پارت 19رمان نیستی 1

5.9
(7)

با سرعت به سمت ته باغ دویدم قلبم به شدت به سینه ام میکوبید از نگرانی نفسم با لرز از دهن و بینیم خارج میشد دست و پام سست شده بودن  توی حیاط بزرگ حاج بابا میدویدم منتظر دیدن هر چیزی بودم حاضر بودم بمیرم ولی اتفاقی برای مهدا نیوفته 

اینقدر اینطرف و اونطرف دویدم که سینه ام به شدت میسوخت کمی ایستادم خم شدم و دست هام و روب زانو هام گزاشتم با چشم های اشکی گفتم:مهدا خاله کجاییقدم زنان به سمت غربی حیاط رفتم اشک تموم صورتم و پر کرده بود

صدای تیرداد و شنیدم که مهدا رو صدا میزد با گریه به سمتش رفتم و صداش زدم اونم به سمتم اومد و گفت :پیداش نکردی ؟ وای اگه اتفاقی براش بیوفته

تیرداد می‌لرزید و سینه اش از نگرانی و ترس بالا و پایین میشد روی زمین نشست و دستش و روی پیشونیش گزاشت

تهمینه:تیرداد پاشو باید بگردیم ، باید پیداش کنیم

دوباره به اطراف نگاه کردم

فاطمه و کیومرث به سرعت به سمتون میومدن اون ها هم با ترس له اطراف نگاه میکردن

کیومرث :چیشد خبری نشد

تیرداد :نه نیست کل باغ و زیرو رو کردیم نبود

فاطمه :خونه هم نبود

کیومرث :حتی طویله و لونه مرغ هارو هم نگاه کردم نبود

دیگه توان ایستادن نداشتم دستم وروی تنه ی درخت گزاشتم با پاهای لرزونم راه افتادم باید پیداش میکردم

همش توی ذهنم چهره ی با نمک و خندونشو تصور میکردم اخه اون طفل معصوم چه گناهی داشت

صدای فاطمه رو ازپشت سر شنیدم

فاطمه :تهمینه کجا میری وایسا حالت خوب نیست

تهمینه :باید پیداش کنم ، باید پیداش کنم

گریه ام اوج گرفت ، ابر های سیاه خورشید و احاطه کردن و از تابش نور خورشید جلو گیری کردن

با سرعت لا به لای شاخ و برگ ها و درخت هارو نگاه میکردم که نگاهم به در اهنگی زنگ زده ی ته باغ افتاد

نمیدونم تیرداد اونجا رو گشته بود یا نه ولی خودم باید همه جارو میگشتم به سمتش حرکت کردم که صدای کیومرث متوقفم کرد

کیومرث :تهمینه وایسا یه لحظه وایسا

برگشتم و نگاهی بهش انداختم سریع خودشون و بهم رسوندن

کیومرث:فاطمه به این یارو محمد زنگ زد این یارو هم گفته که هیچ کاری نکنید تا خودش و برسونه

فاطمه:اره گفت خیلی خطرناکه فقط منتظر بمونیم  تا خودش بیاد

تهمینه : اگه تا موقعی که بیاد اتفاقی بیوفته چی اگه بلایی سرش بیارن چی

فاطمه :خودش حتما یه چیزی میدونسته که اینطوری گفته دیگه

به در اهنگی نگاهی انداختم طاقت نداشتم باید پیداش میکردم روی زمین نشستم قلبم به شدت به سینه ام میکوبید دو دستم و روی سینه ام گزاشتم و فشوردم چشم هام و بستم اشک از پشت پلک های بسته ام سراریز شد همون لحظه صدای خنده ی مهدا از انباری ته باغ اومد سریع از جام بلند شدم و گفتم :میشنوید صدای مهداس

همه توی سکوت بهم نگاه کردن اشک هام و پاک کردم و با دقت گوش سپردم با سرعت خودم و به انباری رسوندم

فاطمه :تهمینه نرو خواهش میکنم نرو

صدای قدم های کسی و پشت سرم شنیدم اما فقط به مهدا فکر میکردم وارد انبار شدم همه حا تاریک بود دنبال پریز برق میگشتم همون اطراف بود دستم و روی دیوار میکشیدم تا بلکه پیداش کنم از در کمی فاصله گرفته بودم که در با صدای بلندی بهم کوبیده شد

برگشتم و خودم و به در کوبیدم هرکاری کردم باز نشد

کیومرث:تهمینه در بسته شد برو اونطرف بشکونمش

تهمینه :تا تو در و باز کنی منم میرم مهدا رو پیدا کنم

کیومرث:تهمینه خواهش میکنم وایسا این یارو بیاد خواهش میکنم

بی توجه به التماس های کیومرث با چشم های گرد شده توب تاریکی دنبال مهدا میگشتم صداش و میشنیدم ولی خودش و نمیدیدم حدس میزدم رو به رومه اگه مستقیم برم میبینمش اروم اروم توی تاریکی قدم میزدم به ته اتاق رسیدم ولی مهدا رو ندیدم

اروم با صدای ارزونی گفتم :مهدا خاله جون کجایی

صدای مهدا رو شنیدم که با صدای بچه گونه ای گفت : اَ دَ دَ (😂)و بعد صدای خنده اش بود که توی گوشم پیچید

ته دلم قرص شد با نگرانی لبخندی زدم و به سمت راست حرکت کردم

تهمینه:خاله جونم همونجایی که هستی باش تا بیام تکون نخور باشه

دوباره صدای خنده اش و شنیدم که یهو ساکت شد ترس به جونم افتاد تازه فهمیدم تو چه موقعیتی هستم اب دهنم و قرت دادم  صدای قدم های کسی و اطرافم شنیدم

تهمینه :کیومرث تویی

همون لحظه صدای خنده ی به شدت ترسناکی توی فضا پیچید از ترس پاهام سست شد و کف انبار نشستم

یهو نور کمی فضا رو پر کرد به سمت نور نگاه کردم چراغ نفتی توسط شخصی روشن شده بود ولی کی؟!

محیط به سختی دیده میشد زبونم بند اومده بود و فقط میلرزیدم کنترلی روی لب پایینم نداشتم و ناخوداگاه به بالا و پایین میلرزید

صدای کشیده شدن ناخنی روی دیوار و شنیدمددلم ریش شد

اون استرس و ترس با اون صدای لعنتی باعث شده بود حالت تهوع بهم دست بده  همون لحظه دست لاغر و استخونیِ سیاه و پر از مویی با ناخن های بلند روی زمین قرار گرفت با دیدن اون دست شروع به جیغ زدن کردم دیت شخص اروم اروم به سمتم کشیده میشد کم کم سایه ی سیاهی نمایان شد از ترس فقط گریه میکردم که حالا سکسکه هم اضافه شده بود دست و پام خواب رفته بود و سوزن سوزن میشد ولی با هر مکافاتی که بود لرزون خودم و به عقب کشیدم دوباره صدای خنده ی رکیکی به گوشم خورد

انگار میخواست با ترس و عذاب منو بکشه ، و چه عذابی بهتر از این ؟

وسط خندیدن یهو صدای کوبیده شدن چیزی بلندشد صدای به شد بلندی بود به اون سایه که حالا پخش زمین شده بود نگاه کردم خون روی زمین جاری شده بود و به سمتم میومد

گریه ام بند اومده بود و فقط هق هق میکردم احساس میکردم روحم از کالبدم داره خارج میشه

اخه کنار جسم اون سایه ی سیاه شخصی با قامت بلندی  ایستاده بود

فقط پاهای سیاه و پر از مو شو میدیدم شخص به سمتم اومد

سرم و به چپ و راست تکون دادم و با صدای دورگه ای که میلزید گفتم :نه ، نه

شخص بهم رسید و محکم بازو هام و توی دستش فشورد….

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مارال
مارال
1 سال قبل

واییی خدایی مننن کی پارت بدیی میادد👻😱
خیلی پارت هیجانی بود مرسی تهمینه 🌻👻💜

مرده متحرک
مرده متحرک
1 سال قبل

چه خوب بود ترو خدا زود تر پارت بزار

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x