پارت 24 رمان نیستی 1

4.4
(12)

 

 

پوزخندی زدم و با تمسخر به محمد نگاه کردم

من همه چیم و از دست دادم بکارتم و احساسات دخترونه ام و شوق به زندگی کردن و ،قلبم و ، و از همه بی ارزش تر ؛حالا جونم و

با چیز هایی که توی این چند وقت دیده بودم مطمئن بودم که میمیرم اما نگرانیم بیشتر روی هورس و هامون بود اون دوتا کوچولوی بازیگوش نباید صدمه می دیدند با اینکه پدرشون باهام بد کرده بود اما نمی خواستم آسیبی بهشون بخوره

توی افکار خودم غرق بودم و دنبال یه راه حل بودم برای نجات هورس و هامون محمد دفتری مقابل صورتم گرفت و گفت: تو واقعاً آدم عجیبی هستی

نگاه بی احساس مو به صورتش انداختم به همون دو تیله ی مشکی که نگرانی توش موج میزد

دفتر او از دستش گرفتم و منتظر نگاهش کردم

محمد :ازت میخوام که هرمس و توی این دفتر برام بکشی اینم مداد رنگی اگه دوست داری میتونی از مداد شمعی هم استفاده کنی

تهمینه :چرا

محمد :چون میخوام بدونم هرمس از دید تو به چه شکله

نگاهی به صورت مات و سرد هرمس انداختم نفسم و با آه بیرون فوت کردم و شروه به کشیدن کردم اما فقط از مداد مشکلی و سفید استفاده کردم تو طول زمانی که داشتم هرمس و میکشیدم محمد هم درگیر کشیدن موجود زشتی بود

کارم که تموم شد به حرکات دست های محمد روی کاغذ نکاه کردم که ماهرانه تکون میخورد با صدای ارومی گفتم :چی میکشی ؟!

لبشو به دندون گرفت و گفت :هرمس

و بعد بی توجه به من دوباره شروع به کشیدن کرد هر از چند گاهی مداد و لای انگشت هاش میچرخوند و به طرح روی کاغذ نگاه میکرد بیشتر از یک ساعت اقا درگیر کشیدن اون موجود زشت بود که ادعا داشت هرمسه هر چند که من شک داشتم

بلاخره کارش تموم شد و به طرح من نگاهی انداخت

محمد :واو از دید تو چه زیباست معلومه دوست نداره به چشمت زشت دیده بشه

لبخند تلخی روی لبم نقش بست

محمد : اینطوری که من میبینم و حس میکنم هرمس تعصب خاصی رو تو داره چند سوال ازت دارم که باید صادقانه جواب بدی اگه صادقانه جواب ندی…

مکثی کرد و گفت : هیچ اتفاقی نمیوفته فقط دروغ گفتی، و دروغ گو هم دشمن خداست

دستم و زیر چونه ام گزاشتم و بی حوصله نگاهش کردم که ادامه داد : سوال اول هرمس به تو هدیه ای داده ؟!

تغیری تو ژسم ایجاد نکردم فقط ابرو بالا انداختم و سوالی نگاهش کردم

محمد :یعنی کادویی ، هدیه ای چیزی بهت نداده ؟!

دستم و از زیر چونه ام برداشتم و با صراحت گفتم :نـــه

محمد :پس اون انگشتر توی دستت چی میگه ؟!

سریع دستم و روی انگشتر یاقوت سرخم گزاشتم و گفتم: خودم پیداش کردم

محمد :نه تو اون و پیدا نکردی با کمال هوشیاری برداشتیش اگه این انگشتر و از اون کلبه برنمیداشتی هرمس تا اینجا دنبالت نمیومد

گیج و سردرگم نگاهم و به اطراف چرخوندم و گفتم :چه ربطی داره ؟

محمد :ربطش اونجاست دختر خانوم که هرمس با اون انگشتر از تو خواستگاری کرده و تو با برداشتن اون انگشتر پیشنهادش و قبول کردی یه جورایی تو الان زن دوم هرمس محسوب میشی

….😱😱😱😱

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مرده متحرک
مرده متحرک
1 سال قبل

یا خدااااا😂🤣🤣🤣

sarina Davoodi
1 سال قبل

میشه زودتر پارت بعد بزاریییی

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x