پارت 17رمان نیستی 1

5
(6)

 

 

تیرداد با عصبانیت از اتاق خارج شد و در رو محکم به هم کوبید روی تخت نشستم و به نقطه نامعلومی زل زدم بعد از اینکه لباس پوشیدم روی تخت دراز کشیدم و به خواب رفتم با حس گرسنگی شدید از خواب بیدار شدم ساعت نزدیک به ۱۱ بود از صبح به جز میوه و هله هوله هیچی نخورده بودم از همه بدتر این بود که خجالت میکشیدم از اتاق بیرون برم میترسیدم با مامان چشم تو چشم بشم دیگه طاقت نیاوردم و از اتاق خارج شدم همه جا ساکت بود و همه سرگرم کاری بودن آشپزخونه رفتم از غذای باقی مونده کمی خوردم که صدای کیومرث و شنیدن که سلام می کرد حدس میزدم که فاطمه رو رسونده خونشون اصلا دلم نمی خواست باهاش هم صحبت بشم حتماً تیرداد در مورد این موضوع هم باهاش حرف زده سریع از در دیگه آشپزخونه خارج شدم و به اتاق رفتم روی تخت دراز که صدای تقه ی در بلند شد سریع تو تخت نشستم و گفتم :بفرمایید

الاله (نامزد خشایار)ورخساره توی چهار چوب در نمایان شدن

الاله :تهمینه جون ببخشید مزاحمت شدیم به خاطر اینکه اتاق ها برای همه کافی نیس مجبوریم با هم توی یه اتاق باشیم امشب و

از روی اجبار لبخندی زدم و گفتم :خواهش میکنم چه حرفیه خیلی هم خوشحال میشم

جفتشون وارد شدن و روی تخت کنارم دراز کشیدن سریع از جا بلند شدم و از توی کمد یه تشک و پتو برداشتم و گفتم :من روی زمین میخوابم اینطوری شما هم راحت تر می‌خوابید

معزرت خواهی کردن و همه به خواب رفتیم …

 

صبح خیلی دیر از خواب بیدار شدم ولی انگار بقیه روز پر مشغله ای داشتند برای صبحانه کله پاچه آماده شده بود و در نبود من صرف شده بود و حالا عمه و مامان درگیر درست کردن جغور بغور با جیگر گوسفند بودن میلی به صبحانه نداشتم مخصوصا کله پاچه

به همین خاطر کنار رخساره روی مبل جا گرفتم رخساره همش با تیرداد تیک میزد و در مورد هر چیز بی خودی باهاش حرف میزد به شدت کلافه ام کرده بود که یر و کله ی فاطمه هم پیداش شد خیلی خوشحال شدم که فاطمه اومد همو بوسیدیم و به سمت حاج بابا رفتیم فاطمه حاح بابا رو معاینه کرد و سرمی به دستش وصل کرد ۲ تایی کنار هم نشستیم

فاطمه برام گفت که دیشب چیشده کیومرث حتی به فاطمه هم گفته بود کلی با فاطمه درد و دل کردم و بهش گفتم که اصلا دست خودم نیست و ناخوداگاه هرمس و همراهی میکنم با اینکه خودم اصلا به این حرف اعتقادی نداشتم  اونم تاکید کرد که باید زود تر پیش محمد بریم و اینم اضافه کرد که حتمابرای امشب هماهنگ میکنه حرف هامون که تموم شد نگاهی به جمع کردم رخساره دوباره چسبیده بود به تیرداد و مخ تیرداد و به کار گرفته بود تو دلم گفتم کاش چایی داغ تو دستش بریزه رو پاش

همون لحظه هرمس ظاهر شد کلافه نفسم و بیرون فوت کردم و به رخساره نگاه کردم تو دلم گفتم :

نه یه اتفاق بدتر مثلا اتفاقی که برای باباش افتاد واسه خودشم بیوفته ولی این بار به جای کله تو دهنش تا کمتر فک بزنه

به فکر خبیثانه ی خودم خنده ام گرفته بود که هرمس غیب شد به دقیقه نکشید که کلاغی غار غار کنان از پنجره وارد پذیرایی همه از جا بلند شدن مطمعن بودم که این کلاغ هرمسه

کلاغ به سمت رخساره پرواز کرد قبل از اینکه رخساره بخواد عکس العملی نشون بده کلاغ روی صورتش دیش کرد با چشم های گرد شده به رخساره نگاه میکردم رخساره جیغی کشید و به سمت دستشویی دوید

هرمس روی تاج مبل کنار من نشست و شروع به غارغار کرد

عمو‌ شاهپور :این دیروز رو کله منم خراب کاری کرد

و با عصبانیت به سمت هرمس اومد تا بگیرتش هرمس پرواز کنان فرارکردو روی لوستر نشست

رخساره گریه کنان از دستشویی خارج شد واقعا دلم براش سوخت ولی خنده ام هم میگرفت

عمو‌شاهپور دمپایی شو به سمت هرمس پرتاب کرد که هرمس دوباره روی تاج مبل کنارم نشست عمو شاهپور به سمتمون اومد مطمعن بودم دستش به هرمس برسه همونجا کله هرمس و میکنه مطمعن هم بودم که هرمس گیر میوفته چون خشایار همه پنجره هارو بسته بود

قبل رسیدن عمو شاهپور دستم و به سمت هرمس دراز کردم ،هرمس هم روی دستم نشست توی بغلم گرفتمش و رو به عمو‌ شاهپور با صدای بلندی گفتم :این یه حیوونه مطمعن باشید اگه شعور و عقل داشت توی هوا دستشویی نمیکرد من نمیزارم اذیتش کنید

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
°neda°
°neda°
1 سال قبل

خیلیییی ب دلم نشست رمانت..:)

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x