رمان دلباخته 203

4.4
(96)

 

 

کمک می کنم تا از ماشین پیاده شود.

 

– دیرتون نشه، اقا امیر حسین

 

زیر لب می گویم “فدای سرت” .

کلید در قفل می چرخد و درِ حیاط را باز می کنم.

وقتی پشتِ فرمان می نشینم به مادرم زنگ می زنم.

 

خاطرم جمع می شود که حالش خوب است.

می گوید نایب الزیاره ست، نماز حاجت می خواند.

 

 

دمِ غروب است که یوسف می آید.

پای چپش کمی می لنگد ولی، ذوقِ پدر شدن را در صورتش می بینم.

 

– پس اینطور.. حالا دوماد می شی و صداشو در نمیاری.. دارم برات آ سید، فکر کردی از زیرش در رفتی.. کور خوندی داداش، ما از اوناش نیستیم که با یه جعبه ناپلئونی شیره بمالی سرمون.. گفته باشم

 

– دعا کن همه چی خوب پیش بره، شام دومادی هم بهت می دم داداش، غصه خوردی

 

ابروهایش بالا می پرد.

تند تند پلک می زند.

 

– یعنی.. جونِ یوسف راست می گی؟ یعنی.. تو با مریم خانم بعله!

 

اخم کرده می خندم.

 

– زهرمارِ بعله.. حرف دهنت و بفهم مرتیکه، یجور می گه انگار من اونقدر هَولم که نتونم جلو خودم و بگیرم

 

لب و دهانش را محکم می مالد.

دِ آخه پیر پسر، تو اگه اینکاره بودی که دلم نمی سوخت.. حاضرم قسم بخورم انگشتت بهش نخورده.. که چی، یه موقع فکر نکنه آ سید نظر بد داره و می خواد شیطنت کنه

 

جلوتر از من با صدای بلند می خندد.

ولی انگار دلش شورِ من را می زند.

 

– می گم، نکنه یه وقت حاج خانم نه بیاره، اونوقت تکلیف چیه، تو که نمی خوای بدونِ رضایت مادرت..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– امکان نداره، حتماً باید راضی باشه.. هر چند گمونم بدش نمیاد مریم و پیش خودش نگه داره.. منِ اگه رگِ خوابش و بلد نباشم که مفتم گرونه، داداش.. ما رو دست کم گرفتیا

 

نفسش را جوری رها می کند انگار خاطرش جمع شده و سر تکان می دهد.

 

– همین که تو باهاش احساس خوشبختی کنی، برای مادرت کافیه.. ایشالله خیره، کاری چیزی داشتی حتماً زنگ بزن، دو سوته خودم و رسوندم

 

– دمت گرم اقا یوسف، کارت درسته.. زنده باشی داداش

 

لبخند گرمی می زند.

زیر لب بادا بادا مبارک بادا می خواند و من سر به دو طرف تکان می دهم.

 

به عباس می گویم یک جعبه شیرینی همراهش کند.

زیبا رولت خامه ای دوست دارد، می دانم.

 

دستم را می فشارد و تشکر می کند.

رفیقِ روزهای تلخ و شیرینِ من.

 

شش روز از رفتنِ مادرم گذشته است.

الهه هر روز زنگ می زند، به خیالِ خودش می خواهد احوالپرسی کند.

 

من اما خوب می دانم که حواسش پیش من است.

که مبادا این محرمیت چند روزه پاگیرم کند.

 

از ساعتی پیش ابرهای تیره در آسمان جولان می دهند.

حسین می گوید” کاش یه بارون مشتی بیاد هوا یه ذره تمیز شه”.

 

عباس از انطرف حرف می زند.

 

– گُل گفتی داش حسین.. هوا اونقدر آلوده س که به زور می شه نفس کشید.. چند روز پیش داشتم می رفتم..

 

جوری نگاهش می کنم که حرفش را قورت می دهد.

 

– ببخشید اقا،  می رم سرِ کارم

 

عادتش را می دانم.

ولش کنی تا صبح پرچانگی می کند.

 

کمی زودتر از مغازه خارج می شوم.

با یک جعبه شیرینی به عیادت حاج عبدالله می روم.

 

از دوستان قدیمی پدرم که ارادت خاصی به او داشتم.

قدِ خوردن یک استکان چای و احوالپرسی می نشینم.

 

– شرمنده کردی، اقا سید.. راضی به زحمت نبودم، لطف کردی جوون

 

دستش را مردانه می فشارم.

 

– بزرگواری حاجی.. کاری چیزی داشتین در خدمتم، انشالله هر چه زودتر برگردین بازار و مام زیر سایه ی شما

تشکر می کند و دستی به شانه ام می کشد.

 

ماشین را داخل حیاط پارک می کنم.

از پله های خیس ایوان بالا می روم.

 

همین که در را باز می کنم مریم جلو می آید و خوشامد می گوید.

 

– شمام خسته نباشی، خانم.. چخبر، ما رو نمی بینی خوش می گذره؟

 

لبخند نازی می زند.

 

– شما چی، خوش می گذره؟

 

کتم را از تن می کنم.

 

– باز اومدی نسازیا! من کِی همچی حرفی زدم! تو می خوای همه چی رو به نفع خودت بزنی، ولی کور خوندی.. تنها جایی که به من آرامش می ده اینجاس، تو این خونه، که عجب بوی خوبی هم می ده.. شام پختی، مریم خانم؟

 

پشت چشم نازک می کند لعنتی.

 

– زرشک پلو با مرغ.. که عجب بوی خوبی هم می ده

 

می گوید و به سمت آشپزخانه می رود.

نگاهم به ساقِ پای برهنه اش می چسبد.

 

قدِ پیراهنش به زانو می رسد و راه که می رود اندام ظریفش نفسم را بند می آورد.

 

شام را در سکوت می خورم.

من حتی کمتر نگاهش می کنم.

 

شاید از او که امشب اینهمه زیبا شده، می ترسم.

شاید هم از خودم که می ترسم کار دستم دهد.

 

وضو می گیرم و نماز می خوانم.

زیر لب ذکر می خوانم اما، حواسم پیشِ مریم است.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x