ریز لبخندی زد و فشار ریزی به دستام ، وارد کرد :
_ یه زمانی..
یه زن و مرد ایرانی؛تصمیم به ازدواج میگیرن!.
این در حالی بوده که خونواده هاشون ، با این وصلت؛مخالفت میکردن..
اما خب ، اینا اهمیتی به نظر پدر و مادراشون نمیدن و..
خب؛ازدواج میکنن…
یه ، دو سه سالی میگذره..
زندگیشون به خوبی و خوشی؛خلاصه که..
چند ماه اخیر زنه همش سردردای پی در پی داشته و..
دیگه مَرده هم مشکوک میشه ، زنشو ور میداره میبرتش پیشِ این دکتر..
اون دکتر..
حتی میرن خارج!..
آخع وضع مالیِ مَرده خعلی خوب بود!..
خلاصه که..
معلوم میشه زنه…
به اینجا که رسید ، مکثی کرد..
ابرویی بالا انداختم و متعجب ، لب وا کردم :
+ خب؟..
زنه چی؟..
لبخند تلخی زد و با ول کردن دستام ، خودشو عقب کشید..
به صندلیش تکیه داد و محزون ، ادامه داد :
_ سرطان داره!..
هینی کشیدم و دستمو گرفتم جلو دهنم ، نمیدونم چرا قلبم خودشو محکم و دیوونه وار به قفسه ی سینم می کوبید!..
_ بر میگردن ایران ، مَرده ماجرارو برا خونوادش تعریف میکنه..
اونام دم گوشش شروع میکنن به حرف زدن که..
که ” یه زن دوم بگیر..
بالاخره بچتون احتیاج به یه پرستار داره ، احتمال داره زنت بمیره..
میخوای اون بچه رو بدون کمک یه زن ، بزرگ کنی؟..
میتونی اصن؟..”
دیگه..
اینم میبینه حق با خونوادشه!..
ناچار یه زن دوم میگیره؛ماه های آخر بارداریِ زنه بوده که موضوعو متوجه میشه..
خعلی ناراحت میشه ، اصن قلبش میشکنه!..
نصفه شب ، پا میشه ع جاش..
یه نامه واسه همسرش مینویشه ، چمدونشو ور میداره؛میزاره میره… .
فرداش هم ک مَرده پا میشه و میبینه..
عشقش گذاشته رفته..
سکوت کرد..
خیره به فنجون قهوه ش؛نفس عمیقی کشید..
سرمو کمی کج کردم و متفکر لب زدم :
+ خب؟..
منو آوردی اینجا تا این چیزا رو بم بگی؟..
تک خنده ای کرد و دستی به صورتش کشید :
_ نه..
آوردمت اینجا تا بت بگم…
صورتشو جلو آوردم و فِیس توو فِیسم ، ادامه داد :
_ طُ ، دخترِ اون زن و مَردی!..