رمان مرواریدی در صدف پارت ۲۰

5.7
(15)

 

 

 

 

حاج حسین به همراه پارسا وارد خانه شدند و نگاهشان به سمت ما سُر خورد. همه به احترامشان ایستادند و من هم به تبع ایستادم. سلام و احوال پرسی و خسته نباشید ها گفته شد و من تنها سلام کوتاهی زمزمه کردم و بدون توجه به نگاه خیره حاج حسین که سنگینی اش را احساس می کردم به سمت آشپزخانه عقب گرد کردم.

 

در چنین مواقعی باید صحنه را ترک می کردم تا مجبور نشوم در مقابل نگاه های خیره شان برخورد صمیمی با پارسا داشته باشم. پونه به محض دیدنم از گاز فاصله گرفت و به سمتم آمد:

 

-وای دیدی چیشد، باورم نمیشه مامان اون جوری جواب خاله حاجی رو داد، دلم خنک شد اوووفیش.

 

حرفی نداشتم، چرا که باید اعتراف می کردم برای من هم تعجب آمیز بود طرفداری زیر پوستی اشرف بانو.

 

-سلام دخترم خوبی مادر؟

 

کمی به سمت چپ متمایل شدم و نگاهم به خانمی افتاد که احتمالا همان مریم خاتون بود. به رسم ادب کاملا به سمتش چرخیدم و پاسخش را دادم.

 

-سلام مریم خاتون خسته نباشید.

 

چهره ی گِرد نمکی و ریزی داشت؛ قد کوتاه بود و کمی تپل. سبد میان دستانش را روی میز آشپزخانه گذاشت و نگاه پر مِهرش را به من دوخت:

 

-درمونده نباشی دخترکم.

 

پونه دستم را کشید و پشت میز آشپزخانه نشاندم. این طبقه بر خلاف بالا آشپزخانه اش هیچ گونه دیدی نسبت به پذیرایی نداشت و تنها پنجره بزرگ و سراسری رو به حیاط داشت.

 

-بیا برای فرار از قوم الظالمین بیرون سالاد درست کنیم.

 

همزمان که پشت میز نشستم به کلمه قوم الظالمین لبخندی زدم و مریم خاتون اخطاری به پونه داد.

 

-وا خاتون جونم مگه دروغ میگم؟ دو دقیقه کنارشون نشستیم یک کلمه از حرفاشون بدون تیکه به این بنده خدا نبود.

 

مریم خاتون لبخندی به هر دو نفرمان زده و به سمت گاز چرخید. احتمالا حق را به پونه داد که دیگر اعتراضی نکرد.

قصد منم این بود که خود را در آشپزخانه تا زمان شام مشغول سازم تا کمترین برخورد را به قول پونه با قوم الظالمین داشته باشم.

دو ساعت گذشته بود که همه چیز آماده و مهیا برای مهمانی امشب بود و در این مدت تنها چند باری اشرف بانو و یک بار عمه حمیده سرکی در آشپزخانه کشیدند و رفتند.

 

خود را سرگرم آماده کردن ظرف ترشی ها و ماست کرده بودم تا بهانه ای برای نرفتن به بیرون داشته باشم و احتمالا عمه حمیده و اشرف بانو هم متوجه قصدم شده بودند که هیچ گونه حرفی مبنی بر بیرون رفتنم نزدند. اما با ریخته شدن کمی ماست بر روی تونیکم مجبور شدم که آشپزخانه را به منظور تعویض لباس ترک کنم.

 

تنها همسر خاله حاجی و پرستو و بهروز خان به جمع بیرون اضافه شده بودند. با سلام و احوال پرسی کوتاهی به قدم هایم سرعت بخشیدم و به طبقه بالا پناه بردم. در دل آرزو کردم کاش منزل ما در طبقه بالای حاج حسین نبود تا مجبور نمی شدم در تمام مهمانی هایشان شرکت کنم.

 

نگاهی به تونیک در تنم انداختم و به سمت راهرو رفتم اما با شنیدن صدای آخی لحظه ای مکث کردم. درب اتاق محمد طاها نیمه باز بود و دوباره همان صدا تکرار شد. بی اختیار کمی نزدیک شدم و درب نیمه باز را کمی به عقب هل دادم.

 

 

 

 

محمد طاها در حالیکه یقه ی بلیزش در نیمه های سرش گیر کرده در تلاش بود تا بتواند آن از سرش جدا کند. اما تلاش هایش بی نتیجه ماند که دوباره آخ دیگری بر لب راند. پارسا نبود و من هم نتوانستم به سادگی از کنارش گذر کنم. قدمی به داخل برداشتم و آرام گفتم:

 

-می تونم بیام داخل محمد طاها؟

 

سرش به سمتم چرخید اما یقه گیر کرده در میان صورتش نمی توانست اجازه دیدن مرا به او بدهد. دستپاچه شد و سعی کرد کاملا بلیزش را در آورد که با سه قدم بلند به سمتش رفتم.

 

-صبر کن کمکت کنم، صورتتو زخمی می کنی.

 

دستانش بی حرکت ماند. روی دو زانو نشستم و آرام لبه های بلیزش را گرفتم و به سمت بالا کشیدم.

یقه اش به شدت تنگ بود و نمی دانم چطور اصلا آن را پوشیده بود. بعد از چند لحظه بالاخره موفق شدم و آرام بلیزش را بدون اینکه صورتش را اذیت کند از سرش بیرون کشیدم.

 

-خب بالاخره موفق شدیم، بگو ببینم اصلا چطور تنت کرده بودی این بلیز رو آقا پسر؟

 

صورتش کمی قرمز شده بود. احتمالا نتیجه ی تلاش های اولیه خودش بود. نگاه دزدید و زیر پوشش را پایین تر کشید.

 

-باا الی … باا کمک الیااس پوشییدم.

 

لبخندی بر لب نشاندم. در این مدت متوجه لکنت زبان و خجالتی بودن محمد طاها شده بودم؛ به همین دلیل بدون توجه به لکنتش به پیراهنی که روی تخت گذاشته بود اشاره کردم و گفتم:

 

-می خوای این پیرهن رو بپوشی؟

 

سری به تایید تکان داد.

 

-می تونم کمکت کنم؟

 

تنها نگاهم کرد. لبخندم را تمدید کردم و پیراهنش را از روی تخت برداشتم. آستین پیراهن را به سمت دستش بردم. با مکث دستش را بالا آورد، به منظور اینکه خجالتش فرو بریزد پرسیدم:

 

-مدرسه میری یا مهد کودک گل پسر؟

 

نگاهش به دکمه های پیراهنش بود.

 

-مهد کوودک.

 

-همراه با الیاس؟

 

سرش را به نشانه تایید تکان داد. نمی خواستم معذب شود، به محض اینکه تمام شد کمی عقب کشیدم.

 

-کمک دیگه ای نمی خوای عزیزم؟

 

دستی به پیراهنش کشید و سر به زیر آرام گفت:

 

-نه مممنون.

 

لبخند زدن به محمد طاها آسان بود، چرا که بی نهایت مبادای ادب و آرام رفتار می کرد. شباهت زیادی به پارسا داشت. چرا که این مدتی که در این خانه بودم در همان برخورد های معمولی، پدر و پسر با کمترین نگاه و بیشترین ادب با من رفتار کرده بودند. مشخص بود که از حضورم راحت نیست برخاستم:

 

-راحت باش گل پسر، اگه کاری داشتی تو اتاقمم صدام کن باشه؟

 

نگاه کوتاهی به سمتم انداخت و باشه ی آرامی زمزمه کرد. عقب گرد کردم اما با دیدن شخصی که در چهار چوب درب ایستاده بود و ما را می نگریست مکث کوتاهی کردم.

 

 

 

متوجه جا خوردگی ام شد که نگاهش را قفل محمد طاها کرد و مؤدبانه گفت:

 

-ممنون بابت کمکتون به محمدطاها.

 

نمی دانستم از چه زمان در آنجا حضور داشت. اهمیت زیادی هم نداشت.از طرفی کار مهمی نکرده بودم. در حین گذشتن از کنارش آرام گفتم:

 

-خواهش می کنم کاری نکردم.

 

پارسا کاملا وارد اتاق شد و من بلافاصله اتاق را ترک کردم. فکر نمی کردم در طبقه بالا باشد، هر چند توجهی هم نکردم که در پایین حضور دارد یا نه!

 

وارد اتاق خودم شدم. وجود محمد طاها و ازدواج پارسا تنها در همان چند روز اول برایم قابل اهمیت بود. چرا که به درستی حرف حاج حسین در مورد ازدواج اول پارسا که ارتباطی به من ندارد، ایمان آورده بودم. واقعا هم فرقی به حال من نداشت، البته با دانستن شرایط کامل!

 

چرا که من به مدت محدودی در این خانه بودم و بعد از آن هر کدام مسیر خود را می رفتیم. این بی تفاوتی من تنها با دانستن اینکه همسر اول پارسا در قید حیات نبود برایم قابل قبول شده بود. اگر قضیه بر عکس می بود و همسرش وجود خارجی می داشت، مطمئنا عقد را باطل می کردم.

 

لباسم را به یک سارافون مشکی کلوش دار تغییر دادم و با نگاه کلی به خود از اتاق بیرون زدم. همزمان پارسا و محمد طاها از اتاق بیرون آمدند. پارسا متوجه حضورم شد که نگاه گذرایش را روی خود احساس کردم و کمی بعد دستش را به سمت خروجی گرفت و گفت:

 

-بفرمایید.

 

درخواستش را رد نکردم و با قدم های آرام نزدیکشان شدم. دست محمد طاها را گرفته بود و قدمی عقب تر از من راه می آمد. پدر و پسر زیادی متین بودند. پله ها را پشت سر گذاشتیم و همزمان با ورودمان متوجه نگاه ها بر روی خود شدیم. نمی دانستم دقیقا چه کسانی امشب در مهمانی حضور داشتند اما تعدادشان زیاد شده بود.

 

-بزن دست قشنگه رو به افتخار عروس و دومادمون لی لی لی لی …

 

با شنیدن جمله ای که ناگهانی در فضای خانه طنین انداخت، لحظه ای متعجب به مرد جوانی که دو انگشت شصت و اشاره اش را در دهانش گذاشته و سوت بلبلی می زد نگاه کردم. جمعیت رو به رو هم کمی تعجب کردند اما به لحظه نکشید که صدای خنده بالا گرفت و اکثرا چشم غره ای به مرد جوان رفتند و پرستو بود که بلند گفت:

 

-قلبم ریخت آرش خان، قبلش یه اعلام آمادگی چیزی بکن خب.

 

آرش چشمکی رو به پارسا زد:

 

-کیفش به یهویی بودنشه دیگه، خدایی این ورود با شکوهشون دست و جیغ و هورا نداشت؟

 

پرستو خنده ای کرد و به سمت آشپزخانه رفت. محمد طاها توسط الیاس به سمت راست کشیده شد و دیدم پارسا هم سری به تاسف رو به همان آرش نام تکان داد و ایستاده بود که من جلوتر از او حرکت کنم. لبخند نمایشی بر لب نشاندم و آرام به سمت جمعیت رفتم. شناختی به اکثرشان نداشتم. مخصوصا همسر عمه حمیده و پسرش، خاله حاجی و همسر و دخترش. احوال پرسی کوتاهی کردیم و پارسا کنار آرش جای گرفت. با نگاهی به جمعیت رو به عمه حمیده که کنارم بود گفتم:

 

-من برم کمک پونه.

 

دستم را با ملایمت گرفت و کنار خود نشاند.

 

-نمی خواد دخترکم، تو کمکتو کردی از طرفی جمعیت زیاده، پونه دست تنها نیست. بشین پیش من که چند ساعته خودتو تو آشپزخونه پنهون کردی ازم.

 

لبخند مصلحتی زدم و اجبارا کنارش جای گرفتم. متوجه نگاه گذرای پارسا به سمت خود شدم اما به محض اینکه سر بالا بردم نگاهش را به سمت آرش تغییر مسیر داد و سری به عنوان تایید نسبت به حرف هایش تکان داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.7 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x