انگشتای فراز روی گودی کمر آرام سفت تر شد . اونو بیشتر به خودش چسبوند و پیشونیش رو گذاشت روی پیشونی اون و با چشم های بسته … عمیق نفس کشید .
از کِی کلمات اینطوری براش جادویی و خاص شده بودند ؟ چطور دو کلمه ی ساده کنار هم می تونستن بهتر از هر مسکنی توی دنیا بهش آرامش تزریق کنن ؟
– بریم برقصیم ؟
آرام لبش رو گاز گرفت .
– نه ، خجالت می کشم !
– ولی باید با هم برقصیم ! گوش بده … انگار این آهنگو برای ما ساختن ! انگار تمام آهنگای دنیا رو برای ما ساختن !
آرام یواشکی خندید … فراز نگاهش کرد . بعد اونو کشید و همراه خودش برد . وسط سالنِ شلوغِ خونه ی هرمز … بین بقیه ی زوج هایی که مشغول رقص بودند … فراز اونو بین دستاش گرفت و نرم تکونش داد .
یک دست آرام توی دست فراز بود … یک دست دیگه اش دور گردنش . مثل کسی که از زمین خوردن می ترسید … کمی هول کرده بود .
– من خجالت می کشم !
– از کی ؟
– من توی جمعی که آدماش رو نمی شناسم ، برای رقصیدن راحت نیستم !
– اصلاً نگاهشون نکن ! فراموش کن که هستن … فقط خودم و خودت !
– ولی آخه …
فراز مهلت نداد حرفشو کامل کنه … دستش رو پشت کمر آرام شل کرد . آرام با تصور اینکه همین حالا پخش زمین میشه هینی کشید … و وقتی دوباره توی آغوش فراز فرو رفت … به خنده افتاد …
آرام خیره شد به چشم های فراز و فهمید می شد دیگران براش نامرئی باشن … وقتی فراز مقابلش ایستاده بود !
اون مدلی که فراز نگاهش می کرد و لبخند می زد … اونطوری که اونو بین دستاش هدایت می کرد … برای رقصی که خارج از قاعده و قانون نبود ، ولی رسمی و خشک هم نبود . مدل فراز بود … مثل همه ی کارهاش !
می شد خوش گذروند … می شد خندید … با صدای بلند خندید ! …
***
نشسته بود روی مبل بزرگی در گوشه ی سالن … منتظر بود فراز براشون نوشیدنی بیاره . از اونهمه رقص و تحرک گرمش شده بود و پشت گردنش خیس عرق بود .
باز نفس عمیقی گرفت و کف دستش رو روی دامنش کشید . انگشتای پاهاش توی اون کفشای پاشنه بلند درد گرفته بودند و ذق ذق می کردند . دلش می خواست کفشا رو از پاهاش در بیاره و کف پاهای دردمندش رو روی کف سرامیک های خنک بچسبونه .
حتی از فکر کردن بهش حس خوبی می گرفت .
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بعد مشغول بررسی اطراف شد . هر کسی مشغول کاری بود . هنوز هم بعضی ها داشتند می رقصیدند .
هرمز و دو مرد دیگه گرم صحبتی جدی بودند . سهره در محاصره ی چند زن دیگه بود … هیچوقت دور و برش از آدم هایی که مجیزش رو می گفتند خالی نمی شد . هرچند به نظر می رسید نسبت به ابتدای شب خیلی کم صحبت تر شده .
با بی علاقگی ازش چشم گرفت و باز دنبال فراز گشت … اونو وسط سالن دید … در حالیکه دو لیوان نوشیدنی خنک توی دستش داشت و با خواهرش نوش آفرین حرف می زد … هر چند نه چندان گرم و صمیمی !
بیشتر نوش آفرین حرف می زد و فراز به نظر می رسید که سعی داشت اونو از سر باز کنه . سر انجام وقتی تونست از شر نوش آفرین راحت بشه … به سمت آرام قدم بر داشت . از دور نگاهش گره خورد توی نگاه آرام و لبخند زد … و آرام متقابلاً پاسخش رو با لبخند شیرینی داد .
– خب … آرام عزیزم !
اول لیوان نوشیدنی رو به دست آرام داد ، و بعد خودش روی مبل نشست … دستش رو روی لبه ی تکیه گاه دراز کرد و گفت :
– ببخش طول کشید !
آرام نوشیدنی رو مزه مزه کرد . گفت :
– اوهوم ! دیدم داشتی با خواهرت حرف می زدی !
سعی می کرد لحنش عادی باشه و نشون نشده چقدر کنجکاوه ! فراز گفت :
– یه رابطه ی عجیبی هست بین خانواده ی ما … اینکه چشم دیدن همدیگه رو نداریم ، ولی همیشه بحثی برای انجام دادن داریم !
– چه بحثی ؟!
فراز پوزخند تلخی زد … نگاهش برای یک لحظه کدر شد … گفت :
– یه چیزایی هست که از دور می بینی … فکر می کنی آسونه ! فکر می کنی اینکه با خانواده ات مشکل داشته باشی آسونه … اینکه بخوای دشمنشون باشی …
– معلومه آسون نیست !
فراز نگاهش کرد … آرام دستش رو گذاشت روی دستِ اون … ادامه داد :
– ولی باید بخشید ! … هر چی که باشه … آدم باید خانواده اش رو ببخشه !
– آخه تو چی می دونی از ما ؟!
آرام با دلسوزی نگاهش کرد . دلش می خواست بهش بگه که می دونه … همه چی رو می دونه ! دلش می خواست کاری کنه برای فراز … آرومش کنه . دلش می خواست تخریب کنه اون دیوار نامرئی رو که دور خودش چیده بود .
توی ذهنش دنبال کلماتی می گشت تا این مکالمه رو ادامه بده … ولی فراز نگاهش به نقطه ی اون سمت سالن خیره شد … جایی که نوش آفرین به انتظارش ایستاده بود و بعد هم در انتهای راهرو محو شد .
نفس عمیقی کشید و لیوان نوشیدنیشو روی میز گذاشت … گفت :
– باید با نوش آفرین حرف بزنم ! چند دقیقه ی دیگه میام پیشت !
به آرام حتی مهلت نداد تا چیزی بگه … از جا بلند شد و به سمتی رفت که می دونست نوش آفرین منتظرشه .
نگاه آرام همراهش رفت و جایی بین مهمونها ازش جا موند ..
به آرام حتی مهلت نداد تا چیزی بگه … از جا بلند شد و به سمتی رفت که می دونست نوش آفرین منتظرشه .
نگاه آرام همراهش رفت و جایی بین مهمونها ازش جا موند … بعد نفس عمیقی کشید .
بدون فراز احساس تنهایی وحشتناکی می کرد . نگاهش رو دور تا دور سالن چرخوند و علیرام و آناهیتا رو دید که خیلی چیک تو چیک هم نشسته بودند و صحبت می کردند . ای کاش می تونست حداقل به اونا ملحق بشه !
هرمز بهش نزدیک شد … آرام نگاهش رو به چشمای اون دوخت و سعی کرد لبخند بزنه .
– تنها موندی عروس خانم ! فراز کجا رفت ؟
آرام در جریان پچ پچه های فراز و نوش آفرین نبود … ولی می دونست هر چی که بهم می گن احتمالاً چیزیه که باید از هرمز مخفی بمونه . برای همین پاسخ مجهولِ ناشیانه ای داد :
– کار داشت … الان برمیگرده !
هرمز گفت :
– که اینطور !
و لیوانو توی دستش جابجا کرد .
گونه های آرام سرخ شد . با اون لحنی که هرمز گفت … انگار می خواست در لفافه به آرام یاد آوری کنه که می دونه داره دروغ می گه !
بعد هرمز ادامه داد :
– فراز تنها پسر منه ! اینو می دونی آرام ؟!
آرام فقط نگاهش کرد … هرمز ادامه داد :
– می خوام اینو بدونی که … من دوستش دارم و هیچوقت بدش رو نمی خوام ! … هر چی هم که اون انکارش کنه …
یک لحظه مکث کرد … بعد نفس عمیقی کشید … بعد لبخند زد :
– باید به بقیه ی مهمونا سر بزنم ! کاری داشتی … به یکی از خدمتکارا بگو صدام کنن !
و بعد از کنار آرام عبور کرد و رفت .
بعد از رفتنش آرام نفس عمیقی کشید . به این نتیجه رسیده بود که تنهاییش خیلی لذت بخشه !
سرش رو پایین انداخت و خودشو با نوشیدنیش مشغول کرد … که متوجه شد کسی مقابلش ایستاده … آرام نگاهش کرد .
کامران !
آرام جا خورد ، نزدیک بود نوشیدنی بپره توی گلوش … واقعاً انتظارش رو نداشت ! بین اینهمه آدم …
– اجازه هست کنارتون بشینم … آرام خانم ؟
آرام هول و دستپاچه پاسخ داد :
– بله بله … خواهش می کنم !
و در دم اعصابش از چیزی که گفته بود ، بهم ریخت . دلش می خواست یکی محکم بخوابونه توی گوش خودش . نباید بهش اجازه می داد … فراز دوست نداشت ! ولی حقیقت این بود که دک کردن آدم ها اونطوری که برای فراز ساده بود ، برای آرام نبود .
کامران هم مهلت نداد نظر آرام عوض بشه … با فاصله ی قابل توجهی از آرام ، نشست روی مبل و خیلی محترمانه دست هاشو روی پاهاش گذاشت .
– آدم باید خیلی بی ملاحظه باشه که همسری مثل شما رو وسط مهمونی تنها بذاره و بره ! … هر چند ، جای دوری نرفته ! … داره با نامزد من حرف می زنه و چند دقیقه ی دیگه پیداش می شه !
– نامزد شما ؟!
– عمو هرمز منو درست بهتون معرفی نکرد ! البته من پسر عموی فرازم … ولی نامزد نوش آفرین هم هستم ! یه جورایی !
– یه جورایی ؟!
– خب نمی دونم چرا علاقه ای به علنی کردن این موضوع نشون نمی ده عمو جان ! … ولی البته شما همسر فراز هستید … جزو خانواده اید و هیچ عیبی نداره در رازهای خانواده شریک بشید !
با لحن عجیبی که در مورد رازهای خانوادگی گفت … آرام به سردی گفت :
– تبریک می گم !
و روشو برگردوند . هر رازی هم که در میون بود ، در اون لحظه دلش نمی خواست از زبون کامران بشنوه … واقعاً نمی خواست ! این احساس بهش دست داده بود که کامران اونو نقطه ضعف فراز می بینه … و میخواد از این طریق به فراز ضربه ای بزنه ! آرام از این حس طعمه بودن متنفر بود !