رمان کینه کش پارت ۲۵

3.9
(17)

 

 

مهرو خجل بود، خجل تر شد…مشتی به بازوی آرش زد:

_بی حیا….وسط خیابونیما!!

_ولی خیلی مزه داد….لبات….گرمای نفسات….دیوونه کننده ان مهرو….از طعم‌شون ک…

 

مهرو که در آستانه‌ی آب شدن از خجالت بود و می‌دانست آرش قصد حرص دادن اش را دارد، حرصی جیغ زد.

 

بلند خندید و گونه‌ی سرخ دخترک را بوسید.

ولوم موزیک را بالاتر برد و سمت کوه صُفه حرکت کرد.

 

****

 

آذرخش تلفن را قطع کرد و وارد خانه شد.

 

امشب، شب عروسیِ آرش و مهرو بود و اقوام دور و نزدیک داماد در خانه‌ی آذرخش جمع شدند.

عمارت مامان شهربانو را پس از تزئین کردن، برای عروس و داماد خالی گذاشتند.

 

آذرخش باغ تالار بزرگ و مجللی را رزرو کرده بود تا مراسم عروسی در آنجا برگزار شود.

 

پیش رفت و رو به فرهام پرسید:

_زنگ زدی به عاقد!؟

_آره داداش…گفت ساعت ۷ نهایتاً ۸ اینجاست.

_خوبه…نمیدونم کیسان کجا موند!! نیومده هنوز.

 

کرشمه مداخله کرد:

_دایی کیسان تو راهه داداش…قراره بیاد سراغ من و زن دایی که ببرتمون آرایشگاه…بعدشم میره پیش آرش اینا واسه عکاسی.

 

آذرخش نفسش را فوت کرد و بالا رفت.

دوش مختصری گرفت و کت و شلوار سورمه ای رنگش را از کمد بیرون کشید.

 

 

 

فکرش درگیر کارها و خوب پیش رفتن مجلس بود….موهایش را سشوار کشید و رو به بالا حالت داد.

 

کراوات اش را گره زد و با ادکلن خوش رایحه و مورد علاقه اش، تنش را معطر کرد.

 

پایین که رفت، زودتر از همه شهربانو متوجه اش شد…جلو آمد و آذرخش گردن اش را خم کرد تا پیرزن برای بوسیدن اش اذیت نشود.

 

شهربانو با ذوق نوه اش را از نظر گذراند و شهلا را که درون آشپزخانه بود، خطاب کرد:

_هزار الله اکبر…دومادیتِ بینُم دا…شهلا سی کُرُم دینِشت دی کُن!! (دامادیت رو ببینم مادر….شهلا برای پسرم اسپند دود کن!!)

 

آذرخش پیشانیِ پیرزن را بوسید و روی مبل نشستند.

اکثر میهمان ها آمدند و مابقیِ دعوت شدگان قرار بود مستقیماً به باغ تالار بیایند.

 

خواهرِ مامان شهربانو که با خانواده اش از شهرستان آمده بودند، با دیدن نوه‌ی رعنای خواهرش، رو به شهربانو گفت:

_ماشالله….یو هَمو آذرخشه که روزی صد تا تَش ایسُو!؟ هزار ماشالله پیایی اُوی سی خوش. (ماشالله…این همون آذرخشیه که روزی صد تا آتیش می سوزوند!؟ هزار ماشالله مردی شده برای خودش).

 

آذرخش لبخند زد و تشکر کرد.

 

مردان و زنان بزرگ فامیل لباس محلی بختیاری پوشیده بودند و دست هر کدام از مردان تفنگی بود که حدس میزد اکثرشان “تفنگِ بِرنو” باشند.

 

 

 

آذرخش رو به بزرگان گفت:

_جسارت نباشه اما لطفاً اسلحه هاتون رو بزارید خونه و هیچ‌کدوم نیارید تالار….نمی‌خوام اتفاق بدی توی عروسی برادرم بیوفته.

 

شوهر خواهرِ شهربانو گفت:

_نگران نباش آذرخش….تیرِ تفنگای ما مَشقی و بی خطره…البته به جز دو سه تامون که تیر واقعی دارن.

_خواهش می‌کنم نیارید….یک درصد احتمال بدید اتفاقی بیوفته‌.

 

حشمت خان گفت:

_ما سال‌هاست تفنگچین ایم و مهارت داریم‌….آرش نو‌ه‌ی پسریِ عباس خدا بیامرزه…مگه میشه برای دومادیش تیر هوایی نندازیم!؟

 

_بسه لطفا‌ً…جمع کنید این رسم و رسومات خطرناک رو!!

 

پسر عموی پدرش به هواداری از او برخواست:

_حق با آذرخشه….تا الان کم مصیبت ندیدیم به خاطر این رسم تیراندازی توی عروسی و عزا….به نظرم امشب اسلحه هاتون رو نیارین.

 

شهربانو دستش را ماساژ داد و با استرس رو به جمع گفت:

_”نه” اومده….اسلحه هاتون رو نیارین…هر وقت توی یه بحثی “نه” و مخالفت اومد، آخرش خوب نشد.

 

حشمت خان_شهربانو خانم نگران نباش…اتفاق بدی نمیوفته…من تضمین میدم.

 

 

 

فک آذرخش قفل شد و ایستاد.

 

نگاهی به ساعت انداخت….حوالی ۵ عصر بود:

_بهتره زودتر بریم تالار….چند تا وَن جلوی در هست برای مهمونایی که ماشین ندارن…بفرمایید لطفا تا برسیم تالار غروب میشه.

 

 

مهرو با ذوق چرخی زد و بار دیگر در چهره آرش دقیق شد.

شور و شوق را می‌توانست از چهره اش بخواند.

 

برای حرص دادن مهرو جلو آمد و با چشمان ریز شده گفت:

_به به…دستِ لیلی خانمِ مَشاطه درد نکنه واقعا…لولو تحویل دادیم، هلو تحویل گرفتیم!!

 

(مشاطه: در زمان قدیم به زنان آرایشگر می گفتند)

 

مهرو با مشت بر شانه اش کوبید و با نازی که نمی‌دانست چگونه در صدایش نشسته است، گفت:

_آرش!! یه امشب من‌و دق نده!! به خدا آرایشم خراب شه خفه ات میکنم.

 

کنار گوش مهرو پچ زد:

_آخرش که چی!؟ بلاخره نیمه شب قراره این آرایش خراب شه دیگه…پس جوش نزن نازِلو.

 

(نازِلو: نازنین….کسی که زیاد ناز می کند)

 

چشم دزدید و با خجالت سر چرخاند.

 

آرش یک بار دیگر چهره‌ی زیبایش را از نظر گذراند و با عشق زمزمه کرد:

_قربونت برم من!!

 

 

 

سپس بوسه ای بر پیشانیِ دخترک زد و سمت خودرویش رفتند.

 

هر دو خوشحال بودند….آرش اما بیشتر!!

مهرو کمی استرس و دلشوره داشت و از آینده‌ی مبهم اش می ترسید.

 

تمام مدت کیسان با تیم حرفه ای اش در حال عکس‌برداری و فیلم‌برداری از آن ها بودند.

 

به باغ تالار که رسیدند، از شلوغی آنجا هر دویشان متعجب شدند و انتظار رو به رو شدن با این همه میهمان را نداشتند.

 

مهرو به کمک آرش پیاده شد و سمت ورودی گام برداشتند.

آذرخش که مقابل در ایستاده بود، به استقبال شان رفت.

 

بدون درنگ برادرش را در آغوشش جا داد.

 

دم بلندی گرفت و با حس دوگانه ای شبیه بغض و خوشحالی گفت:

_خوشبخت بشی داداش!!

 

اشک به چشمان آرش نیش زد:

_ممنونم.

 

آذرخش به شانه اش کوبید و این بار رو به مهرو گفت:

_از صمیم قلب براتون آرزوی خوشبختی می‌کنم.

_ممنونم آقا آذرخش.

 

در همین میان یکی از تفنگ داران سمت‌شان آمد:

_آذرخش خان اجازه میدین تیر اندازی کنیم!؟ ما به احترام‌تون که بزرگ خانواده هستین اومدیم دوباره کسب اجازه کنیم.

 

آذرخش_نه….ممنون که احترام گذاشتین ولی لطفاً سلاح هاتون‌و غلاف کنید….خطرناکه.

 

 

 

آرش مداخله کرد:

_داداش اشکال نداره بزار تیر اندازی کنن…من دوست دارم.

 

_آرش‌‌!! تو که دیگه میدونی دلیل مخالفتم رو.

_آره اما یه شب که هزار شب نمیشه….امشب شب عروسیمه بزار تفنگچی ها تیر هوایی بندازن.

 

آذرخش پیشانی اش را فشرد و دلش نیامد برادرش را دلخور کند.

 

رو به مرد جوان گفت:

_باشه‌…اما احتیاط کنید.

 

مرد سری تکان داد و کنار بقیه تفنگچی ها برگشت.

 

کرشمه که آرش و مهرو را دیده بود، رو به شهربانو گفت:

_مامان بزرگ….بچه ها اومدن.

 

شهربانو با دیدن عروس و داماد بلند کِل کشید و همان‌طور که جلو میرفت، شروع به خواندن ترانه ای محلی کرد:

_وُریستین وُریستین اَوردِن بِهیگَه.

(بلند شین…بلند شین که عروس رو آوردن)

 

به سَر چادِر اِسپید و اَفتو وِه تیگَه.

(به سر عروس چادر سفید و آفتاب به پیشونیشه)

 

دَدوم دُرگَلِ جَم بُکن دُورِ چاله.

(ای خواهرم، دخترها رو اطراف “چاله” جمع بکن)

《چاله: جایگاه روشن کردن آتش》

 

بُکُش پیشِ پاس گُو تو نَر میشِ کاله.

(ای برادرم، تو مقابل پای عروس، قوچ نر را قربانی کن)

 

آذرخش لبخندی زد و پشت سر آرش وارد شد.

هنوز افراد زیادی متوجه حضور عروس و داماد نشده بودند.

 

شهربانو همچنان کِل می کشید و با شوقی وصف ناپذیر ترانه می خواند:

_بِزَن میشِکال تا که مردم جَم آبون.

(ای “میشِکال” بنواز تا مردم جمع بشن)

《میشِکال: نوازنده‌ی ساز و دهل…تُشمال》

 

دُهُل کو بِکُو گوشِ شِیطونه کَر کُن.

(ای دهل زن، دهل بزن و گوش شیطون رو کر کن)

 

نوازنده ها شروع به نواختن کردند و تفنگچیان پیش آمدند.

زنان و مردان فامیل همه جمع شده بودند…می رقصیدند…کل می کشیدند.

 

آرش با اشتیاق جلو رفت و به محض رسیدن به مامان شهربانو، خم شد و دستش را بوسید.

گوسفندی را جلوی پای‌شان زمین زدند و قربانی کردند.

 

مردان فامیل، لوله‌ی اسلحه هایشان را سمت آسمان گرفتند و شروع به تیر اندازی کردند.

صدای شلیک، کِل کشیدن و آواز نوازنده ها در هم آمیخته شده بود.

 

آذرخش دلش شور میزد و نگران میهمانان و خانواده اش بود که مبادا اتفاق بدی برای‌شان بیافتد.

 

کاش زمان همین‌جا متوقف می‌شد….

کاش هیچ‌کدام از مردان فامیل با خود اسلحه نمی آوردند یا حداقل اسلحه با تیر واقعی نمی آوردند….

 

کاش تفنگچیان اسلحه هایشان را به دست افراد نابلد نمی دادند….

کاش….

 

مهرو آب دهانش را قورت داد و پس از خوش و بشی با مامان شهربانو، رو به آرش گفت:

_چرا اینقدر تیر اندازی می‌کنن!؟ من می‌ترسم آرش!!

 

لبخندی زد و دست دخترک را نوازش کرد:

_این رسم خاندان‌مونه…موقع ورود عروس و داماد تیر هوایی می‌ اندازن…نترس دورت بگ….

 

 

 

حرفش نا تمام ماند و صدای آخ اش گوش مهرو را نوازش کرد….

ناگهان دست آرش از میان دستش شل شد و بر زمین افتاد.

 

دخترک جیغ بلندی کشید و چشمش روی پیراهن خون آلود آرش که توسط گلوله سوراخ شده بود، ثابت ماند.

 

آخ آرش….

 

در چشم به هم زدنی هنگامه بر پا شد!!

عروس، ماتم زده به جسم خوش پوش اما غرق در خونِ داماد خیره شده بود.

 

دامادِ فلک زده از بخت بد اش، فشنگ هایی که برای شادمانیِ سر و سامان گرفتنش طاق آسمان را می شکافتند، این بار از روی ناشی گری و کار نابلدی، قامت بلند بالایِ او را نشانه گرفتند.

 

حالِ هیچکس در آن لحظه قابل تشخیص نبود و همه چیز با هم آمیخته شد….

عطر خوش اسپند در هوای محیط محو و جایگزین اش بوی خون شد.

 

نوازنده ها دست از کار کشیدند و نوای جیغ و شیون به هوا برخواست.

زانوانِ مَهرو از دیدن صحنه مقابلش سست شدند و بر زمین افتاد.

 

جیغ بلندی زد و سر آرش را در آغوش کشید:

_آرش…عزیزم…چی شدی!؟ توروخدا بلند شو…جونِ مهرو بلند شو…

 

 

 

پلک های نیمه باز آرش خبر از وخامت حالش می‌داد و نمی‌توانست جواب مهرو را بدهد.

 

فشرده شدن گلوی دخترک به خاطر شلوغی اطراف و کمبود اکسیژن نبود…بغض نهفته اش در آستانه‌ی سر باز کردن بود.

 

مات اش برده بود!!

اصلاً نمی‌دانست چه شد….فقط صدای ترسناک تیر اندازی و در پسِ آن سقوط آرش را به یاد داشت.

 

آذرخش ترسیده و بی‌قرار تن آرش را به آغوش کشید:

_بگو آمبولانس خبر کنن…آرش…صدام‌و میشنوی داداش!؟ یه چیزی بگو…

 

آرش بی حال روی زمین بود و صدای جیغ های مهرو را گنگ می شنید.

 

تا دو دقیقه‌ پیش در این باغ تالار، هلهله و شادیِ آمیخته شده با بانگ تیر و تفنگ مردان و بزرگان فامیل غالب بود و اکنون…

 

اکنون بانوان به جای کل و آواز، ضجه می زدند و “گاگِریو” می خواندند.

 

《گاگِریو: موسیقیِ سوگواری در ایل بختیاری》

 

دخترک هنوز نتوانسته بود این مصیبت را هضم کند…

 

آرش زنده می ماند!؟

 

کاش می‌شد گوش هایش را بگیرد تا بیش از این صدای جیغ و شیون آزارش ندهند.

 

خودش را پیش کشید و روی تن آرش انداخت.

اندام اش می لرزیدند و صدایی برای در آمدن از حنجره اش نداشت.

 

آذرخش بی امان فریاد کشید:

_آهای مسلمونا….برادرم داره جون میده!! یکی‌تون آمبولانس خبر کنه.

 

حشمت خان که یکی از اقوام پدری اش بود، جواب داد:

_زنگ زدیم آذرخش اما هنوز نیومده.

_خودم می‌برمش….یه ماشین بیارین.

_صبر کن پسر…خطرناکه!!

 

آذرخش خروشید:

_اینکه برادرم‌و با ماشین شخصی ببرم خطرناکه اما شما که یکی یه تفنگِ سر پُر چپوندین توی دست‌تون خطرناک نیست!؟

 

مهرو هیستریک و دیوانه وار جیغ می کشید و گریه می‌کرد.

 

حشمت خان بالای سرشان ایستاد:

_این رسم ماست آذرخش…قدرت‌مون‌و به رخ می کشیم!! کسی که به برادرت تیر زده حتما نابلد بوده.

 

آذرخش‌ بی توجه به حشمت خان، تن آرش را به کمک یکی از جوانان بلند کرد و عقب خودرو خواباند:

_لعنت به این رسم و رسومات‌تون…جَوونَم‌و بستین به رگبار…مطمئن باشین اون تیر انداز رو پیدا می‌کنم و روزگارش‌و سیاه می کنم.

 

بلافاصله کنار آرش نشست و سرش را در آغوش گرفت.

غریبه که نبود…برادرش بود که این گونه در خون خود می غلتید.

 

مهرو نیز بلافاصله خودش را در کابین خودرو جا داد.

 

آذرخش غرید:

_تو کجا اومدی!؟ برو پایین…یالا!!

_توروخدا…آقا آذرخش…اجازه بدین منم بیام…خواهش می کنم…

 

 

 

نگران جگر گوشه اش بود…بنابراین رو به راننده گفت:

_حرکت کن…برو نزدیک ترین بیمارستان…

 

سپس پیشانیِ عرق کرده‌ی آرش را با لب های لرزانش مُهر کرد:

_دَووم بیار…دَووم بیار مَرد!!

 

خس خس نفس های آرش بر روح و روان مهرو و آذرخش، خط و خش می انداخت.

 

دخترک به عقب چرخید و گریان دست نامزدش را میان انگشتانش گرفت.

آرش ضعیف و بی جان فشاری به دست مهرو وارد کرد.

 

آذرخش نفس های حرصی و بلند می کشید و دلش نمی‌خواست گریه کند…

مرد که گریه نمی کند!!

 

سر به سر برادر چسباند و پلک هایش را بر هم فشرد.

آرش دم دردناکی کشید و آخرین جمله اش را با درد و زجر زمزمه کرد.

 

جمله ای که فقط آذرخش شنید…ناواضح و ضعیف:

_یا…یادت باشه….قول…دادی….داداش…

 

آذرخش تن آرش را بیشتر به خود فشرد و لحظه ای بعد، دامادِ رعنا و خوش پوش را مرگ در آغوش کشید.

 

به بیمارستان نرسید…تاب نیاورد…گلوله ها جان اش را گرفتند.

دیوانه وار برادر را تکان می داد و نبض اش را چک می کرد.

 

این بار خروشید و چشمان اش تَر شدند:

_نه نه…نباید بری….نرو آرش…نرو داداش….زوده برای رفتنت….

 

آرش نباید می رفت…زود بود برای پَر کشیدن برادرش…

مهرو مات و مبهوت به آنها چشم دوخت و دست آرش از میان انگشتانش شل شد.

 

آرش را ضعیف صدا زد و قبل از بیهوش شدن اش، فریاد آذرخش در گوش اش زنگ خورد:

_انتقام می گیرم آرش…

 

 

 

آذرخش هنوز به زنده ماندن برادرش ایمان داشت…

 

رو به راننده غرید:

_چرا وایسادی!؟ راه بیوفت برو بیمارستان!!

_آذرخش…

 

عربده کشید و با کف دست خونی اش به صندلی کوبید:

_حرکت کن!!

 

مهرو بیهوش شد و سرش به شیشه برخورد کرد اما اکنون برای آذرخش فقط برادرش اهمیت داشت.

 

صورت برادرش را با دستان لرزانش قاب کرد و دیوانه وار با او سخن گفت:

_نه…نه…نه تو نمیری آرش‌…تو نباید بمیری….اگه تو بری من تنها میشم….اگه بری داداشت بی کَس میشه….تو باید بمونی…باید بجنگی….میدونم زنده میمونی….

 

بار ها و بار ها نبض اش را چک کرد….اما نه…آرش رفته بود.

آذرخش خودش را گول می‌زد….

 

به بیمارستان که رسیدند، دو برانکارد آوردند….یکی برای عروس…..و دیگری برای داماد نگون بخت.

 

آذرخش با زانوان سست و بی جان اش می دوید و خدا را صدا میزد.

 

می‌دانست برادرش رفته است اما نمی‌خواست بپذیرد و به دامان خدا چنگ می انداخت برای بازگشت دار و ندار اش.

 

او به جز آرش هیچکس را نداشت.

 

اگر این همه دوندگی می کرد، اگر از نوجوانی کار کرد و زحمت کشید، فقط برای آرش بود.

تمام تلاش و مشقت اش برای این بود که آرش در رفاه باشد و حسرتی در دل اش نماند.

 

رغبت نمی کرد به چهره‌ی برادرش نگاه کند.

پزشک اورژانس مشغول معاینه شد و طولی نکشید که سمت آذرخش آمد.

 

با تاسف سر تکان داد:

_متاسفم….تموم کردن!! تسلیت میگم.

 

یقه‌ی پزشک را گرفت و دیوانه وار تکانش داد:

_نه…نه…اون زنده ست…تو رو خدا جراحیش کنید…گلوله ها رو دربیارین….برادرم رو نجات بدین….اون تنها سرمایه‌ی منه!!

 

پزشک مغموم نگاهش کرد:

_گلوله ها اطراف قلب برادرتون رو نشونه رفتن….متاسفم….کاری از دست ما ساخته نیست.

 

قطره اشکی از چشم آذرخش پایین چکید و دستانش شل شدند.

پزشک بیرون رفت و صدای شیون هایی نزدیک اورژانس به گوشش رسید.

 

آذرخش شکست…..کمرش خم شد….برادرش پر کشید و ترکش کرد….تنهایِ تنها شد…

 

اشک هایش فرو ریختند و گور پدر هر کس که می گفت مرد گریه نمی کند!!

 

جلو رفت و مانع از انداخته شدن ملحفه‌ی سفید رنگ بر چهره‌ی برادرش توسط پرستار شد.

 

درماندگی و زاری از چهره اش می بارید.

 

لعنت به همه‌ی اسلحه داران….لعنت به آن تفنگ لعنتی که برادر شاخ شمشاد اش را از او گرفت.

 

دست اش را بند تخت کرد و به چهره‌ی آرام آرش چشم دوخت.

 

 

 

انگشتانش را درون موهای آشفته‌ی آرش به حرکت درآورد و با او حرف زد:

_رفتی آرش!؟ تو که با معرفت بودی….مرد بودی….می‌گفتی رفیق نیمه راه نیستی!! پس چی شد پسر؟؟ چی شد؟؟

 

جمله‌ی آخرش را عربده کشید.

 

حشمت خان وارد اتاق شد…آذرخش فریاد زد:

_بیرون!! هیچکس نیاد داخل.

 

بیرون رفتند و او پیشانی برادر ناکام اش را بوسید…دست بر چشمان خیس از اشک اش کشید.

 

گلویش فشرده شد اما نمی‌توانست هق بزند:

_امیدم….من بعد تو چیکار کنم داداش؟! من دیگه به کی بگم داداش!؟ قلبم داره از جا در میاد….خیلی زوده برای رفتنت….بمیرم برات که حجله‌ی دامادیت به حجله‌‌ی عزات تبدیل شد….نو عروست رو رها کردی کجا رفتی!؟

 

سر خم کرد و پیشانی بر پیشانی‌ِ سرد برادر گذاشت:

_برو داداش….آروم بخواب….دیگه هیچکس و هیچ چیزی نمیتونه آزارت بده….به زودی میام پیشت….دیدار به قیامت.

 

پیشانی اش را بوسید و در با صدای بدی باز شد.

شهربانو و کرشمه و شهلا وارد شدند و شیون کنان کنار تخت افتادند.

 

 

 

آذرخش با چشمان خیس از اشک، به چهره‌ی برادرش چشم دوخت و قلبش برای جوانی و معصومیت آرش به درد آمد.

 

آه پر دردش را بیرون داد و نفسش به سختی بالا آمد….

به سینه‌ اش چنگ انداخت.

آخ آرش….

 

با هزار جان کندن ملحفه را بر چهره‌ی برادرش انداخت و لرزش شانه هایش شدت گرفتند.

 

افسران نیروی انتظامی آمدند و تعدادی از اسلحه داران را بازداشت کردند.

شهربانو نوای غمناکی سر داد و همراه کرشمه و شهلا کنار پیکر بی جان آرش زار می‌زدند.

 

فرهام، کیسان و همسرش جانا، همه درون اتاق بودند و پرستار ها اخطار می‌دادند که سکوت کنند.

 

نمی‌دانستند در دل این خانواده چه می گذشت!!

 

چه می‌دانستند که مردِ کشته شده، دامادی‌ست که هنوز یک ساعت از مراسم اش نگذشته بود و عروسی اش به عزا تبدیل شد.

 

کیسان سمت آذرخش رفت و با غم و اشک او را در آغوش گرفت:

_تسلیت میگم رفیق!!

 

آذرخش اما جوابی نداد….او هم مُرده بود…همچون آرش….

 

تنها تفاوت‌شان این بود که قلب شکسته و تکه پاره‌ی آذرخش هنوز در سینه اش می تپید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x