رمان کینه کش پارت ۴۱

4.2
(22)

 

سهراب در چشمان دخترک دقیق شد:

_یه حشره روی موهات بود…گفتم اگه بهت بگم ممکنه بترسی برای همین خودم گرفتمش.

 

سپس به گلدان های زیبا و بزرگ درون پذیرایی اشاره کرد و ادامه داد:

_خونه‌ی ما به خاطر گل و گیاه های صنم پر شده از این دسته جک و جونورا.

 

_ممنون….خدانگهدار.

 

وارد حیاط شد و موهایش را از صورتش رد کرد.

کاش قلم پایش خرد میشد و نمی آمد تا این گونه حرف ها را از سهراب بشنود.

 

کاش با صنم بیرون از خانه قرار می گذاشت و کمی درد دل می کرد.

 

باز خوبی اش به اینجا بود که آذرخش بویی نبرد و می توانست زود به خانه برگردد.

 

لبه های پالتو اش را به خود نزدیکتر کرد و به باغچه‌ی پر از گل نگاهی انداخت.

 

حق با سهراب بود….نه تنها حیاط، که درون خانه هم پر شده بود از گلدان های زیبا و چشم نواز.

 

در فکر فرو رفته بود که ناگهان با صدای جنجالی از پشت در حیاط قلبش فرو ریخت.

 

در به شدت کوبیده میشد و صداها هر لحظه بلندتر می شدند.

 

دقت کرد و با سمع آوای مردی عصبی و خشمگین، مات ماند.

 

این صدای پدرش بود…

بابک اینجا چه می کرد!؟

 

 

سهراب غرولند کنان از خانه خارج شد و صنم نیز پشت سرش.

 

در حیاط را باز کرد و رو به بابک غرید:

_چه خبرته اینجا معرکه گرفتی؟؟ باز باید بگم پلیس بیاد جمع‌تون کنه؟؟

 

تازه متوجه‌ی زن عمو اتابک و بچه هایش شده بود.

 

بابک با دیدن مهرو در ابتدا متعجب و سپس خشمگین شد.

سهراب را پس زد و وارد حیاط شد.

 

بازوی مهرو را گرفت و اخم آلود گفت:

_به به خانوم خانوما….چشمت روشن!!

 

_بابا…چیشده؟! اینجا چی کار می کنین؟؟

 

سهراب سعی داشت بابک را بیرون کند اما حریفش نمی شد.

 

رو به دخترش گفت:

_از شوهر بی غیرتت بپرس!!….امروز رفته دادگاه پول طناب دار عموت رو پرداخت کرده که هفته‌ی بعد اتابک بیچاره رو اعدام کنن.

 

مهرو وا رفت و بابک ادامه داد:

_خاک بر سرت کنم…اینا میخوان عموت‌و بُکُشن بعد تو اومدی خونشون!؟

 

دلش برای عمو اتابک سوخت…

 

اما آرش چه؟! او‌ چه گناهی داشت که کشته شد؟!

 

بازویش را پس کشید….باید زودتر به خانه بر می گشت…هوا در حال تاریک شدن بود.

 

 

 

در آن سو زنِ اتابک به پای صنم افتاده بود و گریان التماسش می کرد که رضایت بدهد.

 

سمت شان رفت و با استرس گفت:

_من میرم…ایشالله یه روز دیگه می بینمتون…اگه آذرخش بفهمه برام بد میشه.

 

صنم زیر بازوی زن اتابک را گرفت و بلندش کرد.

 

رو به مهرو گفت:

_باشه دخترم…برو…مراقب خودت….

 

با صدای درگیری لفظی سهراب و بابک، سرشان به آن طرف چرخید.

 

کنار بابک ایستاد و پیراهنش را کشید:

_بسه بابا….بیا برو مزاحم مردم نشو.

 

بابک دخترش را به عقب هل داد:

_گمشو ببینم.

 

مهرو دلخور نگاهش کرد و با حس لرزیدن موبایل در جیبش، آن را بیرون کشید‌.

 

چه بل‌بشویی شده بود!!

 

نام آذرخش را که دید، قلبش به تلاطم افتاد.

ریجکت کرد و سمت در رفت اما دوباره تماس گرفت.

 

ایستاد و خیره به پدرش و دیگران، با ترس و لرز جواب داد.

اگر پاسخ نمی داد، بدتر بود…

 

_سلام آذرخش.

 

_چرا ریجکت می‌کنی؟؟

_دستم خورد.

 

هنوز صدای جنجال و جدل می آمد.

 

 

کمی دور شد که مبادا آذرخش بشنود اما ظاهرا همه‌ی کائنات دست به دست هم داده بودند که مهرو را رسوا کنند.

 

در همین میان، دعوای سهراب و بابک بالا گرفت و کار به کتک کاری کشیده شد.

 

صدای جیغ صنم و زن اتابک که به هوا برخواست، مهرو گام هایش را پر شتاب به سمت کوچه برداشت.

 

صنم فریاد زد:

_مهرو زنگ بزن به پلیس!!

 

او نباید می ماند….

آذرخش نباید می شنید، اما شنید…

 

با جدیت گفت:

_مهرو؟؟ کجایی؟؟ صدای صنم بود؟؟

 

سکوت کرده بود و از جواب دادن به مرد واهمه داشت…

 

فریاد زد:

_گفتم کجایی!؟ صدای صنم بود….مطمئنم….

 

هنوز صدای درگیری می آمد و چند نفری درون کوچه ایستاده بودند.

 

نکند سهراب و بابک اتفاق بدی برایشان بیافتاد!؟

 

تسلیم شد!!

 

اشک هایی که نمی دانست کی جاری شده بودند را پس زد و نالید:

_آذرخش….

 

_مهرو…وای به حالت اگه ببینمت….زبون بی صاحابت رو بچرخون بگو ببینم کدوم خراب شده ای هستی که صنمم همراهته؟؟

 

 

 

دخترک از پشت خط صدای شلوغی خیابان را می شنید….هق زد:

_قول بده عصبی نشی.

 

_بگو مهرو!!

_آذرخش…ببخش من‌و خب!؟

 

عربده زد:

_بگو!!

 

کنار در خانه‌ی سهراب ایستاد….چند نفری وارد خانه شده بودند و آنها را از هم جدا می کردند.

 

_من…من اومده بودم پیش مادرت یکم باهاش حرف بزنم….

 

ناباور گفت:

_تو….تو رفتی خونه‌ی اون حروم‌زاده سهراب!؟

 

اشک ریختنش شدت گرفت و نیم نگاهی به حیاط انداخت.

بابک فحش ناموسی به سهراب داد و او سمت پدرش هجوم برد.

 

آذرخش از پشت خط عصبی و بی ملاحظه غر می زد و برایش خط و نشان می کشید.

 

اما او چشمش به سهرابی بود که بر سینه‌ی پدرش نشست و کتکش می زد.

 

هیچکس حریف سهراب نمی شد و نمی توانست جدایشان کند.

بابک اگر بدِ بد هم بود…باز پدرش بود.

 

وارد حیاط شد و جیغ زد:

_آذرخش توروخدا بیا!! سهراب داره بابام‌و میکُشه….

 

تلفن را قطع کرد و دوید.

 

 

 

یقه‌ی لباس سهراب را کشید:

_آقا سهراب‌‌‌‌…توروخدا بابام‌و رها کن….التماست می کنم….کشتیش آقا سهراب…..

 

سهراب از خشم می لرزید و چهره‌ی بابک خون آلود شده بود.

 

بلاخره عقب کشید و دستش را سمت در دراز کرد:

_گورت‌و گم کن تا جونت‌و نگرفتم.

 

صنم همسایه ها را بیرون کرد و کنار سهراب رفت.

او و زن اتابک نیز می گریستند و رنگ به رخسار نداشتند.

 

بابک پوزخندی زد و ایستاد:

_پدرت‌و درمیارم آشغال.

 

مهرو دستش را میان انگشتانش گرفت:

_بیا بریم بابا.

 

زیر دستش زد:

_تو یکی خفه شو که از چشمم افتادی.

 

لب هایش لرزیدند و لعنت به او که برای بابک دل سوزاند.

زن عمو اتابک و پدرش سمت در حیاط رفتند.

 

بابک تهدید وار رو به سهراب گفت:

_یک حالی ازت بگیرم اون سرش ناپیدا!! اگه شکایتت نکردم، ت*خم بابام نیستم…حالا ببین!!

 

سهراب روی پله نشست و ریلکس گفت:

_هیچ گُ*هی نمی تونی بخوری مرتیکه پُف*یوز!!

 

بابک سمتش برگشت که مهرو جیغ کشید و مقابلش ایستاد:

_توروخدا برو!!

 

 

 

کاش زودتر می رفتند و آذرخش به اینجا نمی آمد.

 

هنوز این جمله در ذهن مهرو جاری نشده بود، که درب حیاط با صدای بدی کوبیده شد.

 

در پس آن فریاد آذرخش به هوا برخواست:

_صنم….باز کن در رو!!

 

مهرو هراسان به صورتش کوبید و سهراب در را باز کرد.

آذرخش با ابروان گره خورده به درون حیاط چشم دوخت.

 

یک تای ابروی سهراب بالا پرید و با لبخند کجی گفت:

_خوش اومدی پسرم….بیا داخل….گرچه….موقع خوبی سر نرسیدی!!

 

دندان بر هم سابید:

_من پسر تو نیستم….مرحمتت هم زیاد.

 

دستان مشت کرده اش را در جیب فرو برد و از همان جا غرید:

_مهرو!؟ بیا بیرون.

 

بابک تنه ای به سهراب زد و از در حیاط خارج شد.

 

چپ نگاهی به آذرخش انداخت:

_کار خودت‌و کردی بی شرف؟؟ دلت خنک شد؟؟

 

پوزخندی زد و خوب می دانست بابک از کجا می سوزد:

_نه هنوز….وقتی دلم خنک میشه که سر قاتل آرش رو بالای دار ببینم.

 

زن اتابک زیر گریه زد….مهرو و صنم نیز از حیاط بیرون آمدند.

 

دخترک همچون بید می لرزید و می دانست که آذرخش بیچاره اش خواهد کرد!!

 

 

 

بابک عصبی شد و رو به مرد جوان فریاد زد:

_ای الهی گور به گور بشه آرش که هر چی آتیشه از قبر اون بلند میشه!!

 

همه سکوت کردند و مهرو هینی گفت.

قلب آذرخش از حرکت ایستاد و مات ماند.

 

او چه گفته بود!؟

به برادر بی چاره و مرحومش توهین کرد؟؟

 

در عرض چند ثانیه حیرت اش از بین رفت و جایگزینش خشم بیش از اندازه ای شد.

 

در یک حرکت سمت بابک یورش برد و روی آسفالت پرتش کرد.

 

عضلاتش منقبض شده بودند و دندان هایش بر هم می خوردند.

 

دستانش را مشت کرد و یکی پس از دیگری به صورت بابک کوباند.

 

صنم و زن اتابک جیغ کشیدند…مهرو و سهراب نیز دویدند تا جلوی آذرخش را بگیرند.

 

خون مقابل چشمانش را گرفته بود و هیچ چیزی نمی فهمید.

 

آنقدر مشت و سیلی به صورت و گردن بابک زد که دستانش خونی شدند.

 

سهراب به سختی بلندش کرد اما حریفش نشد.

 

مهرو بازویش را کشید و گریان گفت:

_تو رو به روح آرش قسم ات میدم ولش کن!!

 

نفس نفس زنان به جسم خون آلود و نیمه جان بابک خیره شد.

 

 

صدای آذرخش از فرط خشم و بغض می لرزید:

_بی شرف بی همه چیز….آرش رو شماها کشتین بعد دو قورت و نیم تونم باقیه؟؟ پدرتون‌و درمیارم!!

 

بابک خون لبش را گرفت و سکوت کرد.

 

سهراب مقابلش ایستاد:

_برو پسرم….شیطون‌و لعنت کن!!

 

پر از حرص عربده زد:

_اینقد پسرم پسرم نکن!!….من حاضرم بمیرم اما ت*خم و ترکه‌ی حروم‌زاده‌ی کثافتی مثل تو نباشم.

 

دست مهرو را کشید و بی توجه به صنم، سوار خودرو شد.

 

با سرعت و دیوانه وار سمت خانه رانندگی کرد و دخترک جرئت جیک زدن نداشت.

 

به چهره‌ی اخم آلود و کبود شده از خشم مرد چشم دوخت و در دل زمزمه کرد:

_”واسه یه دعوای بزرگ آماده باش….خودت کردی که لعنت بر خودت باد”

 

آب دهانش را فرو داد و زیرلبی گفت:

_میشه آروم تر رانندگی کنی؟؟

 

چشم غره‌ی بدی حواله اش کرد و نفسش را بیرون داد:

_سر خود شدی واسه خودت آره!؟….هر جا دلت می‌خواد میری….حرفای من‌ به شَست پاتم نیستن دیگه…

 

_آذرخش…

_خفه شو!!

 

 

 

مهرو ترسیده از عربده اش سکوت کرد و او آتشی مزاج ادامه داد:

_با خودت گفتی شوهر خر کیه؟؟ میرم گشت و گذارام رو میکنم، بعدشم که آذرخش فهمید و یه دوتا تشر زد، خودم‌و میزنم به غش و ضعف که ازم بگذره….

 

قلبش یک در میان می تپید و ترس در جانش رخنه کرد:

_من بهت زنگ زدم به خدا….خاموش بودی.

 

پایش را بیشتر بر پدال گاز فشرد و صدایش در کابین خودرو پیچید:

_بودم که بودم….چون من خاموش بودم تو باید هر خراب شده ای پا بزاری؟؟ گفتم با من هماهنگ کن!! وقتی دیدی واموندم رو جواب ندادم چرا رفتی تو خونه‌ی اون بی پدر؟؟

 

_پیش غریبه که نرفتم….پیش مادرت ر…

 

از شدت حرص و عربده هایی که کشیده بود گلویش می سوخت.

 

قفسه سینه‌ اش در حال پاره کردن دکمه های پیراهنش بود:

_بی جا کردی رفتی!! من سالهاست که مادر ندارم….اینو تو گوشات فرو کن.

 

مهرو به گریه افتاد و خودش را لعنت کرد.

 

آذرخش دستش را روی بوق فشرد و بی اهمیت به گریه هایش گفت:

_امشب اگه جلو چشمام جون هم بدی دیگه برام اهمیت نداره….بیچارت می کنم مهرو….دیشب غش کردی کاریت نداشتم….اما حساب امشب و شب گذشته رو یک جا برات کنار گذاشتم.

 

 

 

هراسان هق زد:

_آذرخش….توروخدا….مگه تقصیر منه تو جواب ندادی؟؟

 

خودرو را درون حیاط متوقف کرد و قبل پیاده شدن، گلوی مهرو را فشرد و با دندان های چفت شده گفت:

_ساکت شو….ساکت شو تا با دستام خفت نکردم….میبینی؟؟ خودت تنت میخاره….خودت پا میذاری رو دُمم که وحشی شم و بیوفتم به جونت.

 

به عقب هل اش داد و پس از پیاده شدن او را سمت خانه کشاند.

 

سروین در هال نشسته بود و متعجب به آنها چشم دوخت.

مرد جوان وارد اتاق مهرو شد و در را قفل کرد.

 

تن هر دو نفرشان می لرزید….آذرخش به خاطر خشم بیش از حد اش….و مهرو ترس از امشب!!

 

دکمه های لباسش را گشود که عضلات ورزیده بالا تنه اش نمایان شدند.

 

پیراهنش را روی میز توالت پرت کرد و پیشانی اش را محکم فشرد:

_لخت شو!!

 

مهرو عقب رفت و نالید:

_توروخدا….غلط کردم….این یه بار بگذر از من….

 

شیشه ادکلن را برداشت و با قدرت درون آینه کوبید که صدای بدی داد و هر دو شکستند:

_لباسات‌و در بیار تا خودم جرشون ندادم….یالا!!

 

ترسیده جیغ کشید و چشمانش بر دست مرد که روی سگک کمربند نشسته بود، دو دو می زدند.

 

 

 

شلوارش را به گوشه ای پرت کرد و سوی مهرو هجوم برد.

 

دخترک در ابتدا گمان کرد که شوهرش قصد کتک زدن او را دارد.

 

اما آذرخش فقط دست روی نقطه ضعف مهرو می گذاشت…

 

می دانست از رابطه زناشویی خوف دارد و تمایلی به برقراری رابطه ندارد.

 

به همین منظور برای ریختن زهرش به او و صد البته کمی عذاب دادنش، داشتن یک رابطه کامل گزینه‌ی خوبی بود.

 

گرچه اعصاب و حوصله‌ نداشت ولی می توانست آرام شود….

 

مهرو را بر تخت پرت کرد و روی تنش افتاد.

گریه های او جری تر اش کردند و لباس هایش را یک به یک درید.

 

امشب خبری از رحم و مروتش نبود….

 

امشب در سویی آذرخش خشن و بی ملاحظه بود…

 

و در سویی دیگر، دخترک مظلومی که سهواً از دستورات او سرپیچی کرد و به قول مرد جوان پای روی دم اش گذاشت.

 

ته ریشش را روی پوست ظریف گردن مهرو مالید.

بی توجه به التماس هایش، شاهرگ دخترک را زیر دندان هایش کشید و عمیقا مکید.

 

_آذرخش..

 

دستانش را روی پهلو های همسرش رقصاند و لب هایش را با خشونتی مثال نزدنی شکار کرد.

 

 

 

مهرو خموش شد و این بار نیز در برابر خواسته‌ی مرد جوان سر تسلیم فرود آورد…

چاره ای جز تسلیم شدن نداشت…

 

خود کرده بود….و مدام لعنت بر خود می فرستاد‌…

 

 

شب از نیمه گذشته بود….

 

مهرو در گوشه ای از تخت، برهنه افتاده بود و از درد به خود می پیچید اما ابداً اشک نریخت…

 

این بار نیز همچون چند روز قبل، بغضش را فرو خورد.

او باید قوی می شد!!

 

پتو را بالاتر کشید و به نور مهتاب چشم دوخت.

دلش از همه پر بود….

 

از آذرخش….آرش…پدرش….حتی از خدا!!

 

شاید در ابتدا با خود گمان کرد مقصر صنم بود که او را به خانه سهراب کشاند….ولی او چه گناهی داشت؟؟

 

اشتباه از خودش بود که رفت….

 

می خواست دردش را به صنم بگوید بلکه کمی آرام شود….خبر نداشت که در پسِ این میهمانی رفتنش، درد بزرگتری نصیبش خواهد شد.

 

در آن سوی تخت، آذرخش اخم آلود به مهرو پشت کرد و پلک بر هم فشرد.

 

چند شبی‌ست که به جای شام فقط حرص می خورد و پی در پی جنگ اعصاب به راه می افتاد.

 

از دست زن اش خشمگین بود.

او خبر داشت که شوهرش چشم دیدن سهراب را ندارد، و به خانه اش پا گذاشت.

 

 

 

آذرخش غلت زد و دمر خوابید.

جالب بود که امشب صدای هق هق های مهرو نمی آمد….

 

 

ساعتی بعد مرد جوان وحشت زده از خواب پرید و روی تخت نشست.

 

کابوس خوفناک و عجیبی دیده بود….عرق سرد بر تنش شره گرفت.

 

آب دهانش را فرو داد و سرش را محکم به بالش کوبید.

سعی کرد کابوسی که دیده بود را به خاطر آورد….

 

امشب خواب آرش را دید….آن هم پس از این همه مدت….

 

دقیقا در روزی که بابک به برادر مرحومش فحش داد و او مهرو را کمی بیش از اندازه اذیت کرد.

 

سکانس اصلی خوابش متعلق به زمانی بود که برادرش تیر خورده در آغوش او جان داد…

 

اما عجیب تر از آن، حرف هایی بود که آرش در عالمِ رویا با دلخوری و ناراحتی به آذرخش زد…

 

_”داداش….تو نمیذاری من آروم بگیرم….تو بهم قول مردونه دادی….به همین راحتی قرارمون رو فراموش کردی؟؟”

 

او به آرش چه قولی داده بود که به یاد نمی آورد؟!

 

آرش گفته بود آرام نیست….قطعا روحش در عذاب است….

 

صورتش را با دستانش پوشاند.

 

چرا هیچ چیزی از قول و قرارش با آرش به خاطر نمی آورد؟!

 

 

 

نیم خیز شد و پس از برداشتن لباس هایش، به اتاق خود برگشت.

 

غم در دلش لانه کرده بود….برادر مرحومش آرامش نداشت…

موهایش را چنگ زد….به آرش چه قولی داده بود؟؟

 

شاید منظورش درباره کار بود…

تمام سر رسید هایش را چک کرد اما چیزی نیافت.

 

کلافه و بی حوصله لباس گرم پوشید و به تراس رفت.

روی صندلی نشست و به نقطه کوری چشم دوخت.

 

شقیقه هایش را فشرد…هوا سرد بود اما تمایلی برای برگشتن به اتاق نداشت.

 

تا نمی فهمید آرش از چه قول و قراری حرف زده بود، آرام نمی گرفت.

ناگهان ثابت ماند و نفس هایش سنگین شدند.

 

به یاد آورده بود!!

چندین ماه پیش….در همین مکان….آرش از او قول گرفته بود…

 

درست در شب نامزدی اش با مهرو…

مکالمه اش با آرش، مو به مو با جزئیات در ذهنش مرور شد.

 

(_میشه یه قولی بهم بدی!؟

_چه قولی؟؟

_اگه یه روزی من نبودم…چه میدونم…دور بودم…زنده نبودم…هر چیزی!! قول بده هوای مهرو رو داشته باشی و…

_خدانکنه….ازم نخواه چون نمی‌تونم بهت قول بدم.

_لطفاً آذرخش!! مهرو پشتوانه‌ی درست و حسابی نداره…به آینده هم اعتباری نیست….بهم قول بده اگر من نبودم، تو هواش‌و داری…مراقبشی…نمی‌ذاری کسی اذیتش کنه…خواهش می‌کنم بهم اطمینان بده!!

_باشه…قول میدم حامیش باشم.

_یادت باشه قول دادی داداش!!)

 

موهایش را محکم چنگ زد…

 

آرش در شب جان دادنش نیز، جمله‌ی آخر را به آذرخش گوشزد کرده بود، اما او آنچنان استرس و دلشوره داشت، که اصلا متوجه‌ی آخرین جمله‌ی برادرش قبل از فوت کردن، نشد.

 

 

 

علاوه بر آن، در این مدت قولی که داده بود را به کل فراموش کرد….

 

حتی….اگر با خودش هم رو راست باشد، ذره ای به وعده اش عمل نکرد.

 

آذرخش نه تنها حامیِ مهرو نبود، بلکه خود بیش از هر کس دیگری به او ضربه زد…

 

دلش می خواست سر در حال انفجارش را به دیوار بکوباند.

او مسبب آرامش نداشتن روح آرش بود.

 

سرش را روی میز گذاشت و زمزمه کرد:

_لعنت به من….لعنت به من که بد قول شدم….

 

روحِ آرش مهربانش عذاب می کشید…

 

نالان با خود زمزمه کرد:

_من‌و ببخش داداش….عهد شکنی کردم….نذاشتم آروم بگیری….زیر حرفم زدم….

 

عذاب وجدان دیوانه اش کرده بود.

در این میان حرفی از مهرو نزد….بحث اصلی اش فقط قول و قرارش با آرش بود.

 

گلویش به هم فشرده شد و پیشانی اش تیر کشید.

 

آهی از لبانش خارج شدند:

_بهت قول میدم آرش….عهد می بندم از همین امشب به قول و قراری که باهم گذاشتیم، عمل کنم…گرچه راضی نیستم اما حامیِ مهرو میشم….ازش مراقبت می‌کنم و دیگه آزارش نمیدم….روی حرف و قولم بهت میمونم…..تو فقط حلالم کن!!

 

به اتاق برگشت و روی تخت دراز کشید.

 

خوابش نمی برد و گویا تمام هَم و غَم دنیا را در دلش ریخته بودند.

 

 

مهرو تن کوفته اش را از تخت پایین کشاند و مقابل آینه ایستاد.

 

رد کبودی های ریز و درشتی بر اندام اش هویدا بودند.

 

زیرلبی با خود پچ زد:

_نوبت منم میرسه جناب ملک زاده….یه روزی اونقدر قوی میشم و جلوت قد علم می کنم که انگشت به دهن بمونی….من که آدم کینه و تلافی نیستم چون دلم نمیاد به دشمن خودمم ضربه بزنم….اما خدای بزرگی دارم….اون بالاسری، میدونه چطور ازت تقاص پس بگیره…

 

لبخند تلخی زد و بغضش را فرو خورد:

_نه تنها تو….همه‌ی شماهایی که اذیتم کردین رو….همه‌تون رو به خدای بزرگم واگذار می‌کنم…ناله و نفرین نمی کنم اما از حقمم نمی گذرم….پروردگارم میدونه من بی گناهم….خودش گفته نمیذاره حق هیچ بنده ای پایمال شه….من هیچکس‌و به جز خدام ندارم.

 

اشک نشسته در چشمانش را پس زد و لبخند عمیقی زد.

 

بلاخره توانست کمی قوی شود و سر هر موضوع کوچک و بزرگی گریه نکند…

دیگر خبری از مهروی شکننده نبود.

 

او روز به روز به ورژن بهتری از خود تبدیل می شد.

 

هر روز در بطنش مهرویِ دیروز را می کُشت و دخترک محکم و مستقل تری برای فردا می ساخت.

 

مهرو و آذرخش امروزشان را با تغییر اساسی و بزرگی آغاز کردند.

 

مرد جوان عهد بست که به قولش عمل کند.

و مهرو با خود پیمان بست که روز به روز قوی تر شود…

 

****

 

 

آذرخش وارد پذیرایی شد و بلند رو به حاضرین سلام کرد:

_خوش اومدین…بفرمایین بشینین.

 

چند نفر از بزرگان و ریش سفیدان فامیل به همراه مامان شهربانو از شهرستان به خانه‌ی او آمده بودند.

 

هنوز از دست بزرگان فامیل به خاطر اسلحه آوردن در عروسی آرش ناراحت بود اما دور از ادب و مهمان نوازی‌ می دید که با آنها بد رفتاری کند.

 

کنار مادربزرگش نشست و با اینکه از دست او دلخور بود، دستش را بوسید:

_خوبی دا؟؟

 

مامان شهربانو بر پیشانی اش بوسه زد:

_الحمدلله…دل‌تنگت بیدُم. (دلم برات تنگ شده بود).

 

نفس بلندی کشید و خبر داشت برای چه بزرگان اینجا جمع شده اند.

 

اسفندیار خان سرفه ای مصلحتی کرد و پس از رخصت گرفتن از جمع گفت:

_آذرخش خان….ما امروز اینجا مزاحمت شدیم تا ریش سفیدی کنیم که شما، مادرت رو راضی کنی از قصاص قاتل برادرت بگذره.

 

آذرخش سکوت کرد و سر پایین انداخت.

خود نیز چند روز بود به این موضوع فکر می کرد.

 

تا قبل از فحاشی بابک به آرش و آن کابوس لعنتی اش، همه چیز فرق داشت.

 

او پول طناب دار اتابک را به دادگاه پرداخت کرده و بر تصمیمش مصمم بود.

 

اما دقیقا پس از دیدن آرش در رویاهایش، آن هم پس از ماه ها که با آذرخش دلخورانه صحبت کرده بود، اوضاع تغییر پیدا کرد.

 

روح آرش در آرامش نبود و بدون شک یکی از دلایل اش فحاشی بابک به برادرش بود.

 

 

 

اسفندیار خان ادامه داد:

_آرش…عمو زاده‌ی همه ما بود….پسر خودمون بود….داغ اش هنوز روی دلمون سنگینه….حیف و صد حیف از قد و بالا، جوونی و آقاییِ آرش که مهمون خاک سرد شد…

 

گلوی آذرخش به هم فشرده شد….این روزها بیش از هر زمان دیگری دلتنگ آرش می شد.

 

به فکر فرو رفته بود و صدای اسفندیار خان را ناواضح می شنید.

 

_تاتِه زا (عمو زاده)….بیا و صنم خانم رو راضی کن از قصاص بگذره….برادرت رفته و دیگه برگشتی تو کار نیست…بگذرین از اعدام اتابک….بگذرین تا اون بنده خدا برگرده سر خونه زندگیش و یه خانواده دیگه داغدار و بی سر پناه نشن.

 

دلش نمی خواست یک عمر، افرادی همچون بابک به روح برادرش اهانت کنند و مایه‌ی آرامش نداشتن اش شوند.

 

از طرفی راضی نبود کوتاه بیاید و از خون آرش بگذرد….

 

چه می کرد؟؟

پیشانی اش را فشرد و پلک بست.

 

حشمت خان، پدر زن بهزاد رو به آذرخش گفت:

_اگر میدونی مادرت راضی نمیشه…زنگ بزن بیاد اینجا تا همه مون باهاش صحبت کنیم.

 

سر چرخاند و نفسش را آزاد کرد.

 

سرد و جدی رو به اسفندیار خان گفت:

_خیلی سختمونه….و بعید میدونم مادرم راضی بشه.

 

 

 

اسفندیار خان نگاهی به مهرو که پشت کانتر آشپزخانه ایستاده بود انداخت:

_پسر جان تو الان یه عروس خون بس آوردی تو خونه ات…همه جا وقتی خون بها میارن، بعدش آتش بس اعلام میشه.

 

ابرو در هم کشید و برای اولین بار در جمع اعتراف کرد:

_من از خون بس متنفرم…زنم رو هم به عنوان خون بس نیاوردم…اون ناموس خانواده ما بود و وظیفه‌ ام بود زیر پر و بال خودم بگیرمش…اگر هم راضی شدم در ازای ازدواجم با مهرو رضایت بدم، دلایل شخصی خودم رو داشتم و هیچ ربطی به این موضوع نداره.

 

مهرو شوکه شد و حرف های آذرخش در سرش چرخ می خوردند.

 

او عروس خون بس نبود؟!

آذرخش سخنان خودش را نقض کرد؟؟

 

مرد جوان اخم آلود به اسفندیار خان چشم دوخت.

 

اگر تمام حقایق را بازگو کرد، فقط به خاطر این بود که به همسرش نگاه بدی نداشته باشند و او را خون بها ندانند.

 

و مهم تر از همه….قول و قرارش با آرش…اینکه حامی مهرو باشد….نه تباه کننده‌ی زندگی اش.

 

اسفندیار خان سری تکان داد:

_احسنت….آفرین به تو شیر مرد بختیاری….بهترین کار رو کردی که پشت بند اسم همسرت لقب عروس خون بس نذاشتی…آرش خدابیامرز وقتی این فداکاری برادرش رو ببینه، حتما روحش در آسایشه.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x