رمان کینه کش پارت ۴۵

4.4
(29)

 

پس از رفتن او، آذرخش سمت صنم کج شد و با تُن صدایی آرام اما غضب آلود گفت:

_همین جا تمومش کن و دیگه ادامه نده!!

 

_چرا آخه!؟

 

صنم خبر نداشت که مهرو دختر مهتاب است.

 

موهایش را در چنگ فشرد و نگاهش را سوی آشپزخانه دواند:

_یه چیزایی هست که تو بی خبری.

 

_چی مثلا!؟

 

_مهرو…دخترِ مهتاب سلمانیه….مهتاب سالهاست اسمش رو به افسون تغییر داده و تازه هویتش معلوم شد.

 

چشمان صنم گرد شدند.

چه می شنید!؟

 

_مهرو….یعنی….زن تو…دختر مهتابه!؟ مهتاب سلمانی؟؟ ولی آخه…

 

_آره….دیگه ادامه نده…نمیخوام از بقیه ماجرا چیزی بشنوهه…یه بهونه ای بیار و صحبت رو ببند.

 

کنار پسرش نشست و آهسته گفت:

_چرا بهش نمیگی!؟ اون حقشه بدونه….

 

_خداروشکر غذام نسوخت.

 

با بلند شدن صدای مهرو، صنم سکوت کرد و سمتش چرخید:

_خب….خداروشکر.

 

آذرخش با چشم به مادرش اشاره ای زد و او ترجیح داد ادامه ندهد.

 

حتما بهتر از او صلاح کار را می دانست.

 

ایستاد و لباس هایش را تن زد:

_من دیگه کم کم برم….دیر شد.

 

 

 

مرد جوان کت اش را چنگ زد:

_می رسونمت.

 

_نه نه عزیزم….با ماشین خودم‌ اومدم…سهرابم اگه تو رو ببینه برام بد میشه.

 

نفسش را فوت کرد و زیرلب فحشی به سهراب داد:

_باشه.

 

صنم که رفت، مهرو و آذرخش شام شان را در سکوت خوردند.

 

حالت تهوع های مرد دوباره برگشتند و این ها همه نشات گرفته از خوردن آن مشروبات الکلی لعنتی بودند.

 

دمپختکی که مهرو آماده کرده بود، حرف نداشت.

 

قاشق را در ظرف چرخاند و گفت:

_وسایلت‌و آوردی تو اتاق من؟؟

 

دخترک مات مانده تماشایش کرد.

 

آذرخش چند روز پیش به او گفته بود که اتاق‌ خواب‌شان از این پس مشترک باشد اما او حرفش را جدی نگرفت.

 

_نه…خب…گفتم شاید راحت نباشی.

 

_تو زن من هستی یا نه؟؟

_هستم.

 

مرد جوان سری تکان داد:

_هستی…اونوقت جای یه زن کجاست؟؟

 

بلافاصله به کنارش اشاره زد و جواب خودش را داد:

_جفتِ شوهرش.

 

مهرو در سکوت کامل گیج و مبهوت به او چشم دوخت:

_چه ربطی داره!؟ یعنی زن و شوهرا نمیتونن اتاق جدا داشته باشن؟؟

 

آذرخش به خوردن ادامه داد و جدی گفت:

_نه…اگر بنا به اتاق جدا داشتن بود، چرا ازدواج و تاهل!؟ امشب تمام وسایلت رو جمع میکنی میاری تو اتاق من….حرف دیگه هم نباشه.

 

 

 

دخترک از این همه پرروییِ آذرخش متحیر شد.

او خودش در ابتدا اتاق جدا گذاشته بود و اکنون….

 

شاید در ابتدا گمان نمی کرد روزی رابطه شان به اینجا برسد….به جایی که شبیه زوج های معمولی باشند.

 

به دستور مرد تمام وسایلش را به اتاق آذرخش که بزرگتر بود، منتقل کرد.

 

روی تخت نشست و با خستگی کش و قوسی به تنش داد.

 

آذرخش لپ تاپ را روی عسلی گذاشت و دراز کشید.

 

دست باز کرد و مهرو را در آغوش فراخش جای داد:

_بیا اینجا ببینمت!!

 

_چیکار می کنی؟؟ ولم کن آذرخش خسته ام میخوام بخوابم.

 

_بخواب….ولی اینجا تو بغل من.

 

با شنیدن زورگویی اش حرصی شد و تقلا کرد:

_نمیتونم…اینجوری خوابم نمیبره.

 

دستانش را محکم تر اطراف تن او پیچاند و تقلاهایش را خفه کرد.

 

از سر شب به خاطر حرف های مادرش کسل بود اما اکنون می توانست با وجود مهرو حال بد اش را خوب کند.

 

نگاهش را از بالا روی بدن همسرش چرخاند.

 

با اینکه لباس هایش گشاد بودند اما به راحتی می توانست فراز و فرود های زیبایِ اندامش را تصور کند.

 

امشب محال بود از او بگذرد!!

 

اخم ساختگی کرد:

_باید کم کم عادت کنی…تو آشپزخونه چی گفتم!؟ جایگاه زن، جفتِ شوهرشه.

 

 

 

مهرو پوفی کشید و پلک بست:

_دارم خفه میشم آذرخش.

 

حلقه دستانش شل نشدند و به جای آن سر انگشتانش را بر بازوی او رقصاند.

 

سکوت کرد و انگشتان آذرخش نقطه به نقطه‌ی تنش را مورد نوازش قرار دادند.

 

آوای نفس های منقطع شده اش در گوش مرد پیچید.

 

چرخی زد و سرش را زیر گلویِ او برد….بوسه‌ی خیس و پر تب و تاب اش، لرز بر اندام دخترک نشاند.

 

دم و بازدم های مرد سنگین شدند و با دست آزادش، گوشه‌ی پیراهن او را به طرف بالا کشید.

 

انگشتان مهرو پشت گردن آذرخش نشستند:

_نه….امشب نه.

 

مخالف کردن را دوست نداشت!!

 

بدقلقی های مهرو، دیوانه اش می کردند اما نباید عصبی میشد و او را آزار می داد.

 

نوازش هایش را از سر گرفت و بوسه هایش را تا صورت دخترک کشاند:

_هیش….آروم باش!! نمیخوام اذیتت کنم.

 

_ولی اذیت می کنی.

 

لب های برچیده شده‌ و مظلومیت صدای مهرو را که دید، ضربان قلبش بالا رفت و دلش لرزید.

 

ریشش را به گونه‌ی او کشید و بم پچ زد:

_نه….قول میدم.

_قول!؟

 

لب هایش را مماس لبان دخترک تکان داد:

_قول.

 

 

 

دلش آرام گرفت.

آذرخش قول داده بود!!

 

پس حتما این بار اذیت اش نمی کرد….مرد بود و مردانه روی حرفش می ماند.

 

لب پایین مهرو را بین لبانش کشید و تنش را بی تابانه لمس کرد.

 

اعترضی نکرد و هم‌پای مرد شد…

برای اولین بار!!

 

انگشتانش را میان موهای کوتاه مرد چرخاند و لب هایش را ناشیانه بوسید.

 

پس از این حرکت او، نفس آذرخش در سینه گره خورد و بی تاب تر از قبل مهرو را میان بازوانش فشرد.

 

در یک حرکت گوشه‌ی پیراهنش را گرفت و به شدت بالا کشید که صدای پاره شدن دوخت اش در گوش شان پیچید‌.

 

سرش داغ بود و همراهی‌ِ همسرش او را دیوانه تر کرد…

 

همین را می خواست….همگام شدنِ مهرو با خودش.

 

چه خوب که هردویشان به خودشان آمدند….

 

مرد از اذیت کردن همسرش دست کشید و دخترک از بدقلقی کردن و ناسازگاری با آذرخش.

 

امشب خبری از آزار دیدن و درد کشیدن مهرو نبود…

 

بوسه و نوازش به جانش تزریق کرد ولی درد نه…ابداً!!

 

آذرخش قول داد و مردانه روی قولش ماند!!

 

 

 

نیم خیز شد و پتو را بالاتر کشید.

هوا‌ی اسفند ماه هنوز سرد بود و شب از نیمه گذشت.

 

صورت مهرو را بر سینه‌ی برهنه اش جا به جا کرد و گونه‌ی او را با انگشت شَست به بازی گرفت.

 

خمار و بم لب زد:

_اذیت شدی؟!

 

آذرخش، جواب سوال خودش را می دانست.

 

نه!!

مهرو را اذیت نکرده بود.

 

منتها می خواست اطمینان پیدا کند و از زبان او نیز بشنود.

 

انگشتانش را بر سینه‌‌ی مرد گذاشت و ریه هایش را با عطر خوش رایحه‌ و مردانه‌ی آذرخش پر کرد.

 

سپس آهسته جواب سوالش را داد:

_نه….اصلاً.

_خوبه.

 

موهای بلند همسرش را لمس کرد و ناگهان سرگیجه اش دوباره برگشت.

 

حالت تهوعی که از سر شب احساس می کرد، اکنون جان گرفت.

 

لعنت به این مشروبات اعتیاد آور.

 

چند نفس عمیق کشید و ناگاه محتویات معده اش به دهانش برگشتند.

 

مهرو را به کناری هل داد و سمت سرویس اتاق دوید.

چند عُق پی در پی زد و پلک بر هم فشرد.

 

صدای نگران دخترک، گوشش را نوازش کرد:

_آذرخش!؟ چی شدی؟؟ حالت خوبه؟!

 

دستی به گوشه‌ی لبش کشید و صورتش را به چند مشت آب سرد میهمان کرد.

 

دست گرم مهرو بر شانه‌ی لخت اش نشست:

_چت شد یهو!؟ نکنه مسموم شدی؟؟

 

 

 

دستانش را به لبه‌ی سنگ روشویی گرفت و سر پایین انداخت.

 

صدایش خش دار و گرفته بود:

_نه…به خاطر ویسکیه…امشب زیاد خوردم.

 

مهرو نچی گفت و کمکش کرد بیرون بیاید:

_چقدر گفتم بسه!! واقعا نمی فهمم چرا اینقدر مشروب می خوری؟!

 

چشمانش را فشرد و حوصله‌ی شنیدن غر غر های دخترک را نداشت:

_جان مادرت بیخیال…به جای این غر زدنا یه لیوان دمنوش یا آبلیمو بیار برام.

 

چپ نگاهی به آذرخش انداخت و او را روی تخت نشاند.

 

تیشرت مرد را از روی زمین برداشت و پوشید.

 

تیشرت فوق العاده گشاد بود و بر اندام ظریف دخترک زار می زد.

 

به آشپزخانه رفت و لیوان آبلیمو و آب را با کمی شکر حل کرد که معده اش را نسوزاند.

 

به اتاق که برگشت، آذرخش را ندید اما صدای عق زدنش از سرویس می آمد.

 

لیوان را روی عسلی گذاشت و سراغش رفت.

 

آذرخش شاید قبلاً کمی او را آزار داده بود اما دلیل نمی شد که اکنون او را رها کند و به حال خود بگذارد.

 

انسان بود و انسانیت حکم می کرد به هم نوعش که از قضا همسرش نیز بود، کمک کند.

 

 

 

مرد جوان با بالاتنه‌ی برهنه بر روشویی خم شده بود و دیگر چیزی برای استفراغ کردن نداشت.

 

گلویش می سوخت و سرفه های پی در پی رهایش نمی کردند…صورت و دهانش را مجددا شُست و روی تخت نشست.

 

مهرو در سکوت کامل لیوان را به دستش داد….کمی نوشید و بی جان به تاج تخت تکیه زد.

 

قطرات آب بر صورت و سینه اش شره گرفته بودند.

 

حوله را برداشت و آرام بر سر و گردن آذرخش کشید:

_شربتت رو که خوردی، لباس می پوشیم و میریم بیمارستان.

 

حرکت دستان دخترک را بر گردنش حس می کرد.

 

پلک گشود و لب های خشک اش را تکان داد:

_لازم نکرده….

 

_اتفاقا لازمه….نمی تونیم دست رو دست بذاریم تا دل و روده ات از دهنت بزنه بیرون!!

 

عصبانیت و حرص صدای مهرو را که شنید، گوشه‌ی لبانش با بی جانی کج شدند:

_من خوبم…نگران نباش چیزیم نمیشه.

 

چپ نگاهش کرد و با حرص بیشتری حوله را بر شانه‌ی مرد کشید:

_آره معلومه….همین الان میریم تا پزشک معاینه ات کنه.

 

نگاهی به تیشرتش انداخت که در تن دخترک بازی می کرد.

 

 

 

حوله را گوشه ای انداخت و مچ دستان مهرو را گرفت.

 

در یک حرکت او را سمت خود کشید و به سینه اش فشرد:

_اینقدر حرص نخور عروسک….من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم…یه دمنوش بخورم و استراحت کنم حالم جا میاد….زیاد اینطور شدم.

 

دخترک برای دیدن او سر بلند کرد:

_اگه زبونم لال….یه موقع خدایی نکرده توی خواب اُوِر دُز کردی و….

 

آذرخش امان نداد جمله اش تمام شود.

سر پیش برد و دو لعل سرخ مهرو را هدف گرفت.

 

لب های بسته اش را بدون حرکت و ثابت بر لبان دخترک فشرد و حلقه‌ی دستش را دور کمر او تنگ تر کرد.

 

این اولین بوسه شان محسوب نمی شد اما جذاب بود و دوست داشتنی!!

 

دلشوره اش را درک می کرد و حس شیرینی به جانش رخنه کرد.

 

اینکه کسی نگرانت باشد و بی هیچ چشم داشتی برایت دل بسوزاند، لذت بخش و زیبا بود.

 

از همسرش جدا شد و مقابل صورتش لب زد:

_هیچ اتفاقی نمی افته عزیزم….حالم بهتره.

 

مهرو دل نگران نگاهش کرد و حوله را به تراس برد تا در هوای آزاد خشک شود.

 

نمی دانست چرا برای آذرخش دل می سوزاند.

 

شاید به خاطر اینکه امشب همچون دیگر شب ها او را اذیت نکرد و با ملاطفت پیش رفت.

 

امشب، اولین شبِ با آرامشِ آنها بود….حیف که زهرِمار شان شد!!

 

 

 

کمی بعد به اتاق برگشت و پلک های مرد را باز دید:

_نخوابیدی هنوز!؟

_نه.

 

آذرخش دست باز کرد و انگشتانش را در هوا تکان داد:

_بیا اینجا.

 

این بار بدون مخالفت جلو رفت و در آغوش مرد خزید.

 

سر بر بازویش گذاشت و به نیم رخ اش نگریست.

 

آذرخش خش‌دار گفت:

_بخواب….یه امشب رو می خواستیم بی دردسر بگذرونیم ولی ظاهراً آرامش داشتن به ما نیومده.

 

تا صبح چند بار دیگر حال آذرخش بد شد و نگرانی مهرو بیشتر….

 

هیچ‌کدام شان نتوانستند دقیقه ای آرام بخوابند.

 

مهرو از دلشوره بیدار بود و آذرخش به خاطر حال نا خوش اش.

 

لحظه به لحظه‌ی آن شب را کنار مرد ماند و حوالی اذان صبح بود که بلاخره توانست او را راضی کند به بیمارستان بروند.

 

برای آذرخش سِرُم و آمپولی تجویز کردند و پس از تزریق، منتظر پزشک معالجش ماندند.

 

مرد جوانی که همسن و سال خودش بود، سمت‌شان آمد و پرسید:

_بلا به دور….چه اتفاقی افتاده؟؟

 

آذرخش ساعدش را بر چشمان دردناکش گذاشت و مهرو مضطرب جواب داد:

_همسرم دیشب زیاد مشروب خوردن و آخرای شب بود که حالشون بد شد….گلاب به روتون چند باری بالا آوردن و انگار فشارشون افتاده.

 

پزشک سری تکان داد و رو به آذرخش گفت:

_جناب میشه لطفا دست‌تون رو بردارید تا چشم‌ هاتون رو ببینم!؟

 

صدایش خش دار و گرفته بود:

_بله.

 

مهرو زانوانش را در آغوش کشید و بلند بلند گریه می کرد.

 

باور نداشت که مادرش با پدر آذرخش در ارتباط باشد.

 

افسون به آشپزخانه رفت تا برای او آب بیاورد.

 

آذرخش کنارش نشست و شانه اش را ماساژ داد:

_آروم عروسکم…..آروم….مگه قرار نبود واسه هر چیزی یه بار گریه کنی؟!

 

_دلم….دلم….داره….آتیش….می گیره…آذرخش.

 

حلقه دستش را تنگ تر کرد و او را به سینه اش فشرد.

 

لیوان آب را از افسون گرفت و به لبان مهرو نزدیک کرد:

_یکم آب بخور….اگه اذیتی دیگه ادامه ندیم؟؟

 

قلوپی خورد و سرش را تکان داد:

_نه….بذار ادامه بده….دو روزه که دیگه زندگی ندارم…

 

افسون دور تر از آنها نشست و دستانش را در هم قلاب کرد:

_من هیچی از سهراب پیش جهانگیر نگفتم…اون گفت که قالیچه حقشه و سهراب سهمش‌و بالا کشیده….گفت که صنم قراره با سهراب ازدواج کنه. اونجا بود که من فهمیدم بازیچه شدم. جهانگیر کمکم کرد آدم درستی بشم…کار پیدا کنم. بهش قول دادم دیگه صیغه‌ی هیچ مردی نشم و توبه کنم….اونم در ازاش قول داد کاراش که ردیف شدن، باهم ازدواج می کنیم و من میشم خانم خونه اش. شاید به اندازه صنم من‌و دوست نداشت اما میتونستم حس کنم وابستم شده. چی بهتر از این؟! خوشبختی تو یه قدمیم بود…

 

افسون به گردنبندی که دور گلوی مهرو بود اشاره زد:

_این‌و جهانگیر بهم هدیه داد. یه روز توی فرش فروشیش انداخت دور گلوم و گفت همیشه همراه خودت نگهش دار تا روزی که آذرخش زن بگیره. جهانگیر ازم خواست این گردنبند رو روز عقد آذرخش بندازم دور گردن عروسش. اما خبر نداشت دختر من میشه عروسش….میشه امانت دار بعدی این گردنبند.

 

آذرخش لب باز کرد:

_درسته….اون روز توی فرش فروشی بابام بودم…خودم دیدم که این‌و انداخت گردنت. علاوه بر اون چندباری دیدمت و بابام می گفت این زن قراره مامانت بشه. واسه همین دیشب با مهرو سر اون گردنبند بحثمون شد…نمی خواستم زنم از این گردن آویز استفاده کنه.

 

افسون شوکه ماند:

_پس تو به دخترم گفتی که من صیغه بابات بودم؟! خدا لعنتم کنه….اگه می دونستم تو این گردنبند رو به خاطر داری، عمرا به مهرو نمی دادمش. من فقط می خواستم به آخرین قول پدرت عمل کنم و این هدیه رو برسونم دست زن آذرخش.

 

_آره…خودم گفتم….چیزی که تو سالها بهش نگفتی….خب بقیش؟! هنوز علت مرگ بابام معلوم نشد!! شاه کلید معمای خودکشی بابام چیه؟؟

 

افسون به چشمان مرد جوان خیره شد:

_دنبال شاه کلیدی؟! شاه کلید خودکشی بابات توی دستای خودته آذرخش….

 

 

 

مهرو سر بلند کرد و دستی به صورتش کشید.

 

آذرخش با گیجی گردن کج کرد:

_نمی فهمم چی میگی!!

 

_میگم برات. بعد از خوب شدن رابطه من و جهانگیر، سهراب پیگیر قالیچه بود و مدام باز خواستم می کرد….یه روز رفتم فرش فروشیش تا همه چی رو تموم کنم و بگم نیستم….گفتم….گفتم که عاشق جهانگیرم و قالیچه رو نمیارم برات….گفتم دیگه نیستم. سهراب عصبی شد، دیونه شد….شرمم میشه بگم اما اون روز سهراب به زور بهم تجاوز کرد. من نمی خواستم اون رابطه رو…قول تعهد دادم به جهانگیر. سهراب بالاجبار باهام رابطه برقرار کرد و بعدش از فرش فروشیش انداختم بیرون.

 

فشار مهرو افتاد و چشمانش سیاهی رفتند…بقیه ماجرا را می توانست حدس بزند.

 

دست آذرخش دور شانه اش خشک شد و افسون همچنان ادامه می داد.

 

_اون روز کارم فقط اشک و آه بود…از خدا طلب بخشش کردم و به جهانگیر هیچی نگفتم….می ترسیدم از خشمش. روحیه ام داغون شد…افسرده شدم….جهانگیر بی خبر از همه جا تمام تلاشش رو می کرد حالم رو خوب کنه اما نشدنی بود. هیچی بهش نگفتم…یک ماه و نیم بعد متوجه شدم باردارم….خوشحال بودم. شاد بودم چون خیال می کردم ثمره‌ی عشق من و جهانگیر داره تو وجودم رشد می کنه….ماجرای بارداریم رو به جهانگیر گفتم تا زودتر ازدواج کنیم. خیال کردم اونم مثل من خوشحال میشه اما نشد….اولین واکنشش سیلی ای بود که توی صورتم نشست. جهانگیر سالها رازی رو با خودش حمل می کرد که من خبر نداشتم.

 

 

 

نفس آذرخش بند آمد….

 

منظور افسون تصادف پدرش بود…

 

بارداری افسون….آن جنین مهرو بود!؟ همسرش!؟

 

_جهانگیر عصبی شد از دستم….بهم گفت این تخم حروم کیه؟؟ هرچی قسم خوردم که بچه خودته باورش نشد. یه سیلی دیگه نصیبم شد…جهانگیر گفت چند سال پیش تصادف وحشتناکی داشته…توی اون تصادف اندام مردونه اش آسیب میبینن و دکترا بهش میگن که دیگه هیچوقت نمیتونه بچه دار شه. من نمی دونستم….نمی دونستم جهانگیر بعد از اون تصادف مشکل ناباروری پیدا کرده و عقیم شده. اون روز از هوش رفتم و پی بردم که پدر بچه ام سهرابه….توی همون روزی که اون نامرد بهم تجاوز کرد باردار شدم….

 

بغض ویرانگر مهرو درون گلویش جولان می داد.

 

انگشتان لرزانش را بر پای آذرخش سُر داد و شلوارش را چنگ زد.

 

حس خفگی داشت….

 

سرش به عقب پرت می شد و نمی توانست نفس بکشد…

 

به گلویش چنگ انداخت اما نشد…

 

شوک عصبی به او وارد شد…

 

آذرخش دخترک را تکان داد و دستش را نوازش وار بر گردن ورم کرده مهرو کشید:

_گریه کن لعنتی….گریه کن!! هق بزن الان خفه میشی!!

 

نفس های دخترک پر صدا شدند و افسون ترسیده بر صورتش کوبید:

_خدا مرگم بده….آذرخش یه کاری کن بچم از دست رفت!!

 

 

 

دستان مرد جوان لرزیدند اما خونسردیش را حفظ کرد.

 

با کف دست قفسه سینه و گلوی مهرو را ماساژ داد:

_نفس عمیق بکش…هق بزن مهرو.

 

دخترک بازدمش را صدا دار بیرون داد و بلند هق زد.

 

از حال و اوضاعش نگویم بهتر است…

 

آخ مهرو….آخ دخترکم….

 

از دیروز تا به امروز چه دردهایی که نکشیدی….

 

اکنون که فهمید آذرخش برادرش نیست، دلش آرام گرفت…

 

او دختر جهانگیر نبود…

 

اما دختر سهراب بود….دشمن خونی آذرخش و خانواده اش…

 

اقبالی بدتر از این!؟

 

سر بر سینه آذرخش فشرد و بی امان گریست.

 

دلش دوباره آغوش گرم و بوسه های آرام کننده این مرد را می خواست اما کمی بعید به نظر می رسید…

 

با خود گمان کرد از این لحظه به بعد دیگر آذرخش آن آذرخش سابق نخواهد بود….

 

دیگر خبری از آن روی خوش و بوسه و آغوش باز نیست….

 

به یاد آورد صبح زود که سهراب به خانه آمد، آذرخش خوشحال بود از زمین زدن سهراب…از اینکه دو دختر سهراب را به نکاح خود درآورده است و….

 

مرد جوان کمرش را نوازش کرد و لیوان آب را روی عسلی گذاشت.

 

مهرو را از آغوشش جدا نکرد و رو به افسون گفت:

_تا اینجا گفتی….بقیشم بگو.

 

_دخترم حالش خوب نیست آذرخش.

_دیگه بدتر از این که نمیشه….بگو!!

 

 

نگاه نگرانش را به صورت مهرو که با پلک های خیس و بسته بر سینه آذرخش قرار داشت، انداخت:

_جهانگیر طردم کرد….اما هیچوقت بهش نگفتم که بچه ام از سهرابه. می دونستم ممکنه خون و خون ریزی به پا شه….رفتم پیش سهراب و بهش گفتم باردارم اما اونم پسم زد. من موندم و شکمی که داشت روز به روز بالاتر میومد…دلم نیومد بچم رو سقط کنم. جهانگیر صیغه مون رو پس خوند و رهام کرد….بهم گفت همه زن ها بی ارزشن و لیاقت محبت رو ندارن….

 

آهی کشید و ادامه داد:

_شب ازدواج سهراب با صنم، جهانگیر و من هم دعوت بودیم…یه جشن‌ مفصل و پر زرق و برق. سهراب از قصد دعوت مون کرد و می خواست جفتمون‌و خرد کنه….منم قصد داشتم تو مراسم عروسیش آبروش رو ببرم و بگم که ازش باردارم اما با دیدن پدرت منصرف شدم…نمی خواستم تنها عشق زندگیم رو عذاب بدم. تو همون شب دوباره قلبم پر کشید واسه جهانگیر اما اون با ابهت و غرور یه گوشه نشسته بود و توجهی به من نداشت. سهراب‌و دیدم که داشت با جهانگیر حرف می زد….کنجکاو شدم…نزدیکش شدم…ای کاش نمی رفتم جلو….ای کاش پام‌و توی اون مراسم نمیذاشتم….

 

افسون شدیدا در خاطرات غرق شده بود.

 

گویا تمام لحظات همچون سکانس های فیلمی دردناک از مقابل چشمانش می گذشتند.

 

قطرات اشک یکی پس از دیگری بر صورتش فرو ریختند اما همچنان ادامه داد.

 

 

 

_سهراب به جهانگیر گفت که با من رابطه داشته‌…به دروغ گفت که با میل و خواسته ام بوده…نگفت تجاوز کرد…گفت مهتاب بهت خیانت کرد. گفت “جهانگیر خان حاشا به غیرتت!! کجای کاری که هم زنت‌و ازت گرفتم و هم شکم زن صیغه ایت رو بالا آوردم”…غرور جهانگیر رو خرد کرد….قلبم شکست….واسه اولین بار اشک جهانگیر رو دیدم. چشمش به من افتاد که پشت ستون گریه می کردم….دیگه به صنم نگاه نمی کرد…انگار تو اون لحظه فقط از من دلخور بود…

 

افسون کمی آب نوشید و آذرخش گلویش به هم فشرده شد.

 

دلتنگ پدرش بود….پدرش را دوست می داشت.

 

برخلاف مادرش، از همان بچگی وابسته پدرش بود.

 

جهانگیر برای او و آرش هم پدر بود و هم مادر….

 

با صدای افسون از خیال خارج شد:

_جهانگیر از سالن بیرون زد….منم دنبالش رفتم. اشک ریخت….عربده زد…ازم گلایه کرد…نذاشت براش توضیح بدم….نذاشت بگم بهش خیانت نکردم و بهم تجاوز شد….رهام کرد و رفت. گفت حلالم نمی کنه….گفت خیال نمی کرده من بهش نارو بزنم….گفت خودش‌و میکشه اما باور نکردم. فردا دیدم جلوی مغازه اش پارچه مشکی زدن….قلبم ریخت. همه فکر می کردن به خاطر صنم خودش و کشت ولی من خوب می دونستم به خاطر من و بچه تو شکممه….نمیگم ازدواج صنم با سهراب توی روحیه جهانگیر بی تاثیر نبود…بود…خیلی هم تاثیر گذار بود….اما شاید اگه باردار نمی شدم، شاید اگه مهرویی وجود نداشت….ممکن بود راز من لو نره و الان زن پدرت باشم. اما خدا نخواست….نخواست و مهرو اومد….اومد و شد همون شاه کلید مرگ جهانگیر!!

 

 

 

مهرو دگر نایی نداشت….

 

خیره به گوشه ای نامعلومی به سرگذشتش فکر می کرد و بی جان می‌گریست.

 

افسون سکوت کرد و این بار آذرخش به حرف آمد:

_شب ازدواج مادرم با سهراب رو یادمه….بابا اومد خونه و یه بند تو اتاقش گریه کرد. به دیوار مشت می کوبید و همه جا رو به هم می ریخت. من داشتم تکالیفم رو می نوشتم اما می ترسیدم سمت بابا برم…صدام زد و یه برگه کاغد به دستم داد….گفت اینو پیش خودت قایم کن و هیچوقت بازش نکن!! گفت حتی به مامان شهربانو و بقیه هم نشونش نده…همین برگه بود‌…وصیت نامه اش.

 

چشم شان به کاغذ قدیمی و چروک روی میز افتاد.

 

این برگه وصیت‌نامه جهانگیر بود…

 

چهره آذرخش در هم فرو رفت:

_اون شب از اتاق بابا بیرون زدم و برگه رو بدون اینکه نگاه کنم توی لباسام قایم کردم. دوباره سرگرم بازی و تکالیفم بودم که صدای جیغ آرش رو شنیدم. اون شب هیچکس به جز ما دوتا بچه و پدرم خونه نبود. رفتم تو اتاق بابا…آرش یه گوشه ترسیده جیغ می کشید و می لرزید. چشمم افتاد به بابام که….تموم کرده بود….خودش‌و کشته بود!! می ترسیدم‌…بچه بودم.‌ زنگ زدم مامان شهربانو و بعدش اونقدر همه چی زود گذشت که چیزی یادم نمیاد….

 

 

 

افسون لب گزید و آذرخش ادامه داد:

_سالها بعد وسایل بابام رو که زیر و رو کردم عکسای تو رو دیدم. یادم افتاد به اون نامه….پیداش کردم و بازش کردم. چندتا توصیه بود و وصیت نامه داراییش که خب بعد مرگش ما همه رو فروختیم تا بدهیاش رو بدیم. آخر نامه اش هم نوشته بود که “من از مهتاب رو دست خوردم، اون خائنه و بهم نارو زد”. شاید عمده دلیلی که از روز اول باهات خوش نداشتم همین تک جمله پدرم بود.

 

مهرو چشمانش می سوختند و رو به مادرش گفت:

_یعنی….من….من دختر سهرابم؟؟ سروین و….شروین….خواهر برادرمن؟؟

 

افسون آهی کشید:

_آره مادر…واسه همین تو سر می زدم که با شروین ازدواج نکنی….حاضر شدم کتکای بابک رو به جون بخرم اما اجازه ندم تو با برادرت ازدواج کنی….گرچه حریف بابک نمی شدم اما قصد داشتم اگه کار بیخ پیدا کرد و تو رو بالاجبار نشوند پای سفره عقد شروین، همون موقع همه چی رو لو بدم.

 

_تو….چطور با بابک ازدواج کردی؟!

 

_بعد از اون اتفاقات خیلی هول هولی با تنها خواستگار سمجم، بابک، که معتاد هم بود ازدواج کردم تا واست شناسنامه بگیرم. اون عقیم بود و منم از خدا خواسته زنش شدم….راستی…گفتین امروز سهراب اومد اینجا؟؟

 

آذرخش سری تکان داد:

_آره….آزمایش دی ان ای خون خودش و چند تار موی مهرو رو آورد. می گفت مکالمه تو و مهرو رو شنیده و شک کرده…اونم ظاهرا تازه فهمید مهرو دخترشه….

 

 

 

افسون سر پایین انداخت:

_خدا لعنت کنه سهراب رو….هیچوقت حلالش نمی کنم. من آدم خوبی نیستم اما اون بد ذات ترین آدمیه که دور و اطرافم دیدم. مهرو پدرشه و شاید بخواد باهاش در ارتباط باشه اما من عمرا!!

 

مهرو چند بار سرش را تکان داد:

_یه عمر بابک برام پدری نکرد….الانم نه بابک رو میخوام نه سهراب. من از وقتی خود شناس شدم محبت پدرانه ندیدم….از این به بعدم روش…

 

افسون قلبش به درد آمد و نجواگونه گفت:

_یادمه وقتی آرش اومد خواستگاریت هم خوشحال بودم هم ناراحت. می ترسیدم هویت تو فاش بشه. گرچه آذرخش خیلی زود من‌و شناخت. بعد از مرگ آرش تمام زورم‌و زدم که نذارم زن شروین بشی…اما از اون طرف بابک تو رو خونبس آرش کرد. با خودم گفتم آذرخش اگه یه جو به پدرش کشیده باشه آدم خوبیه و دخترم‌و آزار نمیده…

 

آذرخش اخم کرد و او ادامه داد:

_این اواخر خوشحال بودم که دخترم‌و آزار نمیدی….اما الان نمی دونم وضعیت چطور پیش میره. فقط اینو یادت باشه که دختر من بی گناهه….ورودش به این دنیا و به زندگی شماها ناخواسته بوده. قسم ات میدم به روح پدرت آذرخش…بچم رو بی گناه خون‌بس کردی، اما بی گناه قربانی کارای من و سهراب نکن!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x