پارت 25 رمان نیستی 1

3.7
(10)

 

 

کم کم صدای پچ پچ و اعتراض تیرداد و کیومرث بلند شد

اما شوقی که توی دلم نشست غیر قابل انکار بود تو دلم به خودم خنده ام گرفته بود بین این همه ادم عاشق به جن شده بودم اونم چه جنی ، یه جن دردسر ساز که به خاطر رابطه باهاش چند بار با مرگ دست و پنجه نرم کرده بودم

کیومرث باز هم طاقت نیاورد و گفت : ببین جناب یک ساعت نشستی مثل بچه های پیش دبستانی نقاشی کشیدی یک ساعت هم نشستی چهار تا چرت و پرت سرهم کردی و تحویلمون دادی مام فقط و فقط به خاطر خواهرمون تحمل کردیم ، الان میتونی این موجود لعنتی و از خواهرمون دور کنی یا بریم سراغ کس دیگه ای ؟!

محمد توس سکوت به کیومرث نگاه میکرد میدونستم سکوت محمد کیومرث و عصبی تر کرده

محمد به انی از جا بلند شد و رو به کیومرث گفت :میشه تنها صحبت کنیم ؟!

بدون لینکه به کیومرث فرصت خرف زدن بده به سمت در حرکت کرد و از خونه خارج شد

کیومرث پوفی کشید و پشت سرش راه افتاد

فاطمه سریع کنارم نشست و گفت :کیومرث خیلی عصبی بود تا حالا اینقدر عصبی ندیده بودمش

جزعیات صورت فاطمه رو وارسی کردم لحظه ای جرقه ای به ذهنم خورد سریع یکی از دفتر های محمد و برداشتم و یکی یکی صفحه هارو می‌خوندم

اولین صفحه {اُبوچِن :اگر در جاده فردی را ببینی که به تو اشاره میکند و سرش دود میکند ، پیشنهاد میکنم تا جایی که میتوانید گار بدهید و دور شوید ، این موجود میتواند درون بدنت را خیلی سریع به جوش بیاورد ، شما مانندیک کتری به جوش خواهیدامد }

یبه تصویری که کشیده بود نگاه کردم یک موجود با اسکلت ادم و استخونیِ انشگت های باریک و بلند با دهن گشاد چشم هاش و بینیش دیده نمیشد و از سرش دود بلند میشد

(تصویر داخل چنل نیستی موجود است )

سریع صفحه ی دوم و نگاه کردم {کاروکالیک_ادم کوتوله :یک مرد کوچک و تند و زننده شب هنگام به ، خانه ها میرود اسباب و اثاثیه را می جود در یخچال غلت میزند ، زباله ها را بیرون میکشد و همه چیز را در اطراف کثیف میکند در روز حباب ها را زیر اب می دمد ، او در چاله ها یا باتلاق ها میخوابد }

به تصویرش نگاه کردک مرد کوتوله ای که پاهاش دو انگشت داشت و دست های استخونیش سه انگشت کله ی کنده و دهن به شدت گشادی که تا گوش هاش امتداد داشت

صدای قدم های محمد و کیومرث و پشت در شنیدم به همبن خاطر سریع دفتر و بستم و دست پاچه سر جام جا گرفتم

فاطمه کلافه گفت :چکار میکنی

همون لحظه محمد و کیومرث وارد خونه شدن محمد لبخندی زد و گفت :خوب اکه میگفتی کنجکاوی توی دفترهامو ببینی میگفتی خودم نشونت میدادم

با خجالت به دست هام زل زدم از این مرد هیچ چیز و نمیشد پنهان کرد انگار همه جا چشم داشت رو به روم نشست و گفت :من دو راه جلوی پات میزارم که یکیش و باید انتخاب کنی انتخابت مسبر زندگیت و مشخص میکنه

 

 

……

💚…Author Tahmineh

در روز دو پارت گزاشته میشه پارت اول  از ساعت 7 تا 11 ، و پارت دوم  از ساعت 9 تا 12

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x