رمان کینه کش پارت ۴۷

4
(20)

 

 

مهرو بغض دار گفت:

_روزی که پای سفره عقد به زور تو و بابک ازم بله گرفتین رو یادته!؟ بهم گفتی “بله نگی میرم”….الان من بهت میگم آذرخش…”قول ندی میرم”…از این زندگی و این دنیای لجن میرم…دیگه نمیترسم…از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسم…

 

گلوی مرد به هم فشرده شد…

 

مهرو از هیچ چیز خبر نداشت…

 

لعنتی به خودش فرستاد که زبانش بند آمده بود…

 

چرا نمی توانست بگوید تمام حکایات را!؟

 

دست و صدایش لرزیدند و شیشه را جا به جا کرد:

_بگو آذرخش…

 

صدایش بم و گرفته بود:

_باشه…قول میدم رهات کنم…قول مردونه.

 

از طلاق نگفت….

 

فقط گفت رهایش می کند.

 

دخترک شیشه را گوشه ای پرت کرد و اشک هایش را پاک کرد.

 

آذرخش با دو گام بلند خود را به او رساند.

 

عصبانیت…دلنتگی…درماندگی…حرص و خشم…

 

تمام این احساسات از هر سو به مرد فشار وارد می کردند.

 

نمی خواست حرکت نامعقولی انجام دهد…

 

اما تنش در حال آتش گرفتن بود.

 

 

 

 

دستش را به قصد سیلی زدن بر صورت دخترک بلند کرد.

 

نمی خواست عصبانیتش را بر سر او خالی کند یا کتکش بزند.

 

فقط قصد داشت او را از این شوک و جنونی که گرفتارش شده بود، خارج کند.

 

مهرو با دیدن دست آذرخش، پلک بست و هراسان لب گزید.

 

نه‌…نمی توانست…

 

دلش نمی آمد بر چهره‌ی همچون ماه مهرو دست بلند کند…

 

دل نداشت به او آسیب برساند یا رنجیده خاطرش کند.

 

دستش در هوا مشت شد و نفسش را فوت کرد.

 

همان دست مشت شده پشت کمر مهرو نشست و تنش را به سوی خود کشید.

 

اندام ظریف دخترک را میان بازوانش حبس کرد و نفس هایش خس خس وار در رفت و آمد بودند.

 

چگونه می توانست از او دل بکند؟!

 

مهرو تقلایی نکرد….می ترسید.

 

آذرخش بر مبل نشست و تن مهرو را رها نکرد.

 

در میان آغوش فراخش او را جای داد و ضعیف گفت:

_لعنت بهت….لعنت بهت مهرو…

 

_ببخش من‌و آذرخش!!

 

انگشتش را بر لب های دخترک فشرد:

_هیس…هیچی نگو. الان نوبت منه.

 

مهرو خموش شد و خواست از آغوشش جدا شود که اجازه نداد.

 

 

آذرخش سر پیش برد و لب های مردانه اش را بر خراش کوچک گردن دخترک کشاند.

 

دم بلندی گرفت و مغموم ادامه داد:

_به همون خدایی که می پرستی قسم من نمی خواستم تو رو برنجونم یا ازت انتقام بگیرم. د لامصب….مگه نمیبینی جونم به جونت بنده!؟ مگه نمیبینی حرص زدنام برای موندنت رو…برای خوب شدن حالت رو!؟ مگه نمیبینی دیگه برام مهم نیست گذشته مون!؟

 

مشت خود را محکم روی سمت چپ سینه اش، جایی در حوالی قلبش کوبید:

_مهرو….”سِتینِ دِلوم”….این وامونده فقط تو رو میخواد ها!! میون این همه آدم فقط یه “تو” موندی برام. به جای اینکه هم‌پام بشی، داری ترکم میکنی؟!

 

(سِتینِ دِلوم: قوت قلبم، امید زندگیم)

 

بلاخره اعتراف کرد….

 

آذرخش گفت اما دیگر خیلی دیر بود…

 

اکنون مهرو سنگ دل شده بود که دل دل زدن های مرد اش را نمی دید.

 

سر بلند کرد و نگاهش به چشمان سرخ آذرخش افتاد.

 

پس از مرگ آرش، اولین بار بود که او را تا این حد درمانده می دید.

 

دلبسته شده بود و درک نمی شد…‌الحق کم دردی نمی کشید.

 

 

 

او که روزی گمان نمی کرد حتی مهرو را در خانه اش نگه دارد، اکنون برای ماندنش چه ها که نمی کرد….

 

لب های کوچکش را با زبان تر کرد و جواب مرد را داد:

_ببخش که نمیتونم باورت کنم….ببخش که دیگه به هیچکدوم تون اعتماد ندارم.

 

آذرخش خروشید:

_مگه نگفتی دلیل واسه موندن میخوای!؟ خب لعنتی دارم میگم میخوامت!! برام مهم نیست دختر سهرابی…برام مهم نیست مادرت مهتابه….فقط وجود خودت برام ارزشمنده. چرا فکر میکنی من دروغ میگم و میخوام بهت ضربه بزنم!؟

 

سرد و خنثی گفت:

_چون از همتون حداقل یه بار ضربه خوردم….دیگه نمیخوام ضعیف باشم و ازتون رنجش ببینم.

 

_کاش هیچوقت ازت نمی خواستم قوی بشی….کاش میذاشتم همون دختر ضعیف و وابسته بمونی. خودم زیر پر و بالت رو گرفتم…خودم سر پا و مستقلت کردم. حالا کارت به جایی رسیده که زور و توانت رو به رخ خودم میکشی؟! جلوی منی که مسبب این قدرتتم وایمیستی و منم منم میکنی؟!

 

سری تکان داد و با قدرت گفت:

_آره….همه شما، مخصوصاً تو…مسبب کشته شدن اون مهروی ضعیف و تبدیلش به این ورژنین!!

 

عضلات صورت آذرخش از خشم می لرزیدند:

_خیلی بی رحم شدی…

 

 

مهرو این بار با درد زمزمه کرد:

_بزار منم یه بار بی رحم بشم….بزار یه بار مثل خودتون بشم. درک نکنم….محبت نکنم…سنگدل بشم. بزار یه بار دلم نسوزه….میبینی؟! میبینی چقدر سخته. من همه این دردا رو کشیدم. بزار شمام یه بار مثل من درد بکشین…تا بفهمین منم یه آدم بودم…یه انسان که حق زندگی داره و شما نباید اونطور باهاش برخورد می کردین….تا درک کنین که من برده و مطیع امر شما نیستم.

 

آذرخش نگاهش را میان مردمک های او چرخاند و برای بار هزارم خود را لعنت کرد.

 

چقدر دخترک را اذیت کرده بود…

 

چقدر او را رنجانده بود…

 

چقدر درد به جانش هدیه کرد…

 

با خود خیال کرد مهرو حق دارد این گونه عصبی و بی اعتماد باشد.

 

حق دارد جدایی بخواهد.

 

اما با این حال دل نداشت از عروسکش جدا شود.

 

آب دهانش را فرو داد و گرفته گفت:

_هرچی بگی حق داری….حتی با وجود اینکه خیلی چیزا هستن که تو از وجودشون بی خبری. اما این‌و بدون مهرو….آسمون هم به زمین بیاد، من تورو طلاق نمیدم.

 

مشتش را بر سینه مرد کوبید و قصد برخواستن داشت که آذرخش مانع شد.

 

 

دخترک غرید:

_تو به من قول دادی…میخوای مرد ومردونگیت رو زیر سوال ببری!؟

 

_قول دادم رهات کنم….قول ندادم که طلاقت بدم….آزادی هر جای میخوای بری. اصلا تو چرا بری!؟ این خونه و این زندگی در اختیارت….من میرم تا تنها باشی و با خودت کنار بیای.

 

_نمیخوام….داری میزنی زیر حرفت.

 

_من زیر حرفم نمیزنم. فقط به همون حرفی که زدم عمل میکنم.

 

قطره اشکش چکید:

_خیلی نامردی…خیلی بی…

 

آذرخش لب هایش را هدف گرفت و بی امان بوسه میزد.

 

پر حرص و خشم از لبان دخترک کام می گرفت و انگشتانش را پشت گردن او نشاند.

 

لعل های شیرین و دلچسب دخترک او را به ادامه این بوسه بازی تشویق می کردند.

 

تا جایی که نفس زنان عقب کشید و گفت‌:

_من‌و دیوونه نکن مهرو!! اصلا گور بابای قول مردونه و وعده ای که دادم‌. تو هیچ جا حق نداری بری. ملتفت شدی؟؟

 

دخترک را از روی پاهایش بلند کرد و مشغول جمع کردن شیشه خرده ها با جارو شد.

 

مهرو بغض کرده سمت در رفت:

_نمیتونی من‌و نگه داری وقتی خودم نمیخوام. حتی اگه دست و پامم رو ببندی و زندونیم کنی، مطمئن باش یه روزی میرم.

 

 

لازم بود فعلا فقط از اینجا و آدم های اطرافش دور شود…

 

برای طلاق گرفتن بعدا می توانست بیاندیشد و راه حل پیدا کند.

 

آذرخش دندان بر هم سابید و دیگر نمی خواست به این بحث ادامه دهد.

 

 

آخر شب هر دو در سکوت کامل درون اتاق خواب بودند.

 

مهرو چمدان می بست و برای رفتن پافشاری می کرد…

 

و آذرخش جز نگاه کردن و متقاعد کردن برای ماندن کاری از دستش بر نمی آمد.

 

می ترسید او را اجبار کند و بلایی بر سر خود بیاورد…

 

موهایش را چنگ زد و دگر هیچ راهی به ذهنش نمی رسید.

 

تسلیم شد!!

بهتر بود مدتی مهرو را به حال خود رها کند تا با خود کنار بیاید.

 

پس از جمع کردن وسایل ضروری اش، روی تخت نشست.

 

_واقعا میخوای خونه و زندگیت رو رها کنی و بری!؟

 

دخترک از در نرمش وارد شد:

_آذرخش…من واقعا حالم خوب نیست و انتظار دارم درکم کنی. امروز یه لحظه خون به مغزم نرسید و خودت دیدی چیشد. لطفا…لطفا مانعم نشو…بزار برم یه گوشه با خودم تنها باشم.‌ به روح آرش قسم دیگه نمی کشم…دیگه بریدم….از همتون بریدم. تو خیلی خوبی….اما…اما من واقعا الان نیاز به دور شدن از تو و بقیه دارم.

 

 

 

 

مرد جوان امروز واقعا داغان شده بود.

 

چگونه تاب می آورد دوری از دلبرش را!؟

 

در رسم عاشقی، خودخواه بودن جایگاهی نداشت.

 

اصلا محال است عاشق شوی و خودخواه باشی!!

 

یکی از قواعد عاشقی، از خود گذشتگی ست…

 

آذرخش می توانست با خودخواهی، مهرو را کنار خود نگه دارد اما می دانست او آسیب می بیند…

 

پس رها کرد…

گذشت…

 

آرامش معشوقش را ترجیح داد به آرامش خودش….

 

به سختی لب زد:

_باشه…

 

مهرو چرخید و نگاهی به همسرش انداخت.

 

ممکن بود دلش برای او تنگ شود!؟

 

نمی دانست…

 

شاید آری شاید هم نه…

 

او هنوز هم از دست آذرخش و برخی رفتارهایش دلخور بود…از جمله همان آزار هایش و سخنانش به سهراب…

 

نمی دانست چرا اما حرف های امروزش را باور نداشت.

 

سردرگم و کلافه بود…بی حوصله و عصبی…ناراحت و دلخور…

 

حالش از وضعیت رخوت انگیزش به هم می خورد.

 

 

آذرخش تا خودِ صبح بیدار ماند و نقطه به نقطه چهره دخترکِ غرق در خواب را در ذهنش ثبت کرد.

 

چه روزها که اشکش را در نیاورده بود…

 

با خود خیال کرد مهرو حق دارد مرا نخواهد!!

 

هنوز هیچ نشده، دلتنگ او شده بود.

 

 

 

آهسته بالش زیر سر دخترک را مرتب کرد و پتو را بر تنش کشید.

 

له له میزد برای فشردنش میان بازوانش.

 

بی صدا او را درون آغوشش جای داد و موهای بلندش را نوازش کرد.

 

از خواب بودنش سو استفاده کرد تا حرف های دلش را بزند.

 

اکنون که خواب بود، می توانست غرورش را به گوشه ای پرت کند و به دلش بها بدهد:

_ببخش من‌و به خاطر تموم بدیام….میخواستم جبران کنم بد بودنام رو اما نشد….خیلی اذیتت کردم و هیچ جوره یادت نمیرن….حق داری من‌و نخوای و ترکم کنی…اما یادت باشه من برای یه لحظه کنار تو بودن جونم‌و میدم….لعنت به من که این بار نمیتونم بهت زور بگم و پیش خودم نگهت دارم…

 

لب هایش را بر کنج لب های نیمه باز دخترک نهاد و آرام بوسه زد.

 

عجیب بود که امشب خواب مهرو سنگین تر از هر زمان دیگری شد.

 

 

دخترک، فردا صبح زود از خانه خارج شد تا آپارتمانی در حوالی رستوران محل کارش اجاره کند.

 

می دانست ممکن است کمی بیش از پس اندازش هزینه کند پس تصمیم به فروش طلاهای زمان مجردی اش و چند تکه ای که اخیرا آذرخش برایش خریده بود، داشت.

 

اما باز هم وسعش نمی رسید….

 

 

 

دو روزی به همین منوال گذشت و او نتوانست خانه ای تهیه کند.

 

روز سوم، آپارتمان کوچکی پیدا کرد منتها سرمایه اش کم بود.

 

در این ایام هم صحبتی با آذرخش نداشت و رابطه شان بیش از پیش سرد شده بود.

 

مرد جوان پشت چراغ قرمز ایستاده بود که سر چرخاند و با دیدن صحنه ای در همان حوالی متعجب شد.

 

مهرو درون بنگاه معاملاتی مشغول حرف زدن با مرد مسنی بود.

 

می دانست همسرش در پی خانه و آپارتمان مجزاست اما گمان نمی کرد اینقدر جدی باشد.

 

ماشین را گوشه ای پارک کرد و منتظر ماند تا دخترک از آنجا خارج شود.

 

بلافاصله پس از خروج مهرو، وارد بنگاه شد.

 

دم بلندی گرفت و باصلابت پیش رفت:

_خسته نباشید….این خانمی که چند لحظه پیش اینجا بودن، چی می گفتن؟؟ دنبال آپارتمانن؟؟

 

مرد بنگاه دار آستین هایش را بالا داد و چپ نگاهی به آذرخش انداخت:

_عذر میخوام اما به جنابعالی چه ربطی داره اون خانم چی می گفتن!؟

 

آذرخش دندان بر هم سابید:

_زنمه…ارتباط بیشتر از این میخواین؟!

 

مرد نسبتاً مسن، خود را جمع و جور کرد:

_که اینطور….آره جوون….خانمت دنبال خونه ست اما خب پولش کم بود.

 

 

 

 

آذرخش چشم ریز کرد:

_آپارتمانی مد نظرشه!؟

 

_آره….یکی از ساختمونای همین اطراف.

 

مرد جوان به فکر فرو رفت.

 

اکنون که مهرو قصد ماندن نداشت، بهتر بود به او فرصت تنهایی بدهد و دورادور هوادارش باشد.

 

اینجا نزدیک رستوران و گالری فرش بود.

 

می توانست در هوایی که دلبرش نفس می کشید، دم بگیرد.

 

باز هم برای مهرویش غیرت و مردانگی به خرج داد.

 

حیف که دخترک خبر نداشت…

 

قاطع گفت:

_باقی مونده پولی که خانمم برای اجاره باید بده رو من میدم….فقط نمیخوام چیزی بفهمه….زنگ بزنین به خانمم و بگین آپارتمانی که میخواسته جور شد.

 

بنگاه دار نگاه پر معنایی به او انداخت:

_چرا خودت بهش نمیگی!؟

 

_نمیخوام بفهمه پای من وسطه.

 

ظاهرا او نیز فهمید رابطه این مرد و دختر جوانی که قبل از او به دنبال خانه بوده، شکرآب شده است:

_خب من چه بهونه ای بیارم که پول کمتر بده؟؟

 

آذرخش ریشش را خاراند:

_بگین صاحب خونه مبلغ رو زیاد گفته یا شما نرخ اشتباهی گفتین….

 

بنگاه دار سرش را تکان داد و رو به آذرخش گفت:

_خیالت تخت پسر جان…حلش میکنم.

 

 

 

 

آذرخش پول مورد نیاز مهرو برای تهیه آپارتمان را به صاحب بنگاه داد و پس از دریافت رسید و آدرس آپارتمان، از آنجا خارج شد.

 

ساعتی بعد، مهرو به بنگاه معاملاتی رفت و از ساخت و پاخت آذرخش با بنگاه دار، هیچ بویی نبرد.

 

در آخر، خوشحال از بستن قرارداد به رستوران رفت و اواخر وقت کاری بود که به خانه بازگشت.

 

وای که اگر می فهمید این خانه و عمده پول اجاره اش را آذرخش برایش تهیه کرده است….

 

ساک هایش را مقابل در ورودی گذاشت تا فردا صبح زود به آپارتمانش برود.

 

خوبی اش به این بود که آپارتمان مبله اجاره کرد و نیازی به تهیه وسایل بزرگ و گران قیمت نبود.

 

آذرخش را در خانه ندید و خبری از او نداشت.

 

از این وضعیت متنفر بود.

 

دلش پر میزد برای روزهای نسبتاً خوبش که قبل از فاش آن راز ها داشت…

 

زندگی اش با آذرخش سخت و اجباری بود اما این اواخر، خوب می گذشت…

 

و ای کاش خوب می ماند…

 

روی تخت غلت زد و به ساعت خیره شد.

 

عقربه ها نیمه شب را نشان می دادند.

 

صدای خودرو آذرخش را که شنید، بلاخره خیالش راحت شد.

 

پتو را بالا کشید و پلک بست.

 

 

 

 

مرد جوان وارد اتاق خواب شد و بدون اینکه لباس هایش را تعویض کند، روی تخت دراز کشید.

 

از صبح که پول آپارتمان مهرو را دور از چشم او به بنگاه دار داد، لحظه ای نتوانست از خیال همسرش غافل شود.

 

مدام دلشوره داشت…

 

مهرو کم سن و سال بود و تجربه ای نداشت.

 

تمام ترس و نگرانی آذرخش از این بود که عروسکش تنها باشد و نتواند از پس زندگی بربیاید.

 

چمدان های دخترک را که دید، بیقراری اش بیشتر شد.

 

نفس هایش لرزان و منقطع در رفت و آمد بودند.

 

مهرو چرخید و پتو را در آغوشش فشرد.

 

به لطف نور کمی که از پنجره می تابید، نیمرخ آذرخش را واضح تر دید.

 

لب هایش را تر کرد و گفت:

_من…من یه خونه کرایه کردم….و فردا از اینجا میرم.

 

نفس های لرزان آذرخش، این بار پر خشم و حرص شدند.

 

چرا امروز پول کرایه خانه همسرش را داد؟!

 

این چه حماقتی بود که انجام داد؟!

 

پشیمان شده بود…

 

نمی توانست از او دور باشد.

 

و قطعا اگر پول اجاره خانه را نمی داد، عمرا مهرو نمی توانست آپارتمان تهیه کند.

 

خش دار گفت:

_نمیذارم بری….

 

خودخواه شده بود!؟

 

از خود گذشتگی های امروزش را فراموش کرد!؟

 

 

 

مهرو لب برچید و او نیز در حال جان کندن بود:

_میرم…باید برم.

 

به پهلو چرخید و رو به دخترک لب زد:

_نه…نباید بری.

 

_من میرم آذرخش.

 

با خود گمان کرد شاید مهرو نیاز به ناز کردن داشته باشد…

 

چه اشکالی داشت ناز دلبرش را می کشید!؟

 

اصلا شاید تمام این بازی ها ترفند زنانه اش بود تا خود را نزد او عزیز کند…

 

آذرخش در یک حرکت، تن دخترک را سوی خود کشاند و میان بازوان درشتش حبس کرد.

 

عجز در صدایِ مرد، دل مهرو را لرزاند:

_نرو…

 

از زورگویی و اجبار….آخر رسید به درخواست و تمنا…

 

قطره اشک دخترک در سینه ستبرش گم شد:

_بذار برم….توروخدا….بذار برم تا خودم‌و پیدا کنم‌…تا خوب بشه حالم…بذار دور باشم ازتون…لطفا!!

 

آذرخش پلک هایش را محکم بست و حلقه دستانش را تنگ تر کرد.

 

گوئیا می خواست او را در وجود خود حل کند تا راه گریزی نداشته باشد.

 

آب دهانش را فرو داد.

 

چگونه می توانست چشم بر آوای پر التماس و نالان مهرو ببندد و خودخواه باشد!؟

 

چگونه می توانست به او زور بگوید!؟

 

 

 

 

گلوی مرد به هم فشرده شد و نفسش برید…

 

نه….نمیشد!!

 

او در این مورد نمی توانست خودخواه باشد.

 

بی تاب و خفه نالید:

_میدونم اگه بری میمیرم…اما مردن من بهتر از پژمرده شدن توئه. برو..‌.اما یادت باشه یه مرد همیشه هست که توی هر شرایطی هوات‌و داره. من دیگه اون آذرخش روزای اول رابطه مون نیستم مهرو….برای تو….فقط برای تو تبدیل شدم به این آذرخشی که الان میبینی و دیگه هیچی از گذشته مون براش مهم نیست. نبینم به مشکل خوردی و به من نگفتی….نبینم کسی دلت‌و شکست و من بی خبر موندم. مراقب مهرویِ مهربونِ من باش!!

 

دلش قنج رفت و چه بد که نمی توانست بماند.

 

اکنون فقط تنهایی می خواست…

 

شرمنده‌ی آذرخش بود اما چه می کرد!؟

 

حوصله هیچکس و هیچ چیز را نداشت.

 

در فرصت زمان کمی آنقدر با حقایق دردناکی مواجه شد که ظرفیت روحی و عقلی اش پر شده بود.

 

فقط خلوت با خود می توانست نجات دهنده اش باشد…تا به اوضاع نرمال روحی اش برگردد.

 

انگشتانش را بر ریش بلند و نامرتب آذرخش کشاند.

 

لب هایش را جلو برد و آهسته بر گونه‌ی مرد فشرد:

_ممنونم…

 

همین!!

همین کافی بود!؟

 

 

 

 

آذرخش سر زیر گلوی مهرو برد و پوست نرم و نازکش را عمیق بوسید.

 

امشب می خواست وجب به وجب تن دخترک را فتح نماید و عطش هایی که ممکن بود در آینده دامن گیرش شوند را در نطفه خفه کند.

 

بوسه هایش را تا زمانی ادامه داد که انگشتان مهرو میان موهایش رقصیدند.

 

کنار گوشش لب زد:

_نمیخوام بگم واسه آخرین بار…اما یه امشب رو باهام راه بیا…بذار وجودم رو از عطر تنت پر کنم و طعم بی نظیرِ لعل لبات رو زیر دندونم تا ابد نگه دارم. میدونم سیرمونی ندارم. میدونی هرچی بیشتر ازت بنوشم حریص تر میشم.‌ ولی یه امشبه رو هم‌پام شو…

 

مهرو علی رغم میل باطنی اش، برای اینکه آذرخش ناراحت نشود، سکوت کرد.

 

سکوتش از روی رضا بود یا نه!؟

 

مرد جوان دمق بود و ناراحت…

 

لب های همسرش را با حسرت و دلتنگی بوسید و مزه ناب شان را برای همیشه در خاطر سپرد.

 

شاید دیگر هیچگاه نمی توانست این دو گوهر بکر را میان لبانش چفت کند و بی وقفه ببوسد.

 

آهسته موهای مرد را نوازش می کرد و دل می داد به او…

 

دکمه های پیراهن آذرخش را باز کرد و آن را از تنش بیرون کشاند.

 

صدای پر از ناز و کرشمه مهرو در گوش مردِ خسته زنگ خورد:

_فقط امشب….واسه آخرین بار.

 

 

آذرخش سر زیر گلوی مهرو برد و پوست نرم و نازکش را عمیق بوسید.

 

امشب می خواست وجب به وجب تن دخترک را فتح نماید و عطش هایی که ممکن بود در آینده دامن گیرش شوند را در نطفه خفه کند.

 

بوسه هایش را تا زمانی ادامه داد که انگشتان مهرو میان موهایش رقصیدند.

 

کنار گوشش لب زد:

_نمیخوام بگم واسه آخرین بار…اما یه امشب رو باهام راه بیا…بذار وجودم رو از عطر تنت پر کنم و طعم بی نظیرِ لعل لبات رو زیر دندونم تا ابد نگه دارم. میدونم سیرمونی ندارم. میدونی هرچی بیشتر ازت بنوشم حریص تر میشم.‌ ولی یه امشبه رو هم‌پام شو…

 

مهرو علی رغم میل باطنی اش، برای اینکه آذرخش ناراحت نشود، سکوت کرد.

 

سکوتش از روی رضا بود یا نه!؟

 

مرد جوان دمق بود و ناراحت…

 

لب های همسرش را با حسرت و دلتنگی بوسید و مزه ناب شان را برای همیشه در خاطر سپرد.

 

شاید دیگر هیچگاه نمی توانست این دو گوهر بکر را میان لبانش چفت کند و بی وقفه ببوسد.

 

آهسته موهای مرد را نوازش می کرد و دل می داد به او…

 

دکمه های پیراهن آذرخش را باز کرد و آن را از تنش بیرون کشاند.

 

صدای پر از ناز و کرشمه مهرو در گوش مردِ خسته زنگ خورد:

_فقط امشب….واسه آخرین بار.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عمر شه بخش
1 سال قبل

دمت گرم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x