پارت 22رمان نیستی1

4.7
(10)

توی سکوت به صورتش نگاه میکردم به قدری انرژی بالایی داشت که گرمایی که از بدنش خارج میشد و حس میکردم

خودم و جمع و جور کردم و با زحمت فقط تونستم بگم :سلام

همون لحظه صدای جیغ بلندی توی فضا پیچید انگار چند نفر با هم داشتن از ته دل جیغ میزدن با ترس به اطرافم نگاهی انداختم و دست راستم و روی سینه ام گزاشتم محمد سریع دستم و گرفت و با سرعت منو به داخل خونه کشید منو به دیوار چسبوند و با کنجکاوی به اطراف نگاهی انداخت

از شدت ترس و هیجان از اون نزدیکی که بینمون بود سینه ام بالا و پایین میشد

بقیه هم وارد شدن کیومرث و تیرداد با عصبانیت به محمد نگاه میکردن مشخص بود زیاد ازش خوششون نیومده اوضاع خیط بود به همین خاطر خواستم ازش کمی فاصله بگیرم که محمد سریع دستم و گرفت انگشت اشاره اش وبه نشونه ی سکوت روی بینیش گزاشت سریع از کوله اش کاغذ بی خطی دراورد و با خودکار مشکی دایره ای کشید و داخل دایره طلسمی نوشت

{ملاهسه ملیثا حلیثا}

(…طلسم قابل استفاده اس برای دور کردن اجنه از هر مکانی تا زمانی که طلسم در دایره باشد اجنات نمیتوانند وارد ان مکان شوند…)

زیر لب طلسم و تکرار کرد طلسم و گوشه ای گزاشت و خودش هم روی زمین نشست  تیرداد با اخم بهم نگاهی انداخت سرم و پایین انداختم

به شدت استرس داشتم شاید به خاطر این بود که فکر میکردم حالا که محمد اومده قراره دیگه هرمس و نبینم با فکر به هرمس انگار غم عالم به دلم ریخت چقدر ازش دلگیر بودم

محمد با صدای بم و کلفت مردونه اش که محبت توش موج میزد گفت :بنظرم بهتره فعلا هیچ جنی توی این خونه نباشه

بعد رو به من لبخندی زد و گفت :مگه نه ؟!

بدون هیچ تغیری تو صورتم سکوت کردم و بهش نگاه کردم

دونه دونه وسایلش و از کوله اش بیرون کشید اول از همه چند دفتر و سر رسید چند شمع و عود و در اخر جعبه ی مداد رنگی و مداد شمعی با دیدن مداد رنگی ها چشم هام کمی گرد شد

تیرداد تک خنده ای زد که بیشتر بوی تمسخر میداد

وسایلش و اطرافش چید و روبه من گفت :بیا اینجا و روبه روی من بشین

نگاهی به بقیه انداختم از چشم های فاطمه اضطراب میبارید به من هم منتقل میکرد نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم به سمت محمد رفتم و با قدم های ارومی خودم و بهش رسوندم رو به روش نشستم

سریع یکی از دفتر هاش و باز کرد و تند تند ورق زد

بلاخره صفحه ی مورد نظر و پیدا کرد و مقابلم گرفت

محمد :قبل از هر چیزی ، اینو میشناسی؟

به تصویر نگاهی انداختم هاله ی سفیدی که  نه دست و پاش و نه صورتش هم مشخص بود در کل تصویر ترسناکی بود

بعد از کمی فکر کردن سرم و به سمت چپ و راست تکون دادم

محمد ابرو بالا انداخت و گفت :یعنی تاحالا این و ندیدی ؟!

کمی فکر کردم مطمعن نبودم که ندیدمش ولی باز هم  جواب منفی دادم

متفکر بهم نگاه میکرد انگار دنبال یه چیزی تو صورتم میگشت بلاخره سکوت و شکست و با صدای ارومی گفت :یعنی خونه ی پدر بزرگت توی اتاق این هاله  رو ندیدی ؟!

سریع نگاهم و به سمتش پرت کردم و به تصویر نگاه کردم دست های لرزونم و مشت کردم تا متوجه ی لرزشش نشه بعد از مکثی گفت :باید بفهمیم که این حال دگرگونت به چه علته

بغض گلوم  و گرفته بود توی دلم گفتم مشخصه تنها دلیلش هرمسه

محمد :دلیلش هرمس نیس چیز دیگه ایه

به صورتش نگاه کردم انگار از همه چیز خبر داشت

سرش و به چپ و راست تکون داد و گفت :من واقعا نمیدونم باید چکار کنم تهمینه ، تا حالا به همچین موردی بر نخورده بودم یعنی شاید هیچ جای جهان همچین موردی پیدا نشه

کیومرث با صدایی که عصبانیت توش موج میزد گفت :پس چرا وقت مارو گرفتی اگه نمیتونی اون موجود و از تهمینه دور کنی

محمد لبخندی زد و گفت :دور کردن اون موجودبرام کاری نداره  منظورمم اون نبود

کیومرث عصبی نفسش و بیرون فوت کرد

محمد ادامه داد :از بین بردن حس این دختر به اون موجود منظورمه ؛ منظورم عشقه ، عشق این دختر به اون موجود

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مرده متحرک
مرده متحرک
1 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزاری

مرده متحرک
مرده متحرک
پاسخ به  tahminhe
1 سال قبل

میسی;-)

مرده متحرک
مرده متحرک
پاسخ به  tahminhe
1 سال قبل

😂🤣مشکل اینکه به کی برسم؟

مرده متحرک
مرده متحرک
1 سال قبل

من منتظر پارت بعدیم
ترو خدا زود تر مردم از انتظار 😭😁

sarina Davoodi
1 سال قبل

وای من واقعا میگم داشتم نگرانت میشدم فک کردم جنا گروهی اومدن بردنت 😂😂

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x