پارت43رمان نیستی۱

3.1
(8)

 

 

༺از زبان محمد ༻
روی پشت بوم ایستاده بودم و حرکاتشو زیر نظر داشتم میدونستم چی تو سرشه
از هرمس میترسید
حق هم داشت اما لازمه ی کار بود
تو همین فکر ها بودم که صدای شکستن شاخه ها به گوشم رسید
و بعد صدای اصابت تهمینه به زمین
بیشتر صدای استخون هاش بود
مطمعن بودم استخون هاش خورد شده

ناباورانه به پایین نگاه کردم تهمینه بی جون روی زمین افتاده بود

پاهام شل شد همونجایی که ایستاده بودم نشستم
دست هام و بین صورتم گرفتم و فقط سکوت کردم

….
یک ساعتی بود که روی پشت بوم نشسته بودم و توی سکوت به سر میبردم اون دختر نباید اینطوری میمیرد
یعنی نمیشد اینطوری بمیره

پس پیشگویی های من چیشده بود
چرا هیچکدومش درست از اب در نیومد

روی پشت بوم دراز کشیدم صدای تق تق استخون هام واضح به گوشم میخورد

از حال تهمینه خبر نداشتم نمیدونم شاید نگرانش بودم
به خودم پوزخندی زدم باید یه کاری میکردم

از جا بلند شدم
سرگیجه ی شدیدی داشتم
نفس عمیقی کشیدم و با سرعت دویدم

تو کل مسیر فقط یه چیز تو سرم بود
من قوی ام، من قدرتمند، من شجاعم
اینطوری کمی به خودم دلداری دادم

سریع شماره ی فاطمه و گرفتم
محمد: الو تهمینه کجاس
فاطمه: تهمینه؟
سکوت کردم
فاطمه: تهمینه ای در کار نیست
تماس و قطع کرد
سرم و به چپ و راست تکون دادم
یعنی مرده
نه نمرده
سریع ذهنم شروع به انالیز کرد باید چکار میکردم

……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x