جلو رفت و مقابل پاهای آرام زانو زد .
– میدونی توی فکر بودم بزرگ ترین
عروسی دنیا رو برات بگیرم ؟ … همه رو
دعوت کنم … هر کسی که می شناسیم !
… ولی حاتمی ها …
آرام کاملا چرخید به طرفش … با نگاهی
مهربون … کف دستاشو دو طرف صورت
فراز گذاشت .
– فراز جان ! ما حرف زدیم با هم … تو
گفتی که کنار اومدی …
فراز چیزی نگفت … در واقع انجام دادن
خیلی کارها سخت تر از حرف زدن در
موردشون بود ! بخشیدن کلمه ی قشنگی
بود … ولی فقط آدم های قوی و قهرمان
می تونستن انجامش بدن !
فراز می دونست که قوی نیست … ولی
می خواست قهرمان زندگی آرام باشه !
– دیدنشون … منو بهم می ریزه !
آرام بهش نزدیک تر شد … رایحه ی گرم
و زنانه ی بدنش ، زیر بینی فراز پیچید .
– قرار شد من آرومت کنم !
و گونه ی فراز رو بوسید ! … فراز نگاه
دوخت توی چشم های آرام … از این
فاصله می تونست انعکاس تصویر خودش
رو در مردمک های تیره و براق اون ببینه .
– اینکه خیلی کم بود !
و آرام رو توی بغلش گرفت و زیر گردن
اونو بوسید . آرام خندید … .
– بس کن ! … باید بریم بیرون !
فراز انگار نشنید صداشو … به بوسیدن
ادامه داد . اونو بوسید و باز هم بوسید … و
بوسه هاش رو به تخت سینه ی اون
رسوند .
آرام گفت :
– زشته … کسی بیاد تو …
یک لحظه مکث … و اینبار با صدای
ضعیف تری ادامه داد :
– آبرو نمیذاری واسه آدم !
فراز روی سینه ی اون خندید :
– اگه من نتونم تو رو خام کنم که باید
برم بمیرم !
و واقعا هم آرام خام شده بود ! وا داده بود
بین دستاش … با نگاهی خمار و تشنه … .
فراز سرش رو بالا گرفت و مشتاقانه خیره
شد بهش … هیچ چیزی به اندازه ی دیدنِ
لذت آرام ، تحریکش نمی کرد . انگشتش
رو گوشه ی لب اون کشید و زمزمه کرد :
– منو دوست داری آرام ؟
آرام با سستی سرش رو تکون داد :
– هووم !
فراز لبهاشو بوسید :
– بگو بهم … چرا نمی گی ؟
آرام صادقانه زمزمه کرد :
– دوستت دارم فراز ! خیلی دوستت دارم !
دستش رو بالا آورد و انگشتانش رو میون
موهای فراز برد … و فراز سر خم کرد و
حریص و بی باک … لبهای اونو به کام
کشید … .
نفهمیدند چند دقیقه مشغول بودند … که
کسی در زد .
آرام مثل کسی که از خواب پریده باشه …
هینی کشید و خودش رو توی بغل فراز
جمع کرد . فراز ولی مسلط تر بود به
خودش :
– بله ؟!
صدایی پاسخش رو داد :
– ناهار آماده است !
فراز زیر لب غر غری کرد …
– کوفت بخورم بابا !
و بعد صداشو بلند کرد :
– الان میایم !
آرام حالا کاملا به خودش اومده بود …
نگاه کرد به فراز و ریز ریز خندید . فراز
نگاه عبوسی بهش انداخت :
– چرا می خندی ؟!
– داشتم فکر می کردم که … این رژ لب
من سخت پاک میشه ! … چطور باید
صورتت رو تمیز کنیم ؟!
فراز دست کشید روی گونه اش … رد لبِ
آرام روی صورتش پخش شد .
آرام بیشتر خندید … فراز هم …
***
***
.
اردیبهشت زیبا و افسونگر ! پر از عطر و
رنگهای درخشان و جادو !
ایستاده بود توی بالکن اتاق و به پایین
نگاه میکرد … باغ چمنکاری شده و زیبا
که میز و صندلی چیده بودند … تک و
توک مهمان هایی که سر رسیده بودند …
پیشخدمتها که در حال رفت و آمد بودند
… و صدای موسیقی .
.
به اینهمه زیبایی لبخند زد و بعد کمی از
نسکافه اش رو نوشید .
اون روز ، روز عروسیش بود ! هفتم
اردیبهشت ! همزمان با سالگرد تولد فراز
…
فراز گفته بود این اولین سالی هست که
یک جشن تولد داره ! … گفته بود برای
اولین بار در تمام عمرش این روز رو شاده
!
وقتی این جمله ها رو می گفت ، خنده
توی چشم های خاکستری رنگش سوسو
می کرد … آرام سرش رو کشیده بود توی
آغوشش و روی دو چشمش رو بوسیده
بود … . بهش گفته بود :
– ولی از این به بعد باید جشن بگیریم !
من مناسبتها برام خیلی مهمه !
و فراز باهاش شوخی کرده بود :
– روز تولدم باید بهت کادو بدم ؟!
لبخند آرام عمق گرفت . دلش باز برای
فرازش ضعف رفت .
بعد از اینکه عکاسی شون تموم شده بود ،
فراز برای یک سری هماهنگی ها ترکش
کرده بود … و حالا نیم ساعتی میشد که
آرام تنها بود .
حالا کجا بود ؟
آرام حس می کرد دلش برای اون تنگ
شده !
نگاهش رو میون باغ چرخوند … پیداش
نبود ! … ولی بعد صداشو از پایین بالکن و
جایی دور از دیدش شنید … انگار داشت با
کسی تلفنی حرف می زد .
– همین حالا هم دیر کرده ! … تا هفت به
دستم نرسونه دیگه نمیخوام ! … من نمی
تونم علاف چهار تا گل بمونم ! …
آرام هوومی کشید … طبق روال اون چند
روز داشت سر کسی غر می زد ! اون روزها
فراز به خاطر استرس مراسم ازدواجشون
مدام غر می زد … و اون روز بیشتر از
همیشه …
آخرین جرعه ی نسکافه اش رو هم نوشید
… که کسی آهسته به در زد :
– اجازه هست ؟!
و بعد در باز شد !
– عروس خانم … اجازه هست ؟!
دوستانش بودند ! ذوق و اشتیاق مثل
بمبی توی قلبش منفجر شد . به سرعت از
بالکن بیرون اومد تا به استقبالشون بره .
اول از همه کیمیا بود … اونو گرفت توی
بغلش و محکم چلوند .
– خیلی خوش اومدی ! کیمیا … خواهر
جونم !
– چقدر خوشگل شدی آرام !
اشک توی چشم های غرق در آرایش
کیمیا حلقه بست … چشم دوخت به آرام
که توی اون ماکسی سفید که ترکیبی از
گیپور و ساتن بود ، زیباتر از همیشه به
نظر می رسید !
آرام لبخند زد و با غمزه ای عمدی ،
دست به تور سرش کشید :
– خب … میدونستم ! فراز بهم گفته بود !
کیمیا خندید . آیلین گفت :
– خدا رو شکر مشکل اعتماد به نفس
نداری ! از وقتی با این فراز می گردی …
و نفر بعدی ، اون بود که آرام رو بغل
گرفت … .
آرام میون دوستانش می چرخید و بهشون
خوشامد می گفت . همه شون پیراهن
های سبز رنگ ساتن پوشیده بودند و به
طرز دلپذیری ست شده بودند . سحر با
خودپسندیِ شوخ طبعانه ای گفت :
– گفتیم یه حالی به مراسم عروسیت بدیم
… مثل این خارجی ها ست کردیم ! نظرت
چیه ؟!
آرام گفت :
– واقعا جای یک سبد گوجه سبز توی
عروسیم خالی بود !
بعد غش غش به شوخی خودش خندید .
سحر کف دستش رو به باسن اون کوبید .
– نیشت رو ببند ! … بچه ها گفتم قرمز
بپوشیم بهتره ها !
و فاطمه گفت :
– اون وقت بهمون می گفت گوجه فرنگی
!
عطیه آرنج آرام رو گرفت و حواسش رو
متوجه خودش کرد … پرسید :
– خب حالا بگو … کیا دعوتن عروسیتون ؟
…
– خیلی ها !
– بازیگر مازیگر هم دارید ؟!
– معلومه ! همه ی دوستای فراز هستن !
و اسم چند نفری رو برد … که باعث شد
آیلین و عطیه و پریسا همزمان هورا
بکشن ! پریسا گفت :
– من آب قند لازم شدم !
و نشست روی صندلی ! عطیه باز پرسید :
– مراسمتون آق بانو جداست یا مختلط ؟
– اول جدا هستن ! ولی آخر شب که جمع
خودمونی تر بشه … قراره دور هم جمع
بشیم !
ایدفعه فاطمه خواست چیزی بپرسه که با
باز شدن ناگهانی در …
فراز یک قدم داخل اومد … سرش پایین
بود و داشت به موبایلش نگاه می کرد .
احتمالا هنوز متوجه دیگران نشده بود …
یکدفعه تمام دوستان آرام صداشون رو بالا
بردند و شروع کردند به کل کشیدن … ! …
فراز به شدت از جا پرید ! … موبایلش افتاد
روی زمین و تقی صدا داد ! دوستای آرام
هنوز داشتند با کل کشیدن و جیغ و داد
از داماد استقبال می کردند … و آرام با
خنده به واکنش های فراز خیره شده بود !
فراز بلاخره نفس عمیقی کشید بعد
خندید . کف دستاش رو روی هم گذاشت
و گفت :
– خیلی ممنون ! خیلی ممنون !
و بعد خم شد و موبایلش رو از روی زمین
برداشت .
آرام به طرفش رفت و دستش رو گرفت .
– عزیزم … نفس عمیق بکش ! بهشون
عادت می کنی !
و بعد شروع کرد به معرفی دوستاش . فراز
خیلی مودبانه سری براشون تکون داد :
– خیلی خیلی خوشوقتم ! قدم رنجه
فرمودین ! … حالا عروس منو می دین که
برم ؟!
پریسا پرسید :
– کجا ؟
– سمت سفره ی عقد و اینا ! خانواده ها
منتظرن …
کیمیا گفت :
– آره ، بریم ! بریم ! خورشید داره غروب
می کنه … ممکنه دیر بشه !
فراز انگشت اشاره اش رو دور جمع
چرخوند :
– بریم ؟! … خیلی ببخشید … ولی شما
کجا ؟!
آیلین پشت چشمی نازک کرد و به
شوخی گفت :
– ایش … چه پررو ! … ما شروط ضمن
عقدیم ! باید همه جا باشیم !
فراز گفت :
– یه مقدار دیر کردین ! … چون یک سال
قبل عقدش کردم رفت !
وایی چقد داره خوب میشهههه