رمان اردیبهشت پارت ۶۰

4.1
(35)

 

فصل پونزدهم :

 

سوم خرداد بود و هوا هنوز خنکای اردیبهشتی که گذشته بود رو با خودش داشت .

 

فراز سوار تاکسی فرودگاه … کمی شیشه رو کشیده بود پایین و از سایش هوای مطبوع شب به صورتش لذت می برد . راننده در سکوت رانندگی می کرد و فقط صدای همایون شجریان بود که از رادیو آوا در حال پخش بود .

 

چرا رفتی چرا ؟ … من بی قرارم

به سر سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست

ندیدی جانم از غم ناشکیباست …

 

فراز چشم هاشو بست و با آرامش به موسیقی در حال پخش گوش داد . این سه هفته براش فوق العاده سخت و طاقت فرسا گذشته بود . نه به خاطر آب و هوای جنوب … چون که معمولاً تحملش در این مسایل بالا بود . می دونست تمام دردش در این مدت دوری از آرام بوده !

 

دلیل تمرکز پایینش … بی طاقتی و پرخاشگریش … دلیل اینکه شبها تا دیر وقت توی تخت هی این دنده به اون دنده می شد و خوابش نمی گرفت … .

 

ولی تموم شده بود ! … حالا تهران بود و نزدیک به دلبرکش … و قسم به جانِ خودش که همین امشب اونو می بوسید ، حتی اگر اتفاقات بدی می افتاد !

 

صدای زنگ موبایلش که بلند شد … خیلی به سختی از افکار توی سرش دل کند و نگاه تنبلی به صفحه ی تلفن انداخت … ارمغان بود !

 

– جانم ؟

 

– سلام عزیزم ! پس بلاخره رسیدی تهران ! … از دو ساعت پیش منتظر بودم گوشیتو از حالت پرواز در بیاری !

 

فراز هوومی گفت و بعد از اون بی اختیار خمیازه ای کشید .

 

– آره ، تأخیر داشت !

 

– انگار خیلی خسته ای !

 

– خیلی زیاد ! … دارم می رم خونه !

 

– مگه آرام برگشته خونه تون ؟!

 

– ماشینو بر میدارم ، میرم دنبالش !

 

– این وقت شب ؟! … ساعت از ده گذشته ! تا بری ماشینت رو برداری و …

 

فراز پلکاشو روی هم فشرد و با لحنی که سعی می کرد کلافگیشو پنهان کنه ، گفت :

 

– من مشکلی ندارم ارمغان !

 

– شام بیا خونه ی من !

 

– نه !

 

– باهات کار خیلی مهمی دارم ! … محسن هم اینجاست !

 

– چی شده مگه ؟

 

– منتظرتم ! خداحافظ !

 

و تماس رو قطع کرد .

 

فراز از شدت حرص و عصبانیت حس می کرد هر آن ممکنه از سرش دود بلند شه ! فریاد بلندش رو به سختی قورت داد و نفس عمیقی کشید و از بین دندونای بهم چفت شده اش گفت :

 

– آدرس تغییر کرده جناب ! اولین بریدگی دور بزنید !

 

 

 

چهل و پنج دقیقه طول کشید تا تاکسی مقابل خونه ی حیاط دار ارمغان توقف کرد . فراز می خواست از راننده درخواست کنه منتظرش بمونه ، تا کارش تموم بشه و اونو برسونه به خونه اش … ولی منصرف شد . اسکناس ها رو به راننده داد و پیاده شد .

 

راننده هم بعد از اون پیاده شد و چمدونش رو روی زمین گذاشت . فراز با تشکر کوتاهی خواست به سمت در خونه بره که راننده صداش کرد :

 

– آقای حاتمی ! … میشه چند لحظه صبر کنید ؟!

 

فراز دوباره به طرفش چرخید … راننده حالا بر خلاف تمام مسیری که اومده بودن ، لبخند خجولی به لب داشت . یک تراول پنجاه هزار تومانی با یک خودکارِ بیک به سمت فراز گرفت و گفت :

 

– میشه اینو امضا بزنید ؟ … برای دخترم می خوام !

 

فراز حتمانی گفت و تراول و خودکارو از دستش گرفت . مرد توضیح داد که :

 

– اسمش ساریناست ! … من به خاطر اینکه راننده ی فرودگاهم ، آدم معروفای زیادی رو می بینم ! … یه مدته تصمیم گرفتم امضا جمع کنم و برای دخترم آلبوم درست کنم !

 

و بعد شروع کرد به شمردن چند اسم از بازیگرا و خواننده هایی که تا حالا ازشون امضا گرفته بود .

 

فراز تقریباً به صدای اون گوش نمی کرد … روی تراول یادداشتی نوشت : برای سارینای عزیز ! و بعد امضا و درج اسمش !

 

یک دقیقه ی بعد خودکار و اسکناس امضا شده رو به مرد راننده داد و بعد دسته ی چمدونش رو گرفت و به سرعت پشت در خونه ی ارمغان رفت . زنگ رو فشرد و در انتظار باز شدن در … پنجه ی کفشش رو به حالت عصبی روی زمین کوبید .

 

چند ثانیه ی بعد در به روش باز شد … ارمغان با خنده ی گله گشادی به استقبالش اومده بود .

 

– سلام ! … فراز جانم … چشمم روشن کردی !

 

حتی اجازه نداد فراز داخل حیاط بره … همونجا دم در دستاشو حلقه زد دور گردنش و صورتش رو چندین و چند بار بوسید . فراز مونده بود در برابر ابراز دلتنگی آتشین خواهرش چه کنه … که صدای خنده ی افشار و محسن رو از توی حیاط شنید :

 

– بابا ولش کن بیاد داخل ! … چرا دم در نگه داشتی بنده خدا رو ؟!

 

ارمغان با خنده از فراز جدا شد .

 

– ببخشید … ببخشید عزیزم ! بیا داخل ! چمدونتو بده من بیارم !

 

فراز خنده اش گرفته بود . وارد حیاط شد . افشار و محسن رو دید که توی حیاط باربیکیو راه انداخته بودن … . افشار کباب ها رو باد می زد و محسن نشسته روی یک صندلی ، سیگار می کشید . فراز نگاهی به خواهرش انداخت :

 

– کار خیلی مهمی که باهام داشتی همین بود ؟!

 

محسن به طعنه گفت :

 

– علیک سلام !

 

– ببخشید … سلام ! سلام !

 

اول با افشار دست داد و خوش و بشی کرد … بعد به طرف محسن رفت و دستش رو به سمت اون دراز کرد .

 

محسن نگاه پایین به بالایی به اون انداخت … با تأخیر دست بلند کرد و دست فرازو گرفت … و بعد اونو محکم کشید به سمت خودش .

 

فراز تقریباً تعادل خودش رو از دست داد و پرتاپ شد به سمت برادرش . محسن دستش رو حلقه کرد دور شونه های اون و گفت :

 

– آدما وقتی بعد از مدتی همدیگه رو می بینن … اینطوری سلام می کنن ! … حالا که زن گرفتی بهتره این چیزا رو یاد بگیری !

 

 

 

ارمغان و افشار خندیدن … فراز هم . از محسن جدا شد و دستی میون موهاش کشید و گفت :

 

– کو زنم ؟! … مگه می ذارید برم دنبالش ؟!

 

ارمغان گفت :

 

– اینقدر بهت بد می گذره پیش ما ؟!

 

– نه ، فقط می خوام زودتر آرامو ببینم !

 

و یک قدمی به عقب برداشت . ارمغان هنوز شوخی می کرد :

 

– من می خوام خواهر شوهر بازی در بیارم و امشب تو رو اینجا نگه دارم !

 

– من که به حرفت گوش نمی دم !

 

– حتی اگه آرام اینجا باشه ؟!

 

فراز جا خورده به سمتش چرخید :

 

– آرام … اینجاست ؟!

 

ارمغان با مهربونی توی صورتش به خنده افتاد :

 

– نمی دونم ! برو ببین !

 

فراز نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای . تنش یکپارچه آتیش شده بود . چقدر ابله بود که از اول نفهمیده بود آرام اینجاست ! ولی توقعش رو نداشت … واقعاً نداشت ! از کنار ارمغان گذشت و با قدم های تند و پر شتابی وارد خونه شد .

 

خونه ی گرم و پر نور با دکوراسیونِ کلاسیک … فراز اینقدر خوشحال بود و اینقدر دلتنگ بود که حس می کرد آتشفشانی زیر پیراهنش در عنفوانِ انفجاره .

 

قدم به جلو می گذاشت … و نگاه شیفته اش همه جا دنبال ردی از آرام می گشت … . و بلاخره اونو دید !

 

توی آشپزخونه ، نشسته پشت میزِ چوبی … چاقویی توی دست داشت و با دقت تربچه ای رو برش می زد . اینقدر روی کارش تمرکز داشت که متوجه فراز نشده بود !

 

فراز چند لحظه ایستاد و اونو نگاه کرد … که تونیکِ گلدوزی شده و زیبایی به رنگ قرمز تیره به تن داشت و جوراب شلواری مشکی … و روسری که روی شونه هاش افتاده بود … . زیباییش نفس رو زیر جناق سینه ی فراز حبس می کرد .

 

– خوشگل من چطوره ؟!

 

آرام هین بلندی کشید و از جا پرید … اون وقت تازه فراز رو دید . دستش رو گذاشت روی تخت سینه اش و نفس عمیقی کشید .

 

– وای ! … سکته کردم !

 

– دلم برات تنگ شده بود !

 

– سلام !

 

لبخند روی لب فراز عمق گرفت . آرام تربچه های برش داده رو توی کاسه ی چینی ریخت و بی اعتنا بلند شد … انگار نه انگار سه هفته فرازو ندیده بود ! دلش تنگ نشده بود … معلوم بود که نمی شه !

 

ولی فراز به اندازه ی هر دوشون عاشق بود … به اندازه ی هر دوشون دلتنگ !

 

وارد آشپزخونه شد … می خواست دخترکش رو توی بغلش بگیره … از این فکر نوک انگشتاش به گز گز افتاد .

 

آرام شیر آب سرد رو باز کرد و کاسه ی تربچه ها رو زیر جریان آب گرفت … که فراز یکدفعه اونو کشید توی بغلش و بین بازوهاش حبس کرد … .

 

 

 

قلب آرام انگار از ارتفاع سقوط کرد … نفسش حبس شد . کاسه ی تربچه ها رو توی سینک رها کرد و وحشت زده قدمی به عقب برداشت … ولی شونه های پهن و عضلانی فراز مثل کوهی اونو در بر گرفته بود .

 

– داری چه غلطی می کنی ؟ … ولم کن …

 

– هیشش …

 

دست فراز نشست روی فکش و سرش رو عقب کشید … اونقدر که گونه ی آرام به صورتش فشرده شد . عمیق نفس کشید و بوی گرم و زنانه و مطبوعِ گردنِ آرام رو توی ریه هاش فرو بلعید .

 

– ازت خواهش کرده بودم جواب تلفنام رو بدی … واگرنه برات بد می شه !

 

آرام تند و ترسیده نفس می کشید … اینهمه نزدیکی به فراز رو اصلاً نمی تونست تاب بیاره .

 

بزاق دهانش رو با استرس قورت داد و سعی کرد به تمام حس های بدش غلبه کنه . فراز لبهاشو چسبوند به شقیقه ی اون … ولی نبوسید .

 

– فکر کردی باهات شوخی دارم ؟!

 

– ولم کن !

 

– چه بوی خوبی می دی ! … دیوونه ی بوی تنتم !

 

آرام پلکاشو روی هم فشرد و از بین دندونای بهم چفت شده اش گفت :

 

– ولم نکنی جیغ می زنم !

 

فراز یواشکی خندید … نفسش سایید به نرمه ی گوش آرام و قلقلکش داد . بی اختیار سرش رو به گردنش نزدیک کرد . باز تهدید کرد :

 

– جیغ می زنم ها !

 

و چون فراز هنوز هم سفت گرفته بودش … چشماشو بست و از ته قلبش جیغ کشید :

 

– ارمغان جووون !

 

فراز ناگهان اونو رها کرد … کاملاً معلوم بود که انتظار نداشت آرام تهدیدش رو عملی کنه و واقعاً جیغ بزنه … .

 

آرام به سرعت چرخید و پشت به سینک ظرفشویی … نگاه هشدار دهنده و لجوجش رو به فراز دوخت . فراز گفت :

 

– عجب دیوونه ای هستی ها ! من …

 

و نتونست جمله اش رو تکمیل کنه . ارمغان شتاب زده توی آشپزخونه

 

نگاه نگرانش بین فراز و آرام چرخید :

 

– چی شده ؟!

 

آرام گفت :

 

– تربچه ها رو باید چند دقیقه توی آب سرد نگه دارم ؟

 

– یک ربع کافیه عزیزم !

 

ارمغان با تأخیر جواب داد … انگار کاملاً فهمیده بود بود اتفاقی بین اونا افتاده ، ولی نمی خواست به روی خودش بیاره . تنه ی نرمی به فراز زد و از کنارش عبور کرد و ادامه داد :

 

– اینا چرا ریختن توی سینک ؟!

 

و دست برد تا تربچه ها رو جمع کنه و دوباره توی کاسه بریزه . آرام از روی شونه اش نگاهی به فراز انداخت … چقدر تغییر کرده بود !

 

شلوار کتون و تیشرت یقه گرد مشکی با پیراهنِ جین تنش بود … آفتاب سوخته شده بود ، ته ریش داشت … و موهاش که کمی بلندتر از قبل شده بود رو با کش پشت سرش بسته بود .

با نمک شده بود !

 

خیره شده بود به آرام و توی چشم های نگاهی بود که همزمان حرص و تهدید و دلتنگی رو به نمایش می ذاشت . بعد نفس عمیقی کشید و بعد چرخید و از آشپزخونه بیرون رفت .

 

آرام بی اختیار نفس راحتی کشید . ارمغان پرسید :

 

– نفهمید تغییر کردی ؟!

 

آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد . ارمغان ریز ریز خندید .

 

– عب نداره … مردا اکثرشون همینن ! … بیا این گوجه ها رو برسون دست افشار … فراز خسته است ، باید زودتر شامو آماده کنیم !

***

آرام غمگین بود .

 

تمام طول شب سعی کرده بود ظاهرش رو حفظ کنه و لبخند بزنه … ولی غمگین بود . سه هفته ی آروم پیش مادرش و امیررضا طی کرده بود و برگشت به خونه ی فراز … براش عین برگشتن به جهنم سخت بود .

 

در تمام مدتی که خونه ی ارمغان بودن … یا بعد وقتی سوار تاکسی شدن و به سمت خونه راه افتادن … فراز خیلی عادی ، حتی بی اعتنا بود . ولی آرام می دونست که این فقط یک ماسک روی صورتشه که قراره پس زده بشه .

 

تمام لحظاتش رو توی خونه ی فراز با اضطراب تجربه ی دوباره ی تجاوز می گذروند … و امشب باز این اضطراب رو می تونست حس کنه .

 

به خونه که رسیدن ، آرام بند کیفش رو محکم میون انگشتانش چلوند و به سرعت از پلکان بالا دوید و خودش رو توی اتاق حبس کرد..

 

به سرعت از پلکان بالا دوید و خودش رو توی اتاق حبس کرد . قلبش گاپ گاپ تپیدن گرفته بود .

 

نشست لبه ی تختخواب و کف دستاشو بهم مالید . حالش خراب بود … استرس داشت . حالا بعد از این مدت کوتاه از زندگی مشترکش فهمیده بود که فراز خشم نداره … فقط سکوت داره … و این سکوت از هر چیزی ترسناک تره !

 

صدای قدم هایی رو از پشت در شنید و زانوهاش هیستریک بالا پرید … نگاهش میخکوب شد به در ، که یکدفعه در باز شد و فراز اومد داخل .

 

آرام سکسکه ای کرد … فراز خیره نگاهش کرد . توی نگاهش شیطنتی سوسو می زد که برای آرام تازگی داشت … ترسناک بود … ولی آرام سعی کرد خودش رو نبازه .

 

نفس عمیقی کشید و از لبه ی تخت بلند شد . نگاه سرد و سر بالایی به فراز انداخت و بعد به سمت اتاق لباس به راه افتاد .

 

هنوز قدمی نرفته بود که فراز بازوشو گرفت و اونو به سمت خودش کشید … .

 

هین بلند آرام … فراز بهش مهلت هیچ کاری نداد ، اون پرتاپ کرد روی خوشخوابه … .

 

خون به مغز آرام هجوم آورد … چشم هاش برای لحظاتی از وحشت تار شد . تا قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده ، خودش رو دید که بین دست و پاهای فراز گیر افتاده . جیغ بلندی کشید … .

 

فراز خندید :

 

– همینه … جیغ بزن !

 

دستش نشست روی گردنِ آرام … تکرار کرد :

 

– تا می تونی جیغ بزن !

 

آرام بی حرکت باقی موند … مردمک چشم هاش از ترس گشاد شده بود . حس می کرد تا زهره ترک شدن فاصله ای نداره .

 

فراز شیفته و مسحور نگاهش می کرد … انگار داشت آرام رو جرعه جرعه سر می کشید . چشم های زیبا و ترسیده اش رو … لب های نیمه بازِ برجسته اش … گونه های رنگ پریده و صیقلیش … .

 

– بی رحم … عزیزِ بی رحمم ! سه هفته جواب تلفنم رو ندادی … نخواستی حتی صدات رو بشنوم !

 

آرام تند و هراسیده نفس کشید . فراز پوست نازک گردنش رو نوازش کرد … می تونست ضربان تند و دیوانه وارِ نبض آرام رو کف دستش احساس کنه .

 

– وقتی نگاهت می کنم … حس می کنم چشمام اشباع می شن ! اینقدر دلتنگتم که نمی تونم توصیفش کنم !

 

– ولم کن !

 

– هیشش …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
2 سال قبل

رمانت عالیه جوری که دوس دارم روزی ۵ ۶ تا پارت بزاری

رویا
2 سال قبل

مثل همیشه عالی بود

رویا
2 سال قبل

و من گاهی چند بار بعضی پارتها رو میخونم

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x