رمان کینه کش پارت۴۴

4.6
(23)

 

 

کرشمه اخمی مصنوعی کرد…رو به دایی و شوهرش گفت:

_شما نگران نباشید…داداشم قدر زنش‌و میدونه…در ضمن دست پخت من و زن دایی هم خوبه…که اگه بد بود، شما دوتا همیشه تو خونه گشنه می موندین.

 

جانا_والا از خداشونم باشه…خیلیا همین دستپخت ما رو هم ندارن و شبا نون و ماست می‌خورن.

 

مهرو اصلا دلخور نشد چون می دانست همه چیز شوخی و طنز است.

 

لبخندی زد و فضای این جمع را دوست می داشت.

 

پس از صرف شام، آقایان به حیاط رفتند تا بلال آتشی آماده کنند.

 

جانا تلفن همراهش زنگ خورد و به پذیرایی رفت تا جواب بدهد.

 

کرشمه از فرصت استفاده کرد و دست مهرو را گرفت.

 

دلسوز و بدون هیچ منظوری گفت:

_میگم اون دختره که خدمتکارتون بود کجاست؟؟ همون که آذرخش صیغه اش کرد.

 

_اخراجش کرد…صیغه رو هم پس خوند.

 

نفسش را رها کرد و لبخندی زد:

_خداروشکر….خیلی خوشحال شدم….امیدوارم رابطه تون روز به روز باهم بهتر بشه….تو و داداشم هر دوتون لایق خوشبختی هستین….در کنار هم.

 

گوشه لب مهرو کج شد…

 

خوشبختی در کنار آذرخش!؟

در نظرش کمی ناممکن بود….

 

کمی که چه عرض کنم!!

خیلی خیلی ناممکن بود…

 

 

 

دست دختر عموی آذرخش را نوازش کرد:

_ممنونم ازت….شما خیلی خوبین کرشمه جون.

 

کرشمه اخم ریزی کرد و با پشت دست به شانه مهرو کوبید.

 

از در صمیمیت وارد شد و گفت:

_برو بابا….چرا جمع می بندی منو!؟ کرشمه صدام کن….من فقط دو، سه سال از تو بزرگترم…خوبیم از خودته.

 

دخترک خندید و سر تکان داد:

_باشه.

 

جانا وارد آشپزخانه شد و موبایلش را روی کانتر انداخت:

_حضرت عباسی چقدر بعضیا رو مخ ان!!

 

کرشمه خندید و روی صندلی نشست:

_باز کی رو اعصابت راه رفته که اینطور دیوونه شدی؟!

 

جانا کنارش جای گرفت و پیشانی اش را فشرد:

_یکی از مشتریام….من میگم‌ نَره، اون میگه بِدوشش!! بهش میگم باباجونِ من این قیمتا آف خوردن‌، ولی چون مشتریم هستی یه تخفیف دیگه هم زدم برات. میگه نه من چون مشتری ثابت‌تونم باید اصلا این بار رو زیر قیمت باهام حساب کنی.

 

کرشمه_الله اکبر….اینقدر بدم میاد از چک و چونه زدن….هر جا می‌ریم خرید می‌بینم فرهام داره چونه می‌زنه، من از فروشگاه خارج میشم.

 

جانا خندید:

_خدا به دادت برسه….باز خوبه کیسان از چونه زدن خوشش نمیاد….اگر من جای تو بودم و کیسان جلو چشمم با فروشنده چونه می‌زد، خودم با پشت دست می زدم تو دهنش.

 

این بار مهرو نیز خندید و با سینی چای کنار آنها نشست.

 

دیگر استرس نداشت….اکنون به خوبی با جانا و کرشمه می توانست ارتباط بگیرد‌.

 

****

 

 

 

چند هفته ای از جنجال بزرگ سروین می گذشت و اکنون همه چیز آرامِ آرام شده بود.

 

مهرو و آذرخش همچون زوج های معمولی بودند و البته هر کدام سرشان به کار خود گرم بود.

 

مهرو چون دیشب تا دیر وقت در رستوران مانده بود، امروز زودتر از آنجا خارج شد تا بتواند برای پختن شام خود را به خانه برساند.

 

وارد کوچه که شد، صنم را مقابل در حیاط شان دید.

 

جلوتر رفت و خیلی وقت می‌شد او را ملاقات نکرده بود:

_صنم جون؟؟ حالتون خوبه؟!

 

چرخید و مهرو را در آغوش کشید:

_سلام عزیزم….خوبم تو چطوری؟؟ دلم برات تنگ شده بود.

 

کلید انداخت و همراه یکدیگر وارد شدند.

_خوش اومدین…بفرمایین.

 

مهرو لباس هایش را تعویض کرد و خرید هایش را در آشپزخانه گذاشت‌…صنم نیز پس از در آوردن پالتو و شال اش به او ملحق شد.

 

قهوه را درون فنجان ریخت و روی میز گذاشت:

_چه خبر صنم جون؟!

 

_خبر که چه عرض کنم!! زیاده….اما امروز واسه چیز دیگه ای اومدم….آذرخش کِی میاد!؟

 

خم شد و نگاهی به ساعت انداخت:

_همین موقع هاست که کم کم پیداش شه….میخواین زنگ بزنم بهش زودتر بیاد!؟

 

_لطف می کنی….چون باید زود برگردم.

_چرا؟! حالا شام پیش ما هستین دیگه.

 

صنم آهی کشید و سر پایین انداخت:

_نه قربونت برم….سهراب نمیدونه اومدم اینجا….بفهمه برام دردسر میشه.

 

مهرو پکر شد و دست مادر شوهرش را گرفت:

_به خاطر جریان سروینه مگه نه؟؟

 

_آره…خدا لعنتش کنه.

 

مهرو سکوت کرد و با آذرخش تماس گرفت که زودتر به خانه بیاید.

 

تا رسیدن او، باهم گپ زدند و مهرو شام پخت.

 

آذرخش که رسید، با دیدن صنم متعجب شد اما کمی نگذشت که جایگزین حیرتش، عصبانیت شد.

 

چون گمان می کرد مادرش در دزدیدن قالیچه با سهراب و سروین هم‌دست است.

 

اخم آلود مقابل در آشپزخانه ایستاد…مهرو و صنم سلام کردند اما آذرخش حتی جواب هم نداد.

 

صنم سمتش رفت و او را در آغوش کشید.

این حرکتش برای همه عجیب بود!!

 

دلتنگ و گرفته گفت:

_دلم برات تنگ شده بود پسرم…خیلی برام عجیبه….سالها ازت دور بودم و ذره ای دلم نلرزید اما توی این یک سال که دوباره دیدمت، مهرت بدجور به قلبم افتاد…انگار یه تیکه‌ی گمشده از وجودم رو…

 

 

 

آذرخش بازویش را گرفت و او را از خود جدا کرد.

 

میان کلامش گفت:

_کافیه….اینجا چیکار میکنی؟؟ هوم!؟ نکنه اومدی قالیچه رو ببری برای شوهر عزیزت؟!

 

صنم دلخور شد و مهرو خود را سرگرم کار کرد.

 

دست آذرخش را گرفت و سمت پذیرایی برد….مهرو را نیز صدا زد تا کنارشان باشد.

 

مرد جوان پا روی پا انداخت:

_از چشمم افتادی صنم.

 

صنم درمانده گفت:

_بس کن آذرخش!! عادت کردی واسه خودت ببری و بدوزی؟؟ حرف های من‌و بشنو….اگه مقصر بودم بعد هرچی دلت خواست بگو.

 

_چی‌و بشنوم!؟ مگه غیر از اینه که واسه همین اومدی تو خونه ام؟؟ بعد این همه سال درست توی وقتی که سروین میخواد ازم دزدی کنه تو باید حس مادرانه ات گُل کنه و بِشکُفه؟؟

 

_آره غیر از اینه….به جون خودت که از هر کسی برام عزیزتری….به روح آرش…من هیچی نمی دونستم….چند روز پیش ناخودآگاه حرفای یواشکی سروین و سهراب رو شنیدم و….

 

آذرخش دستش را در هوا تکان داد:

_الکی قسم نخور…من گوشم از این حرفا پره صنم!!

 

صنم ناگهانی به گریه افتاد و ابروان مهرو از حیرت بالا پریدند.

 

برگی از دستمال کاغذی به او داد و رو به آذرخش گفت:

_من قصد دخالت ندارم اما تو هم داری تند میری آذرخش….حرفای صنم جون رو بشنو بعد قضاوت کن.

 

 

 

آذرخش پلک بست و ابروانش بیش از پیش به هم گره خوردند:

_دخالت نکن مهرو….من این خانم رو خیلی بهتر از تو می شناسم…گول اشک و آه اش رو نخور.

 

دخترک زیرچشمی نگاه چپی به او انداخت و سکوت کرد.

 

صنم سر بلند کرد و گریان گفت:

_به کی قسم بخورم باورت بشه؟؟ سهراب من‌و منع کرده از دیدن تو….امروز مخفیانه اومدم خونت چون داشتم دیوونه می شدم….چون برام عزیزی و نمیخوام فکر بد در موردم بکنی.

 

سپس آستین پیراهنش را بالا داد و رد کبودی هایی که بر بازو و ساق دست اش بودند، هویدا شدند.

 

مهرو هینی کشید و صنم بغض دار ادامه داد:

_سهراب و سروین داشتن باهم حرف می زدن که من ناخودآگاه شنیدم…آتیش گرفتم وقتی نقشه شون رو فهمیدم…همون موقع با جفت شون دعوا گرفتم….سهراب نامردم عین یه حیوون وحشی به جونم افتاد و این بلا رو سرم آورد….بعدشم گفت حق ندارم تو رو ببینم.

 

آذرخش سر چرخاند و چشمش به رد کبودی و خون‌مردگی هایی که حدس می زد اثر کمربند باشند، افتاد.

 

مهرو دلسوزانه گفتم:

_الهی بگردم….خدا لعنتش کنه.

 

دستان مرد جوان مشت شدند و آرواره هایش را بر هم فشرد.

 

حال اش از سهراب به هم می خورد.

 

منفور ترین موجودی که به عمرش دید، قطعاً سهراب هوشمند بود و بس!!

 

 

 

صنم به چهره‌ی برافروخته و غمگین آذرخش خیره شد:

_به مرگ خودم خبر نداشتم سروین با نقشه اومده تو خونه ات…اون اوایل الکی الکی با باباش دعوا می گرفت و منم طبیعتاً پشت سهراب در می اومدم اما نمیدونستم اینا همشون کلک ان.

 

بینی اش را بالا کشید:

_سروین همین رو بهونه کرد تا از خونه سهراب بزنه بیرون…همه جا هم گفت با من مشکل داره….اما به خدا قسم من هیچ کاری باهاش نداشتم.

 

مرد به فکر فرو رفت.

سروین دروغ گفته بود که صنم او را آزار می دهد!؟

 

مهرو لیوان آبی به دستش داد.

 

پس از خوردن قلوپی آب همچنان ادامه داد:

_سهراب چند باری ازم درباره قالیچه می پرسید اما من اظهار بی اطلاعی کردم….نمی دونستم چه فکری تو سرشه….آذرخش….عزیزم….به روح بابات قسم می خورم که بی گناهم و هیچی از این ماجرا نمی دونستم.

 

صنم دستش را سمت سقف گرفت و با اشاره به آسمان گفت:

_خدات شاهده که جلوی سروین و سهراب از تو دفاع کردم…اصلا برام مهم نیست سهراب کتکم زده و درد کشیدم….همین که ذات شوهرم مشخص شد و فهمیدم توی این دنیا هیچ چیزی با ارزش تر از وجودِ تو نیست، برام کافیه….

 

آذرخش لب بر هم فشرد و دستانش خواستار شکستن گردن سهرابِ حیوان صفت بودند.

 

خش دار و گرفته سوال همیشگی اش را از صنم پرسید:

_می ارزید!؟ رفتن و موندنت با سهراب رو میگم…

 

 

 

صنم هق زد و این بار عاجزانه اعتراف کرد:

_نه….نمی ارزید.

 

اکنون که اعترافش را دید، دلش نرم شد.

 

خوشحال نشد…ابداً!!

اتفاقاً بیش از پیش غمگین شد.

 

_از آخر من قاتل این مرتیکه حیوون میشم….ببین کی گفتم!!

 

_نه قربونت برم….دست بهش نزن که برات دردسر میشه…اون همینجورش هم پی یه گزکه.

 

_طلاق بگیر ازش….خودم هوات‌و دارم و کمکت می کنم دوباره سر پا شی.

 

_نمیشه مادر…نمیشه.

_میشه.

 

_نه پسرم….تو تازه زندگیت سر و سامون گرفته…نمیخوام سر بارت شم.

 

آهی کشید و ادامه داد:

_می سوزم و می سازم تا یادم بمونه تاوان عشق اشتباه چیه.

 

_صنم!!

 

_ادامه نده آذرخش…اینا رو نگفتم که بخوای نجاتم بدی….گفتم تا فکر نکنی مادرت اونقدر بی معرفت شده که توی بدبخت کردنت دخیل باشه.

 

آذرخش سکوت کرد و نفس های بلند می کشید.

خون خون اش را می خورد.

 

مهرو مردد گفت:

_صنم جون من قصد کنجکاوی ندارم…از آذرخشم پرسیدم اما فرصت نشد برام تعریف کنه…سهراب چرا دنبالِ قالیچه‌ی آذرخشه؟؟

 

 

 

آذرخش از گوشه‌ی چشم او را برانداز کرد:

_بعداً واست تعریف می کنم.

 

مهرو پکر شد و حس کرد شوهرش چیزی را مخفی می کند.

 

صنم رو به پسرش گفت:

_توی گذشته‌مون چیز پنهونی نیست که مهرو رو می‌پیچونی و ازش مخفی می کنی!! همین الان خودم براش تعریف می کنم.

 

نچی گفت و موهایش را رو به بالا چنگ زد.

 

صنم نگاهی به ساعت انداخت….هنوز چند ساعتی وقت داشت.

 

دست مهرو را گرفت و در عالم خیال گم شد:

_سالها پیش حاج عباس ملک زاده و حاج سلیم هوشمند باهم شریک میشن و یه حجره‌ی فرش فروشی باز می کنن…حاج عباس، پدر جهانگیر و پدربزرگ آذرخش بود….حاج سلیم هم پدر سهرابه. چند وقت بعد، پسراشون رو میارن توی مغازه کنار دستشون که چم و خم کار رو یاد بگیرن.

 

نفسی گرفت و به فرزندش خیره شد:

_اون موقع، جهانگیر مثل الانِ آذرخش خیلی زرنگ و موفق بود….برعکسِ سهراب. سهراب یه جوون عیاش بود و البته از جهانگیر خوشتیپ تر و خوش چهره تر….یه زبون باز قهار که می تونست به راحتی هر دختری رو جذب خودش کنه.

 

آذرخش سر چرخاند و چقدر از شنیدن اتفاقات گذشته متنفر بود…

 

کلمه به کلمه‌ی سخنان صنم روح و روانش را می خراشیدند.

 

 

 

خانه در سکوت کامل بود و فقط صنم صحبت می کرد.

 

صنم_یه روز من و مادرم به مغازه‌شون رفتیم تا برای جهیزیه ام فرش بخریم. اولین بار اونجا سهراب و جهانگیر رو دیدم….جهانگیر چشم می دزدید و به گفته‌ی خودش همون موقع توی نگاه اول عاشقم میشه. اما نگاه من روی سهراب بود….جوون خوش بر و رویی که بی هیچ خجالتی بر اندازم می کرد و لبخند های دخترکُش می زد.

 

صنم، برخلاف دیگر کسانی که از عشق و عاشقی شان برای بقیه تعریف می کردند، چهره اش شاد و بشاش نبود.

 

غم خاصی در مردمک هایش موج می زد.

 

صنم_اون نگاه ها….اون لبخند ها….جرقه‌ی آشنایی ما رو زدند….من و سهراب یواشکی و دور از چشم خانواده هامون با هم آشنا شدیم…دیدارامون ختم می شدن به رفتنم توی مغازه شون و اومدنِ اون به کوچه‌ بن بستِ پشت خونه مون…خیلی زود دلم‌و بهش باختم….تو همین حین جهانگیر تصمیم می گیره بیاد خواستگاریم.

 

مهرو با دقت گوش می داد و آذرخش….

هوای این اتاق برای مرد جوان خفه کننده و مسموم بود.

 

خاطرات لعنتی همچون پیچکی اطراف گلویش می پیچیدند و آن را به بند می کشیدند.

 

دو دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد و پس از برداشتن بطری مشروب سمت پنجره رفت.

 

 

 

صنم_سهراب وقتی شنید رفیقش اومده خواستگاریم قاطی کرد اما جهانگیر خبر نداشت که ما با هم در ارتباطیم. یه روز قرار گذاشت توی کوچه…دیوونه بازی در آورد و گفت جهانگیر رو میکُشه….از بخت بد، همون موقع برادرم آصف سر می‌رسه و من و سهراب رو کنار هم میبینه….سهراب دَر میره و من میمونم و سیلی ای که از برادرم به صورتم نشست.

 

مهرو متعجب شد:

_ای وای…برادرتون شما رو با هم دید؟!

 

_آره دید و خب طبق اخلاق و فرهنگ اون موقع، اول با من‌ دعوا گرفت بعد بدون اینکه به خانواده مون خبری بده، رفت سراغ مغازه‌ی سهراب اینا….سهراب رو می شناخت و نگم از بَلوایی که به پا کرد…

 

آذرخش مقابل پنجره ایستاده بود و مشروب می نوشید.

 

صنم_آصف میره به فرش فروشی و اونجا فقط حاج عباس و حاج سلیم رو می بینه…با حاج سلیم درگیر میشه که چرا پسرت دور ناموس ما می پلکه!؟ نمیدونی مهرو….نمیدونی چقدر از لفظ ناموس متنفرم…کاش مردا درک کنن که ما ناموس شون نیستیم و مثل خودشون یه انسانیم.

 

مهرو لبخند تلخی زد…این درد نیز برایش آشنا بود:

_منم همینطور….داشتین می گفتین…بعدش چیشد!؟

 

_آصف که با حاج سلیم درگیر میشه، حاج عباس میاد مداخله می کنه….آرنج آصف بی هوا به سینه‌ی حاج عباس می خوره و از پله ها پرت میشه پایین….حاج عباس، پدر جهانگیر در دم میمیره و برادر من به جرم قتل میوفته زندان.

 

 

 

حدس زدن بقیه ماجرا کار سختی نبود‌.

 

دخترک متاسف شد و سری تکان داد:

_چه بد.

 

صنم_جهانگیر از برادرم کینه به دل گرفت و حرفش یه کلام بود…قصاص!! پدرم تمام تلاشش رو می کرد که تک پسرش اعدام نشه…سهراب توی این مدت، کم و بیش سراغ من میومد اما بابام نمی‌ذاشت از خونه برم بیرون.

 

مهرو بازوانش را بغل زد و رو به آذرخش گفت:

_میشه پنجره رو ببندی!؟ هوا خیلی سرده.

 

مرد جوان پنجره را بست و بر جایش نشست.

 

صنم_توی همین حِیث و بِیث جهانگیر به بابام پیشنهاد میده که در ازای ازدواجش با من از قصاص آصف می گذره…بابامم با سر قبول کرد.

 

قطره اشک صنم فرو ریخت:

_به قول آذرخش….من اولین بار توی خانواده‌ی خودم قربانی شدم….قبول دارم که مقصرم…اگه با سهراب وارد رابطه نمی شدم هیچوقت برادرم قاتل نمی شد. اما….چه میشه کرد!؟ سهراب وقتی میشنوهه میخوان من رو خون بس کنن، با جهانگیر درگیر میشه. حاج سلیم بهش میگه که من‌و خون بس نکنه ولی اون حرف خودش رو میزد.

 

مهرو در همین میان سری به غذایش زد و دوباره برگشت.

 

هوا رو به تاریک شدن می رفت…

 

 

 

صنم_من زن جهانگیر شدم و زندگی اجباریم شروع شد. برادرم از بند رها شد و من توی قفس پدر آذرخش زندانی شدم. قانوناً زن جهانگیر بودم اما قلبم گیرِ سهراب بود.

 

دخترک به خود جرئت داد و پرسید:

_آقا جهانگیر می دونستن که بین شما و سهراب چی گذشته!؟ بهتون سخت نمی گرفتن یا اذیتتون نمی کردن؟؟

 

آذرخش پوزخندی زد:

_اذیتش کنه!؟ بابام واسه صنم خانم جون می داد!! اولین عروس خون بسی بود که شوهرش می‌ذاشتش روی سر و حلوا حلواش می کرد.

 

صنم این بار دلخور نشد چون پسرش حقیقت را می گفت.

 

صنم_حق با آذرخشه…جهانگیر می دونست من دلم با سهرابه اما ابداً اذیتم نکرد…در عوضش اینقدر بهم محبت کرد که عاشقش بشم و فکر سهراب از سرم بیوفته….اون عشقش رو خالصانه به من هدیه می کرد و من همیشه نادیده می گرفتم اش.

 

ریتم تنفس مرد جوان به هم ریخت و مشروب را یک نفس سر کشید.

 

صنم_بعد از ازدواج مون جهانگیر شراکتش رو با سهراب و حاج سلیم به هم زد….سهراب از روی طمع و لجبازی می خواست سهم جهانگیر رو بالا بکشه و همین باعث یه دعوای دیگه شد….در آخر جهانگیر به جای سهمش، همین قالیچه ای که پیش آذرخشه رو برداشت برای خودش….دست گذاشت روی با ارزش ترین و قدیمی ترین قالیچه‌ی حجره!!

 

 

 

 

چشمان مهرو بر نقطه ای ثابت ماند و گنگ پرسید:

_خب چرا سهراب چشمش دنبال این قالیچه‌ست!؟ مگه سهم آقا جهانگیر نبود؟؟

 

صنم_بود….الانم حق آذرخشه….ولی خب سهراب از روی لجبازی و طمع، دلش نمی خواست اون رو به جهانگیر بده….چون به گفته‌ی خودش جهانگیر دوتا گوهر با ارزش رو ازش گرفته بود…یکی من و یکی قالیچه. سهراب معتقد بود حالا که جهانگیر با من ازدواج کرده دیگه نباید سهم اش رو طلب می کرد. ولی الحق و الانصاف اون قالیچه حق جهانگیر بود…سهم اش از فرش فروشی بود و ربطی به ازدواج ما نداشت.

 

مهرو_درسته….بلاخره اون خدابیامرز سرمایه اش رو توی فرش فروشی گذاشت….اون قالیچه حق آقا جهانگیر بود و به نظرم سهراب زیاده خواهه.

 

صنم تایید کرد و ادامه داد:

_یک سال بعد سهراب با یه دختر به اسم فرخنده ازدواج کرد…سروین و شروین بچه های فرخنده و سهرابن. توی اون مدت جهانگیر به خاطرم با همه‌ی خانواده اش در افتاد ولی من دلم با اون زندگی نبود و هیچ جوره دلبسته اش نشدم. خودمم اجازه ندادم بچه دار بشیم. حتی قبل از آذرخش، یک بار ناخواسته باردار شدم و دور از چشم شوهرم بچه رو انداختم.

 

آذرخش خودش را با مشروب خفه می کرد تا سرش داغ شود و سخنان مادرش را نشنود.

 

از اینجا به بعد تلخ بود….سخت بود، سختت تر شد…

 

 

صنم_جهانگیر که دید من هیچ جوره باهاش کنار نمیام برام شرط گذاشت…قول داد اگه دوتا بچه براش به دنیا بیارم، طلاقم میده….در واقع می خواست من‌و پابند زندگیِ اجباریش کنه.

 

مهرو نگاه غمگینی به آذرخش انداخت.

از کنار صنم بلند شد و در حوالی همسرش نشست.

 

بطری ویسکی را از دستش گرفت و آرام پچ زد:

_بسه….خیلی خوردی….حالت بد میشه.

 

می دانست همسرش با این نوشیدن های پی در پی، سعی در آرام شدن و فراموش کردن گذشته دارد.

 

آذرخش اخم غلیظی کرد و رگ پیشانی اش برجسته شد:

_بده من اون وامونده رو!!

 

صنم در سکوت به آنها خیره بود و مهرو بطری را پشت سرش قایم کرد:

_کافیه…فردا دوباره می‌خوری….اگه با شنیدن این حرفا اذیت میشی برو بالا.

 

گوشه لبش کج شد و با حرص گفت:

_اذیت میشم!؟ چرا اذیت بشم وقتی تک تک این صحنه ها رو به چشم دیدم!؟

 

سپس به جلو خم شد و تنش را به تن او نزدیک کرد.

 

در یک حرکت بطری را از چنگ مهرو قاپید و چپ نگاهی به او انداخت.

 

دخترک لعنتی به خود فرستاد.

چرا دل برای این مرد سنگدل می سوزاند!؟

 

 

 

صنم با تردید لب باز کرد:

_آذرخش جان…مهرو به فکر خودته. خب مشروب نخور دیگه.

 

انگشت شست اش را روی لبش کشید و بی توجه به جمله‌ی صنم، دو رگه پچ زد:

_داشتی از شرط بابام می گفتی.

 

مهرو دلخور از او رو گرفت و سمت مادر شوهرش چرخید.

 

صنم_من اون موقع به آینده فکر نمی کردم….به اینکه چه بلایی سر بچه هام ممکنه بیاد. قبول کردم و دوتا بچه براش به دنیا آوردم تا از بندش رها بشم….دوتا پسر. بچه هایی که هیچ حسی بهشون نداشتم و حتی شیر خودمم به اونا ندادم. جهانگیر بعد از تولد آرش زد زیر حرفش…امروز و فردا می کرد که طلاقم نده. تا سه ساله شدن آرش خدابیامرز به همین منوال گذشت و بعدش جهانگیر یه تصادف وحشتناک کرد.

 

دخترک متعجب شد و شنیدن این حکایت ها برایش تازگی داشتند.

 

صنم_چند ماه پرستاریش رو کردم و همون موقع ازش قول گرفتم بعد خوب شدنش طلاقم بده. این بار زیر حرفش نزد و طلاقم داد. شبی که از جهانگیر جدا شدم یه خواب راحت کردم اما نمی‌دونستم چی در انتظارمه و آینده ام اینطوری میشه. دلم برای بچه ها تنگ می شد اما نه اونقدر که آزار دهنده باشه چون توی تمام مدتی که کنارشون بودم سعی کردم بهشون اُنس نگیرم. همیشه به خودم تشر می زدم که این دوتا بچه تخم و ترکه‌ی جهانگیرن….عامل بدبختیم!!‌

 

 

 

قلب آذرخش مچاله شد.

 

مادرش در زمان کودکی عشق و علاقه اش را از آنها دریغ کرد…

 

و اکنون پس از این همه سال به خاطر آورد که فرزندانی دارد!!

 

ظاهرا صنم پشیمان شده بود و قصد داشت حق مادرانه اش را ادا کند…

 

صنم_الان خیلی پشیمونم که بچه هام رو رها کردم….آرش که رفت…ولی حاضرم جونم رو بدم که خاری به پای آذرخش نره.

 

مرد سر چرخاند و از مادرش نگاه گرفت.

مهرو نگاه پر غمی به آن دو انداخت.

 

صنم_چند ماه بعد از جدایی ما، فرخنده و سهراب هم جدا شدن اما خدا به سر شاهده که روحمم خبر نداشت. یک بار سهراب رو دیدم و از زبونش شنیدم که جدا شدن…همون دیدار باعث پر رنگ شدن رابطه‌ی قدیمی ما شد….عشق‌ کهنه‌مون، نو شد و دوباره جون گرفت. مشکلی با بچه هاش نداشتم اما اونا هیچوقت من‌و به عنوان مادرشون نپذیرفتن.‌ سهراب قول داد به زودی میاد خواستگاریم تا باهم ازدواج کنیم که یهو….

 

آذرخش سرفه ای مصلحتی کرد و بین صحبت صنم پرید.

 

به صورتِ ساختگی دقت کرد و رو به مهرو گفت:

_بوی سوختگی میاد….غذا روی شعله داری؟!

 

دخترک چند بار متوالی هوا را بو کشید و سوی آشپزخانه جهید:

_وای نکنه غذام ته گرفته!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x