رمان کینه کش پارت ۴۰

4.7
(23)

 

 

 

تا رسیدن به خانه دستش را مقابل دهانش گرفت که مبادا صدای هق هق هایش در گوش مرد بپیچد.

 

امشب قطعا شب سختی را در پیش خواهد داشت…

از این آذرخشِ آتشی مزاج و خشمگین، فوق العاده می ترسید.

 

پیاده شد و در سمت شاگرد را باز کرد.

دستش را گرفت و بیرون کشید….تقلا کرد و نام مرد را صدا زد.

 

آذرخش بدون توجه به سوالات سروین و تکان خوردن های مهرو، وارد اتاقش شد.

 

دخترک چند گام عقب رفت و به چشمان تیره‌ی مرد زل زد:

_چرا من‌و آوردی اینجا؟! بذار برم تو اتاق خودم…

 

با دو گام بلند خودش را به او رساند و گلویش را چنگ زد:

_بری؟؟ کجا بری؟؟ در خدمتت هستم حالا…

 

دندان قروچه ای کرد و تمام اجزای صورت مهرو را از نظر گذراند.

 

خبر نداشت که در این شب و این ساعت، همین چهره‌ی گریان تا ابد در ذهنش حکاکی خواهد شد.

 

زیرچشمی و از بالا نگاهش کرد و تمام تلاشش بر این بود که امشب عطوفتی به خرج ندهد.

 

_خب….خانوم خانوما….نظرت چیه بریم سر اصل مطلب؟! از کجا شروع کنیم؟؟ هوم؟! از مخفی کاریت؟؟ دروغگوییت؟؟ یا پیچوندنت؟؟

 

 

 

 

هق زد و دستانش را اطراف مچ سخت شده‌ی مرد پیچاند:

_دارم خفه میشم آذرخش…آروم باش!! حرف می زنیم…خب؟!

 

خنده‌ی عصبی و هیستریک اش، مهرو را بیشتر ترساند.

 

خیلی خودش را کنترل می کرد که دست روی زن بلند نکند و زور بازو به رخش نکشد.

 

متنفر بود از کتک زدنِ ضعیف تر از خودش…آن هم یک زن ظریف و نحیف.

 

دست آزادش را دور کمر او پیچاند و تن کوچکش را به تن خود کوباند:

_آروم باشم!؟ آرومم….از این آروم تر نمیشم!!

 

از ته دل زار زد و پیراهن آذرخش میان مشت کوچکش جمع شد:

_می ترسم ازت….لعنتی مگه چه کار خلافی کردم که اینطوری بازخواستم می کنی؟؟ مادرم مریض بود…باید بهش سر میز….

 

عصبانیت آذرخش به اوج رسید.

 

کف دستش را بر لبان دخترک فشرد و تن او را مماس تن خودش بالاتر کشید:

_هیس….توجیه نکن خودت‌و!! مادرت مریض بود که بود…وقتی من به تو گفتم نه، یعنی نه!!

 

“نه” آخرش را آنچنان بلند فریاد زد که صدایش در کل اتاق پیچید.

 

رگ های پیشانی و گردنش ورم کرده بودند و سفیدیِ چشمانش به سرخ متمایل شدند.

 

 

 

 

عصبی بود و هیچ چیز نمی توانست آرام اش کند.

 

بیشتر از سرپیچی مهرو، فکر به پنهان کاری اش او را دیوانه می کرد.

 

دوست نداشت همسرش یکی شبیه به جوانی های صنم بشود…

 

با حس تنگی نفس، ناخن های بلندش را در دست مرد فرو برد.

 

آذرخش با شنیدن برخورد جسمی به در اتاق، انگشتش را به نشانه‌ی سکوت، روی بینی اش گذاشت.

مهرو را رها کرد و پشت در اتاق ایستاد.

 

چشم ریز کرد و در یک حرکت ناگهانی درب اتاق را باز کرد که سروین به طرز فجیعی درون اتاق پرت شد.

 

آذرخش بازویش را گرفت و به چهره‌ی هراسانش چشم دوخت:

_پشت در اتاق من چیکار می کنی؟؟ فالگوش وایساده بودی؟؟

 

سروین زبانش بند آمد و کلمات را گم کرد.

 

سوی راهرو هل اش داد و غرید:

_بار آخرت باشه از این غلطا می کنی!! فعلا گمشو بیرون….واسه توئم دارم.

 

سپس در را قفل کرد و دکمه های پیراهنش را گشود که مهرو نالید:

_اشتباه کردم…‌معذرت میخوام….توروخدا رها کن من‌و….

 

میان دیوار و تن ورزیده‌ی خودش او را حبس کرد:

_رهات کنم؟! تازه گیرت آوردم….بلایی سرت بیارم که هر بار خواستی به من دروغ بگی، خاطرات امشب برات تداعی بشن عروسک.

 

_غلط کردم….توروخدا…

 

 

 

 

سر خم کرد و گونه اش را به گونه‌ی مهرو چسباند.

 

بازدم پر حرص آذرخش که به صورتش خورد، نفس بریده فاتحه‌ی خود را خواند.

 

انگشتان مرد از یقه‌ی بارانی اش رد شدند:

_اینقدر با دل و جرئت شدی که من‌و….آذرخش ملک زاده رو می پیچونی؟! جیگر شیر پیدا کردی و خبر نداشتیم؟؟ آره!؟

 

صدای پر غیض و غضبش تن مهرو را لرزاند.

 

از صبح چیزی نخورده بود و اکنون ضعف در جانش رخنه کرد.

 

حس کرختی و سستی داشت….

اشک ریختن هایش نیز بر این دل ضعفه اش افزودند.

 

دستان مرد بی پروا بر اندامش رقصیدند و او نای جنگیدن نداشت.

 

پلک هایش سنگین شدند و زمین زیر پاهایش خالی شد.

در آغوش آذرخش شل شد و از هوش رفت.

 

ترسیده بود…

حیله و حقه ای در کار نبود….او فقط ضعف رفت.

 

آذرخش با دیدن پلک های بسته و تن بی جان مهرو متعجب شد و تکانش داد.

 

او را روی تخت خواباند و چند ضربه به صورتش زد:

_مهرو!؟ ببین این کلک زدنا دیگه قدیمی شدن…الکی حیله نیا چون اصلا قرار نیست کمکی به وضعیتت کنه.

 

سکون و بی تحرکی اش را که دید، کمی هراسید‌.

 

 

 

 

دست دور شانه هایش پیچاند و تن دخترک را به سینه‌ی برهنه اش فشرد:

_مهرو!؟ چشمات‌و باز کن ببینم!!

 

نه!!

واقعا از هوش رفته بود.

 

آب دهانش را فرو داد و در دل خودش را لعنت کرد.

 

کف دستش را بر قفسه‌‌ی سینه‌ی دخترک گذاشت و آهسته چندین بار فشرد.

 

بی امان تکانش داد و چند ضربه آرام به صورتش زد که پلک هایش لرزیدند.

 

او را در آغوشش بالاتر کشید:

_مهرو….صدام‌و میشنوی؟! با توئم‌ دختر…

 

پلک هایش سنگین بودند و هنوز گیج می زد.

 

آذرخش خم شد و از درون پارچ رویِ عسلی، چند قطره آب به صورت او پاشید:

_باز کن چشمات‌و لعنتی!! چرا از هوش رفتی یهو؟؟

 

بلاخره هوشیار شد.

صورتش خیس از اشک و عرق بود و صدای قلبش را جایی در حوالی گوش ها و دهانش می شنید.

 

دقایقی بعد که حالش بهتر شد، درمانده و زار در آغوش آذرخش هق زد:

_چرا اینقدر عذابم میدی؟؟ چرا این روزا تموم نمیشن؟؟

 

نگاهی روانه اش کرد و هنوز هم نتوانسته بود دلیل عصبانیتش را از خاطر ببرد.

 

اخم آلود سکوت کرد.

 

 

 

 

مهرو یقه‌ی آذرخش را گرفت و به سختی نالید:

_توروخدا….تو رو به روح آرش….امشب خلاصم کن….جای این عذاب دادنا، جای این اذیت کردنا….همین امشب جونم‌و بگیر و راحتم کن.

 

اشک هایش روانه شدند و این بار بی جان گریه کرد.

 

دلش به حال مهرو سوخت اما نقاب بی تفاوتی به چهره زد:

_بسه!! جمع کن کاسه کوزت رو!! فک نکن تا دو قطره اشک ریختی، خر میشم و کارات یادم میرن.

 

لب بر هم فشرد و با خود خیال کرد:

“چه دل سنگی دارد آذرخش!!”

 

غمگین و بی روح مرد جوان را خطاب کرد:

_چرا….چرا مادرم‌و مهتاب صدا زدی؟؟ چی‌ میدونی که من بی خبرم؟؟ گفتی همه چی‌و بهم میگی.

 

گوشه‌ی لبش کج شد.

 

نباید می گفت!!

هیچ چیز را نباید لو می داد.

 

مهرو نیز همچون خودش خبری از گذشته نداشت و می توانست از او به عنوان اهرم فشار افسون استفاده کند.

 

قطعا دخترک از مادرش خواهد پرسید و این یعنی آذرخش یک گام بیشتر به خواسته اش نزدیک می شود.

 

دمی گرفت و تن مهرو را رها کرد.

 

 

 

آذرخش سمت حمام رفت و گفت:

_از مامان مهتابت بپرس….اون بیشتر از من میدونه.

 

همین بس بود!!

 

تایید کردن اینکه نام واقعیِ افسون، مهتاب است، برای درگیر کردن ذهن مهرو کافی بود.

 

میان درگاه ایستاد و رو به او برگشت:

_در ضمن….از فردا حق اینکه بدون اجازه پات‌و از خونه بیرون بزاری، نداری!! زیادی بهت آزادی دادم، دور برداشتی….

 

دخترک با بغض و غم روی تخت آذرخش دراز کشید و زانوانش را بغل زد.

 

صورت خیس از اشکش را پاک کرد و لحظه ای بعد از فرط خستگی خوابش برد.

 

آذرخش از حمام که بیرون آمد، هنوز هم عصبی بود اما به اندازه‌ی کافی حرفش را به کرسی نشاند و اجازه نداد دخترک گمان کند که او از پنهان کاری و دروغ به آسانی می گذرد.

 

با یادآوری فالگوش ایستادن سروین، دندان بر هم سابید.

برای او هم داشت!!

 

خواب به چشمش نمی آمد و دوباره هوایِ نوشیدن مشروب کرده بود.

 

لیوانش را از ویسکی پر کرد و به تراس اتاق رفت.

 

هنوز باران می بارید…

 

 

امروز شیفت کاری مهرو نبود اما از خانه نشینی هم متنفر بود.

 

با یادآوری اتفاقات دیشب، هراس به دلش نشست.

حتی فکر به آن همه تند مزاجی آذرخش هم ترسناک بود.

 

لباس هایش را پوشید تا به قبرستان برود…از آخرین باری که سر قبر آرش رفت، مدت ها می گذشت.

 

هوا برخلاف دیشب بهتر و نسبتا آفتابی شده بود.

 

موبایلش را برداشت اما رغبتی برای صحبت کردن با آذرخش نداشت…بنابراین به او پیامک زد.

 

_سلام….من دارم میرم تا بیرون.

 

طولی نکشید که گوشی در دستانش لرزید…آذرخش تماس گرفته بود.

 

لب گزید و به سختی جواب داد:

_بله؟!

_میخوای کجا بری؟!

 

_خب…گفتم که…بیرون.

_بیرونِ تو دقیقا کجاست؟! نکنه دوباره میخوای جیم بزنی و بری پیش مادرت؟؟

 

مهرو پلک بر هم فشرد و خودش را لعنت کرد.

هنوز بحث های دیشب از ذهن هیچ‌کدام شان پاک نشده بودند.

 

چرا اعتماد آذرخش را نسبت به خودش از بین برد؟!

 

_نه به خدا….میخوام….میخوام برم سر قبر آرش.

 

مرد جوان سکوت کرد و دم بلندی گرفت:

_برو….فقط سر خاک آرش.

_باشه.

 

تماس را قطع کرد.

 

 

آذرخش هیچ گاه به برادرش حسودی نکرد و نخواهد کرد.

 

آرش فقط در گذشته‌ی مهرو بود و دیگر قرار نبود در آینده اش حضور داشته باشد.

 

اصلاً حسودی چرا؟!

آن هم به کسی که دستش از دنیا کوتاه است…

 

مهرو دسته گل مشکی رنگ را بر سنگ قبر آرش گذاشت و روی زمین نشست.

 

به نوشته های حکاکی شده چشم دوخت و نمی دانست از چه و از کجا بگوید.

 

لبش را با زبان تر کرد:

_من‌و بد عادت کردی آرش….قبلا ها هر موقع درد و رنجی داشتم، ازم می خواستی پیش تو گلایه کنم تا آروم شم…الانم همون‌طوره…فقط پیش تو می تونم همه‌ی حرف های دلم‌و بزنم رفیق.

 

قطره اشکی بر گونه اش راه گرفت:

_میدونم ممکنه ناراحت بشی اما این بار گلایه‌ی برادرت رو پیش تو میارم….آذرخش خیلی عذابم میده…شاید حق با اون باشه که من خون بس شدم و نمی تونم به زندگیم اعتراض کنم…اما دیگه واقعا بریدم….

 

دست بر دهانش فشرد و هق زد:

_خسته ام آرش…خسته ام رفیق….زندگیم بد بود، الان جهنم شد…من جفت آذرخش نیستم…ازش می ترسم…دیشب تا مرز سکته کردن رفتم و برگشتم.

 

آخ از دل مهرو….

چه دردهایی می کشید و حق اعتراض نداشت!!

 

 

لبخند تلخی زد و به تصویر آرش خیره شد:

_میشه پیش خدا وساطت کنی که زودتر من‌و خلاص کنه؟! من نمیتونم با این شرایط کنار بیام….کمکم کن آرش!! کمکم کن رفیق…

 

با شنیدن صدای موبایل، دستی به صورتش کشید و پاسخ داد…صنم پشت خط بود.

 

_سلام صنم خانم.

 

_سلام عروس قشنگم…خوبی؟؟ کجایی؟!

_خوبم…اومدم قبرستون.

 

صنم مکثی کرد و با شنیدن صدای گریان مهرو، آرام جواب داد:

_داری گریه می کنی؟؟

 

_آره.

_چرا دخترم؟؟ اتفاقی افتاده؟؟ آذرخش اذیتت کرده؟؟

 

مردد گفت:

_دیشب یکم بحث کردیم…کاری داشتین با من؟؟

 

_ای بابا…کار که نه….زنگ زدم اگه بیکاری بیای همدیگه رو ببینیم، یکم باهم گپ بزنیم….الانم واجب شد ملاقاتت کنم!!

 

مهرو از خدایش بود….صنم درد او را می فهمید.

اما آذرخش را چه می کرد!؟

 

با مِن و مِن گفت:

_آخه..آذرخش در جریان نیست.

 

_نگران نباش…چیزی بهت نمیگه….خودمم الان باهاش هماهنگ می کنم.

 

_باشه….کجا بیام؟؟

_بیا خونه‌ی ما.

 

 

 

 

مهرو ناخنش را با اضطراب جوید:

_آخه همسرتون اونجاست…یه موقع شروین هم میاد…من ن…

 

_نه عزیزم….سهراب خونه نیست…شروینم با پدرش قهره خیلی وقته اینجا نیومده.

_باشه…آدرس بفرستین میام.

 

بلند شد و به طرف آدرسی که صنم داده بود راهی شد.

 

می دانست آذرخش با سهراب میانه خوبی ندارد اما او فقط به خاطر صنم می رفت.

 

دلش یک هم صحبت می خواست….یک هم درد.

صنم که غریبه نبود….مادر آذرخش بود.

 

خانه‌ی حیاط دار و کوچک سهراب را از نظر گذراند و صنم را در آغوش کشید.

 

در طی همین چند ملاقات کوتاه، مهرشان به دل یکدیگر افتاد.

 

بزرگترین دلیل این نزدیک شدن نیز همان مسئله‌ی درد مشترک بود…..

“عروسِ خون‌بس شدن”

 

وارد خانه شدند و صنم با دو ماگ نوشیدنی کنار مهرو نشست:

_خوش اومدی عزیزدلم.

_ممنونم….با آذرخش تماس گرفتین؟؟

 

ماگ را به دستش داد:

_آره اما خاموش بود….نگران نباش من که غریبه نیستم…مادرشم.

 

مهرو در دل پوزخندی زد….چه دلِ خوشی داشت صنم!!

 

آذرخش او را از دیدار با مادر خودش هم منع کرده بود چه برسد به دیگران.

 

 

 

 

موبایلش را درآورد و با او تماس گرفت اما گفته‌ی صنم حقیقت داشت….خاموش بود.

 

_خاموشه.

_لابد شارژ باطریش تموم شده….خب دیگه چه خبر؟! گفتی دیشب با آذرخش بحثت شد درسته؟؟

 

دخترک با اینکه از خشم همسرش می ترسید اما سعی کرد دلشوره اش را فراموش کند و دقایقِ کنارِ صنم بودن را به خوبی سپری کند.

 

با غم سری تکان داد:

_آره….دعوای بزرگی باهم داشتیم….البته بهتره بگم اون دعوای بزرگی با من داشت.

 

_چرا آخه؟؟

 

_مادرم بیمارستان بستری بود ولی آذرخش اجازه نداد کنارش باشم….منم بدون خبر رفتم یه سر به مامانم بزنم…نمیدونم از کجا فهمید و یه قشقرقی به پا کرد که بیا و ببین.

 

صنم ناراحت شد و دست مهرو را گرفت:

_ای بابا نباید ازش مخفی می کردی دختر خوب….سری پیش که اومدم خونتون، خودت نبودی اما خدات شاهد بود…چقدر با آذرخش حرف زدم که هوای زنت‌و داشته باش…رابطه‌تون‌و باهم اوکی کنین‌‌‌…ولی انگار نه انگار.

 

دخترک بغض کرده به مادر شوهرش چشم دوخت:

_آخه پیش غریبه که نرفتم…مادرم بود….صنم جون نمی‌دونین آذرخش وقتی عصبیه چقدر ترسناک میشه….دیشب میون جنگ و جدل‌مون از ترس بیهوش شدم….الانم که اومدم اینجا و بهش خبر ندادم انگار دارن تو دلم رخت میشورن.

 

 

 

صنم تایید کرد:

_میدونم عزیزم….درک می کنم….میخوای من باز باهاش حرف بزنم؟!

 

_وای نه توروخدا….اگه بفهمه پیش شما درد دل کردم خونم‌و می ریزه.

 

غم در دل زن خانه کرد.

 

آذرخش چرا این گونه شده بود؟!

پس رحم و مروت اش کجا رفته بود؟!

 

آیفون که به صدا درآمد، قلب مهرو از حرکت ایستاد:

_کیه صنم جون؟! منتظر کسی بودین؟؟

 

در را باز کرد و لبخندی زد:

_نه گلم…سهراب اومده.

 

هول شده ایستاد:

_خب….خب من برم دیگه.

 

_کجا بری!؟ تازه اومدی….بشین فعلا….اگه معذب بودی، بعد من آماده میشم با هم بریم بیرون.

 

لرزش اندامش بیشتر شد….کاش نمی آمد.

سهراب وارد شد و این اولین دیدارشان بود.

 

مردی قد بلند که موهای کم پشت و اندام متوسطی داشت.

 

دخترک خجل شد و سهراب پس از خوش و بش کوتاهی رو به همسرش پرسید:

_معرفی نمی کنی خانومم!؟

 

صنم کنار دخترک ایستاد:

_ایشون مهرو جان هستن….همسر آذرخش و عروس قشنگ من.

 

 

 

 

ابروی مرد بالا پرید:

_به به خیلی ام عالی…خوشبختم خانم ملک زاده.

 

او اولین کسی بود که با نام خانوادگی آذرخش خطابش می کرد.

 

_ممنونم آقا سهراب….از آشنایی باهاتون خوشوقتم.

 

به اصرار صنم، دوباره نشست و استرسش بیش از پیش شده بود.

 

نکند آذرخش بویی ببرد؟!

 

کاش صنم را بیرون از خانه ملاقات می کرد.

یا حداقل او را به خانه‌ی آذرخش دعوت می کرد.

 

در همین حین موبایل مهرو زنگ خورد….مادرش بود.

 

به گوشه ای از خانه رفت و با ذوق جواب داد:

_مامانی؟! خوبی؟؟

 

صدای افسون گرفته و خش دار بود:

_خوبم قربونت برم….تو چطوری؟؟ دیشب چی شد مامان جون؟؟ خدا مرگ بده من‌و….نکنه آذرخش اذیتت کرده؟؟

 

_نه عزیزدلم….چیزی نشد، مضطرب نباش برات خوب نیست…مامان!؟

 

_جان دلم!!

_حرفای آذرخش درستن!؟ اسم تو افسون نیست؟!

 

کمی مکث کرد و سپس جواب داد:

_درست میگه….من اسم واقعیم افسون نیست.

 

 

 

 

لب هایش لرزیدند:

_چرا این همه سال بهم نگفتی و ازم مخفی کردی؟؟ اسم واقعی و کاملت چیه پس؟؟

 

_مهرو جانم خیلی چیزا هست که تو بی خبری….ازم نپرس درباره‌ی گذشته، چون اگه زمانش برسه قطعا بهت میگم.

 

دم بلندی گرفت و ادامه داد:

_اسم واقعی من مهتاب سلمانیه…اما بهم قول بده که این مثل یه راز بین ما میمونه.

 

چقدر نام خودش و نام واقعی مادرش به هم شبیه بودند….

 

به فکر فرو رفت و زیرلبی زمزمه کرد:

_مهتاب سلمانی….اسم واقعیت خیلی قشنگه مامان…حتی اگه ندونم پشتش چه رمز و رازهایی مخفیه.

 

افسون در سکوت اشک می ریخت.

 

مهرو آهی کشید:

_صبر می‌کنم…هر چقدر که تو بخوای…اما بهم قول بده یه روز همه چی‌و بهم بگی….این‌و هم یادت باشه مامان جونم…هر چی بشه، هر اتفاقی بیوفته، هر حقیقتی فاش بشه….بازم تو مادر منی قربو…

 

ناگهان دری که کنارش ایستاده بود باز شد و سهراب از آنجا خارج شد.

 

مهرو ترسیده هینی کشید و جمله اش نیمه تمام ماند.

 

تماس را قطع کرد و نفس نفس زد…

 

 

 

سهراب لبخندی زد و به پذیرایی اشاره کرد:

_عذر میخوام اگه ترسوندمت….از قصد نبود.

 

دخترک به چهره‌ی مرد چشم دوخت و اقرار کرد که سروین و شروین شباهت زیادی به پدرشان دارند.

 

سری تکان داد:

_خواهش می کنم.

 

حوالی عصر بود و باید قبل از بازگشت آذرخش به خانه بر می گشت.

 

مهرو متوجه‌ی نگاه های گاه و بی گاه سهراب می‌شد اما خودش را بی تفاوت نشان داد.

 

با صدای مرد به خودش آمد:

_حال دخترم خوبه!؟

 

سروین را می گفت!!

 

در چشمان عسلیِ سهراب دقیق شد:

_خوبه.

 

_دلم براش تنگ شده….دختره‌ی کله شق…حاضر شد خدمتکار و صیغه‌ی آذرخش بشه اما توی خونه‌ی پدرش نمونه….به خاطر دوتا دعوای کوچیک‌ که توی همه‌ی خانواده ها هست، اینجا رو ترک کرد.

 

مهرو مِیلی به شنیدن جملات سهراب، آن هم درباره‌ی هوویش را نداشت.

 

سر چرخاند و با لب های آویزان پچ زد:

_چی بگم والا…

 

سهراب خواست سوال دیگری بپرسد که صنم از آشپزخانه خارج شد.

 

مهرو ایستاد و گفت:

_من دیگه کم کم رفع زحمت کنم…ببخشید مزاحم شدم.

 

 

 

 

صنم دستش را گرفت:

_تازه اومدی که….خب لااقل وایسا لباس بپوشم با هم بریم بیرون یه چرخی بزنیم‌.

 

_نه اگه کار دارین وقت‌تون رو نمی‌گیرم.

_چه کاری دختر خوب!؟ شام سهراب آماده ست.

 

سهراب ایستاد و رو به مهرو گفت:

_در خدمت باشیم خانم ملک زاده….امشب رو بد بگذرونید…زنگ میزنم آذرخش هم بیاد….شاید یه فرجی شد و سروین دوباره به خونه‌ی پدرش برگشت‌.

 

دستان مهرو مشت شدند و خود را بیش از پیش لعنت کرد‌.

چرا به اینجا آمده بود؟!

 

_ممنونم ولی تا جایی که من میدونم آذرخش تمایلی به وقت گذروندن با شما نداره….ببخشید دارم صریح میگم.

 

_نه مشکلی نیست….حق با شماست.

 

صنم به اتاق رفت تا آماده شود.

 

مهرو نیز پس از خداحافظی کوتاهی قصد داشت به حیاط برود که با صدای سهراب متوقف شد:

_مهرو خانم صبر کن!!

 

ایستاد اما سمت او برنگشت.

 

ناگهان با حس کشیده شدن چند تار از موهایش آخی گفت و چرخید.

 

سهراب دقیقا پشت سرش قرار داشت و دخترک گنگ و ترسیده نگاهش می کرد.

 

دستش را پیش آورد و درست مقابل مهرو باز کرد….حشره‌ی کوچکی در چنگش بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x