پارت 4رمان نیستی 1

4.5
(15)

روی زمین کشیده میشدم شاخ و برگ ها به سر و بدنم میخورد و بدنم و خراش میداد دست هام و جلوی صورتم گرفته بودم که صورتم زخمی نشه از ترس فقط چیغ میزدم که لحظه ای پام رها شد ناله ای کردم و بی هوش شدم ……………….

انگار توی خواب و بیداری بودم صدای خُر خُر نفس کشیدن کشی و پشت گوشم احساس میکردم به قدری نفس هایش داغ بود که توان نفس کشیدن نداشتم و به سختی اکسیژن و وارد رییه هام میکردم چشمام و باز کردم کلبه ی چوبی و دیدم یکم بدنم و تکون دادم …
تازه متوجه ی حلقه ی دستی شدم که منو به آغوش گرفته بود همون لحظه منو محکم تر گرفت تن داغش بدنم و میسوزوند و نفس هایش که با صدای خُرخُر به گوشم میخورد به شدت منو کلافه کرده بود به دست هاش نگاه کردم دست های سیاه و پر از مو چشم هام گرد تر شد و ناله ای کردم من بدون لباس تو آغوش کی بودم…….

از پشت فشاری به کمرم وارد شد چشمام و روی هم فشار دادم از ترس قلبم به شدت به سینه ام میکوبید نه تنها جرعت تکون دادن خودم و نداشتم بلکه جرعت نگاه کردن به شخص و هم نداشتم شخص تکونی خورد سریع چشم هام و بستم منو از آغوشش بیرون کشید و روم خیمه زد اصلا نمی‌خواستم چشم هام و باز کنم بعد از مدتی شروع کرد به لیس زدن بدن کوفته ام صدا هایی عجیبی از خودش در میآورد آشام از چشم های بسته ام روی گونه ام می‌چکید لحظه ای چشم هام و باز کردم

تنها چیزی که توی ذهنم اومد این بود……

.. …(وای اون یه حیوونه)

صدایی منو از خواب بیدار کرد (اینجاست پیداش کردیم )چشم هام باز نمیشد با چشم های نیمه باز اطرافم و نگاه کردم صورت نگران سورنا. و مقابلم دیدم
سورنا :تهمینه پاشو اینجا چکار می‌کنی
با دستش تکونم میداد با صدایی که انگار از ته چاه میاد گفتم :اون ، اون کجاست
سورنا متعجب گفت:کی کجاست حالت خوبه چرا لباس تنت نیس
تهمینه :سورنا اون ،اون دیشب اینجا بود من میترسم

خودم و تو آغوش سورنا انداختم با اشک پیراهنش و چنگ زدم
تهمینه :سورنا من میترسم
سورنا که ماتش برده بود بعد از کمی مکث دستش و روی کمرم گذاشت و گفت :نترس من پیشتم دیگه نترس منو از آغوشش بیرون کشید و صورتم و بین دست هایش گرفت و گفت :باشه
همینطور که اشک هام با سرعت از گونه هام می‌چکید سرم و تکون دادم سورنا بارونیش و روی تن کوفته ام انداخت و گفت:امید برو ساک لباس هاش و بیار
تازه متوجه ی بقیه شدم به صورت های نگران سعید و مسعود نگاه کردم علی هم بود عصبی بهم چشم دوخته بود چند دقیقه ای گذشت که امید همراه با آیلین وارد کلبه شدن آیلین به سرعت بغلم کرد و گفت :تهمینه خوبی عزیزم ببینم اینجا چکار می‌کنی لباسات کو
با نگرانی به کف کلبه نگاه کردو هینی کشید و دستش و جلوی دهنش گرفت و گفت :با خودت چکار کردی نگاه آیلین و دنبال کردم تمام لباس هام پاره شده کف اتاق افتاده بود اینطوری بگم که تیکه تیکه شده بودن با اشک آیلین و بغل کردم و گفتم :اون این بلا رو سرم آورد
آیلین :کی
با دست به علی اشاره کردم و گفتم :تقصیر اون بود …………………

 

 

همه از کلبه خارج شدن با کمک آیلین لباس تنم کردم وقتی می‌خواستیم از کلبه خارج بشیم نگاهی به داخل کلبه انداختم روی تخت درخشش چیزی و حس کردم به سمت تخت رفتم و انگشتری که نگین سرخ بزرگی روش کار شده بود و برداشتم
دور از چشم آیلین داخل جیبم گزاشتمش و از اون کلبه خارج شدم
وقتی بقیه مطمعن شدن حالم خوبه دوباره راه افتادیم از اون روستا خارج شدیم و این بار به سمت نیشابور حرکت کردیم شب سوئیتی اجاره کردیم و باقیه روز و به گردش پرداختیم

تو مسیر برگشت همش به علی فکر میکردم که چقدر راحت منو تبرعه کرده بود و به دروغ گفته بود زمانی که من سگ و دیدم ترسیدم و فرار کردم در صورتی که اون فرار کرد البته اون فرار نکرد اون به سمت سگ حمله کرد در کل آدم عجیبی بود ۴ ساعتی طول کشید تا به شهر رسیدیم سورنا ماشین و نگه داشت و بچه ها بعد از تشکر از ماشین پیاده شدن از توی آینده به چشم های سورنا نگاه کردم بعد از مکثی گفتم ممنونم خدانگهدار میخواستم از ماشین پیاده بشم که گفت :خودم میرسونمت خونه با تیرداد کار دارم با استرس به چشم هایش نگاه کردم و تکیه ام و به صندلی دادم میترسیدم راجب اون شب بخواد به تیرداد چیزی بگه کل این مدت تصویر اون حیوون جلوی چشم هام بود اون چه حیوونی بود شبیه به هیچ حیوونی نبود چشم هام و روی هم فشردم وو سرم و صندلی تکیه دادم ماشین متوقف شد همراه با سورنا وارد خونه شدیم
تهمینه :سلام
تیرداد از اتاق نشیمن به سمتمون اومد و گفت :سلام کجایی تو چرا گوشیت خاموشه بعد به سمت سورنا رفت و بهم دست دادم و حال و احوال کردم با اخم منتظرم نگاهم میکرد که گفت :خوبی
سرم و تکون دادم و گفتم :گوشیم و گم کردم ببخشید
با نگرانی به سورنا نگاه کردم و آب دهنم و قورت دادم و به اتاقم رفتم طول و عرض اتاق و متر میکردم یک جا بند نبودم که تیرداد در اتاق و باز کرد و با اخم گفت :چخبر چرا نیومدی پیش ما
تهمینه :بیخبر
سرم و انداختم پایین و گفتم:خسته ام
همینجوری بهم زل زده بود که گفتم :مامان اینجا کجان کیومرث برگشت ؟
تیرداد :دیشب با مامان و بابا رفتن روستا انگار بابا بزرگ حالش بهم خورده با نگرانی گفتم :چیشده الان حالشون چطوره
تیرداد :کیسه صفراشون مشکل پیدا کرده نمی‌دونم الان بیمارستانن
تهمینه :تو چرا نرفتی
تیرداد :رفتم ولی برگشتم
چشم به زمین دوختن و تیرداد هم بعد مکثی رفت روی تخت دراز کشیدم انگشتر و از توی کیفم بیرون کشیدم انگشتر زیبایی بود انگشتر و توی دستم کردم و بهش زل زدم نگین سرخش درخشش خاصی داشت همینطور غرق انگشتر بودم که خوابم برد
با احساس خفگی از خواب بیدار شدم جسم سنگینی و روی خودم حس میکردم چشمام و باز کردم صحنه ای که میدیم اصلا برام قابل هضم نبود فقط جیغ زدم و سعی داشتم از خودم دورش کنم ولی اون بیشتر خودش و بهم میمالوند به نفس نفس افتاده بود بر اثر گریه همه جارو تار می‌دیدم زبونم بند اومده بود اون چجوری تا اینجا اومده
با یه حرکت قافل گیر کننده هولش دادم و گوشه ی تخت مچاله شدم التماس وار همراه با گربه گفتم :خواهش میکنم ، خواهش میکنم ازم دور شو ازم چی میخوای
صدایی جز صدای نفس های کثیفش ازش بیرون نمیومد از جاش بلند شد و به سمتم اومد تازه قامت بلندش و دیدم تمام بدنم می‌لرزید قد بلند که به ۲ متر می‌رسید بدن سیاه و پر از مو چشم های خاکستری که سفیدی چشم هاش به خون نشسته بود لب های باریک و دندون های تیز و زرد رنگ موهای سفید و ژولیده پوست سیاهی که داشت زمختیش و از همون فاصله حس میکردم پاهایی که شبیه پاهای سگ بود همینطور آروم آروم به سمتم میومد ؛تمام بدنم می‌لرزید صدای تپش قلبم و می‌شنیدم که بی قرار به سینه ام میکوبید دست هام که به شدن می‌لرزید و مقابلم گرفتم به نشونه ی ایستادن
تهمینه :نه ،نه
لحظه ای یاد تیرداد افتادم به سرعت بلند شدم و به سمت در دویدم در همون حال داد زدم :کمک ، کمک تیرداد کمک سریع به سمتم اومد و منو پرت کرد روی تخت با سرعت لباس هام و از وسط جر داد و روم خیمه زد تنها کاری که ازم بر میومد جیغ زدن بود اونقدر جیغ زدم که گلوم به خس خس افتادو حالت تحوع بهم دست داد برای منی که همیشه مورد حمایت پدر و برادرام بودم غیر قابل باور بود که توسط موجودی که نمی‌دونستم چیه مورد تجاوز قرار بگیرم
کارش که تموم شد شروع کرد به لیسیدن بدم با دست هاش بدنم و لمس میکرد خودم و کنار کشیدم و گفتم :کار تو کردی دیگه وی میخوای برو
اون لحظه بود که با صدای وحشتناکی شروع کرد به خندیدن صدای خندیدنش اِکو داشت و شیطانی بود به قدری ترسناک بود که یه لحظه قلبم ریخت ، حس مرگ داشتم ،میخکوب بهش زل زده بودم با دست هاش پاهام و گرفت و به دو طرف متمایل کردم و دوباره به لیس زدن بدنم ادامه داد
ناخن های بلندش و روی پوست ران پام فشورد و وحشیانه تر به کارش ادامه داد آه از نهادم بلند شد چند دقیقه ای گذشت که سریع سرش و بلند کرد و به در خیره شد از جاش بلند شد و به سمت کمد رفت درش و باز کرد و توی کمد نشست صدای باز و بسته شدن در و شنیدم و صدای قدم های کسی که با سرعت به سمت اتاقم میدوید تیرداد با سرعت در اتاق و باز کرد و گفت :تهمینه
نفس نفس زنان به منی که با بدن کوفته لخت روی تخت افتاده بودم چشم دوخته بود به سمتم اومد و با صدای لرزانی گفت :چیشده همینطور که اشک از چشم هام مثل سیل سرازیر بود به سمت کمد اشاره کردم تیرداد سریع در کمد و باز کرد اما هیچ کس اونجا نبود تیرداد کنارم نشست و گفت :میگی چیشده یا نه
سرم و غیر باورانه به سمت چپ و راست تکون دادم
تیرداد :دِ بگو چی شده جون به لب شدم این چه ریختیه
لرزون به صورتش نگاه کردم که قرمز شده بود با عصبانیت داد زد:حرف برن چرا لختی
دستم و جلوی صورتم گزاشتم و زدم زیر گریه تیرداد با کلافگی از جا بلند شد و کمی توی اتاق قدم زد بعد از اتاق خارج شد که در حین رفتن تیرداد در کمد با صدایی آروم باز شد واون موجود توی کمد نشسته بود ، بالبخند دندون نمایی بهم یه چشمک زد همون لحظه شروع کردم به جیغ زدن که تیرداد با سرعت وارد اتاق شد و گفتم :اون تو کمده اون اشغال تو کمده تیرداد سریع در کمد پیاز کرد کمد خالی بود تیرداد مشت محکمی به در کمد زد و گفت :هیچ کس تو این لعنتی نیس حرف بزن تهمینه کی اینجا بود این چه وضعیه حرف بزن
با داد اضافه کرد :حرف بزن عوضییی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

آخرش عاشقانه است یا می میره

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x