردی، می‌فرستمت دوره آموزشی که اینجا در کنار عباسی سرآشپز باشی…بعدش میتونی بری رستوران شعبه دوم…اگر هم نخواستی همین جا بمون.

_واقعاً!؟ وای خانم باورم نمیشه!! راست میگین!؟

 

تارخ سمت میزش رفت و سری به نشانه تایید تکان داد:

_آره دخترم….اگه موافقی تا دوباره قرارداد ببندیم!؟

 

مهرو دستانش را مقابل دهانش گرفت و از خوشی رو به غش کردن بود.

 

شاید برای برخی دختران همسن و سالش مستقل شدن و کار کردن در رستوران، یک امر عادی محسوب می‌شد اما برای او فوق العاده بود.

 

سر آشپز شدن در یکی از بهترین رستوران های اصفهان!!

این گام های کوچک او را به رویای بزرگش نزدیک تر می کردند.

 

_مگه می‌تونم موافق نباشم!؟

 

تارخ لبخندی زد:

_خوبه‌…خودم که اینجا نیستم و رازمیک به جام مدیریت می‌کنه اما بهتون سر میزنم و حتماً تاریخ و آدرس دوره های آموزشیت رو برات ارسال می‌کنم….فعلا تا شروع شدن دوره هات کنار عباسی باش تا یکم با چم و خم کار آشنا بشی.

_چشم.

 

قرارداد را امضا کرد و از فردا مشغول به کار میشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x