پارت21 رمان نیستی1

5
(6)

توی سکوت بهش نگاه کردم بغض گلوم و گرفته بود باورم نمیشد  هرمس زن و بچه داشته باشه دلم میخواست همه ی دنیا رو به فحش بکشم دلم میخواست کله هرمس و بکنم حیف زورم بهش نمیرسید

اگه زن و بچه داشت چرا منو وابسه خودش کرد یکم پیش خودم فکر کردم چه جمله ی بیخودی اون فقط با من خوابید اگه زن داشت چرا با من خوابید؟ عصبی مشتی به دیوار زدم صدای هرمس به گوشم خورد

هرمس:بهتره زود تر از اینجا دور بشی و تا زمانی که محمد و ندیدی تنها نشی چون اون هایی که میخوان بهت اسیب بزنن خیلی خطرناک هستند

بعد بی خیال به سمت اون جسم حرکت کرد از این بی خیالیش حرسم گرفت با لجاجت پام و به زمین کوبیدم و گفتم :نمیخوام چرا بهم نگفتی زن داری

بی خیال جسد اون موجود زشت و روی کولش انداخت و غیب شد چشم هام با رفتنش گرد شد حتی نموند توضیح بده

با استرس سریه از انبار خارج شدم اولین چیزی که دیدم تیرداد بود که روی زمین نشسته بود چوبی دستش بود و خاک هارو جا به جا میکرد با صدای بسته شدن در انبار  سریع از جا پرید و به سمتم اومد منو به اغوش گرفت و شروع به غور زدن کرد

تیرداد :دختره ی بی فکر واقعا پیش خودت چی فکر کردی که دوباره برگشتی تو اون خرابشده

با غم به صورتش نگاه کردم وقتی نگاهم و دید سکوت کرد و گفت :خوبی چیشده !؟

تهمینه :مهدا رو نتونستم پیدا کنم

تیرداد :مهدا رو که..

سکوت کرد و گفت :وایسا ببینم اون تو چه اتفاقی افتاده تو خودت مهدا رو پیدا کردی

با چشم های گرد شده سوالی نگاهش کردم و گفتم :چی

تیرداد :تو خودت مهدا رو اوردی دادی دست فاطمه

یه لحظه شک کردم که خود تیرداد باسه قدمی به عقب برداشتم و بسم ا… زیر لب گفتم تیرداد با شک بهم نگاه میکرد وقتی خیالم راحت شد که خودشه گفتم :تیرداد از اول بگو ببینم چه اتفاقی افتاد از همون لحظه ای که من وارد انبار شدم و در بسته شد

تیرداد با شک بهم نگاه میکرد قدمی به عقب برداشت و بسم ا.. زیر لب گفت به این شکمون بهم خنده تن گرفته بود اما دلم بیشتر

خودم و به تیرداد نزدیک کردم و سرم و روی سینه اش گزاشتم با صدای دورگه ای که میلرزید گفتم :تیرداد هرمس زن و بچه داره

تیرداد سریع منو از خودش جدا کرد و بازو هام و تو دستش گرفت و با تعجب گفت :زن و بچه داره بعد با تو …

نزاشتم حرفش و کامل کنه و گفتم :اره زن و بچه داره و با من میخوابه

تیرداد :حتما زنشم به خون تو تشنه اس و میخواد کله ات و بکنه

با کنجکاوی به تیرداد نگاه کردم پشت این اتفاق ها هرمس نبود حتما زن هرمس بود حتما میخواست به خاطر اینکه هرمس به من نزدیک میشه ازم انتقام بگیره

این فکر و از خودم دور کردم و ترجیح دادم از حال مهدا و اتفاق های بیرون انبار خبر دار بشم تیرداد اینطوری تعریف کرد

تیرداد :وقتی در بسته شد منو کیومرث هر کاری کردیم که درو باز کنیم ولی نتونستیم هیچ صدایی از انبار بیرون نمیومد هیچ راه دیگه ای هم نبود که چارد بشیم فاطمه با همون دعا نویسه تماس گرفت اونم گفت که به هیچ عنوان هیچ کاری نکنیم و حتی از در انبار هم فاصله بگیریم نیم ساعتی گذشت که در انبار باز شدو تو بیرون اومدی مهدا هم بقلت بود مهدا رو به فاطمه دادی و دوباره وارد انبار شدی  هرچی بهت گفتیم نرو نه جوابی دادی نه قانع شدی  فقط گفتی باید برم فاطمه هم دوباره با اون دعا نویسهتماس گرفت اونم گفت تهمینه برمیگرده و جاش امنه فاطمه و کیومرث هم مهدا رو بردن داخل منم منتظر موندم تا تو بیای

نفس عمیقی کشیدم که تیرداد گفت :خوب تو بگو چه اتفاقی افتاد چطوری فهمیدی هرمس زن و بچه داره

لحظه ای جرقه ای تو ذهنم خورد سریع به سمت خونه دویدم فاطمه به سمتم اومد و گفت :تهمینه خوبی

با ترس گفتم :مهدا کجاست

فاطمه :دادمش به مهنا الان تو اتاقن

تهمینه :داوودم داخله؟

سرش و به نشونه ی مثبت تکون داد از پذیرایی میگزشتم که بابا گفت :دختر بابا از وقتی بیدار شدی ندیدمت بیا بقلم دلم تنگ شده برات

تهمینه :بابا ببخشید کار دارم الان میام

بی توجه به بقیه به سمت اتاق ها رفتم یکی یکی در اتاق هارو باز کردم بلاخره به اتاقشون رسیدم

داوود مهنا رو بغل کرده بود و مهناهم  به مهدا شیر میداد

سریع به سمتشون رفتم و مهدا رو از بغلش بیرون کشیدم

مهدا با صدای بلندی شروع به گریه کرد به صورت جفتشون نگاه کردم به سمت عقب قدم برداشتم بعد از مکثی شروع کردم با صدای بلند ایه های قران و خوندن چی  زیادی بلد نبودم حمد و توحید

داوود سریع از جا بلند شد و با صدای بلندی شروع به فحش دادن کرد و بعد با سرعت از اتاق خارج شدبه مهدا که تو بغلم گریه میکرد نگاه کردم مهنا با ترس به سمتم اومد و گفت :چیشده تهمینه داوود چرا اینطوری کرد

مهدا رو به بغلش دادم و گفتم :چیزی نیست بین منو داووده

بعد از اتاق خارج شدم همه جلوی  در اتاق جمع سده بودن

عمه :دخترم چیزی شده ؟!

تهمینه :نه چیزی نشده نگران نباشید

عمه داشت منو سوال پیچ میکرد که داوود با سرو صدا وارد خونه شد

داوود:سلام بر اهل خونه چیزی شده همه اینجا جمع شدید

مهنا به سمت داوود رفت و بازوش و گرفت و گفت:داوود از تهمینه معزرت خواهی کن تو ورا اینطوری شدی

داوود اخم کرد و گفت: چرا ،چطوری

سریع به سمت داوود رفتم و دستم و روی بازوی دیگه اش گزاشتم و گفتم:مهنا چیزی نیست بین منو داووده خودمون حلش میکنیم

داوود ابرو بالا انداخت و سوالی نگاهم کرد چشمکی بهش زدم و از جمع دور شدم

روی مبل نشستم کیومرث هم کنارم جا گرفت

کیومرث :حالت خوبه

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :اره

به فاطمه نگاه کردم با چشم بهش اشاره کردم که منارم بشینه به سمتم اومد و کنارم جا گرفت

تهمینه :فاطمه همین الان زنگ بزن به این یارو محمد بگو زود خودش و برسونه من دیگه مخم نمیکشه دارم دیونه میشم

با صدای ارومی گفت :گفتم بهش گفت تا یه ساعت دیگه میرسه اینجا تا اون موقع هم مامان و بابای منم میرن شهر فک نکنم تا شب برگردن

سرم و تکون دادم  بغضِ توی گلوم داشت خفم میکرد اب دهنم و قورت دادم و سعی کردم خودم و اروم کنم

به بابا نگاه کردم که با شک نگاهم میکرد لبخندی زدم و به سمتش رفتم روی پاهاش نشستم و به صورتش نگاه کردم

بابا :چیشده دخترم خبریه ؟!

تهمینه :مثلا چه خبری؟

لبخندی زد و گفت :خبر که نه ؛ حس ،یه حس بد که خیلی خوبه

سوالی نگاهش کردم که گفت :میدونم که داری له این فکر میکنی که اون حس بد چیه که خوبه بهش فکر کن میخوام بدونم اینجات چقدر کتر میکنه

بعد با دیت به کله ام ضربه ای زد تمام اون یک ساعت و با بابا در مورد چیز های مختلف حرف زدیم و یکم بابا رو سوال پیچ کردم که شاید در مورد اون حس تغلبی بهم برسونه اما هیچ چی دست گیرم نشد

کیومرث صدام زد از بابا جدا شدم کیومرث با صدای ارومی گفت :این یارو رسیده باید بریم خونه ی فاطمه شون

سرم و تکون دادم بابا با شک نگاهمون میکرد لبخندی زدم و گفتم :بابا فاطمه میخواد بره خونشون مامام و بابا شم خونه نیستن تنهاست من برم پیشش؟!

بابا :خوب همینجا بمونه

لبخند روی لبم ماسید

کیومرث:خوب بابا اینحا معذبه بلاخره اینحا چند تا پسر مجرد هستن معلومه معذب میشه

بابا سرش و تکون داد و گفت :خیل خوب برو

کیومرث :پس من میرسونمشون

بابا چیزی نگفت با استرس جفتمون از خونه خارج شدیم فاطمه و تیرداد داخل ماشین تیرداد نشسته بودن تیرداد تا مارو دبد ماشین و روشن کرد کرد سوار شدیم و راه افتادیم هوا بارونی بود و نم داشت نزدیک به غروب هم بود ماشین و دم در خونشون نگه داشت همه وارد حیاط نسبتا بزرگشون شدیم فاطمه سریع درهای حیاط و باز کرد و با گوشیش شماره ای و گرفت

فاطمه:الوذمن الان در حیاط و باز گزاشتم لطفا سریع وارد حیاط بشید بازم حواستون باشه کسی نبینتتون گوشی و قطع کرد با ترس به کیومرث نگاه کردم همون لحظه ۲۰۶ البالویی به سرعت وارد حیلط شد فاطمه سریع در هارو بست و نفس عمیقی کشید با چشم های گرد شده به ۲۰۶البالویی که شیشه های دودی داشت نگاه میکردم توی دلم گفتم چقدر حرفه ای

ماشین خاموش شد به شدت برای دیدن محمد هیجان داشتم در ماشین باز شد و از ماشین پیاده شد به خاطر اینکه پشتش بهم بود صورتش و ندیدم اما قد بلند و هیکل ورزش کاریش واضح به چشم میومد در و بست و در صندلی عقب و باز کرد کوله اش و برداشت که نیم روخش و دیدم درو بست و به سمتمون نگاهی انداخت لبخندی زد و با قدم های بلندی خودش و بهمون رسوند

بدون هیچ حرفی رو به روم ایستاد و صورتم و برانداز کرد و گفت :نوچ نوچ نوچ اوضاعت خیلی خرابه دختر

مکثی کرد و گفت :ببخشید سلام

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elena .
1 سال قبل

عالی💜

مارال
مارال
1 سال قبل

میشه یه پارت دیگه هم بذاریی😃💜

مارال
مارال
پاسخ به  tahminhe
1 سال قبل

اها خوش بگذر تهمینه جانی، حیف🥲
پس اگه میشه فردا دوتا پارت بذار🦇💜

°neda°
°neda°
1 سال قبل

سلام تهمینه جان..
آیدی چنل تلگرام رمانتو میخوامممممم..👀

sarina Davoodi
1 سال قبل
فقط میتونم   بگمممممممممممممممممم پارت  بعدددیددیدیددی لطفاااااااااااااااااااااااا
مارال
مارال
پاسخ به  tahminhe
1 سال قبل

فردا دوتا پارت میذاری😀ایوول🥳

دامینیک
1 سال قبل

سلام
بر شوما میدانم دلتان بر حضرتتان تنگ شوده بود اما غصه ای نیس چون من برگشتم👽🖤🪐

sarina Davoodi
پاسخ به  tahminhe
1 سال قبل

کجاییییی پارت بعد بزا. از صبح منتظرم به خدا صد بار اومدم تو سایت

sarina Davoodi
پاسخ به  tahminhe
1 سال قبل

ممنونم دلبر

20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x