رمان اردیبهشت پارت ۱۴۳

4.6
(27)

 

 

 

بعد مچ دست آرام رو گرفت و ادامه داد :

بیا بریم .بیا بریم تا دعوا نشده سرت

و اونو پشت سرش کشید و از اتاق بیرون

برد . آرام خنده اش گرفته بود … با فراز

همراه شد . همینطوری که دو تایی

داشتن از کریدور رد می شدند … فراز

گفت :

– چه ور وره جادوهایی بودند ! خدا نصیب

هیچ بنی بشری نکنه ! …

 

آرام خندید . فراز پرسید :

– جدی جدی تا آخر شب قراره توی

سرمون باشن ؟!

و بعد چرخید و از روی شونه اش به عقب

نگاه کرد … . دوستای آرام با اون پیراهن

های سبزِ شبیه به هم … در حالیکه ریز

ریز بغل گوش هم حرف می زدند و می

خندیدند … پشت سرشون بودند !

 

فراز گفت :

– واویلا !

و مچ دست آرام رو گرفت و یکدفعه شروع

کرد به دویدن !

 

همزمان … دوستای آرام هم پشت

سرشون شروع کردند به دویدن !

.

فراز و آرام از پله کان دویدند پایین … آرام

غش غش می خندید . می تونست صدای

هیاهوی دوستاش رو پشت سرشون بشنوه

. صحنه ی دیوانه واری شده بود !

عروس و دامادی که میون چمن های تازه

اصلاح شده می دویدند … و چند دختر

سبز پوش که دنبالشون بودند !

.

کسانی که توی باغ حضور داشتند با

تعجب و خنده نگاهشون می کردند . آرام

حس خجالت می کرد … و در عین حال

می دونست که اون روز ، روز عروسیشه و

مجازه هر دیوونه بازی رو در بیاره !

به جوی آبی رسیدند که وسط باغ رد می

شد … فراز دست زیر زانوهای آرام برد و

عروسش رو توی بغلش کشید و اونو از

جوی آب رد کرد !

 

آرام از روی شونه ی فراز دوستاش رو می

دید که با چه اشتیاقی هورا می کشیدند !

… قند توی دلش آب شد !

وقتی فراز اونو دوباره روی زمین گذاشت و

کمکش کرد تا تور گیپورش رو مرتب کنه

… به آلاچیق رسیده بودند !

سفره ی عقدی که با گلهای طبیعی

آراسته شده بود … و بزرگان فامیل که

انتظارشون رو می کشیدند !

 

آرام کمی خجالت زده … دوباره دست فراز

رو گرفت و همراهش شد تا بهشون

خوشامد بگه !

ملی خانم بغلش کرد :

– الهی قربونت برم آرام … مثل یه تیکه

ماه شدی !

 

آرام لبخند گیجی زد … پدرش آهسته

روی موهاشو بوسید .

– خوشبخت بشی بابا جان !

بعد خاله ی خودش بود … بعد عمه ی

فراز … عمو و زن عموش … علیرام و

آناهیتا ! ناز افرین و همسرش … نوش

آفرین !

و محسن و ارمغان و افشار !

.

توی بغل ارمغان ، دختر زیبا و کوچکش

غرق خواب بود ! آرام انگشت اشاره اش رو

روی گونه ی لطیف اون کشید . ارمغان

گفت :

– عزیزم … خوشبخت بشید !

و محسن گفت :

– اغراق نمیکنم … این بهترین تصویری

هست که تا حالا چشمام دیدن !

 

و بعد از اونها … هرمز و سهره !

هرمز با همون لبخند با وقار و آروم

خودش … گفت :

– تبریک میگم ! خیلی خیلی خوشحالم

که اینقدر شاد می بینمتون !

.

و دست آرام رو گرفت و اونو کمی به

سمت خودش کشید و روی گونه اش رو

بوسید . سهره ولی از روی صندلیش بلند

نشد … صورتش یکپارچه سرخ بود ! به

فراز و آرام نگاه نمی کرد ! فراز نیشخندی

زد و به طعنه گفت :

– خیلی خوش اومدین مامان !

سهره هیچ واکنشی نشون نداد . آرام با

نگرانی دست فراز رو فشرد :

 

– فراز جان ! … دیر شده … مهمونا

منتظرن !

فراز به حرفش گوش داد … هر دو از

مقابل هرمز و سهره گذشتن . فراز آهسته

کنار گوش آرام گفت :

– چیه عزیزم ؟ … هول کردی !

.

– نمی دونم ! می ترسم از نامادریت !

همیشه منتظرم یه کاری بکنه !

فراز نیشخندی زد :

– نگران نباش ! … مثل سگی که از

صاحبش بترسه … سهره از هرمز میترسه

و حرف شنوی داره ! هیچ کاری نمیکنه !

و بعد رسیدند به جایگاه خودشون … .

 

همه چیز به سرعت می گذشت .

فیلمبردار بهشون توضیح داد که باید

عسل توی دهان همدیگه بگذارن و حلقه

دست هم بکنن . فراز کمی بی حوصله به

نظر می رسید :

– این کارا واقعا ضروریه ؟! … ما یک سال

پیش عقد کردیم و حالا …

آرام گفت :

.

– ولی هیچوقت حلقه دست هم نکردیم !

و با نگاهی اخطار آمیز … .

فراز خودش رو به ندیدن زد . آرام ادامه

داد :

– من حتی دلم میخواست دوباره مراسم

عقد اجرا بشه … تو مخالفت کردی !

فراز خنده اش گرفته بود :

– چه تضمینی بود دوباره بله بگی ؟!

آرام هم خندید :

– واقعا هیچی !

تمام اون مراسم حلقه و عسل برگزار شد ،

 

در حالیکه فراز حس میکرد بدترین فیلم

زندگیشو بازی کرده ! یک جورایی حس

 

راحتی نمی کرد … ولی در پایان موفق شد

رضایت آرام رو به دست بگیره !

 

بعد از اون اعلام هدایاشون بود .

احمد و ملی خانم یک سرویس طلای

ظریف بهشون هدیه کردن .

.

بقیه ی اقوام هم سکه و طلا هدیه داده

بودند . حتی دوستان آرام پول هاشدن رو

روی هم گذاشته بودند و دسته جمعی

یک دستبند زیبا براش خریده بودند .

و در آخر از همه … هرمز و سهره !

کادوی هرمز به عروسش ، همون باغ و

ویلای کوچکی بود که درونش عروسی

داشت برگزار می شد !

.

آرام وقتی اینو شنید … برای چند لحظه

واقعا باور نکرد !

– قابلت رو نداره عزیزم !

– مرسی ! مرسی پدر جون !

یک لحظه ی کوتاه دستاشو دور گردن

هرمز حلقه زد و اونو در آغوش گرفت .

فراز سرش رو پایین انداخت تا کسی

اخمش رو نبینه ..

وقتی هرمز دو سه قدمی ازشون دور شد

… آرام کنار گوش فراز پرسید :

– تو می دونستی که بابات این باغو برای

ما خریده ؟!

– برای ما ، نه عزیزم ! … برای تو خریده !

… بله می دونستم !

– و به من نگفتی !.

– سفارش کرده بود نگم ! میخواست

سوپرایزت کنه !

به سختی جلوی خودش رو گرفته بود که

به پدرش دهن کجی نکنه ! آرام با ناباوری

نگاهش کرد :

– به بابات حسودی می کنی ؟!

فراز ترجیح داد جواب این سوال رو نده !

 

بعد از اون قسمت مورد علاقه ی فراز

بلاخره رسید !

سهره جلو اومد !

 

آرام باز هم احساس اضطراب می کرد .

کف دستاشو روی هم گذاشت و تلاش

 

کرد لبخند بزنه ! ولی سهره … وحشتناک

بود !

معلوم نبود نمی خواست … یا نمی تونست

حفظ ظاهر کنه !

صورت پف کرده و غرق در آرایشش ،

حالتی غیر عادی داشت . هر قدمی که به

عروس و داماد نزدیک میشد ، انگار به

آتیش نزدیک تر میشد ! … سرخی

گردنش … عرق روی پیشونیش …

 

 

هرمز بازوی اون رو گرفت و کمکش کرد

از تک پله ی مقابلش بالا بره … بعد

درست مقابل فراز و آرام ایستاد !

آرام تلاش کرد چیزی بگه :

– خوش اومدین … ما رو خوشحال کردین

 

 

سهره چیزی نگفت … نمی تونست چیزی

بگه . نگاهش حالتی داشت … که انگار می

خواست به آرام سیلی بزنه !

هر زمان دیگه ای که بود ، آرام از این نگاه

کینه توز و متنفر سهره ابایی نداشت و می

تونست جوابش رو بده … ولی اون شب …

شب عروسیش !

 

بعد سهره نفس عمیقی کشید . جعبه ی

جواهراتی که بین دستاش داشت رو باز

کرد … گردنبند الماسی رو بیرون آورد .

آرام محو الماس درشت وسط گردنبند شد

… خیلی با شکوه بود ! بلافاصله به یادش

آورد که فراز یک بار … خیلی وقت پیش

… در مورد گردنبند مادربزرگش براش

تعریف کرده بود … .

 

سهره جعبه ی خالی رو روی زمین رها

کرد . صدای تق برخوردِ جعبه ی مخمل

روی مرمرهای زیر پاشون … آرام از

گردنبند چشم گرفت … .

بعد سهره یک قدم دیگه جلو رفت … با

دستهایی که می لرزید ، گردنبند رو دور

گردن آرام انداخت . سعی کرد قفلش رو

ببنده … موفق نمی شد !

فراز گفت :

.

– خودم بقیه اش رو انجام میدم !

دست دراز کرد به سمت گردن آرام …

سهره به سرعت خودش رو عقب کشید .

این حرکت از چشم آرام پنهان نموند .

– هیچوقت … هیچوقت این کارت رو

فراموش نمی کنم !

 

سهره گفت … صداش ضعیف و لرزان بود .

فراز مشغول بستن قفل گردنبند … بی

اعتنا پاسخش رو داد :

– امیدوارم … سهره حاتمی ! امیدوارم !

 

خونسردیش … به نوعی بیش از حد خشم

سهره رو بر انگیخت . به طوری که لرزش

لبهاش دیوانه وار شد … و دستهاش بی

 

 

هدف شروع کردند به تکان خوردن . انگار

می خواست به ریسمانی چنگ بندازه که

وجود نداشت …

– پسره ی آشغالِ بی همه چیز ! … لعنتیِ

تخم حرومِ عقده ای ! من …

نگاه یخی و پر اخطارِ فراز به سمتش

چرخید … و همزمان بازوش توسط هرمز

لمس شد .

 

 

هرمز گفت :

– اگه کوچک ترین ضربه ای به حیثیت

من وارد بشه امشب … سهره … سهره

خودت می دونی ! … جلوی زبونت رو نگه

دار !

نفس عمیقی … و بعد با لبخند اضافه کرد

:

– خوشبخت باشید !

 

 

هرمز و سهره از کنارشون عبور کردند و به

سمت دیگران رفتند . نگاه نگران آرام

همراهشون کشیده شد … دلش عین سیر

و سرکه می جوشید ! … ولی با بوسه ی

نرم فراز روی شونه اش …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
2 سال قبل

عالییییی می‌خوام ببینم شب چی میشه😆

...
2 سال قبل

پارت پارت پارت میخواممممم
نویسنده جون داستان و تموم نکنیااا حداقل تا بچه بروو خیلی داره قشنگ میشهههه 🤩🤩

زهرام
2 سال قبل

چه سست اراده

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x