پارت45رمان نیستی1

4
(7)

 

با سرعت پیچیدم تو کوچه خونه ی حاج بابا همون لحظه مبایلم زنگ خورد بدون اینکه صفحه گوشی و نگاه کنم دکمه ی اتصال و زدم
تیرداد: بله
سورنا: سلام چیشده داداش تهمینه خوبه؟
تیرداد: سورنا تویی سلطان تو از کجا خبر داری
سورنا: علی بهم زنگ زد گفت ازت خبر بگیرم تهمینه خوبه
تیرداد: سورنا بدبخت شدم خاک بر سر شدم
همون لحظه ماشین و جلو در حیاط حاج بابا خاموش کردم
سورنا: یه دقیقه وایسا الان کجایی
تیرداد: قـَلـَم (روستا) دارم میرم سر وقت این مرتیکه ممد
سورنا: چه خوش خیالی فک کردی منتظر میمونه همونجا؟ پاشو بیا اینجا علی هم اینجاست یه جوری پیداش میکنیم همین الان برگرد
همون لحظه در حیاط حاج بابا رو باز کردم تا سرم و بلند کردم محمد و دیدم که روی هوا معلقه به ثانیه نکشید که بی هوش شد و روی زمین افتاد با دیدن این صحنه گوشی از دستم افتاد
برای لحظه ای همه جا ساکت شد قلبم از حرکت ایستاد
نفهمیدم چطوری خودم و به محمد رسوندم اولین کاری که کردم نبضش و گرفتم، میزد
سریع بلندش کردم نمیدونم چطوری اون جسه ی بزرگ و که بی جون هم شده بود و بلند کردم
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که همون موجود، که محمد ملمداس معرفیش کرده بثد رو به روم ظاهر شد
با دیدنش جریان خون تو رگ هام متوقف شد
مثل مجسمه ایستاده بودم و نگاهش میکردم
لبخندی زد و اروم به سمتم اومد دلم میخواست فرار کنم
دلم میخواست داد بزنم و فرار کنم ولی خشک شده بودم
سخت ترین قسمت ماجرا این بود که در حین ترسناکی به شدت زیبا بود
اروم به سمتم اومد
زمان به سرعت میگذشت طوری که به چشم بهم زدن رو به روم ایستاد ، لبخند ژیکوندی تحویلم داد
با عشوه گری گفت: هر چه زود تـــر بایــد ببریـــش بیمارستــان
لبخند پر رنگ تری زد و گفت:…….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x