رمان قانون عشق فصل دوم پارت ۲۵

4.4
(35)

شاید حالا که جانم به جان او بسته است

حالا که این حس بینمان بیشتر از هر زمان دیگری شعله می‌کشد

خیالم راحت است

از بودنش

از پا گرفتن زندگی نوپایی که تا پای نابودی رفت

نمیدانم چه چیزی انتظارم را می‌کشد

نمیدانم این تقدیر نامرد چه خواب‌هایی برایم دیده اما دلگرم به بودنش هستم

دلگرم بودن مردی که عاشقانه پایم ایستاده

اگر هر زمان دیگری بود این حرف‌ها برام خنده‌دار به نظر می‌رسید

در زندگی‌ام هرگز فکر نمیکردم اینگونه دل دهم

روز اولی که دیدمش برایم یادآور می‌شود

روزی که تنها یک غریبه بود

چه کسی فکرش را می‌کرد روزی اینگونه دل دهم به مردی که پرستار بیمارستان بخاطر کل‌کل کردن‌هایمان اورا از اتاق بیرون کرد

نگاهم را به قدم‌های بلندش میدهم که به سمتم میآید و لبخندم عمق می‌گیرد

شاید زیادی دوستش دارم اما زمانی دلم را اسیر تیله‌های یخی‌اش کرد که نفهمیدم

به من که می‌رسد درحالی که موبایلش را درون جیب پشتی شلوارش حول میدهد کیسه درون دستش را به سمتم می‌گیرد

سامی_بفرمایین خانوم………..فقط خیلی نمیخوریا برات ضرر داره

لبخندی به نگرانی‌هایش میزنم و نگاهی به داخل نایلون می‌اندازم

با دیدن پاستیل و چیپس سرکه‌ای نگاهم را به او که لیوان چایش را مزه مزه می‌کند میدهم و چشمانم را مظلوم میکنم

نگاهش که به چشمان مظلوم شده‌ام می‌افتد تک‌خندی می‌زند و گونه‌ام را بین دو انگشت میفشارد

سامی_اونجوری نگا نکن زلزله زیاد بخوری حالت بد میشه

همچنان با همون حالت نگاهش میکنم که اینبار محکم‌ در آغوش میکشدم و با خنده می‌گوید

سامی_باشه همشو خودت بخور ولی کم کم بخور واست خوب نیست

خنده آرامی میکنم و باشیطنت چشم کوتاهی می‌گویم

چالمان را که میخوریم وسایل را مجدد درون ماشین می‌گذاریم و راه می‌افتیم

کمی که میگذرد

صدای زنگ آلارم موبایلش بلند می‌شود

متعجب نگاهش میکنم و می‌گویم

_ساعت زنگ گذاشتی؟

نگاه کوتاهی به صفحه موبایلش می‌اندازد

سامی_وقت قرصاته….باید داروهاتو بخوری

خنده‌ام می‌گیرد

_آلارم گذاشتی بگی داروهامو بخورم؟

نیم نگاهی به سمتم می‌اندازد

سامی_نمیگفتم مبخوردی؟

درحالی که داروهایم را از داخل کوله بیرون می‌آورم می‌گویم

_میدونی که از دارو خوردن بدم میاد

درحالی که دنده را عوض میکنم می‌گوید

سامی_میدونم دورت بگردم اما تا خوب بشی باید بخوری

هوف کلافه‌ای میکشم و قرص‌هایم را با لیوانی آب فرو میدهم

دیگر حرفی بینمان رد و بدل نمی‌شود و هر دو در سکوت خیره جاده هستیم

ذهنم درگیر سینا و دنیاست

اینکه کجا می‌شود پیدایشان کرد

اگر آنها را دستگیر کنند به ملاقاتشان میروم

میخواهم بپرسم چرا

مگر ما بدی به آنها کرده بودیم که اینگونه عذاب‌مان دادند

در جست و جوی راهی برای پیدا کردن آنها هستم

کجا می‌شود سینا را پیدا کرد

قطعا سینا هرجایی باشد دنیا هم پیش اوست

ناگهان چراغی در ذهنم روشن می‌شود

_سامی؟

نگاه کوتاهی به سمتم می‌اندازد

سامی_جان؟

به سمتش برمیگردم

_من فکر کنم بدونم اون دوتا کجان

سری به تأسف تکان می‌دهد

سامی_اگر میدونستم آنقدر ذهنتو درگیر میکنه اصلا بهت نمیگفتم

با هیجان و به سرعت می‌گویم

_نه ذهنم درگیر نشده………نمیدونم حدسم درسته یا نه اما ممکنه اونجا باشن

صدایش اینبار کمی کنجکاو است

سامی_کجا؟

کمی فکر میکنم تا دقیق‌تر یادم بیاید

_یه ویلا هست توی رامسر……..جزو همون چیزایی که حاج نادر از بابام بالا کشید…………البته بالا کشید که نه جزو مهریه ستاره بود الانم به نام حاج نادره اما سینا هرموقع یه گندی می‌زد میرفت اونجا…………البته خیلیم مطمئن نیستم اینو از حرفای ستاره و حاج نادر فهمیدم وقتی یواشکی گوش میدادم

تکخندی میزند

سامی_فالگوش وایمیستی؟

با خنده مشتی به بازویش میزنم

_نخیرم اتفاقی شنیدم

لبخندش عمق می‌گیرد

سامی_باشه حالا منو نزن رسیدیم یه سر میریم ببینیم اونجان یا نه

باشه کوتاهی می‌گویم

فاصله زیادی نمانده و خیلی طول نمی‌کشد که می‌رسیم

هرچه به ویلا نزدیکتر می‌شود مسیر برایم آشنا‌تر به نظر می‌رسد

کوچه‌ها و خیابان‌ها را می‌شناسم

درون کوچه آخر که می‌پیچد متعجب میپرسم

_ویلای شما اینجاست؟

سری تکان می‌دهد

سامی_آره………چیزی‌شده؟

به ویلای آخر کوچه اشاره میکنم

_ویلایی که میگفتم اونه

نیم نگاه متعجبی به سمتم می‌اندازد

سامی_واقعا؟

با یادآوری خاطرات کودکی‌ام لبخندی بر لبانم می‌نشیند

_آره اون موقعی که بابام بود و هنوز همه‌چیز خوب بود هر تابستون میومدیم اینجا

جلوی در ویلای خودشان ترمز می‌کند و تک بوقی می‌زند

مردی جوان در را باز می‌کند و در همان حال سلام میدهد و جوابش را هم میدهیم

سامی ماشین را انتهای باغ پارک می‌کند و هر دو پیاده میشویم

مرد جوان جلو می‌آید و محجوب سلام و احوال‌پرسی می‌کند

مرد_سلام آقا.. سلام خانم ..خوب هستید

به آرامی سلام میکنم که سامی دستی به شانه‌اش می‌زد و می‌گوید

_صد دفعه نگفتم به من نگو آقا………خوبی؟چخبر؟

مرد با لبخند آرامی میگوید

مرد_چشم‌……..شکر خدا ما هم خوبیم

پس از احوال‌پرسی‌های معمول سامی می‌گوید

سامی_محمد اون ویلای ته کوچه خالیه؟

محمد کمی فکر می‌کند

محمد_همون ویلا در مشکیه؟

سامی سری تکان می‌دهد

سامی_آره همون…..خالیه؟

محمد با حالتی متفکر می‌گوید

محمد_راستش………

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 روز قبل

اینجا دنیا و سینا چه بلایی سرشون میارن
ممنون غزل جان

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x