رمان کینه کش پارت ۴۳

4.3
(92)

 

 

مهرو سری تکان داد و می ترسید به چشمان او نگاه کند.

 

چانه اش را با انگشت شست گرفت و صورتش را بالا آورد:

_متوجه شدی!؟

_آره.

 

چشمش به ساعت افتاد…شب از نیمه گذشته بود.

 

پتو را روی تن هایشان بالا کشید و مهرو را در آغوشش جا به جا کرد:

_بگیر بخواب…فردا کلی کار داریم.

 

_فردا….نقشه ات چیه؟!

 

عجیب بود که امشب شبیه به زوج های عادی شده بودند و هیچ کدام تلاش در عقب راندن دیگری نمی کردند.

 

آذرخش روزها میشد که سعی در بهبود رابطه اش با همسرش داشت.

 

این رفتار مرد جوان برای مهرو جای تعجب داشت…نمی دانست چه در سر او می گذرد و هنوز از دست اش دلخور بود.

 

پلک بست و نجوا کرد:

_خیلی وقته منتظر این روزم…از همون موقعی که پاش به خونه ام باز شد، می دونستم با نقشه جلو اومده….اگه تا امروز صبر کردم، فقط بخاطر این بود که می خواستم بفهمم هدفش چیه…اون قصد بازی دادن من‌و داشت…اما نمی‌دونست که داره تو زمین من و توسط من بازی داده میشه.

 

_یعنی می دونستی که با هدف نزدیکت شده!؟

 

_آره….تخم و ترکه‌ی اینا رو خوب می شناسم….فکر کرده میتونه من‌و گول بزنه اما کور خونده….از همون روز اول فهمیدم با بابای عوضیش هم دسته و یه نقشه ای توی کله‌ی پوکشون می‌گذره….این میون تو هم بهم کمک بزرگی کردی…دمت گرم.

 

 

 

مهرو با شنیدن قدردانی آذرخش از او لبخند خجلی زد.

 

دستش را روی سینه‌ی مرد گذاشت:

_آخرش نگفتی فردا نقشه ات چیه؟!

 

_یه دوربین توی اتاق کار گذاشتم که با اون سروین رو چک می‌کنم….خودمم نمیرم گالری و همین حوالی خونه می‌مونم تا وقتی که خواست حرکتی بزنه، مچش رو بگیرم….

 

_خب منم نمیرم رستوران و پیشت میمونم.

 

_لازم نکرده….فردا میری سر کارت…خودم از پس این زنیکه بر میام.

 

_نه…نمیرم….تو دلم آشوب میشه نمیتونم درست کار کنم.

_مهرو!! اذیت نکن دختر خوب…

 

انگشتانش را روی لب های مرد گذاشت و خموشش کرد:

_من میمونم باهات….شب بخیر.

 

_باشه….شب بخیر.

 

پلک باز کرد و آخرین نگاه را به چهره‌ی زیبای همسرش انداخت….حلقه‌ی دستش را دور تن او محکم تر کرد.

 

اگر این اتفاقات نمی افتادند و حوصله‌ی کافی بداشت، عمرا از این عروسک می گذشت.

 

امشب با آن لباس و آرایش دلبر تر شده بود و می توانست هر دویشان را به یک عشق بازی ناب میهمان کند.

 

اما هیچ کدام انگیزه ای نداشتند و پیش قدم نشدند.

 

مهرو سرش را روی سینه‌ی گرم و برهنه‌ی آذرخش جای گیر کرد و به طنین قلب او گوش سپرد.

 

دقایقی بعد، برای اولین بار در آغوش یکدیگر به خواب فرو رفتند.

 

****

 

 

 

مهرو خم شد و به لپ تاپی که روی زانوی آذرخش بود، نگاهی انداخت.

 

پوفی کشید و بی حوصله گفت:

_چرا اینقدر فس فس میکنه؟؟ خب برو تو اتاق یه سرکی بکش دیگه فوضول خانم.

 

آذرخش به فیلم پخش شده‌ی اتاق چشم دوخت و جواب مهرو که کنارش درون خودرو نشسته بود را داد:

_چقدر عجله میکنی!! یکم حوصله کن دختر….تازه ربع ساعته که ما صبحونه خوردیم و از خونه خارج شدیم….اگر نمیتونی تحمل کنی، یه تاکسی بگیر و برو رستوران.

 

ناخنش را جوید و مضطرب گفت:

_نه نمیرم….میگم….نکنه بلایی سر قالیچه ات بیاره!؟

 

_دیوونه شدی؟! مگه طرف عقلش‌و از دست داده که یه قالیچه بیست و چند میلیاردی رو داغون کنه!؟ اینا قصدشون فروختنه…هر کس هر چقدرم تصمیمات شوم داشته باشه، وقتی ارزش یه چیز رو بدونه عمراً به اون صدمه بزنه.

 

سمت مهرو چرخید و در چشمانش دقیق شد:

_به قول خودت….لابد اونقدری در نظر سروین و پدرش این قالیچه ارزش داشته که حاضر شد خدمتکار خونه‌ی من بشه….خدمتکار پسر زن باباش و رقیب قدیمیِ پدرش!!

 

_درست میگی….ولی خوبیش به اینه که ماهیتش برای همه مشخص شد.

 

_از اولشم مشخص بود….فقط نمیدونم چرا صنم بهم نگفت که سروین همچین قصدی داره!!

 

 

مهرو متعجب شد:

_آذرخش!؟ چیزی خورده به سرت؟؟ من مطمئنم صنم جون هیچ اطلاعی از این ماجراها نداره….اون مادرته بعد بیاد بر علیه تو کار کنه!؟ به نظر خودت همچین چیزی ممکنه؟؟

 

آذرخش در دل پوزخندی به سادگی مهرو زد.

او که صنم را هنوز خوب نمی شناخت…می شناخت!؟

 

از گوشه چشم نگاهی روانه اش کرد:

_از نظر من ممکنه….چون به صنم اصلا اعتماد ندارم…اونی که واسه خاطر سهراب، بچه ها و شوهرش رو ترک کرد، مشارکت توی یه همچین موضوعی برای زمین زدن من، چیز بعیدی نیست.

 

دخترک دستش را در هوا‌ تکان داد:

_تو زیادی به همه چیز و همه کس مشکوکی….بهتره یکم مثبت اندیش باشی.

 

پوزخندی زد و طعنه وار گفت:

_آره مشکوکم….چون به هر کی اعتماد کردم، جواب اعتمادم‌و جور دیگه داد و دید من‌و نسبت به خودش عوض کرد.

 

مهرو سکوت کرد و می دانست مخاطب حرف های شوهرش خودش بود و بس….همان جریانات مخفی کاریش و رفتن به بیمارستان و خانه سهراب.

 

اما شاید هم حق با مهرو بود….از کجا معلوم صنم از ماجرای دزدی باخبر باشد!؟

 

دمی گرفت و ناگهان نگاهش به صفحه لپ تاپ افتاد.

 

تقریبا عربده زد:

_اومد….اومد تو اتاقت!!

 

 

 

نفس هایشان در سینه حبس شدند و نگاه آذرخش به سوی لپ تاپ سوق پیدا کرد.

 

سروین وارد اتاق شد و همزمان که مشغول حرف زدن با تلفن بود، شروع به گشتن کرد.

 

در دقایقی که گذشت، تنها صدای نفس های پر استرس هر دویشان سکوت خودرو را می شکاند.

 

سروین کمد را باز کرد و لباس های آذرخش را با حرص کنار زد اما ناگهان دستش در هوا خشک شد.

 

قالیچه را دیده بود!!

تلفن را گوشه ای گذاشت و آن را از پشت لباس ها بیرون کشید.

 

مهرو دست آذرخش را فشرد:

_دیدش….الان….الان میخوای چیکار کنی؟!

 

لپ تاپ را به دست او داد و خودرو را به حرکت در آورد:

_الان وقتشه پدرش‌و دربیارم!!

 

_میخوای زنگ بزنی پلیس؟!

 

خیره به رو به رو گفت:

_فکر نکنم موثر باشه…چون میتونه تو دادگاه بگه خدمتکار خونمه و من ازش خواستم اتاقم رو مرتب کنه….تازه میتونه تو رو هم به عنوان شاهد ببره توی دادگاه….نمیخوام تو قسم دروغ بخوری مهرو….اگر هم حقیقت رو بگی، من متهم میشم…پس زنگ زدن به پلیس نقشه خوبی نیست.

 

مهرو به حرف هایش فکر کرد.

حق با او بود….

 

آذرخش همیشه تمام جوانب کار را می سنجید بعد وارد عمل می شد.

 

 

 

پر شتاب سمت خانه حرکت کرد و کاملا بی سر و صدا وارد حیاط شدند.

 

رو به مهرو گفت:

_توی پذیرایی بمون!!

_نه…میام باهات.

 

پیشانی اش را فشرد و دندان قروچه ای کرد:

_خواهش می کنم یه امروز رو روی اعصابم راه نرو!!

 

دخترک آب دهانش را فرو داد و پایین پله ها ایستاد.

 

آذرخش آرام بالا رفت و صدای پر شوق سروین را شنید:

_بلاخره پیداش کردم بابا!! چیزی که حقمون بود رو پیدا کردم….دیروز توی این کمد رو نگشتم چون خیال نمی کردم اینجا بذارش اما امروز یهو سورپرایز شدم.

 

ناگهان در را باز کرد و درون اتاق پا گذاشت.

 

سروین با دیدن قامت آذرخش بالای سرش جیغ بلندی کشید و موبایل از دستش افتاد.

 

مرد جوان با صلابت گام برداشت و در یک حرکت یقه‌ی سروین را گرفت.

 

بلند اش کرد و حرص آلود غرید:

_عزیزم….دوباره سورپرایز شدی که من‌و دیدی….مگه نه؟!

 

دستانش را دور مچ های آذرخش پیچاند و نالید:

_غلط کردم….غلط کردم….بابام گولم زد!!

 

چقدر دلش می خواست در دهان سروین بکوبد اما نباید گزک به دستش می داد.

 

تنش را محکم به دیوار کوبید و مقابل صورتش عربده زد:

_خودت و بابای عوضیت گ*وه خوردین سمت خونه‌ی من و قالیچه ام اومدین!!

 

 

 

شدیداً عصبانی شده بود و نمی توانست خود را کنترل کند.

 

سروین به گریه افتاد و او بیش از پیش عربده می زد:

_فکر کردی اینقدر هالو ام که دلم برات بسوزه و بیارمت خدمتکار خونه ام شی؟! نه موش کثیف….فقط می خواستم مطمئن شم چشم اون سهراب دیو*ث هنوز دنبال این یادگاریه.

 

گریه هایش شدت گرفتند و تاکنون اینقدر نترسیده بود:

_اشتباه کردم…توروخدا بذار برم.

 

یک دستش را دور گلوی زن پیچاند و برای ترساندن او با دندان های چفت شده غرید:

_بری؟؟ کجا بری؟؟ تازه میخوام زنگ بزنم پلیس بیاد جمعت کنه!!

 

رنگ از رخسارش پرید:

_غلط کردم….غلط کردم….زنگ نزن پلیس…جونِ مهرو زنگ نزن…

 

دستش را روی دهان سروین فشرد:

_خفه شو!! همین الان صیغه رو پس میخونم….وسایلت رو جمع میکنی و گورت‌و گم می کنی….ملتفت شدی؟؟

 

سری تکان داد و دقایقی بعد پایین رفتند.

 

زیر نگاه تیزبین آذرخش وسایلش را جمع کرد و وارد پذیرایی شد.

 

مهرو گوشه ای ایستاده بود و در سکوت به آنها خیره شد.

 

سروین ترسیده اشک هایش را پاک کرد که ناگاه آذرخش گفت:

_صبر کن!!

 

 

 

سمتش گام برداشت و ابروانش به هم گره خوردند:

_موبایلت‌و بده.

 

_چ…چرا؟!

_دو بار تکرار نمی کنم.

 

موبایلش را به دست آذرخش داد و او در گالری اش چرخید.

 

تمام عکس هایی که سروین از قالیچه و خانه‌ اش گرفته بود را پاک کرد و در نهایت چشمش به تصویر آن بوسه‌ی معروف افتاد.

 

مهرو حقیقت را گفت…

در این تصویر آذرخش با چشمان بسته سروین را می بوسید.

 

آن عکس را نیز پاک کرد و رو به سروین گفت:

_همین الان از مهرو عذرخواهی کن!! به خاطر اراجیفی که دور از چشم من درباره‌ی رابطه‌ های نداشته مون به خوردش دادی.

 

دخترک حیرت زده به آذرخش چشم دوخت.

 

سروین مردد و اشک آلود گفت:

_و..ولی…

_یالا!!

 

با نفرت به مهرو چشم دوخت:

_معذرت میخوام.

 

مرد جوان در خانه را باز کرد:

_بزن به چاک….بار دیگه حتی کلاهتم اینجا افتاد، این طرفا آفتابی نمیشی.

 

پس از رفتن سروین، نفس راحتی کشید و همراهِ مهرو سمت اتاقش گام برداشت.

 

دخترک کنار قالیچه‌ی قدیمی و فوق العاده زیبا زانو زد و دستی بر روی آن کشید:

_خیلی قشنگه….

 

آذرخش روی مبل نشسته بود و خیره به آنها در فکر عمیقی فرو رفت.

 

باید زهرش را به سهراب می ریخت ولی چگونه؟!

نچی گفت و دستی به ریشش کشید…

 

مهرو سر چرخاند و کنارش روی دسته‌ی مبل نشست:

_به چی فکر می کنی؟! الان که دیگه قالیچه ات سالمه.

 

_سروین که جَست و به خاطر نداشتن مدرک نشد به پلیس تحویلش بدم…سهرابم که هیچ آتویی ازش ندارم و بخوام حالش رو بگیرم….الان من موندم و یه کوه حرص و خشم که نمیدونم کجا تخلیه اش کنم.

 

دخترک با تعجب سمت مرد جوان متمایل شد:

_کدوم قانون میگه که تو حتما باید تلافی کنی؟؟ چرا اینقدر دنبال انتقام جویی و کینه کِشی هستی آذرخش!؟ خداروشکر قالیچه‌ی یادگار پدر خدابیامرزت هم که الان سالم و دست نخورده پیشته.

 

سرش سمت مهرو چرخید و اخم میان ابروان مردانه اش دوید:

_یه نفر با قصد و غرض قبلی اومده تو خونه ام و خواسته دزدی کنه….بعد من ولش کنم به امون خدا؟! که بره و بخنده به ریش ام؟؟

 

_اونی که الان شکست خورده تو نیستی….اونایی که نقشه شون بر باد رفته سروین و پدرش ان….تو همین الانش هم پیروز ماجرایی!! چون تونستی دست سروین و سهراب‌و رو کنی…پس دیگه لازم به تلافی نیست!!

 

به حرف های مهرو فکر کرد.

شاید حق با او بود…

 

شاید آذرخش زیادی خود را در انتقام گرفتن ها و تلافی کردن ها غرق کرده بود که نمی توانست از جانب دیگری به ماجرا فکر کند.

 

 

 

مهرو با اینکه دلِ خوشی از او نداشت اما راضی نبود اتفاق بدی برای آذرخش یا فرد دیگری بیوفتد.

 

دست بر شانه‌ی مرد اش گذاشت:

_این تلافی کردنا عاقبت خوبی ندارن…یکی تو میزنی، یکی اون میزنه….به این فکر کردی آخرش چی میشه؟! اگه یه نفر این میون جونش به خطر بیوفته….یا چه میدونم….زندگی کسی خراب بشه….اون موقع میتونی خودت رو ببخشی؟؟….”به جای این همه کینه کِشی، کینه کُشی کن آذرخش”

 

آذرخش سکوت کرده بود و مهرو همچنان او را به پا پس کشیدن از تلافی مجاب می کرد:

_ببین من اطلاع زیادی از گذشته ات ندارم…صنم جون هر چقدرم در حقت بد کرده باشه، بازم مادرته و الان زن سهرابه…اگه حرکتی بر علیه سهراب بزنی، اولین ترکشش دامن مادرت رو می‌گیره…تو راضی میشی که صنم جون توی دردسر بیوفته؟؟

 

چه می شنید!؟

این حرف ها…آن هم از یک دختر جوان!!

کمی بعید بود اما واقعی…

 

به فکر مادرش افتاد.

نمی خواست با لجبازی ها و انتقام جویی هایش اتفاقی برای صنم بیافتد.

 

روز دادگاه را به خاطر آورد که سهراب برای اینکه مانع از حضور صنم در جلسه دادگاه آرش شود، او را کتک زد.

 

وای که اگر مادرش در خانه ی سهراب نبود…چه بلاهایی می توانست سر آن پیر خرفت بیاورد!!

 

 

 

اما اکنون که صنم، همسر قانونی اوست و از آنجایی که آذرخش دوست ندارد سهراب گزندی به مادرش برساند، دست و بالش را برای تلافی می بستند.

 

در آنی تمام حرص و خشم آذرخش فرو خوابید.

 

جملاتِ حق و آگاهی بخش مهرو، همچون آب خنکی بر آتشِ باطنی مرد ریخته شدند و او را آرام کردند.

 

دست دراز کرد و دور کمر همسرش پیچاند….او را پیش کشید و روی پاهای خود نشاند.

 

دخترک آهسته هینی گفت و به او زل زد.

 

سکوت عمیقش باعث شد گردنش را مقابل صورت مرد کج کند:

_آذرخش؟! اصلا شنیدی من چی گفتم؟؟

 

_آره…شنیدم…

 

عجیب بود که برای اولین بار با گوش دادن به حرف های مهرو توانست خود و عصبانیت درونی اش را کنترل کند.

 

انگشتان بلندش را روی کمر او رقصاند و به قهوه ای چشمانِ آرایش شده‌ اش نگاه دوخت.

 

در ادامه‌ی جمله پیشین اش گفت:

_حق با توئه….نمیخوام این میون اتفاق بدی واسه کسی بیوفته…علی الخصوص برای تو و صنم.

 

لبخند ریزی کنج لب دخترک نشست.

ظاهرا آذرخش از انتقام و تلافی صرف نظر کرده بود.

 

جدایِ از آن، چه چیزی بهتر از شنیدن اینکه او به فکر صنم و مهرو بود و هوایشان را می داشت!؟

 

_خوبه.

 

****

 

 

 

آذرخش آستین های پیراهنش را بالا داد و لیوان مشروب را از روی میز چنگ زد.

 

کمی نوشید و وارد آشپزخانه شد.

 

با ژست خاصی به کانتر تکیه زد و چشمانش بر نقطه به نقطه‌ی تن دخترک رقصیدند.

 

مهرو با اینکه مشغول سرکشی به غذاهای امشب بود اما سنگینی نگاهی را حس می کرد.

 

چرخید و اخم ظریفی میان ابروانش خوش نشست:

_چیزی شده؟؟

_نه.

 

در قابلمه را گذاشت و کامل به سمتش چرخید:

_آخه خیلی زوم کردی رو من….نکنه لباسم بده؟!

 

_نه…لباست هم خوبه.

 

مهرو انگشتانش را به هم گره زد و نزدیکش شد:

_میگم….من خیلی استرس دارم.

 

آذرخش به چهره‌ی مضطربش خیره شد و کاش می توانست آن گونه های برجسته و کمی سرخ شده را محکم زیر دندان هایش بکشد.

 

از چه زمان نگاهش به مهرو تغییر پیدا کرد؟؟

پس از خواب عجیبش؟!….یا بعد از رفتن سروین؟!

 

هر چه که بود، باعث شد در این چند هفته، او به چشم دیگری همسرش را ببیند…

 

برایش مهم نبود این دختر، فرزند افسون است…یا حتی نامزد سابق برادر مرحومش…

 

این دختر اکنون همسر قانونی اش بود…

 

چه خوب که نگاهش به زن و زندگی اش تغییر پیدا کرد.

 

 

 

لیوان مشروب را به لبانش نزدیک کرد و جدی گفت:

_استرس چرا؟؟ یه مهمونیِ ساده ست دیگه….

 

انگشتان مهرو بر روی دست مرد نشستند و لیوان را پایین آورد.

 

اخم آلود و متعجب گردنش را کج کرد.

 

نگاهش را از لیوان مشروب بالا کشید و خیره به چشمان تیره‌ی مرد گفت:

_چرا اینقدر مشروب می‌خوری؟؟

 

_چرا نخورم؟!

_خب…خطرناکه…همش ضرره…علاوه بر اون، وقتایی که مست میشی…

 

دخترک نتوانست ادامه بدهد.

 

به یاد آورد شب هایی که آذرخش نیمه مست سراغش می آمد و هیچ گونه زورش به او نمی چربید.

 

چقدر آن شب‌ها ترسناک تر از همیشه می شد…و البته بی رحم تر!!

 

_چرا جمله ات رو تکمیل نمی کنی!؟

 

آب دهانش را فرو داد و سخت زمزمه کرد:

_وقتایی که مست می‌کنی، ترسناک میشی…و انگار اصلا من‌و نمی بینی که دارم کنارت اذیت میشم.

 

مهرو را اذیت کرده بود؟!

بی شک آری!!

 

او خواسته یا ناخواسته همسرش را زیادی آزار داده بود…

 

گرمای دست دخترک را هنوز بر پوستش حس می کرد:

_مشروب می‌خورم چون عادت کردم و وقتایی که ناخوشم آرومم میکنه….یه چیزی پیدا کن تا باهاش آروم شم، مشروب رو از همین لحظه میذارم کنار و اون‌و جایگزینش می کنم.

 

چه پیدا می کرد تا او را آرام کند و جایگزین مشروب خوردنش شود!؟

 

نمی دانست…

 

با پخش شدن صدای آیفون انگشتانش از روی دست مرد سُر خوردند.

 

آذرخش تکیه اش را از کانتر برداشت و در را باز کرد.

 

باید به هر نحوی شده مصرف مشروبش را کنترل کند یا لااقل قبل از خواب ننوشد.

 

دلش نمی خواست دوباره بد قول شود و مهرو را آزار دهد…

 

امشب پس از مدت ها، کیسان و فرهام به همراه همسران‌شان را دعوت کرده بود.

 

فرهام پیش آمد و تن آذرخش را به آغوش کشید:

_دلم واست یه ذره شده بود نامرد!!

 

لبخند بر لبش نشست و ضربه ای به کمر او زد.

کرشمه، کیسان و جانا نیز پس از فرهام وارد شدند.

 

مهرو خجل و پر استرس با آنها خوش و بش کرد و برای پذیرایی به آشپزخانه رفت.

 

کف دستان عرق کرده اش را به لباسش کشید که صدای آذرخش را از پشت سر شنید:

_چایی آماده ست؟؟

 

پلک هایش را بست و غر زد:

_قلبم اومد تو دهنم.

 

_الان این استرست واسه چیه دقیقا؟!

 

_خب اولین باره واسمون مهمون میاد…استرس نداشته باشم؟!

 

 

 

آذرخش ظرف شیرینی را برداشت تا کمک مهرو برای پذیرایی ببرد:

_نه عزیزم….استرس نداره….تو خونه‌ی خودمونی…منم که هستم….مهمونا هم غریبه نیستن.

 

هیچ‌کدام از این حرف ها نمی توانستند از اضطراب درونی او بکاهند.

 

به قابلمه ها نگاهی انداخت و لرزان گفت:

_وای نکنه غذا کم بیاد!!

 

آذرخش کلافه پلک بست و غرید:

_مهرو!!

_هوم!؟

 

چشم باز کرد و به سینی چایی اشاره زد:

_بردار و بیا….زود!!

 

دخترک سری تکان داد و همراه یکدیگر بیرون رفتند.

کرشمه با لبخند به آنها چشم دوخت.

 

چه خوب که آنها نگاه بدی به مهرو نداشتند و او را به عنوان همسر آذرخش پذیرفتند.

 

کیسان ذوق زده رو به آذرخش گفت:

_داداش راستی شنیدی فرهام داره بابا میشه!؟

 

کرشمه سرخ شده داد زد:

_دایی کیسان!!

 

فرهام لبخندی زد و به همسرش خیره شد.

 

کیسان خجل شدن خواهر زاده اش را دید اما ادامه داد:

_جنابعالی هم داری دایی میشی آذرخش‌.

 

آذرخش نگاه پر تعجبش را میان آنها چرخاند:

_واقعا؟!

 

 

 

جانا رو به او گفت:

_آره‌…تازه من حسم میگه بچه شون دختره.

 

لبان آذرخش کش آمدند….رو به فرهام و کرشمه گفت:

_تبریک میگم….قدم‌ اش پر خیر و برکت باشه برای زندگی‌تون.

 

کرشمه_مرسی داداش.

 

مهرو نیز تبریک گفت و فرهام ضربه ای به شانه آذرخش زد:

_ممنون داداش….انشالله قسمت شما بشه.

 

سکوت در خانه حاکم شد.

دخترک سر پایین انداخت و آذرخش جوابی نداد.

 

چه آرزوی محالی برایشان کرده بودند…

جانا در جواب فرهام انشالله ای گفت و اشاره کرد ادامه ندهد.

 

تا شام بحث های مختلفی پیش آمد و از هر دری سخن گفتند.

 

مهرو با اینکه هنوز یخ اش باز نشده بود، اما به کمک جانا و کرشمه میز شام را چیدند.

 

دور میز نشستند و مشغول خوردن شام شدند.

 

از آنجایی که کیسان خبر نداشت شام امشب را مهرو تدارک دیده است، به شوخی گفت:

_میگم آذرخش آدرس این رستورانی که ازش غذا سفارش دادین رو به ما هم بده….لامصب چه غذاهایی آماده کردن….با لبات بازی می کنن.

 

ابروی آذرخش بالا پرید و لقمه در دهان مهرو ماند.

 

 

 

جانا لقمه ای جوید و رو به همسرش گفت:

_به نظر نمیاد غذای رستورانی باشه.

 

آذرخش نگاهی به مهرو انداخت:

_غذای رستوران نیست…زحمت شام امشب رو مهرو خانم کشیدن.

 

کرشمه متعجب شد:

_جدی؟! خیلی خوشمزه ست….

 

سپس رو به مهرو ادامه داد:

_نگفته بودی دستپخت به این خوبی داری!!

 

پس از او بقیه نیز شاهکار دخترک را تحسین کردند و مهرو محجوب تشکر کرد.

 

فرهام لقمه اش را با لذت جوید و رو به آذرخش گفت:

_نونت تو روغنه داداش.

 

کیسان تایید کرد و با خنده گفت:

_واسه مردا که اکثرشون شکمو ان، پیدا کردن یه زن با همچین دستپختی آرزوئه….جفت شیش آوردی و خبر نداری آذرخش خان.

 

جانا از زیر میز لگدی به پای کیسان زد و ابرویش را با خنده بالا داد:

_چند بار تا حالا گرسنه سرت‌و رو بالش گذاشتی که الان همچین مینالی مردک!؟

 

همه خندیدند و کیسان دستانش را به حالت تسلیم بالا گرفت:

_غلط کردم…به خدا منظوری نداشتم….فقط خواستم به آذرخش بگم که ناشکری نکنه.

 

آذرخش با لبخند سر پایین انداخت و مشغول خوردن شد.

 

واقعا دستپخت مهرو بی نظیر بود!!

 

 

*  واقعا گذاشتن یه کامنت برا نظر دادن اینقد سخته ادم دلسرد میشه از رمان گذاشتن😒😒

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina Moradi
1 سال قبل

سلام عزیزم مرسی از رمانت واقعا اونقدر بی نقص و بی عیب هست که جایی برای اعتراض وکامنت گذاشتن نیست ومن هرروز مشتاق خوندن رمان کینه کش هستم😻😻
خیلی ممنون از قلم زیبات🌹🙏🙏🙏

Mobina Moradi
پاسخ به  قاصدک .
1 سال قبل

خواهش‌میکنم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x