لرزشی خفیف و هیستریک عضله های صورت فراز رو سفت و منقبض کرده بود . نفس تندی کشید و به سختی گفت :
– چی شده ؟ … باز چی شده که داری این مزخرفات رو میگی ؟
آرام نیش اشک رو پشت پلک های داغش حس می کرد . ولی به قدری خشم توی دلش داشت که نمی خواست اشکی بریزه .
– فراز هیچوقت از همه کارات احساس پشیمونی کردی ؟ شده ذره ای عذاب وجدان داشته باشی به خاطر بلاهایی که سرم … سرمون آوردی ؟! فراز هیچوقت فکر کردی که جواب خدا رو چی باید بدی ؟ … و من … اگه من باهات صلح کنم ، که لعنت به من … قراره بعد مرگ جواب خدا رو چی بدم ؟!
هر کلمه ای که می گفت باعث خشم بیشتر فراز می شد … هر ذره ای که بیشتر توی این بحث پیش می رفت … .
فراز دستش رو مشت کرد و با لحن تندی پاسخ داد :
– پیشنهاد میکنم حرف مفت نزنی و غذات رو بخوری تا دیرتر بمیری و دیرتر با خدا رو در رو بشی !
تیغه ی بینی آرام از بغض تیر کشید … حلقه ی کمرنگی از اشک توی چشم های درشتش رقصید . فراز خیره به چشمهای او بود … و داشت کم می آورد زیر اون نگاه سرزنشگر و زیبا … .
صدای زنگ موبایلش از توی سالن بلند شد … یکدفعه به سرعت صندلیشو به عقب تقریبا پرتاپ کرد و از آشپزخونه بیرون دوید .
آرام نفس عمیقی کشید ، انگار که ناگهان کسی پاشو از روی خرخره اش برداشته بود … سرش رو میون دستهاش گرفت و هقی زد . خدایا مجید … مجید عزیزش …
فکر کردن به مجید گناه بود … پذیرفتن عشق فراز به مراتب گناهی بزرگتر … و این تقصیر فراز بود که زندگیش اینطور روی خط برزخ پیش می رفت .
صدای فراز رو شنید از توی سالن که داشت با خشم با کسی پشت خط حرف می زد . یک دقیقه ی بعد هم … تق !
صدای در ! انگار رفته بود بیرون !
****
از در لابی که زد بیرون … محسن رو دید که همراه امیر حسین نزدیک پراید دودی رنگی ایستاده بود و حرف می زد .
اخماش رفت توی هم . از دست آرام عصبانی بود و دلش می خواست با کسی دعوا راه بندازه .
محسن با دیدنش از امیر حسین جدا شد و چند قدمی به پیشوازش رفت . بلافاصله فراز بهش توپید :
– اینا رو آوردی در خونه ی من ؟!
– خودت خواستی با دختره حرف بزنی !
– آره ، ولی اینجا ؟!
محسن انگشتای شصتش رو بند کمر شلوارش کرد و گفت :
– چه مرگته باز ؟ اخمات توی دهنته !
فراز نفس عمیقی کشید و نگاه کرد به چشم های محسن و خواست جوابش رو بده که امیر حسین نزدیکش شد و گفت :
– سلام عرض شد فراز خان !
فراز چرخید به طرف اون و سری تکون داد … هنوز خلقش تنگ بود . امیر حسین گفت :
– این آبجی ما یه چیزایی انگار می دونه … البته به منم لام تا کام حرف نزد ! … ولی می دونم چیزای زیادی می دونه …
نگاه فراز کشیده شد به سمت پراید دودی و دخترک لرزان و ناراحت نشسته روی صندلی عقب … شادان ! امیر حسین ادامه داد :
– منم گفتم بهش … هر چی که شده ، باید بیاد به شما بگه ! … باید … بی کم و کاست ! آخه از شما کم به ما نرسیده … خدا بخواد بتونیم خدمتتون رو بکنیم !
نگاه فراز هنوز قفل دخترک لرزان و مضطرب توی ماشین بود که محسن گفت :
– راضی بودی … نبودی … هر چی ! حالا که اومده برو ببین چی میگه !
فراز سری تکون داد و به سمت پراید راه افتاد . شادان از پشت شیشه ی کثیف بهش چشم دوخته بود . فراز ماشین رو دور زد و در عقب رو باز کرد و نشست کنار دخترک … با فاصله ی قابل توجهی .
شادان زانوهاش رو جمع کرد و گفت :
– سلام آقای حاتمی !
فراز گفت :
– سلام !
جابجا شد و تکیه زد به در بسته و با دستهایی گره کرده روی تخت سینه اش … ادامه داد :
– چطوری ؟
– آقای حاتمی ، من به امیر حسین هم گفتم … من واقعا چیز زیادی نمی دونم ! همش توی آشپزخونه ام … به خدا از هیچی سر در نمی …
– دوست نداری حرفی بزنی ؟
شادان سکوت کرد … فراز ادامه داد :
– می فهممت … تو دختر درستکاری هستی ! می فهمم برات این چیزا سخته ! … نمی خوام مجبور بشی …
شادان با احساس گناه عقب نشست و نگاهش رو پایین انداخت .
– من می دونم … سهره خانم با شما خیلی بد رفتاری می کنن … صداشون رو شنیدم که به شما حرفای بدی می زدن …
فراز ساکت موند … و شادان ادامه داد :
– منم دل خوشی ازشون ندارم ! سهره خانم به هر کسی که دستش برسه بد رفتاری می کنه !
– حتما بعد از رفتن من ، خیلی عصبانی شد !
– خیلی آقا … خیلی زیاد ! حالش بد شد … نجمه گفت آب قند درست کنم ! ولی تا وقتی آقا هرمز اومدن … خودشون رو جمع و جور کردن !
– نمی خواست هرمز بدونه که من باهاش حرف زدم ؟
– نه آقا فراز !
فراز هوومی گفت و سری تکون داد :
– هرمز برای چه کاری رفته خارج از شهر ؟
شادان یکدفعه نگاهش رو بالا کشید و با عذاب وجدان و اضطراب … متوجه شد داره تخلیه اطلاعاتی میشه .
– من نمی دونم !
فراز فقط نگاهش کرد … نفهمید شادان توی نگاهش چی خوند که به سرعت توضیح داد :
– به خدا نمی دونم ! من اصلا از این چیزا هیچی نمی دونم ! … می ترسم کنجکاوی کنم ، چیزی بهم بگن … اصلا بلد نیستم . فقط یک دفعه از پشت در شنیدم که تلفنی حرف می زدن … و عصبانی بودن …
– چی می گفت ؟
– بیشتر فحش می دادن … ببخشید ، می گفتن پسره ی احمق هیچ کاریش مثل آدمیزاد نیست ! … اسم قمار و اینا رو هم می گفتن … که من درست منظورشون نفهمیدم .
پوزخندی گوشه ی لب های فراز رو لرزوند . سری تکون داد … و شادان مشغول کندن پوست گوشه ی ناخنش شد .
– دیگه چی شادان ؟
شادان سکوت کرد … فراز توی صندلی جابجا شد و گفت :
– می دونی من نمی خوام مجبورت کنم به حرف زدن . اگه فکر می کنی از نظر اخلاقی درست نیست ، چیزی نگو … ولی می دونی که سهره خانم آدم خوبی نیست !
– خدا خودش جوابشون رو بده !
فراز دوباره سرش رو تکون داد … واقعا میل نداشت شادان رو تحت فشار بذاره . می دونست این مشکل خودشه و به خاطرش نباید دیگران به زحمت می افتادن .
شادان نفس عمیقی کشید و باز گفت :
– نوش آفرین خانم هم … می خوان ازدواج کنن !
نگاه فراز به تندی به طرفش چرخید … شادان اضافه کرد :
– با آقا کامران !
فراز نفس تندی کشید … قفسه ی سینه اش از خشمی مجهول می سوخت . دهان باز کرد و خواست پاسخ تندی بده که تقه ای به پنجره کوبیده شد … به سرعت سر چرخوند و محسن رو دید پای شیشه :
– خانمت !
نگاه فراز به سرعت به سمت در لابی چرخید و آرام رو دید که حاضر و آماده ایستاده … لحظه ای نگاهش با نگاه فراز درهم گره خورد و لابد شادان رو هم توی ماشین دید … ولی چونه اش رو بالا گرفت و با سردی و بی اعتنایی راهش رو کشید و رفت .
قلب فراز برای لحظاتی از حرکت ایستاد . ترس برش داشت که نکنه آرام فکر بدی در موردش کرده باشه … به سرعت درو باز کرد و پیاده شد و دنبال آرام دوید .
– آرام ؟
آرام بی توجه پیش می رفت . فراز دوباره صداش کرد .
– آرام جان ؟
و بعد کنارش رسید و به سرعت مچ دستش رو گرفت .