رمان چشم مرواریدی پارت ۳۸

4
(13)

دایان : الان یه کاری میکنم یادت بره
با کنجکاوی نگاهش کردم که لباشو روی لبام گذاشت خیالم از اینکه تاریک بود راحت شد وگرنه از خجالت اب میشدم وقتی شروع به بوسیدنم کرد همراهیش کردم نفس که کم اوردیم از هم جدا شدیم داغ شدن لپ هامو حس میکردم اروم گفتم : سواستفاده گر
دایان : اوممم چه سواستفاده خوبی
خندیدم چند ثانیه ای غرق نگاه کردن به همدیگه بودیم که پرسیدم : دایان میگما مدرکتو که گرفتی مطب میزنی؟
دایان ابروهاشو بالا انداخت و گفت : چه یهویی ! اره حتما
خیلی خوبه
دایان : کارن میگم بابات اینا میخوان بیان ، همینجا میمونین؟
نمیدونم کاش اجازه بدن
دایان : کاش
دایان امیدوارم بابام مخالفت نکنه با رابطمون
دایان : منم امیدوارم نگران نباش خودمو توی دلشون جا میکنم اما سخت تر از همه دنیله
وای خدا به داد برسه دنیل غول مرحله اخره !
دایان با خنده : از دست تو فکر کنم این سال ها هم اذیتت میکرده

نمیدونیا از بابام بیشتر گیر میداد کجا میری ؟ این چیه پوشیدی؟ با کی حرف میزنی؟ انگار بچه ام
دایان : دمش گرم چه جانشین خوبی بوده
وقتی اومد و نتونستی ببینیم اونوقت ببینم چی میگی
دایان : عمرا بزارم اگه قلدره من قلدر ترم . اما خیلی دوست داره کارن نه؟
اره خیلی منم دوسش دارم
دایان : از من بیشتر؟
حسود دوست داشتن هام متفاوته اون داداشمه تو عشقمی
دایان : یه بار دیگه من چیم؟
عهه یه جوری میگی انگار نمیدونی
دایان با خنده گفت : پس چرا فاصله گرفتی بیا بغلم یوقت لولو میادا !
بامزه 😐 خطری هستی معلوم نیست چیکار میکنی
دایان : باشه خود دانی
پشتشو کرد و خوابید . چقدر من خنگم اخه تو که مثل چی میترسی چرا ناز میکنی نه تو میتونی دوم بیاری کارن چشماتو ببند به چیز های خوب فکر کنم چشم هامو محکم روی هم فشار دادم که بدتر صحنه های فیلمه اومد جلوی چشمم اروم زدم بهش
برگشت سمتم و گفت : چیشد ؟ خانم شجاع
عه دایان اذیتم نکن دیگه میدونی میترسم
اینو گفتم و رفتم چسبیدم بهش
دایان : اخه وروجک چرا انقدر لجبازی ؟
اینو گفت بغلم کرد
دایان : یه شرطی داره
تو هم که . چه شرطی ؟
دایان : باید برام ساز بزنی و بخونی
جدی ؟ همین ؟ اینکه خیلی اسونه !
دایان : وایسا ببینم انتظار داشتی چی بگم؟
سعی کردم بحث عوض کنم
دیانا اینا خوابن؟
دایان : اوهوم . چرا بحث عوض میکنی ؟
من ؟ کی ؟
دایان با خنده : یادم باشه از دیانا بپرسم منحرفی یا نه
عه دایان
مشغول نوازش موهام شد و گفت : دلم میخواد تا صبح نگاهت کنم
لبخندی زدم که گفت : اینجوری نخند میخورمتا توله
خودمو بیشتر توی بغلش جا کردم و گفتم نمیدونم چرا هنوز دلتنگی هام تموم نشده حتی وقتی کنارمی
دایان : فدای اون دلت چشم مرواریدی من
اینو گفت و گونمو بوسید منم دستمو توی موهاش فرو کردم
نباید بیشتر ادامه میدادم اما نتونستم دستامو تا گردنش رسوندم و دوباره موهاشو بهم ریختم بدنش داغ شد خودم هم داغ بودم برای اینکه بیشتر خرابکاری نکنم بغلش کردم و چشمامو بستم اما ضربان قلبم لو داد که چه حالی دارم اونم بهتر از من نبود با صدای گرفته گفت : خیلی شیطونی خدا به دادم برسه
خندیدم محکم تر بغلش کردم

صبح با صدای دیانا بیدار شدم
دیانا : پس چرا بیدار نمیشن گشنمه
دیوید : حتما دیشب دیر خوابیدن همه که مثل من مثبت نیستن عزیز دلم
دیانا با خنده گفت : بله بله درسته تو خیلییی مثبتی .اما دایان از بچگی مثبت بود
دیوید : چی؟! دایااان؟ مثبت ؟ شوخی میکنی ؟ دایان تنها چیزی که نیست مثبته دیگه قبلناشو نمیدونم
دیانا : از دست شما ها همتون اینجورین
دیوید خندید و گفت : بیچاره کارن خانوم گیر کی افتاده
دیانا : نگران نباش درو تخته خوب جور شدن کارن هم خیلییی شیطونه
دیوید : اصلا بهش نمیاد
خدا چیکارت نکنه دیانا ابرومو بردی
دیانا : اینجوری نگاهش نکن شیطونم درس میگه
خوب شد دایان خوابه وگرنه دیگه ابرویی برام‌ نمیموند
بعد از چند دقیقه چشمامو باز کردم و وانمود کردم اصلا حرفاشونو نشنیدم
سلام صبح به خیر
دیانا : سلام چه عجب بیدار شدی
دیشب دیر خوابم برد حتما به خاطر انرژی زا ها بود
دیانا : بله بله صد در صد من برم لباس بپوشم تو هم دایانو بیدار کن بریم یه جا صبحونه بخوریم
باشه
دیانا رفت و منم اروم موهای دایان نوازش کردم و صداش کردم
دایان دایان عزیزم بیدار شو .
یدفعه ای منو کشید توی بغلش و با صدای گرفته ای گفت : دیدی دیشب درست گفتم دیانا هم تایید کرد
هیین بلندی کشیدم و گفتم : بیدار بودی ؟
سرشو تکون داد و چشمکی زد که هول کردم سریع از بغلش بیرون اومدم و گفتم : چرت و پرت میگه دیانا
خندید که برای اینکه بحث عوض کنم گفتم : پاشو بریم صبحونه بخوریم
دایان : بوس صبح به خیرمو بده تا پاشم
دیوید : داداش مگه شب به خیر ها به اندازه کافی بس نبود؟
اروم زدم توی بازوش و گفتم : ببینم بیشتر از این میتونین ابرومو ببرین
دایان بلند خندید و گفت : داداش مثل اینکه به تو ندادن اندازه ها دستت نیست
دیوید : اره داداش ما توی تحریمیم
صدای دیانا از طبقه بالا اومد : دیوید نزار دهنمو باز کنم
خندیدم و بلند شدیم و اماده شدیم و رفتیم کافه ای که نزدیکمون بود تا صبحانه بخوریم . با خنده و شوخی صبحانمونو خوردیم از زیر میز دست دایان فشار دادم و اروم گفتم : دلچسب ترین صبحانه ام بود
لبخند قشنگی زد ودستم فشار داد و گفت : منم همینطور
قهوه رو که خورم دایان در گوشم گفت : نمیخوای به قول دیشبت عمل کنی ؟
الان ؟! گیتارم نیست که
دایان : نه بریم پیش عمو چارلی اونجا
من که راضیم فقط زشت نیست بچه هارو تنها بزاریم ؟
دایان : نه زود میایم
رو به دیوید و دیانا گفت : بچه ها اشکالی نداره ما یه سر بریم یه جایی و بیایم ؟
دیانا : نه فقط ناهاری که قول دادیو یادت نره

دایان : چشم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

مرسی عزیزم عالی بود🙂💓

A. S
A. S
1 سال قبل

ممنون گلم مثل همیشه عالی و بی نظیر

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x