رمان کینه کش پارت ۳۶

4.4
(16)

 

 

اکثر اوقات حدس زدن های آذرخش درست از آب در می آمدند:
_عذر شرعی داری؟؟

با صورتی سرخ شده از خجالت، سری تکان داد و تایید کرد.

آذرخش ایستاد و قبل از رفتن سمت راه پله جدی گفت:
_یک هفته صبر می کنم تا پریودیت تموم شه…بعدش دیگه فرصتی در کار نیست…توی این مدتم سعی کن با خودت و شرایط کنار بیای‌.

مهرو نفسش را فوت کرد.
چه زمان خوبی عادت ماهانه اش فرا‌ رسیده بود…

****

چند روز از اقامت اش در منزل آذرخش می گذشت و بیشتر اوقات در اتاقش به سر می برد.

از رستوران به سمت خانه حرکت کرد و استرسش زیادتر شد.

امشب یک هفته فرصت مهرو به اتمام می رسید!!

در این مدت فقط دو بار با مادرش تلفنی صحبت کرد و اینطور که شنید، آذرخش از طرف خودش برای عمو اتابک رضایت داد.

مکالمه ای با سروین نداشت و حد الامکان زمان هایی که آذرخش خانه نبود، در اتاقش می ماند.

میانه های راه بود که با صدای بوق خودرویی به سمت خیابان چرخید…آذرخش بود.

شیشه را پایین داد و رو به مهرو گفت:
_سوار شو.

 

 

کنار آذرخش نشست و آهسته سلام کرد که سری تکان داد.

مرد جوان با ژست خاصی موهایش را بالا فرستاد:
_دوره ات تموم شد!؟

در کسری از ثانیه رنگ دختر پرید.

دروغ چرا؟!
آذرخش لذت می برد از رنگ باختنِ چهره‌ی دخترِ افسون و بابک…

اما او چه گناهی داشت؟؟
او فقط واسطه ای بود برای عذاب دادنِ افسون و مجبور کردنش به اعتراف…

این ها را می دانست اما دیگر دلی در سینه نداشت که برای مظلومیت و بی گناهیِ دخترک بسوزاند…

او به هر نحوی شده بود، می خواست سنگینیِ داغ بر دل نشسته‌ اش را کم کند.

در تمام وجودش یک کلام چرخ می خورد…

“انتقام”

او باید تقاص پدر و برادر مرحومش را از تمام مسببین مرگ شان پس می گرفت.

مهرو بغض دار تسلیم شد:
_آره.
_خوبه….امشب آماده باش چون دیگه هیچ بهونه ای پذیرفته نیست.

به بیرون چشم دوخت و لب زیر دندان کشید تا اشک نریزد.
پس از رسیدن به خانه هر دو سمت اتاق هایشان رفتند.

آذرخش مشغول تعویض لباس هایش شد که موبایلش زنگ خورد.

حاج موحد پشت خط بود.

جواب داد و روی اسپیکر زد:
_سلام حاجی…احوال شریف؟؟

 

 

لحن سرد حاجی او را متعجب کرد:
_سلام جوون…خوبم الهی شکر…میتونی صحبت کنی یا سرت شلوغه؟؟

_جانم…در خدمتم.
_چند روز پیش مادر بزرگت با من تماس گرفت…ظاهراً شماره ام رو کیسان بهش داد.

موبایل را از روی اسپیکر برداشت و دم گوشش گذاشت:
_خب؟! چی کار داشتن باهاتون؟؟

_ازم خواست باهات صحبت کنم….آذرخش تو داری چیکار می کنی؟؟ بدون خبر، دو تا دو تا زن گرفتی و صیغه کردی؟؟ حرم‌سرا راه انداختی؟! قباحت داره جوون…تو پهلوونی!!

عضلات صورت و فک اش منقبض شدند:
_شما از هیچی خبر ندارین حاجی….مادربزرگمم همین طور. من بچه نیستم….سی سالمه و اختیار زندگیِ خودم‌و دارم.

_نه دیگه….تو داری راه غلطی رو میری پسر…با آبروی خانوادت بازی نکن!!

صدایش رفته رفته بلندتر میشد:
_کار اشتباهی کردم یا از دیوار کسی بالا رفتم که آبروی خانوادم در خطر باشه؟؟‌ قانونی و حلال زن گرفتم. درست و غلط کارامم گردن خودمه….هر کاری کنم مثل مرد پاش وایسادم.

حاجی استغفرلله ای گفت:
_تو مثلاً پهلوونی….کدوم پهلوونی عروس خون بس میاره؟؟ کدوم پهلوونی حرم‌سرا ب….

شنیدن کلمه‌ی حرم‌سرا اعصابش را به هم می ریخت.

 

 

عصبی خروشید:
_بسه!! یه چیزی افتاده رو زبون‌تون مدام تکرارش می کنید…شما خیال کن هم عروس خون بس آوردم هم حرم‌سرا راه انداختم…گناه و قباحتش پای منه….هر کسی رو توی قبر خودش می خوابونن حاج موحد.

_من فقط میخوام از عاقبت کارات با خبرت کنم.

_دم شما گرم اما خودم عقل دارم…لطفاً دیگه ادامه ندین چون اصلاً دلم نمیخواد خدایی نکرده بهتون بی احترامی کنم…یا حق.

_خود دانی…یاحق جوون.

موبایل را قطع کرد و سمت بالکن رفت.
از این قضاوت شدن ها متنفر بود.

بعد از شام به اتاقش برگشت تا کارهای عقب افتاده را انجام دهد.
برخلاف میل اش مشروب نخورد و قصد نداشت امشب مست کند.

از دست حاج موحد و مامان شهربانو دلخور بود و همین باعث درگیری های ذهنی اش شد.

خودکار را روی میز پرت کرد و نگاهی به ساعت انداخت….ایستاد و سمت اتاق مهرو گام برداشت.

بس بود هر چه صبر پیشه کرد…

تقه ای به در زد و پس از وارد شدن، در را قفل کرد.

دخترک مقابل پنجره ایستاده بود و آهسته اشک می ریخت.

با شنیدن صدای چرخش کلید، صورت خیسش را پاک کرد و دم بلندی گرفت.

آذرخش جلو رفت و پشت سر مهرو ایستاد…بدون فاصله…بدون مرز‌…

 

 

لب گزید و خدا می دانست که چقدر از این مرد می ترسید…
بازوی نحیف دخترک را گرفت و رو به خود چرخاند.

نامزد برادرش، اکنون زنِ حلالی خودش بود و باید این را می پذیرفت…

دست دور کمرش پیچاند و مژه های خیسش را از نظر گذراند.

تن هایشان مماس یک‌دیگر شدند و بر شرم دخترک افزوده شد.

آذرخش خم شد و سر کنار گوشش برد…دم عمیقی گرفت و لب هایش را بر لاله‌ی گوش مهرو کشاند.

پیراهن مَرد را چنگ زد و نالید:
_نه…تمومش کن…من نامزد برادرت بودم آذرخش…

_بودی….الان نه برادرم زنده ست…نه تو دیگه نامزدشی….پس فراموش کن گذشته رو!!

_نمیتونم…نمیشه…

کمر دختر را چنگ زد و بیشتر به سینه اش فشرد:
_هیس…میشه…کافیه هر روز و هر لحظه به خودت یادآوری کنی که زنِ آذرخشی.

لب گزید و در گلو هق زد:
_سخته برام…

برای آذرخش نیز سخت بود…اما چاره چیست!؟
باید از یک جایی، بازی را شروع می کرد!!

روی پاشنه‌ی پا چرخید و تن مهرو را هم قدم با خودش سمت تخت هدایت کرد.

مخالفت اش چه سودی داشت وقتی حریف مرد نمی‌شد؟!
از لحاظ قدرت بدنی و بُنیه، 0_6 آذرخش جلو بود.

 

 

او را روی تخت دو نفره خواباند که مهرو تقلاهایش را از سر گرفت:
_آذرخش…تو رو خدا از من بگذر!!

بر تنش سایه افکند و پاهایش را دو طرف بدن دختر گذاشت.

روی صورتش خم شد و چانه اش را میان انگشت شَست و اشاره اش فشرد:
_آروم بگیر و چموش بازی درنیار….نذار دیوونه بشم وگرنه امشب شب سختی رو در پیش خواهی داشت!!

قطره اشکی از گوشه‌ی چشم تا بناگوشش راه گرفت.

آذرخش لب های داغ اش را بر رد اشک کشید و با حرص لاله‌ی گوش مهرو را گاز گرفت:
_همین الان گریه کردنت رو هم تموم کن تا چشمه‌ی اشکِت رو نَخُشکوندم.

دستانش را بر سینه‌ی پهن و ورزشکاری آذرخش فشرد و به عقب هل اش داد:
_برو….ولم کن….اصلا برو پیش سروین…مگه صیغه اش نکردی؟!

برای حرص دادن مهرو، تن لرزانش را بیشتر به خود فشرد و خمار پچ زد:
_هوم…صیغمه….اما زنِ حلالی کجا و زنِ دائم الحلالی کجا!!

_کاری به من نداشته باش….تو رو به روح آر…

اجازه نداد کلام مهرو تکمیل شود…
او روی آرش حساس بود…

لب هایش را بر لب های دخترک فشرد و خموشش کرد.

 

 

عصبی نفسش را آزاد کرد و لبان او را وحشیانه به بازی گرفت.

دستش را بر شکم برهنه‌ی دخترک نشاند و سرکشانه به رقص در آورد.

تقلا کرد و با این مخالفت هایش بعید می دانم شب خوبی در انتظارش باشد…

لب هایش را رها نکرد و همزمان شروع به خارج کردن لباس های هر دو نفرشان کرد.

مهرو بلاخره تسلیم شد و با شرم و خجالت پلک های خیس اش را بست.

لحظه ای بعد تن برهنه اش میهمان بازوان و سینه‌ی ستبر آذرخش شد….

مردی که زمانی حکم برادر نامزدش را داشت، اکنون همسر قانونی و شرعی اش بود…

آذرخشی که حتی فکر کردن به او لرز بر اندام مهرو می نشاند، امشب مرد زندگی اش شد.

اجباراً و بر خلاف میل شان، دو روح در یک بدن شدند و دگر هیچ فاصله و مرزی میان شان نبود….

دستی به پلک های خسته اش کشید و نگاه کوتاهی به ساعت انداخت.
حوالیِ 3 نیمه شب بود….

لیوان دمنوش را در پیش دستی گذاشت و آهسته سمت اتاق مهرو رفت.

روی تخت نشست و خطاب به مهرو که بی صدا اشک می ریخت گفت:
_پاشو این‌ دمنوش‌و بخور…دردت کمتر میشه.

جوابی به مرد نداد و تنها آه جانسوزی کشید.
پتو را تا گردنش بالا داد که مبادا تن عریانش نمایان شود.

 

 

 

اخم آلود نچی گفت:
_بلند نمیشی؟!

نگاهش را از بالاتنه‌ی برهنه‌ی شوهرش گرفت و به سختی پچ زد:
_ن…نمی…خورم.

لیوان را روی عسلی گذاشت.

برخلاف میل باطنی اش، تا جایی که توانست مراعات کرد که مبادا مهرو اذیت شود.

دست دور شانه های دختر انداخت و به آرامی او را روی تخت نشاند.

لب گزید و آخ آرامی گفت.

لیوان دمنوش را به لب هایش نزدیک کرد:
_بخور حالت جا بیاد….بهتر نشدی میریم بیمارستان.

پتو را بالا کشید و بالاجبار قلوپی از محتویات درون لیوان را نوشید.

دست آذرخش را پس زد اما با دیدن جدیت و اخم های گره خورده اش، پشیمان شد و تمام دمنوش را به سختی نوشید.

در تک تک اندام هایش درد و کوفتگی را حس می کرد.

پس از خوردن قرص مسکنی، دوباره دراز کشید و کمی بعد آذرخش پشت سر دخترک خوابید.

هیچ کدام سخنی نمی گفتند.

آذرخش نفس های بلند و منظم می کشید و مهرو سکسکه کنان دم می گرفت.

عجیب بود که تا این ساعت خواب به چشم شان نمی آمد.

 

 

مهرو که از برخورد تنش با تن مرد خجل شده بود، تکانی به اندامش داد.

آذرخش دستش را پیچک وار دور شکم او پیچاند و خش دار کنار گوشش پچ زد:
_کجا بری؟؟

هنوز هق می زد:
_هی..هیچ جا.

_گریه نکن، بخواب…صبح شد و هنوز یه چرت نزدیم.
_درد دارم…بدنم کوفته ست.

نفسش را فوت کرد و دست آزادش را از زیر پتو به سمت ران های دخترک لغزاند.

لب گزید و ترسیده مخالفت کرد:
_آذرخش…بسه…

_میخوام ماساژت بدم.
_نمیخوام…خوبم…

عصبی و با جدیت تن مهرو را به طرف خودش کشاند:
_دیگه باید فهمیده باشی با بد قلقی کردن، من بدتر جری میشم!!

لب گزید و در گلو هق زد.
آذرخش کلافه و خسته دستش را بر کمر و شکم مهرو به بازی درآورد.

گرمای دست مرد بر نقطه به نقطه‌ی تنش حس می شد.

چشمانش می سوختند و از شدت گریه و هق زدن، رمقی در تن اش باقی نمانده بود.

دقایقی بعد در آغوش آذرخش به خواب عمیقی فرو رفت.

مرد جوان پتو را تا شانه های مهرو بالا کشید و خیره اش شد.

 

 

با اینکه خوابیده بود اما هنوز هم در خواب سکسکه می کرد.

دخترک آنقدر بی جان و ضعیف بود که حد نداشت.
باز جای شکرش باقی‌ست که ضعف نکرد یا از هوش نرفت.

دلیل عمده ی اشک ریختن های امشب اش درد نبود….ترس بود.

ترس از آینده‌ی نامعلومش با آذرخشی که خود باعث این هراس و وحشت شد.

جز به جز صورت دختر را از نظر گذراند و پس از برداشتن لباس هایش به اتاق خودش بازگشت.

امشب پس از سالها توانست نیاز های مردانه اش را برطرف کند.

صبح زود بیدار شد و دوش کوتاهی گرفت.
قبلِ خروج از خانه سری به اتاق مهرو زد و او را غرق خواب دید.

طبق عادتِ آخر هفته ها به جای گالری فرش، به کارگاه فرش بافی رفت تا سرکشی کند و مشکلات احتمالیِ پیش آمده را برطرف سازد.

تا ظهر در کارگاه ماند و آنقدر سرگرم کار شد‌ که وقت فکر کردن به اتفاقات شب گذشته با مهرو را نداشت.

به خاطر خستگی و کم خوابیِ دیشب حوصله‌ی رفتن به گالری را نداشت…..بنابراین به خانه برگشت.

سر راهش نیز برای ناهارشان چند پُرس غذا خرید چون اصلاً از دستپخت سروین راضی نبود.

 

 

وارد خانه که شد، غذاها را به سروین سپرد تا میز را بچیند.

سروین که خوب می‌دانست شب گذشته چه بین آذرخش و مهرو گذشته است، با غیض گفت:
_امروز دختر عموتون اومدن خونه.

_کرشمه؟! الان کجاست؟؟
_تو اتاق مهروئه.

ابروی آذرخش بالا پرید:
_مهرو نه….مهرو خانم!! مراقب حرف زدنت باش.
_چشم…ببخشید آقا.

با اینکه به مهرو روی خوش نشان نمی داد اما اجازه هم نمی داد دیگران به او بی احترامی کنند.

پشت در اتاق مهرو ایستاد و ضربه ای به در زد.

کرشمه در را باز کرد:
_سلام داداش.
_سلام…حالت چطوره؟؟

کرشمه که از دست آذرخش دلخور بود، بیرون آمد و در را بست.

دست به سینه به دیوار تکیه زد:
_اینقدر غریبه شدم که بعدِ یک هفته از زبون مادر بزرگ باید بشنوم تو زن گرفتی؟! دمت گرم واقعاً!! اگه مادر بزرگم نمی گفت، حالا حالا ها خودت لو نمی دادی!!

نفسش را فوت کرد:
_باور کن همه چی یهویی شد…بعدشم کیسان در جریان بود…خیال کردم بهت گفته.
_نه خیر…دایی کیسان هیچی نگفت.

_شوهرت کجاست؟؟
_سر شیفته.

 

 

گامی به آذرخش نزدیک شد و بازویش را گرفت.
او همچون برادرش بود…همچون برادر نداشته اش دوست اش داشت.

_داری چیکار می‌کنی آذرخش؟؟ حواست به زندگیت هست؟؟
_هست.

لب گزید:
_واسه انتقام گرفتن عقدش کردی مگه نه؟! مهرو رو خون‌بس آوردی؟؟

حوصله‌ی توضیح دادن مجدد نداشت.

دست پشت کمر دختر عمویش گذاشت و سمت راه پله ها هدایت اش کرد.

بی توجه به سوالش جواب داد:
_از بیرون ناهار گرفتم…برو پایین ما هم الان میایم.

_جواب من‌و ندادی!!
_جوابی ندارم…یعنی حوصله‌ی بحث کردن راجع به این موضوع رو ندارم.

کرشمه دلش برای مهرو می سوخت…هم سن و سال یکدیگر بودند:
_اذیتش نکن داداش…اون تقصیری نداره…عموش قاتله…قبول دارم. اما خدا هم با اون عظمتش هیچکس رو جای کِس دیگه ای محاکمه نمی کنه.

پند و نصحیت شنیدن را هیچ‌گاه دوست نداشت.
غریزه‌ی اکثر ما انسان ها همین است…

ترجیح می دهیم راه خودمان را درست یا غلط برویم و در نهایت تجربه کسب کنیم…تا اینکه به نصایح دیگران گوش دهیم.

به پله ها اشاره کرد و وارد اتاق مهرو شد:
_برو دختر…الان میایم.

مهرو، پس از وارد شدن ناگهانی آذرخش، هینی گفت و با خجالت حوله‌ی پیچیده شده دور تنش را بالاتر کشید.

آب دهانش را فرو داد و با سر پایین انداخته، مشغول شانه کشیدن موهای نم دار اش شد.

 

 

آذرخش نزدیک آمد…دستش را به گوشه‌ی میز توالت گرفت و روی صورت دخترک خم شد.

دست آزادش را زیر چانه‌ی مهرو زد و سرش را بلند کرد:
_چرا چشم می دزدی؟؟ درد نداری دیگه؟؟

خیره به چشمان تاریک اما براقِ مرد، کوتاه جواب داد:
_خوبم.

_کرشمه کِی اومد؟؟
_نیم ساعتی میشه.

سری تکان داد و چشم اش به خون‌مردگیِ روی استخوان جناغ دخترک افتاد.

گوشه‌ی لبش کج شد و انگشت اش را بر رد کبودیِ ناشی از اتفاقات دیشب کشید.

نفس مهرو حبس شد و آذرخش در نزدیکی صورتش پچ زد:
_عصر میتونی بری خانواده ات رو ببینی…در حد دو سه ساعت….خودم می‌برمت و بعدش میام دنبالت.

عجب….!!
آذرخش خودش به مهرو پیشنهاد ملاقات با خانواده اش را می داد؟؟

آن هم درست یک روز بعد از شب زفا*ف‌شان!!
قصد و غرضی در کار بود؟!

بدون شک…بدون تردید…آذرخش از قصد گفته بود…

افسون باید می شنید که پیکر تک دخترش را آذرخش ملک زاده…پسرِ ارشدِ جهانگیر ملک زاده فتح کرده است!!

 

 

مهرو اما خوشحال بود که می تواند مادرش را بعد از یک هفته ببیند:
_ممنون.

عقب کشید و سمت در اتاق رفت:
_لباس بپوش و سریع بیا پایین…ناهار نخوردی که؟؟
_نه.

بعد از خوردن ناهار، کرشمه از مهرو خواست تا در صورت تمایل به او سر بزند و هر دو از تنهایی در بیایند.

ساعتی بعد، لباس پوشیده و آماده در پذیرایی منتظر آذرخش بود.

حقیقتاً شوق وصف ناپذیری برای دیدار با مادرش داشت.

با صدای مرد جوان به خودش آمد:
_بریم.

ایستاد و تا رسیدن به خودرو هم قدم شدند.

کنار خانه‌ی بابک پارک کرد و رو به دخترک چرخید:
_ساعت هشت شب میام دنبالت.

مهرو سری تکان داد و پیاده شد.
می دانست آذرخش به خانه‌ی پدرش نمی آید، بنابراین تعارفی نکرد.

آیفون را زد و صدای ناباور مادرش را شنید.
وارد حیاط شد و کمی بعد در آغوش گرمی فرو رفت.

ناگهان به گریه افتاد و بغض افسون نیز سر باز کرد.

دستانش را قاب چهره‌ی دخترش کرد:
_جانم مادر…جانم عزیزکم…من که مُردم از دوریِ تو…

دستان افسون را بوسید و وارد خانه شدند.
چه خوب که بابک نبود….

 

 

کنار یکدیگر نشستند و افسون با دلتنگی به جگر گوشه اش خیره شد.

قطره اشکش را پاک کرد و دست مهرو را فشرد:
_حالت خوبه؟؟ آذرخش که اذیتت نمی کنه؟!

با یادآوریِ دیشب گلویش به هم فشرده شد…
حقیقتاً خیلی اذیت شد….

شب گذشته جسم اش با جسمِ مَردی عجین شد که جفتِ روح و قلب اش نبود.

زندگیِ اجباری اش آزار دهنده بود اما لزومی داشت مادرش با خبر شود؟!

قطعاً نه!!

_خوبم…اذیتم نمی کنه.

افسون می دانست دخترک دروغ تحویلش می دهد.
گوشه‌ی مانتو مهرو را کنار زد و به خون مردگی ها خیره شد…

اشک هایش با شدت بیشتری پایین ریختند:
_دروغ میگی..‌.من مادرتم…میتونم حالِ خوب و بدت رو تشخیص بدم….آذرخش کتکت میزنه؟؟ آزارت میده؟؟

نه…لااقل در این مورد مطمئن بود.
آذرخش هیچ گاه دست روی مهرو بلند نکرد…

این کبودی ها نشات گرفته از حرص و شهو*ت آذرخش در اولین رابطه‌شان بودند.

یقه اش را پوشاند:
_نه مامان…کتکم نزده…اینام…چیز خاصی نیستن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x