رمان کینه کش پارت ۴۲

4.9
(25)

 

 

آذرخش پوزخندی در دل زد.

 

این ها چه می دانستند که او خود مسبب آرامش نگرفتن برادرش بود و تمام تلاشش را می کرد تا پس از این آرش نازنینش در آسمان ها آسوده باشد.

 

مهرو سینی چای را آورد و مشغول پذیرایی شد.

 

حشمت خان قلوپی از چایی نوشید و گفت:

_خب تکلیف چیه آذرخش؟؟ ببین پسر جان….ما اصلا از طرف خانواده اتابک پا پیش نگذاشتیم…ما خودمون اومدیم تا باهات حرف بزنیم چون نمی‌خوایم یک عمر تمام مردم تو و مادرت رو مثل اتابک، قاتل یک انسان بدونن….شما که با دست خودتون طناب دار رو دور گردن اتابک میندازین، هیچ فرقی با اون که آرش رو کُشته، ندارین….هر چند که حق تون باشه.

 

تا حدودی درست می گفتند.

آذرخش خودش صنم را کوک می کرد که چگونه پیش برود.

 

البته تقصیری هم نداشت…داغ‌دار بود و دلش می خواست به هر نحوی که شده ضربه اش را به مسببین مرگ برادرش وارد کند.

 

اکنون که کم کم به نبودِ آرش عادت کرده بود و متوجه شد برادرش در عذاب است، منطقی تر به همه چیز نگاه می کرد.

 

اگر اتابک را اعدام می کردند، آنها باعثِ مرگش و به قول حشمت خان قاتل اش بودند.

 

پس چه تفاوتی میان صنم و آذرخش و اتابک بود؟!

 

هر سه نفرشان در واقع قاتل محسوب می شدند….بُرنده‌ی یک نفس و یک جان.

 

 

 

اسفندیار خان تایید کرد و گفت:

_درسته….اتابک برادرت رو کشته….عمد یا غیر عمدش رو خدا میدونه…بهتون بد کرده…اما به قول معروف: “گر تو با بد، بد کنی، پس فرق چیست؟؟” تو ذات پاک و خوبت رو کثیف نکن آذرخش…مادرت هم همینطور.

 

مرد جوان نیم نگاهی روانه شان کرد و رو به جمع گفت:

_باشه…با مادرم صحبت می کنم….قول صد در صد نمیدم اما تلاشم رو می کنم راضی بشه و از قصاص بگذره.

 

آب دهانش را فرو خورد و به سختی ادامه داد:

_این وسط فقط جوونیِ برادرم حیف شد…افسوس که آرشِ عزیزم رفته و دیگه بر نمی گرده….کاش شب عروسی با خودتون اسلحه نمی آوردین…

 

مادربزرگش به گریه افتاد و بقیه نیز سکوت کردند.

پس از صرف ناهار، بزرگان و مامان شهربانو به شهرستان برگشتند.

 

سروین پس از رفتن میهمانان از اتاقش خارج شد و در آشپزخانه مشغول شستن ظروف بود.

 

مهرو به آذرخش نزدیک شد و مردد گفت:

_من…حرفات‌و شنیدم….همونایی که گفتی مهرو عروس خون بس نیست و…

 

نفسش گرفت…چرا نمی توانست دو کلمه با شوهرش حرف حساب بزند؟!

 

مرد جوان دستانش را بر روی قفسه سینه قفل کرد:

_خب!؟

 

_الکی گفتی دیگه؟؟ مگه نه؟؟ فقط خواستی خانواده ات رو…

 

_نه…الکی نگفتم….تمام حرفام حقیقت بودن.

 

سر بلند کرد و به چشمان تیره‌ی مرد زل زد:

_اما اون شب…توی خلوت مون چیز دیگه ای گفتی…گفتی من خون بس ام…حق اعتراض ندارم.

 

آذرخش با اینکه سکانس های ناواضحی در ذهنش بودند اما با حواس پرتی ریشش را خاراند:

_دقیقا کدوم شب؟؟

 

_همون شبی که با لیوان مشروب اومدی تو اتاقم….مست بودی.

 

سری تکان داد و گامی نزدیک شد:

_خودت جواب سوالت رو گفتی….مست بودم…آدمیزاد توی اون وضعیت هر چیزی میگه…به حرف های توی مستی هم اعتباری نیست!!

 

مهرو سکوت کرد و او دور شد.

جواب سوالش را خیلی واضح و شفاف گفت.

 

آذرخش تنها یک بار به مهرو گفت که تو عروس خون بس هستی….آن هم در زمانی که مست و پاتیل بود.

 

به اتاقش پا گذاشت و با صنم تماس گرفت که بلافاصله جواب داد:

_جانم آذرخش.

_حالت چطوره؟؟

 

_خوبم…شما چطورین؟؟ چرا این دو سه روز هرچی زنگ زدم جواب ندادی؟؟ پسرم…اون روز من از مهرو خواستم بیاد خونه مون…اون طفلک تقصیری نداشت…حس ششمم میگه که حسابی زهرت‌و بهش ریختی اما اشتباه کردی عزیزدلم.

 

نچی کشید و کلافه گفت:

_بیخیال….الان کار مهم تری دارم.

 

_آره همش هی بگو بیخیال بیخیال…واقعا از دستت کُفری ام آذرخش!!

 

 

 

آذرخش چشم در کاسه چرخاند:

_به نظرم بهتره قطع کنم.

_خیلی خوب قطع نکن…کارت‌و بگو.

 

روی مبل راحتی لم داد و گفت:

_فردا صبح میام دنبالت بریم دادگستری….میخوام روی پرونده اتابک رضایت بدی….از قصاصش گذشتم.

 

صنم شوک شد و چند ثانیه ای سکوت کرد.

 

آرام پچ زد:

_چی؟؟ میخوای از قصاص بگذری؟؟

_آره.

 

_ولی آخه چرا؟؟ تو که روی اعدام مصمم بودی و شنیدم…

 

پلک بست و به سختی میان کلامش پرید:

_روح آرش در عذابه صنم….

_متوجه نمی شم!!

 

نمی دانست چرا اما اکنون دوست داشت با مادرش درد دل کند و از چیزهایی که سوهان روحش شده بودند، بگوید.

 

از خوابش….از قولش به آرش….از تصمیمات جدیدش.

 

اخیرا متوجه شده بود که صنم راز دار خوبی‌ست….چون به هیچکس نگفت که مرد جوان چه نقشه ای در سر دارد و در واقع فرمان های اصلی را آذرخش به صنم می دهد.

 

درست یا غلط کارش را نمی دانست….ولی باید می گفت تا کمی آرام شود….باید این موضوع را با فردی در میان می گذاشت….

 

وگرنه دیوانه شدنش از فکر و خیالِ زیاد یا عذاب وجدان، حتمی بود….

 

صنم به تمام حرف های آذرخش گوش داد و سپس با دلسوزی گفت:

_خوب کاری می کنی پسرم….ببخش تا هم خدا و هم آرش ازت راضی باشن….اینکه دیگه تصمیم گرفتی مهرو رو هم اذیت نکنی، خیلی عالیه….پایه های زندگیت رو محکم کن….زودترم صیغه ات با اون عجوزه خانم رو پس بخون….اون عفریته نمیذاره زندگی شما دوتا جون بگیره.

 

_من نگفتم قراره زندگیم با مهرو اوکی شه….گفتم فقط هواش‌و دارم…بعدشم تو چه گیری دادی به سروین؟؟

 

_تو هنوز اون مارمولک رو نشناختی…پاش بیوفته بین تو و مهرو رو مثل آب خوردن به هم میزنه….این همه خدمتکار تو شهره…یکی دیگه استخدام کن.

 

کاش باد به گوش آذرخش می رساند که سروین مدت ها پیش با حرف های دروغینش ذهن مهرو را شست و شو داده است.

 

صنم او را خوب می شناخت!!

 

_بیخیال صنم….زیادی به همه مشکوکی.

 

_چی بگم والا….دلم میسوزه برات….نمیخوام سختی بکشی قربونت برم.

 

صنم برای آذرخش…برای پسری که ترکش کرده بود دل می سوزاند؟!

مادرانه خرج می کرد برای او؟!

 

آذرخش پوزخند تلخی زد و حوصله‌ی اعصاب خرد کردن نداشت.

 

برای اولین بار سکوت کرد و دلش خواست از قربان صدقه رفتن های مادرش لذت ببرد….

 

****

 

 

 

مهرو خسته و بی سر و صدا، پا به خانه گذاشت.

امروز در آشپزخانه‌ی رستوران رُس اش کشیده شد.

 

احتمال می داد آذرخش در گالری باشد و خبری از سروین نبود…

 

از پله ها بالا رفت و حینی که پشت در اتاق خودش رسید، با صدایی که از درون اتاق آذرخش شنید، شوکه شد.

 

قصد فالگوشی کردن نداشت اما باید می فهمید چه خبر است!!

 

صدای صحبت کردن سروین با شخصی از پشت تلفن می آمد.

مهرو گوشش را با احتیاط به در چسباند.

 

سروین بدون اجازه وارد اتاق آذرخش شده بود!؟

 

_ببین….هر چی می گردم پیداش نمی کنم….مطمئنی اون وامونده هنوز دست این مرتیکه عصا قورت داده ست؟؟

 

سروین از چه چیزی صحبت می کرد؟!

درون اتاق آذرخش به دنبال چه چیزی می گشت؟؟

 

_چی میگی پدر من؟؟ مگه کوچیک یا ریزه که نبینمش؟! من تمام اتاقش رو ریختم به هم ولی خبری نیست….غلط نکنم اصلا توی خونه نذاشتش….

 

ابروان مهرو از تعجب بالا پریدند…باید به آذرخش اطلاع می داد؟؟

 

سروین با سهراب صحبت می کرد؟؟ مگر قهر نبودند؟؟

 

نکند اتفاقی بیافتد!؟

 

_ببین جناب سهراب خان….این کاری که ما داریم می کنیم، آب در هاون‌ کوبیدنه….اون دیلاق از من و تو زرنگ تره…معلوم نیست این بی صاحاب رو کجا قایم کرده….اصلا شاید تا الان قالش رو کَنده!!

 

 

 

مهرو دقت بیشتری کرد و ابروانش به هم نزدیک شدند.

 

سروین عصبی فریاد زد:

_برو بابا….چند ماهه من‌و اسکل خودت کردی….دارم میگم اینجا همه چی هست به جز اون قالیچه‌ی کوفتی!! من دیگه تو خونه‌ی این آشغال نمیمونم…همین فردا میگم صیغه رو پس بخونه برم پی بدبختیم…

 

قالیچه؟!

از کدام قالیچه حرف می زد!؟

می خواست آن را از خانه‌ی آذرخش بدزدد؟!

 

صدای سروین که نزدیک شد، با عجله سمت راه پله رفت و آخرین جملاتش را گنگ شنید.

 

_چند ماه دارم کُلفَتی می کنم که آخرش برسم به هیچی!؟….قطع کن بابا…من دیگه بیشتر از این نمیتونم سرک بکشم…ممکنه هر لحظه آذرخش سر برسه و….

 

سریع و بی سر و صدا از خانه خارج شد.

سروین نباید می فهمید که او برگشته است.

 

چه باید می کرد؟!

به آذرخش اطلاع می داد یا نه؟!

 

به سمت قسمت ابتداییِ کوچه پا تند کرد تا کمی فکر کند اما نباید زیاد از خانه دور می شد.

 

چون ممکن بود سروین قالیچه ای که نمی دانست جریانش چیست را پیدا کند و دَر برود.

 

اگر آذرخش می شنید که همسر صیغه ای اش قصد دزدی داشته و تمام این مدت او را فریب داده، چه واکنشی نشان‌ می دهد؟!

 

قطعا او را بیرون خواهد کرد!!

علی الخصوص اگر بشنود با پدرش در ارتباط بوده است.

 

 

 

لبخند ریزی بر لبان مهرو نشست و با آذرخش تماس گرفت.

 

_الو؟!

_سلام آذرخش…خوبی؟؟

_خوبم….تو چطوری؟!

_کجایی الان!؟

 

از صدا و کلام مرد مشخص بود که حال و احوال خوبی دارد و عصبی نیست.

 

با مکث گفت:

_نزدیکای خونه ام…تو رستورانی هنوز؟؟

_نه توی کوچه ام….میشه سر کوچه که رسیدی، نگه داری تا من بیام!؟

 

متعجب شد و پرسید:

_چرا خودت نمیری خونه!؟ مگه نمیگی تو کوچه ای؟؟

 

_یه کار مهم باهات دارم…نمیتونم تو خونه بگم.

_خیلی خب…من نزدیکم…زود بیا.

 

به گام هایش سرعت بخشید و کمی بعد درون کابین خودرو کنار همسرش جای گرفت.

 

نفسی چاق کرد و سمت آذرخش چرخید.

مرد جوان به تازگی توانسته بود رخت عزای برادرش را از تن در آورد.

 

مهرو نگاهش را از تیپ کلاسیک و مردانه‌ی او که با اُور کت طوسی رنگ تکمیل شده بود، گرفت و به چشمانش زل زد:

_آذرخش یه مسئله‌ی فوق العاده مهمی رو باید بهت بگم.

 

_میشنوم.

 

آذرخش مشکوکانه به او که دستانش را در هم گره کرده بود، نگریست.

 

مهرو با استرس گفت:

_امروز از رستوران که برگشتم خونه، متوجه شدم سروین یواشکی رفته توی اتاقت…من نمی‌خواستم فالگوش وایسم اما خب کنجکاو شدم…

 

 

 

چشمان آذرخش فراخ شدند و در ذهنش تنها یک چیز بولد شد.

 

“قالیچه‌ی گران بهایش”

 

_دروغ نگو مهرو!!

_به خدا دروغ نمیگم…به روح آرش د…

_خیلی خب قسم نخور…ادامه اش رو بگو!!

 

لب گزید و اضطراب را از چهره‌ی مرد اش خواند.

 

_من فهمیدم سروین تمام مدت بهت کلک زده و داره تو اتاقت دنبال یه چیز با ارزش می گرده….همزمانم داشت با یه نفر صحبت می کرد که از حرفاش دستگیرم شد سهرابه!!

 

سمت مهرو چرخید و دستش را به صندلی‌ِ شاگرد بند کرد.

 

دخترک حقیقت را می گفت؟!

می توانست به او اعتماد کند!؟

 

طبق چیزی که از ذات سروین سراغ داشت و منتظر رسیدن چنین روزی بود که دست او را رو کند، پس آنچنان بعید به نظر نمی رسید.

 

حرص آلود گفت:

_با سهراب!؟ مطمئنی؟؟ نگفت اون چیز ارزشمند چیه!؟ چرا بریده بریده حرف می‌زنی زن؟؟

 

_گفت یه قالیچه….ببین….بعدا همه چی رو مو به مو برات میگم….الان باید بریم خونه که سروین فرار نکنه.

 

موهایش را چنگ زد:

_ای وای…نگو که قالیچه رو پیدا کرده!! من کلید اون اتاق رو فقط خودم دارم…چطور تونست ب…

 

 

 

مهرو ساعد آذرخش را گرفت و میان کلامش پرید:

_نه نه خیالت راحت نتونست پیداش کنه…آروم باش!! سروین عصبی بود از اینکه قالیچه رو نمی دید….مطمئنم دستش بهش نرسیده.

 

مرد جوان نفسش را فوت کرد:

_خداروشکر.

 

_الان که رفتیم خونه اصلا به روی خودت نیار….انگار دوتایی مون تازه از بیرون اومدیم.

 

آذرخش که خیالش راحت شده بود، عصبی و پر شتاب گازی داد و غرید:

_زنیکه عوضی….از همون روز اول می دونستم کاسه ای زیر نیم کاسشه….پدر خودش‌و بابای ناموس دزدش رو در‌ میارم….ببینم مهرو!؟

 

_بله؟؟

_چیز دیگه ای هست که بدونی و من بی خبر باشم؟؟

 

دخترک مکثی کرد و تمام مکالمات سروین و آن عکس لعنتی در ذهنش تداعی شدند.

 

دوست داشت اراجیف سروین از رابطه اش با آذرخش را برای او توضیح بدهد اما دو دل بود:

_آره هست….یعنی نه….نمیدونم….ول کن بیخیال.

 

_چی داری میگی؟؟ هست یا نه؟؟

 

به خانه رسیده بودند و فرصت نکردند به بحث شان ادامه دهند.

 

پیاده شدند و خیلی نرمال به درون خانه قدم گذاشتند.

 

آذرخش در مرز منفجر شدن از خشم بود اما خوب می توانست نقاب عادی بودن به چهره بزند.

 

 

 

به سروین که مشغول شام پختن بود، نگاه چپی انداخت:

_میز شام رو بچین….خیلی خسته ام!!

 

مهرو آب دهانش را فرو داد و بالا رفتند.

آهسته هر دو نفرشان وارد اتاق آذرخش شدند.

 

خبری از آشوب‌و بهم ریختگی نبود….سروین زیادی زرنگ است.

 

مرد جوان دسته کلیدش را بیرون کشید اما ناگهان به خاطر آورد که مهرو تحت هیچ شرایطی نباید وارد اتاق مخفی اش شود.

 

او نباید عکس های افسون را در آنجا ببیند….

نباید بویی از گذشته ببرد.

 

چرخید و گفت:

_تا سروین متوجه نشده برو تو اتاق خودت….اینطوری بهمون شک می کنه.

 

با گیجی شانه بالا پراند:

_باشه…ولی حتما بهم بگو که قالیچه ات سر جاش هست یا نه.

 

سری تکان داد:

_بهت خبر میدم….فعلا برو….چند دقیقه دیگه میام دنبالت بریم سر شام….اونجا هم هر چی گفتم بدون نَه و نُچ قبول می کنی…نقشت رو باید بی نقص اجرا کنی…حله؟!

 

_گرفتم.

 

وارد اتاق خودش شد و لباس هایش را تعویض کرد.

 

آذرخش نیز بدون درنگ قفل ها را باز کرد….خدا را شکر سروین به عقلش نرسید که قفل اینجا را بشکند.

 

 

 

وارد اتاقک شد و با دیدن قالیچه که سالم و دست نخورده بود، نفسش را رها کرد.

 

این قالیچه تنها یادگار پدرش بود…

آن را از اتاق خارج کرد و پس از قفل کردن در اتاقک، لباس هایش را از تن بیرون کشاند.

 

سروین مارمولک!!

حق با صنم بود….او خوب سروین را می شناخت.

 

در ابتدا قصد داشت همین امروز او را از خانه بیرون کند اما خیلی ناگهانی، تصمیم گرفت حین برداشتن قالیچه مچش را بگیرد.

 

آهسته زمزمه کرد:

_بیچارت میکنم سروین هوشمند….

 

دقایقی بعد همراه همسرش سر میز شام حاضر شدند.

 

آذرخش با نقشه‌ی قبلی و بدون اینکه سرش را بلند کند، مهرو را خطاب کرد:

_فردا اتاق من‌و یکم مرتب کن….علی الخصوص کمد لباسام و قفسه‌ی کتاب ها….پس فردا احتمالا یه مهمون از تبریز بیاد برام.

 

چشمان دخترک به صورت ساختگی فراخ شدند:

_من نمیتونم آذرخش…فردا تا آخر شب باید تو رستوران باشم بعدشم که میام خونه وقت نیست و از خستگی بیهوش میشم….بگو سروین مرتب کنه.

 

مصنوعی اخم کرد و به سروین که گوشه ای ایستاده بود، نگاهی انداخت:

_سروین باید خونه رو مرتب کنه واسه مهمونی پس فردا.

 

منتظر عکس العمل او ماندند.

 

سروین که از خدایش بود و خبری نداشت، گفت:

_من مشکلی ندارم آقا….در اتاق‌تون رو باز بذارید، خودم مرتبش می کنم‌.

 

 

 

ابروی آذرخش بالا پرید:

_واقعاً؟؟ آخه اتاق مهمانم باید اوکی کنی…..اگه سختت میشه هم خونه هم اتاقا رو مرتب کنی، بگو یه نظافتچی خبر می‌کنم.

 

_نه نه آقا…سختم نیست.

 

_باشه…فردا در اتاق رو قفل نمی کنم….منتها یه چیزی!! توی کشو ها یا جاهای خصوصی سرک نکش!! فقط همه چیز رو مرتب کن.

 

سروین سری تکان داد و در دلش عروسی بود.

 

فردا می توانست با خیال راحت و بدون استرس تمام اتاق مرد جوان را زیر و رو کند.

شاید این بار بتواند قالیچه را بیابد.

 

آذرخش ایستاد و رو به مهرو گفت:

_توئم شامت رو خوردی بیا تو اتاقم….لباس خواب سفیده رو هم بپوش…

 

چشمان مهرو از تعجب زیاد گرد شدند.

این که جزء برنامه نبود!!

 

آذرخش مهلت صحبت کردن به او نداد و از راه پله بالا رفت‌.

سروین نگاه چپی به دخترک انداخت.

 

باید به اتاقش می رفت؟؟

هنوز از او می ترسید و نتوانسته بود آزار دادن هایش را فراموش کند.

 

شاید این هم جزء نقشه‌ی آذرخش بود….شاید هم نه!!

 

مقابل آینه میز توالت ایستاد.

ست سفید رنگی که پوشیده بود، اندام زنانه اش را زیباتر به نمایش می گذاشت.

 

بند های لباس خواب را به هم نزدیک کرد و گره زد.

 

 

 

دلش نمی خواست مطابق میل آذرخش پیش برود اما راستش را بخواهی از او می ترسید.

 

حوصله‌ی آرایش کردن نداشت.

خط چشمی باریک به همراه رژ خوش رنگ اش کافی بود.

 

موهایش را باز گذاشت و پس از برداشتن موبایلش بیرون رفت.

 

تقه ای به در زد و با شنیدن فرمان ورود مرد، وارد شد.

 

آذرخش آرام گفت:

_در اتاق رو قفل کن!!

 

کلید را چرخاند و سمت او که تا کمر در کمد خم شده بود رفت:

_آذرخش؟! داری چیکار می کنی؟؟

 

قالیچه را پشت لباس های آویزان شده اش درون کمد قرار داد و جعبه‌ی بزرگی را در قسمت پایینی آن گذاشت که مشخص نباشد.

 

از کمد خارج شد و در را بست:

_قالیچه رو گذاشتم اینجا.

 

_چرا تو همون اتاق مخفیت نذاشتی و به سروین کلید بدی؟؟

 

_آخه دختر خوب…وقتی بهش گفتم بیا اتاقم‌و مرتب کن، بعد فردا صبح حین رفتن از خونه در اتاق رو قفل کنم که خیلی ضایعه….اما الان راه رو براش باز گذاشتم….وقتی سروین فردا بیاد سراغ لباسا، قطعا این قالیچه رو می بینه….یه طوری گذاشتمش که هم توی دید باشه و هم….

 

سر چرخاند و با دیدن چهره‌ی مهرو مات ماند.

حرف در دهانش ماسید و چیزی در وجودش فرو ریخت.

 

اولین بار نبود که او را آرایش کرده و مرتب می دید اما امشب فرق داشت.

 

 

 

لباس خواب سفید رنگی که تا روی ران هایش بود به همراه آن آرایش ملیح، زیبایی او را دو چندان می کردند.

 

دخترک حرف او را جدی گرفته بود!؟

 

تک خنده ای زد و متحیر گفت:

_واقعا حرف من‌و جدی گرفتی که گفتم لباس خواب بپوش؟!

 

مهرو شوکه شد:

_وا….خب….خب نمی دونستم جزء نقشت نیست.

 

دستش را گرفت و پس از خاموش کردن چراغ ها، روی تخت دراز کشید.

 

لبخند کجی زد و برای حرص دادنش گفت:

_هوم….حالا اشکالی نداره…میتونه جزء نقشه مون باشه.

 

مشتی به سینه‌ی آذرخش کوبید:

_برو بابا.

 

دستانش را باز کرد و عروسک زیبا را میان بازوانش کشید.

 

موهای مهرو را پشت گوشش راند و ملایم گفت:

_همه چی رو از اول برام بگو….تو ماشین فرصت نشد تعریف کنی…فقط سعی کن آروم صحبت کنی یه موقع سروین میاد پشت در فالگوش وایمیسته.

 

دخترک نفسی گرفت و سعی کرد توجه ای به بازی کردن انگشتان آذرخش با موهای بلندش نکند.

 

تمام چیزهایی که امروز شنید را مو به مو تعریف کرد.

 

سپس پرسید:

_یعنی واقعا این قالیچه اونقدر ارزش داره که سروین حاضر شده به خاطرش خدمتکار شه و….

 

مرد جوان منتظر نگاهش کرد و او به سختی گفت:

_و صیغه‌ی تو بشه؟؟

 

 

 

آذرخش سر مهرو را روی بازویش جا به جا کرد اما دست از نوازش موهای او بر نداشت:

_آره….خیلی بها داره….این قالیچه رو سال گذشته که قیمت گذاری کردم، چیزی حدود بیست میلیارد تومن ارزش داشت…امسال قطعا بیشتر شده.

 

متعجب شد و خفه جیغ کشید:

_بیست میلیارد تومن!؟ واسه یه قالیچه؟!

 

_این یه قالیچه معمولی نیست…دست‌بافته، عتیقه و قدیمیه….از این دست قالیچه ها و تابلو فرش ها خیلی زیاده که چندین میلیارد ارزش دارن.

 

_چرا سهراب می خواد از تو بدزدتش؟!

 

به سقف خیره شد و هنوز انگشتانش لا به لای موهای دخترک می رقصیدند.

 

اولین بار بود که این گونه اتفاقات میان شان رخ می داد.

 

نه مرد حاضر بود از لذتی که می برد دست بکشد، و نه دخترک دلش می خواست او را پس بزند و از گرمای تنش دل بکند.

 

دم بلندی گرفت و در خاطرات گم شد:

_چون فکر میکنه حقشه…..ولی ابداً حقش نیست…اون آدم هم خدا رو میخواد هم خرما…این قالیچه تنها دارایی پدرم بود که برای من و آرش به جا گذاشت.

 

_چرا فکر میکنه حقشه؟؟ چرا تو نفروختیش تا الان؟!

 

_جریانش خیلی طولانیه….شاید بعداً برات تعریف کردم که بفهمی سهراب چه جونوریه….منم اگه تا الان این عتیقه رو نفروختم، واسه اینه که تنها چیزیه که از پدرم برام مونده…شاید خیلی وقت ها لنگ یه قرون پول بودم اما دلم نیومد دست بهش بزنم….

 

 

 

آذرخش نفسش را رها کرد و ادامه داد:

_بعد از فوت بابام…من و مامان شهربانو به خاطر قرض و بدهیاش، مغازه و خونه مون رو فروختیم….تنها ارثیه‌ی پدری که برام مونده همین قالیچه ست….اون ارثیه ای هم که پیش مادربزرگم دارم، متعلق به حاج عباسه…پدربزرگم.

 

مهرو به چهره‌ی مردانه او چشم دوخت.

 

شاید از آذرخش خوشش نمی آمد و خاطرات خوبی از او نداشت اما دلش به حالش سوخت.

 

می توانست بفهمد که چه دوران سختی را گذرانده و چه دردهایی کشیده است.

 

در این دنیا هیچکس بی درد نیست!!

هر کسی به اندازه‌ی سهم خودش از این روزگار، رنج می کشد….

 

آذرخش دستش را زیر چانه‌ی مهرو گذاشت و گفت:

_خوب شد یادم اومد….تو توی ماشین می خواستی یه موضوعی رو به من بگی اما حرفت‌و خوردی….بگو ببینم….چی درباره سروین میدونی؟!

 

چشم دزدید و با تته پته گفت:

_م..من!؟ نه نه…چیزی نمیدونم.

 

روی تن ظریفش سایه انداخت و به چشمان تیره اش که در تاریکی می درخشیدند زل زد:

_این نگاه دزدیدنات، مِن و مِن کردنات….همه دارن میگن که تو داری بازم یه چیزی رو مخفی می کنی!!

 

مهرو لبش را از داخل دهان، زیر دندان هایش کشید.

 

یاد مخفی کاریِ قبلی اش افتاد.

قطعا این راز نگه دار بودن اش عاقبت خوبی نخواهد داشت!!

 

 

 

دستانش را روی سینه‌ی آذرخش فشرد و به عقب هل اش داد:

_میگم…فعلا پاشو از رو تنم.

 

نگاه عمیقی به لبان رژ خورده‌ی او انداخت و بر تخت نشست.

 

خم شد و شیشه‌ی مشروب را از روی عسلی برداشت.

 

کمی نوشید و گفت:

_بگو.

 

دخترک کنارش جای گرفت و برای فرار کردن از آن بحث پرسید:

_چرا اینقدر مشروب میخوری!؟

 

چپ نگاهی حواله اش کرد:

_میگی یا یه طور دیگه از زیر زبونت حرف بکشم؟؟

 

چشم چرخاند و به سختی گفت:

_سروین یه عکس از شبی که….شبی که باهاش رابطه داشتی به من نشون داده.

 

دستش در هوا خشک شد….شوکه پرسید:

_چی؟! رابطه؟؟ من و سروین؟!

 

_آره…سعی نکن الکی تعجب کنی و خودت‌ رو به اون راه بزنی چون اصلا برام مهم نیست باهاش بودی یا نه.

 

دروغ می گفت….

رابطه‌ی آذرخش با سروین برای او خیلی مهم بود…

 

آذرخش هنوز هم مات برده به او نگاه می کرد:

_چی داری میگی؟؟ من اصلا با اون زنیکه رابطه نداشتم….دستمم بهش نخورده تا الان.

 

_چرا دروغ میگی آذرخش؟! خودم عکس‌تون‌ رو دیدم…تو داشتی می بوسیدیش!!

 

بطری را روی زمین گذاشت و کمی فکر کرد.

به خاطر آورد!!

 

همان شبی که مست بود و پس از بد شدن حالش سروین را پس زد.

 

سمت مهرو چرخید:

_ببین…من دروغی ندارم بهت بگم….اونقدری هم شجاعت دارم که اگه کاری کردم، مرد و مردونه پاش وایسم و انکار نکنم.

 

منتظر تماشایش کرد.

آذرخش پیراهنش را درآورد و پشت سر مهرو خوابید.

 

دوباره تن او را در آغوش کشید و زمزمه کرد:

_یه شب قبل از ازدواج‌مون، توی مستی زیاد کنترلم رو از دست دادم و نزدیک بود با سروین رابطه داشته باشم….اما خداروشکر یهو حالت تهوع گرفتم و حالم به هم خورد….این عکسی که میگی مال همون شبه.

 

مهرو بی توجه به آذرخش با اخم به سقف خیره بود و گمان می کرد مرد جوان قصد فریب دادن او را دارد.

 

صورتش را مقابل صورت خود چرخاند و ادامه داد:

_اون شب فقط بوسیدمش…با اینکه برهنه جلوم بود اما حتی تنش رو هم لمس نکردم…بعد از اینکه حالم بد شد به اتاقم برگشتم.

 

_راست میگی!؟….یعنی….یعنی اصلا باهاش نبودی؟؟

 

نگاهش را میان چشمان دلفریب و لب های سرخ او چرخاند:

_ابداً….چه قبل از اومدن تو….چه بعد از اومدنت….کوچیک ترین ارتباطی بین من و سروین نبود….فردا هم واسه اون عکس بازخواستش می کنم.

 

مهرو به شبِ درونِ چشمان آذرخش خیره شد و دروغ چرا!؟

بیش از حد خوشحال شد.

 

اینکه شنیده بود سروین فریبش داده، شاید آزار دهنده به نظر می رسید اما نمی توانست مانع خوشنودی اش شود.

 

آذرخش به او خیانت نکرده بود.

 

 

 

اکنون به این نتیجه رسید تنها زنی که در زندگی مرد اش وجود داشت، خودش بود و بس!!

 

با حرص گفت:

_که اینطور….سروین به من گفت که بارها باهم بودین و…لعنت بهش!!

 

گوشه‌ی لب آذرخش کج شد:

_توئم حسودیت شد وقتی اون چیزا رو گفت….آره؟!

 

چپ نگاهش کرد:

_نه فقط حرص خوردم….درسته ما یه زندگی اجباری داریم اما منم مثل همه‌ی زن ها دلم نمیخواد جنس مونث دیگه ای دور و ور شوهرم باشه.

 

_پس واسه همین وقتی سمتت میومدم بد خلقی می کردی؟!

 

از چهره‌ی جدی آذرخش نگاه دزدید.

مرد جوان اکنون دلیل بد قلقی های همسرش را متوجه شده بود.

 

دستش را زیر سر اهرم کرد و ابروانش به هم گره خوردند:

_چرا همون موقع که این اراجیف رو به خوردت داد، بهم نگفتی؟!

 

مهرو سکوت کرد و شانه ای بالا پراند.

آن همه جنگ اعصاب به خاطر یک سوء تفاهم!؟

 

هر دو نفرشان عصبی بودند.

 

آذرخش از دست مهرو…

و مهرو از دست سروین…

 

انگشت اشاره اش را مقابل صورت دخترک تکان داد و جدی زمزمه کرد:

_این بار فقط به خاطر اینکه خودت اعتراف کردی از پنهون کاریت می گذرم…ولی وای به روزی که دوباره بخوای چیزی رو ازم پنهون کنی!! دیگه باید فهمیده باشی من از دروغ و پنهون کاری متنفرم…و قطعا عواقب بدی خواهد داشت این کارا.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x