رمان کینه کش پارت ۴۶

4.1
(21)


 

 

 

مهرو خسته و بی رمق ایستاد…

 

مادرش آذرخش را قسم می داد که او را آزار ندهد!؟

زهی خیال باطل!!

 

شک نداشت آذرخش از امروز نمی گذاشت آب خوش از گلویش پایین برود….

 

به سوی راه پله گام برداشت و افسون گفت:

_کجا مادر؟!

 

_میخوام تنها باشم….

 

وارد اتاق خواب شد و در را بست.

چه حال عجیبی داشت…

 

روی تخت نشست و زانوانش را در آغوش کشید‌.

 

ساعت ها فقط به اتفاقات پیش آمده از ابتدا تا کنون فکر کرد.

 

او و سروین خواهر بودند و شروین برادرشان؟!

 

دلیل مخالفت مادرش برای ازدواجش با شروین همین موضوع بود؟!

 

بابک خبر داشت؟!

او میدانست مهرو دخترش نیست!؟

 

ازدواجش با آذرخش چه؟!

آذرخش همزمان با دو خواهر ازدواج کرده بود…

 

عقدشان باطل بود؟!

گناه کردند؟!

 

آنها که نمی دانستند مهرو و سروین خواهرند!!

 

موهایش را چنگ زد و پلک هایش را محکم بر هم فشرد…

 

آخ که چه دردهایی را متحمل شد…

 

#کینه‌کش

#پارت582

 

بیشتر از همه آنها، حرف های امروز آذرخش عذابش می دادند.

 

او از زمین زدن سهراب به واسطه مهرو وسروین خوشحال بود…

 

از این پس روی خوش زندگی را نخواهد دید…

 

راز زندگیش فاش شد و چه چیزی بدتر از این!؟

 

مدام در ذهنش این جمله تکرار میشد:

“آذرخش، مرد کینه کش و مغرور اش که پی یک گزک از سهراب بود، اکنون به خدای خود رسید!!”

 

روی تخت دراز کشید و اشک هایش تا بناگوشش روان شدند.

 

چه می کرد؟؟

به که پناه میبرد؟؟

 

افسون ساعتی بعد پس از حرف زدن با آذرخش رفت و آنها را تنها گذاشت.

 

مرد جوان به اتاق خواب قدم گذاشت و نگاهش روی مهرو ثابت ماند.

 

دلش برای آن بینی و چشمان سرخ شده لرزید و لعنتی به سهراب و افسون فرستاد.

 

آنها مایه عذاب همسرش شده بودند.

 

دیگر برایش مهم نبود آنچه شنید و آنچه گذشت…

 

اکنون دیگر سوال گنگی در ذهنش نبود که عذابش بدهد…

 

صدای مهرو باعث شد سر بلند کند و به او چشم بدوزد.

 

_میشه بری بیرون؟!

_حالت خوب نیست…

 

_خوبم….فقط میخوام تنها باشم.

 

 

 

 

بغض نهفته در صدایش داد می زد که خوب نیست.

 

به جای رفتن، ترجیح داد بماند و کمی آرامش به جانش تزریق کند.

 

روی تخت نشست و دخترک را درون آغوشش و روی پاهایش نشاند.

 

تقلا کرد و دستان مردانه آذرخش را پس زد:

_ولم کن….گفتم میخوام تنها باشم.

 

_چرا تنها باشی؟! که فکرای بیخود کنی و اشک بریزی؟؟ من نمیذارم تو این شرایطتت تنها باشی و هزار جور خیال ناجور از سرت رد شن…همینجا هرچقدر دوست داری گریه و گلایه کن…

 

لب هایش لرزیدند:

_من که تو تمام عمرم تنها و بی کس بودم، الانم روش…

 

آذرخش موهای دخترک را از صورتش کنار زد.

 

بم و مردانه پچ زد:

_مگه من مُردم که تو تنها بمونی قربون شکلت!؟

 

فرصت خوبی برای قنج رفتن دل نبود.

 

سرش را به سینه مرد تکیه داد.

 

اشک ریزان و بی توجه به سوال مرد، پرسید:

_من….من حروم زاده ام آذرخش؟؟ مگه نه!؟

 

انگشت اشاره اش را بر لب های لرزان و رنگ پریده مهرو فشرد:

_هیش!! دیگه نشنوم درباره خودت از این حرفا بزنیا!! تو نه حروم زاده ای و نه به اختیار خودت متولد شدی…

 

همچون پیچک دور تن دخترک پیچید و او را میان بازوان مردانه اش حبس نمود.

 

 

چانه اش را گرفت و رو به خود چرخاند:

_مهرو….تو مهربون ترین، دل پاک ترین و بی ریا ترین دختری هستی که به عمرم دیدم….توی اطراف من آدمای زیادی بودن اما هیچ دختری رو تا به حال به خوبی و یک رنگی تو ندیدم. بار آخریه که این لقب زشت رو به خودت نسبت میدی و پاک بودنت رو زیر سوال میبری!! فهمیدی عروسکم؟!

 

کدام رفتار آذرخش را می پذیرفت!؟

 

این کلمات تسکین دهنده را!؟

 

یا آن جملات پر غرورش برای چزاندن سهراب!؟

 

آذرخش از سهراب متنفر بود…

 

از بچه های سهراب نیز…سروین…شروین….خودش چه؟! از او هم متنفر شد؟!

 

نکند….

نکند از او انتقام تمام کارهای سهراب را بگیرد!؟

 

دلخور بود….از سهراب….افسون….حتی آذرخش…

 

آذرخش حین گفت و گو با سهراب در حیاط خوشحال بود که مهرو دختر سهراب است و ناموس سهراب را به نکاح خود درآورده….

 

شوهرش از زمین خوردن او راضی بود!؟

نمی دانست….

 

از روی زانوان مرد کنار رفت و مقابل آینه ایستاد.

 

رنگ به رخسار نداشت.

 

آذرخش متعجب به او خیره شد.

 

درک می کرد مهرو حال خوبی ندارد…پس پاپیچش نشد.

 

آن شب نخوابید و تمام مدت به همه چیز فکر کرد.

 

****

 

 

 

 

چند روز گذشت و مهرو به جز مواقع اضطراری از اتاق خارج نمی شد و حتی اجازه نمی داد آذرخش کنارش باشد.

 

افسون چند باری برای سر زدن آمد اما مهرو حتی رغبتی نیز برای هم‌صحبتی با مادرش نداشت.

 

دلش نمی خواست از پیله تنهایی اش خارج شود.

 

این چند روز به سر کارش هم نرفته بود و بماند که دو سه باری سهراب نیز آمد اما مرد جوان رد اش کرد.

 

آذرخش که از این انزوای دخترک می ترسید و احتمال می داد بلایی بر سر خودش بیاورد، بیشتر اوقات در خانه می ماند.

 

آدمیزاد بود و هزار فکر و خیال….

 

مرد جوان سینی کباب را در دستش جا به جا کرد و به اتاق خواب‌شان پا گذاشت.

 

مهرو کنار پنجره قدی اتاق روی زمین نشسته و محو تماشای حیاط سر سبز بود.

 

سینی را روی زمین گذاشت و مقابل مهرو چهار زانو نشست.

 

لقمه ای پیچاند و سویش گرفت:

_بگیر.

 

بدون نگاه به آذرخش پاسخ داد:

_نمی خورم.

 

_صبحم چیزی نخوردی…ضعف می کنی.

_مگه برات مهمه!؟

 

مرد جوان دستش در هوا خشک شد.

 

 

 

 

مهرو چه می گفت!؟

 

این لحن….این بی تفاوتی…

 

آذرخش از همه جا بی خبر بود و نمی دانست دخترک آنقدر به افکار سمی و خورنده در ذهنش پر و بال داده که چهره‌ی شوهرش، برایش به کدر ترین شکل ممکن در آمده است.

 

او با خودخوری های این چند روزش هم خود را دیوانه کرد، هم بقیه را….

 

از همه دل‌زده شده بود….

 

از سهراب….بابک….کمی از مادرش….و حتی آذرخش…

 

دلش می خواست از این شهر و این خانه برود….

 

دلش یک تنها شدن طولانی و دور از تمام این آدم ها می خواست…

 

اخم ظریفی در صورت مردانه اش نشست:

_معلومه که سلامتیت برام مهمه!!

 

_بعید میدونم….هرچی باشه من دختر سهرابم…دختر دشمنت….راستش‌و بگو….میخوای سر به تنم نباشه…مگه نه!؟

 

آذرخش لقمه را درون سینی انداخت و دستانش مشت شدند:

_چرا داری چرت میگی؟! مگه بچه ام که اینطور فکر کنم….مهرو….برای بار آخر دارم این حرفا رو میزنم….همین امروز این بازی مسخره و حرفای بی منطقت رو تموم می کنی و…

 

دخترک ایستاد و عربده زد:

_تموم نمی کنم…..این بازی تازه شروع شده.

 

 

 

 

آذرخش نیز متقابلا بلند شد:

_یعنی چی شروع شده؟! ببین دختر خوب…قبول دارم سختی کشیدی….درد کشیدی….دو تا روانشناس و روانپزشک آوردم باهات صحبت کنن اما زیر بار نرفتی…گفتم اشکال نداره خودم پشتشم…هواش‌و دارم تا سر پا شه…اما اجازه نمیدم بیشتر از این بخوای با افکارت خودت رو عذاب بدی!!

 

مهرو تصمیمش را گرفته بود….

 

خسته بود….بریده بود….

 

بی توجه به جملات مرد، با بغض لب زد:

_نمیخوام….نه مشاور و روانپزشک رو….نه حمایت تو رو.

 

آذرخش پیش رفت و چقدر دلتنگ عروسکش بود…

 

با دیدن چشمان پر اشک دخترک، غم در دلش نشست و انگشتانش را بر گونه او کشید:

_چی حالت رو خوب میکنه قربون شکلت؟؟ هوم؟! بگو تا همون‌و برات فراهم کنم…بگو مهرو…لازم باشه تا سر قله قاف میرم و دلخوشیت رو برات پیدا میکنم…بگو چی میخوای اما اینطور جفت‌مون رو عذاب نده!!

 

پلک بست و قطرات اشک از چشم هایش چکیدند.

 

لبش را با زبان تر کرد…

 

چگونه می توانست از این صدای بم و مردانه….از آن آغوش نرم و دستان پر محبت دل بکند!؟

 

صدایش لرزید….دل و دستانش نیز هم…

 

چشم باز نکرد و زبان گشود:

_طلاق….طلاق میخوام….میخوام تنها باشم…دور بشم از همتون…دیگه نمیتونم….دیگه نمیکشم…

 

 

 

 

این بار قلب آذرخش بود که در سینه اش لرزید و به تلاطم افتاد.

 

به گوش هایش و آنچه شنیده بود شک داشت.

 

طلاق؟!

جدایی!؟

 

محال بود….

یعنی محال می ماند…

 

گام دیگری پیش رفت و بر تن دخترک سایه انداخت:

_چی؟!….چی گفتی؟!

 

مهرو لب گزید و قطرات اشک از چشمان بسته اش پایین ریختند…

 

اشک ریختنش از چه بود را حتی خود نمی دانست…

 

بی جواب ماند سوال مرد…

عصبی شد!!

 

چانه مهرو را با خشونت گرفت و سرش را بلند کرد.

 

آخ آرامی گفت که در صدای پر عصبانیت آذرخش گم شد:

_یک بار دیگه تکرار کن چی گفتی!!

 

ترسید‌…همیشه‌ی خدا از این رویِ آذرخش می ترسید…

 

ضعیف و لرزان زمزمه کرد:

_ط…طلاقم بده.

 

چشمان پر خشم و صدای غضب آلود مرد، چهار ستون تنش را به لرزه درآورد.

 

مهرو سن و سالی نداشت….هنوز در خیلی موارد خام بود و زود تصمیم می گرفت….

 

درست همانند اکنون که بی برو برگشت حرف از طلاق و جدایی می زد…

 

آخر مگر میشد؟!

 

دقیقا برعکسِ او، آذرخش پخته تر به نظر می آمد.

 

 

 

 

مرد جوان عربده زد:

_چرا دیوونه بازی درمیاری؟؟ چرا داری گو*ه میزنی تو زندگی‌مون؟؟ میخوای تنها باشی، باشه….می فرستمت بری سفر تا هم با خودت خلوت کنی هم حالت بهتر شه اما چرا زود میری رو پله آخر!؟ چرا طلاقت بدم لامصب!؟ مگه کشکه!؟ تو زن منی مهرو….بالفرض که بابا ننه ات یکی دیگه ان…سخته میدونم…اما تو الان خونه ات اینجاست…زندگیت اینجاست….پیش من!!

 

شیر شد و در دل آذرخش رفت…

 

با لحن سرد اش گفت:

_چرا طلاقم ندی؟! یه دلیل بیار که بمونم…یه دلیل محکم!!

 

آذرخش سکوت کرد.

 

دلایلش را در ذهن مرور کرد…

 

او به آرش قول داده بود حامی مهرو باشد…

 

مهرو رسما تنها بود و هیچکس را به جز او و افسون نداشت.

 

اما محال بود آذرخش اجازه بدهد که همسرش به خانه منفور بابک برود…

 

دلیل برای نرفتن و طلاق ندادن زیاد داشت…

 

اما دلیلی محکم تر از دلدادگی سراغ نداشت…

 

با خود رو راست بود…

 

مهرو…همسرش…عروسکش…دلبرش…هوش از سرش پرانده بود.

 

به طرز غیرقابل باوری آذرخش وابسته‌‌ی مهرو شده بود…

 

 

 

 

اما نمی توانست راز دلش را بگوید…نمیشد…

 

او هنوز هم همان آذرخش مغرور بود!!

 

کاش می گفت….کاش اینجا غرورش را کنار می گذاشت…

 

اما نه…

 

همیشه آنگونه که ما می خواهیم، نمی شود…

 

فشار انگشتانش را دور چانه مهرو کم کرد اما هنوز تن صدایش بالا بود:

_دلیل زیاده….اما مهم‌ترینش اینه که تو زن منی…پاره تنمی…اینجا خونه خودته…اینجا رو ترک کنی، کجا بری؟! من طلاقت نمیدم.

 

دخترک بر حرف خود ثابت قدم بود:

_دیدی!! دیدی تو دلیل محکمی برای نگه داشتن من نداری!؟…اما من دلیل زیاد دارم برای رفتن…

 

عصبی شد از اینکه نمی تواند حرف دلش را بزند.

 

مدام خود و غرور وا مانده اش را لعنت می کرد.

 

نفس هایش تند شدند و هراس نشسته در نگاه همسرش را دید.

 

دخترک گامی عقب رفت و دستش را به مبل گرفت.

 

نمی خواست او را بترساند.

 

دستان مردانه اش را مشت کرد و پلک بست.

 

نفس های عمیق کشید و سعی در خونسرد شدن داشت.

 

آخ آذرخش…

 

چقدر بر خلاف آن اوایلش تغییر کرده بود.

 

دیگر مثل سابق عربده نمی کشید…

 

می دانست مهرو از صدای بلند و عصبی اش خوف دارد.

 

 

 

 

اکنون خود را کنترل می کرد…

 

رگ های پیشانی و گردنش متورم بودند و تنش از خشم می لرزید.

 

چندین دم عمیق گرفت و با صدای خش دارش گفت:

_باشه….دلیل منطقی بیار و رفتنت رو برام توجیه کن!!

 

مهرو بر دسته‌ی مبل نشست:

_اول اینکه تو من‌و خون‌بس کردی…من به جای گناه عمو اتابک وارد این زندگی شدم و الان میدونم که اتابک حتی هم‌خونمم نیست….یعنی بی گناه وارد بازی تون شدم…

 

_من تورو خونبس نکر…

 

_هنوز حرفام تموم نشدن!!

 

آذرخش دندان بر هم سابید و شقیقه اش نبض می زد.

 

دخترک ادامه داد:

_دوم….تو از زمین خوردن من خوشحال شدی…روزی که سهراب اومد اینجا، حرفی رو از زبونت شنیدم که انتظارش رو نداشتم….کیف کردی از اینکه دخترای سهراب جفتشون زنت شدن….مگه نه!؟

 

دستش را بالا گرفت و توجیه گرانه گفت:

_مهرو!! من از زمین خوردن تو هیچوقت خوشحال نشدم….اون روز عصبی بودم…تو دعوا که حلوا خیرات نمی کنن قربونت….با دیدن سهراب یهو تمام دردایی که کشیدم تو وجودم بیدار شدن…آره اون حرف رو زدم اما نه برای عذاب دادن تو…فقط برای زجر دادن سهراب!!

 

 

 

 

مهرو خیره به زمین لب باز کرد:

_گفتی سهراب خان کلاهت و بنداز بالاتر که دوتا دخترت به عقد من در اومدن…دختراش کی ان!؟…من و سروین. تو رسماً به واسطه من و سروین اون‌و چزوندی…تو رو خوب می‌شناسم….میدونم کینه ای تر از این حرفایی. تو خوشحال بودی از اینکه ناموس سهراب، زنته و بهت…..

 

آذرخش عصبی و دلخور بود:

_کافیه!! من دل ندارم ببینم نم اشک تو چشمات جمع شده….بعد تو چطور میتونی اینطوری درباره من فکر کنی؟! من از هر کی کینه به دل بگیرم، از تو نمی گیرم….حتی اگه بدترین بلاها رو سرم بیاری….چون نمیتونم….چون…

 

نتوانست ادامه دهد….

 

لعنت به خود فرستاد و موهایش را چنگ زد.

 

مهرو همچنان ادامه می داد:

_سوم….عقد ما در هر صورت باطله. چون تو دوتا خواهر رو همزمان به نکاح خودت درآوردی.

 

_در صورتی باطل بود که ما از هم‌خون بودن تو و سروین خبر دار می بودیم. الان عقد ما باطل نیست چون هیچکدوم نمی دونستیم تو و سروین خواهرین!! علاوه بر اون من هیچ رابطه ای با سروین نداشتم و بیش از سه ماهه که صیغه رو پس خوندم….پس الکی بهونه نیار چون نه گناه کردیم و نه عقدمون حرامه.

 

مهرو در این مورد سکوت کرد اما دلایل دیگری هم داشت….

 

 

 

 

آذرخش دست به سینه گفت:

_خب!؟ بهونه های بعدیت چی ان!؟

 

انگشتانش را در هم قفل کرد و پوزخندی زد:

_تو اوایل ازدواج مون، من‌و خیلی اذیت کردی…درد بهم هدیه دادی.‌ هیچوقت نمیتونم بلاهایی که سرم آوردی رو فراموش کنم. از اون گذشته، تو تکلیفتم با خودت معلوم نیست. نه به اون روزای اول که من کنارت جون میدادم و خیالت نبود….نه به این اواخر که کلا تغییر کردی…راستش‌و بگو!! هدفت چی بود از تغییر رفتارت!؟ می‌خواستی من‌و با محبت کردن وابسته خودت کنی؟! که بعدش ضربه مهلکت رو بزنی و ترکم کنی؟! اصلا….اصلا از کجا معلوم هنوزم من‌و بازی نمیدی؟! از کجا معلوم نمی‌خوای انتقام سهراب رو از من بگیری!؟

 

سر بلند کرد و به چشمان متعجب و درمانده آذرخش خیره شد.

 

مرد جوان ناباور و حیران در سکوت به سر می برد و نفس هایش یک در میان می رفتند و می آمدند.

 

مهرو چگونه می توانست او را قضاوت کند!؟

 

چگونه می توانست اینگونه حرف ها را درباره اش بزند…

 

یعنی او، شوهرش را اینقدر بی رحم و بدجنس می دانست!؟

 

چقدر تصویرش در ذهن مهرو، چرک و کدر بود…

 

چقدر دخترک بد فکر می کرد…

 

البته حق هم داشت!!

 

از هیچ چیز خبر نداشت…

 

 

 

 

مهرو نه از خوابی که آذرخش دیده بود و به آرش قول داد او را آزار ندهد، نه از وابستگی مرد به خودش که کم کم در وجودش شاخ و برگ میزد، خبر نداشت…

 

نمی دانست آذرخش دلبسته اش شده است…

 

نمی دانست محبت کردن هایش، حمایت هایش، مردانگی هایش….همه و همه بی هیچ گونه چشم داشت و نقشه ای هستند.

 

مرد جوان ناباور لب زد:

_تو….تو واقعا فکر میکنی من همچین آدمی ام!؟ قبول دارم اذیتت کردم، اما منم داغ دیده بودم و حاضرم برای جبران اون روزها هرکاری کنم….ولی چطور میتونی فکر کنی من برای انتقام دارم این کارا رو میکنم!؟ مهرو تو من‌و چطور شناختی؟؟ تو….تو عزیز منی…چطور دلم بیاد به عزیز کرده ام ضربه بزنم؟!

 

_مگه غیر از اینه!؟

 

_آره غیر از اینه….تو داری زود قضاوت میکنی!! تو هیچی نمیدونی….اگه میبینی باهات راه اومدم و نرم شدم، دلایل خودم‌و دارم که زوده تو بفهمی…هرچی که هست، انتقام نیست.

 

_خب بگو منم بدونم….چی هست که من بی خبرم؟!

 

نمیشد از خواب عجیب و قول و قرارش با آرش بگوید…

 

نمیشد از حس تازه شکفته در وجودش صحبت کند…

 

ناچارا سکوت کرد.

 

 

 

 

مهرو دوباره شیر شد:

_دیدی دروغ میگی!! دیدی دستت رو شد!! من طلاق میخوام آذرخش….

 

گامی پیش آمد و عضلاتش از خشم لرزیدند:

_من دروغ نمیگم!! تو رو هم طلاق نمیدم….

 

در آنی فکری به ذهنش خطور کرد.

 

باید از راه دیگری پیش میرفت…

 

نوک انگشتانش را اغواگرانه بر سینه ورزشکاری آذرخش به حرکت درآورد.

 

لبانش را پیش برد و بر گردن مرد کشید.

 

رایحه‌ی ادکلن مردانه اش را به ریه فرستاد و خمارگونه گفت:

_تو طلاقم میدی…مگه نه!؟

 

آذرخش بریده بریده لب زد:

_نه…ابدا…

 

ته ریش مرد را نوازش کرد و بر پنجه هایش ایستاد.

 

لب هایش را بر لب های آذرخش سُر داد و آرام کام گرفت.

 

پیراهنش را چنگ زد و سوی تخت برد…

 

می خواست از این راه مرد را فریب بدهد و قول طلاق بگیرد اما او نیز فهمید.

 

آذرخش تیز بود و نیرنگ نمی خورد.

 

نفس زنان و پر تلاطم، سرش را کنار گوش مهرو برد و کمرش را چنگ زد:

_متاسفم اما اینطوری نمیتونی گولم بزنی….برات یه بلیط میخرم بری سفر و آب و هوا عوض کنی. هر چقدرم خواستی بمون…

 

 

 

 

مهرو صدایش را بالا برد و حرفی زد که خود نیز از عاقبتش ترسید:

_من سفر نمیرم….یا طلاقم میدی یا خودم‌و میکُشم!!

 

آذرخش مات ماند…

 

عروسک زیبایش چه می گفت!؟

 

از خودکشی و مرگ حرف میزد!؟

 

دست روی نقطه ضعف مرد می گذاشت!؟

 

کف دستانش از فشار انگشتان و ناخن هایش می سوختند و حتما سرخ شده بودند.

 

انگشتش را در هوا تکان داد و همچون کوه آتشفشانِ در مرز انفجاری لب زد:

_فقط یک بار دیگه این جمله رو تکرار کن….ببین اون موقع زبون خوشگلت رو از حلقومت میکشم بیرون یا نه!!

 

مهرو از عاقبتش می ترسید.

 

آنقدر افکار مسموم در ذهنش رفت و آمد داشتند که نمی توانست همچون سابق به آذرخش اعتماد کند.

 

با صلابت گفت:

_تکرار میکنم….صد بار دیگه هم تکرار می کنم و ازت نمی ترسم…یا طلاقم میدی و تموم میکنی این بازی کثیف و پر از درد رو، یا در آینده ای نزدیک باید جنازم رو از خونت بکشی ب…

 

آذرخش تن او را میان اندام درشت خود و دیوار حبس کرد و کف دستش را بر لب های دخترک فشرد.

 

چشمانش به خون نشسته بودند.

 

پر حرص و غرش وار زبان باز کرد:

_ببند دهنت‌و!!

 

 

 

 

مهرو با گستاخی تمام در چشمانش زل زد.

 

چقدر بد که روی دور این بازی افتاده بود.

 

چرا طلاق!؟

 

مگر آذرخش نگفته بود به او فرصت تنها شدن می دهد!؟

 

دخترک نه تنها عقلش، که اعتماد و دید مثبت اش را نیز نسبت به همه از دست داده بود.

 

آذرخش با مزاجی آتشین، او را رها کرد و سمت در اتاق رفت:

_بچه بازیت‌و بذار کنار….تو اون مهروی پخته و عاقلی که من سراغ داشتم نیستی…داری از روی احساسات پیش میری و گند میزنی به زندگی مون…نه من طلاقت میدم نه تو حق داری تلافی کارای بقیه رو سر من خالی…

 

صدای شکسته شدن چیزی شبیه به گلدان باعث شد از حرکت بایستد.

 

چرخید و چشمش به مهرو افتاد که تکه شیشه ای در دست گرفته بود و آن را حوالی شاهرگ گردنش نگه داشت.

 

نفسش رفت…

 

دخترک جنون گرفته بود!!

 

قطعا این حالت هایش طبیعی نبودند…

 

آذرخش خشکش زد.

 

وای که اگر بلایی به سر مهرویش بیاید…

 

صدایی برای در آمدن از حنجره اش وجود نداشت.

 

دستانش لرزیدند و چقدر حالش شبیه به زمانی بودند که آرش در آغوشش جان داد…

 

 

 

 

چقدر باید آذرخش درد می کشید و درک نمی شد!؟

 

مات برده و اغوا‌ کننده گفت:

_مهرو جان….عزیزدلم….بیار پایین اون شیشه رو….بیار پایین دورت بگردم.

 

مهرو همچون اجساد بی روح پلک نمی زد و حقیقتا جنون گرفته بود:

_گفته بودم خودم‌و میکشم…دیگه نمیتونم ادامه بدم…خسته شدم….از همتون متنفرم…

 

گامی جلو رفت و دستانش را بالا گرفت:

_باشه…هرچی تو بگی….فقط شیشه رو بیار پایین.

 

مهرو جیغ کشید و شیشه را به شاهرگ گردنش نزدیکتر کرد:

_جلو نیا!!

 

مرد جوان از حرکت ایستاد و پلک بست.

 

چقدر خود داری می کرد که عصبی نشود از دست بچه بازی های مهرو…

 

آرواره هایش را بر هم فشرد و دل نگران گفت:

_بنداز کنار اون بی صاحاب رو!!

 

مهرو درمانده و ترسان می لرزید.

 

خود از کارش و عواقبش می هراسید اما دیگر بریده بود…

 

از همه خسته بود…

 

دلش تنهایی و دوری از این همه مصیبت می خواست…

 

از همه ضربه خورده بود…

 

سهراب…بابک…سروین…شروین…حتی مادرش…

 

 

 

 

نمی خواست کسی که آخرین ضربه و قطعا سخت ترین ضربه را به او می زند، آذرخش باشد.

 

دوست نداشت دوباره قربانی شود…

 

گمان می کرد آذرخش او را به چشم دختر سهراب و افسون خطاکار می بیند…

 

نمی دانست که در نظر مرد، او هنوز هم همان دخترک معصوم و مهربان بود.

 

اشک هایش فرو ریختند و دستش لرزید:

_قول بده….بهم قول بده تا بندازمش پایین.

 

قلب آذرخش لرزید و زمزمه کرد:

_تو جون بخواه ازم….چه قولی بدمت؟!

 

_قول….بده….بزاری برم….قول بده…طلاقم بدی.

 

تنش سست شد و نفس کشیدن را از یاد برد.

 

چگونه می توانست این چنین قولی بدهد!؟

 

سرش را با حیرت تکان داد:

_ابداً….طلاقت نمیدم مهرو.

 

_میدی…وگرنه همینجا کارم‌و تموم می کنم.

 

آذرخش عربده زنان گامی جلو رفت:

_غلط می کنی!! همین الان تموم کن این بازی رو!!

 

مهرو جیغ کشید و شیشه را به گردنش فشرد.

 

سوزش پوستش را احساس کرد:

_جلو نیا!!

 

آذرخش قطره کوچک خون را دید و روح از بدنش پر کشید:

_باشه…باشه بندازش‌.

 

_قول بده.

 

_مهرو…عزیزدلم…

 

دیوانه وار تکرار کرد:

_قول بده رهام می کنی از قفست…

 

 

آذرخش نفس بریده گفت:

_من برات قفس نساختم….رهات کنم کجا بری؟؟ برگردی خونه بابک بی شرف که می خواست تو رو صیغه این و اون کنه؟! یا بری ور دل سهراب؟؟

 

_هیچکدوم…با پس انداز این چند مدتم میخوام برم یه گوشه واسه خودم تنها باشم.

 

چشمانش بر دست لرزان و پوست سفید گردن مهرو که کمی سرخ شده بود، دو دو میزدند.

 

نمی توانست….نمیشد…

 

مهرو، تمام جانش شده بود…

 

قلب، جسم و حتی روحش او را می خواستند…

 

اما او دگر این مرد و چهار دیواری اش را نمی خواست…

 

می توانست به اجبار او را نگه دارد!؟

ابداً!!

 

_قول بده آذرخش….قول مردونه….مردونگیت رو در حقم تموم کن….بزار برم…من و تو آدم هم نیستیم…ما آدم این زندگی نیستیم.

 

بر خلاف مهرو، آذرخش جور دیگری فکر می کرد…

 

آنها جفت هم بودند…

 

لااقل مرد از خود و حسش مطمئن بود اما لعنت بر این غرورش…

 

کاش اقلاً آذرخش اعتراف می کرد…

 

کاش…

کاش…

 

_نمیتونم…نمیتونم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x