لباسهامو رو با یه تنیک و شلوار عوض کردم و یه شال هم گذاشتم سرم و از اتاق اومدم بیرون، صدایی از داخل خونه نیومد پس همه تو حیاط بودن، به سمت حیاط رفتم و وارد آشپزخونه شدم و دیدم مامان پشت میز نشسته و داره سالاد درست میکنه، سمانه هم پیش گاز وایساده و داره برنج میکشه، همونطور که پیش مامان نشستم رو کردم بهش و گفتم: مامان لعیا و لیلی کو؟
_ لعیا با سامان رفته بیرون، لیلی هم پیش مستانه است..
سمانه: میگم خاله، سامان تصمیمی نداره واسه عروسی الان یه سال عقد کردن؟
مامان: هنوز خونه ش تکمیل نشده هر وقت تموم بشه عروسی هم میگیرن، سمانه با دو تا بشقاب برنج اومد سمتم یکیش رو جلو من گرفت و یکی برا خودش گداشت رو میز و برگشت تا خورشت هم بیاره
_ سمانه یه دو تا کاسه هم برا سالاد بیار، ماست هم بیار تو یخچال
سمانه: امر دیگه؟
_ فعلا هیچی
پررویی زیر لب گفت و چیزایی که گفتم رو اورد گذاشت رومیز، خودش هم نشست و شروع کردیم به غذا خوردن،به مامان نگاه کردم دیدم خیلی تو فکر، مامان بیچاره م تمام عمرش به غصه خوردن گذشت، نه که وضع مالیمون بد باشه یا مشکلی خاصی داشته باشیم، ولی اصولا مامان من از اون مادرهایی بود که همه چی رو زیادی سخت می گرفت برعکس خاله م، مامان سمانه که همیشه شاد بود…
_ مامان شما ناهار خوردی؟ از فکر اومد بیرون و گفت آره عزیزم شما بخورین
_ مامان جون من اینقد فکر نکن بابا مگه این قلب خراب تو چقد تحمل این همه حرص و جوش داره..
مامان: خوبم عزیزم چیزیم نیست تو ناهارتو بخور..
برا اینکه حال و هوای مامان رو عوض کنم گفتم: هییی چی بخورم مادر من، باز گفتی غذا بخور و من یاد این ژن چاقیم افتادم، آخه این چه ژنی بود دادی به من، آب بخورم یه کیلو اضاف میکنم، یه نگاه به سمانه کردم و بهش گفتم: بسه دیگه چقد میخوری تو؟ سمانه از اون دخترایی بود که هر چی میخورد چاق نمیشد، یعنی برا ایکنه چاق بشه از قرص های چاق کننده استفاده میکرد، بر عکس من که هر چی بخورم همش جذب بدنم میشه، ولی خوب خدا رو شکر تا الان تونستم وزنم رو خوب نگه دارم، وگرنه با این ژنی که من دارم اگه مثل سمانه و لعیا بخوام غذا بخورم الان از در همین آشپزخونه نمیتونستم وارد شم،سمانه رو کرد سمت مامان و درحالی که غذا میخورد با لحن لوسی گفت: خاله جوون به امید خدا هر وقت لعیا عروسی و کرد و رفت خونه ی بخت، دیگه نوبتی هم باشه نوبت لیلاست، این دختر که عقل تو کله ش نیست، شما بهش یه چیزی بگین، بابا مگه امین ما چشه؟ شما که بهتر میدونین چقد میخوادش و واسش…
دیگه نذاشتم ادامه بده و یه کلم از تو کاسه ترشی برداشتم و سمتش پرت کردم و گفتم: دهنتو ببند بابا، هی امین امین میکنه واسه من، بعدم رو کردم سمت مامان گفتم: مامان شما نمیخوای چیزی بگی؟
_ مامان بی توجه به من رو کرد سمت سمانه و گفت: چی بگم عزیزم،تا ببینیم قسمت چی میشه،
_ عه عه قسمت چی مامان، میدونستم مامان خیلی امین رو دوست داره و خیلی دلش میخواد امین دامادش بشه،ولی خوب من واقعا دوسش نداشتم نه از اون قد و قواره ی بلندش خوشم میومد نه از ریخت و قیافش نه از اون اخلاقش که فکر میکنه درز آسمون شکافته شد و ایشون عین فرشته نازل شد رو زمین، از همه ی اینا بگذریم از اعتقاداتش دیگه نمیشه گذشت، به شدت اعتقاد داشت که زن که اول و آخرش واسه کهنه بچه شستن دیگه چه دکترا داشته باشه چه دیپلم فرقی نمیکنه،پس بشینه خونه و اینچیزا رو یاد بگیره بهتره تا بره دنبال درس و دانشگاه.، به سمانه نگاه کردم دیدم داره لبخندی که سه و سی دندونش رو به نمایش گذاشته تحویلم میده و بشکن میزنه،میخواستم یه درشت بارش کنم که همون موقع فاطمه با لباس های بیرون اومد تو آشپزخونه و گفت: زن عمو من میرم خونه ی بابام و شب که صادق اومد برمیگردم..
مامان: چیزی شده؟
_ وااا مامان مگه باید چیزی بشه، داره میره خونه ی عمو دیگه!
فاطمه: نه زن عمو جون، خاله مهینم اومده گفتم برم پیشش
مامان: آهاا خوب برو بسلامت سلام برسون عزیزم
فاطمه: چشم زن عمو، خداحافظ، و کیف راحیل رو که گداشته بود رو صندلی برداشت و رفت..
با رفتن فاطمه مامان هم بلند شد و سمت خونه رفت
_ خوب سمانه خانوم مگه من هزار بار نگفتم پیش مامان هی امین امین نکن، میخوای مامان بندازی به جون
شروع کرد به ماست خوردن و گفت: من به عنوان یه دوست یه همسایه یه دخترخاله باید به فکر خوشبختی تو باشم یا نه؟
– نسبت برا من قطار قطار نیار، تو از هزارتا دشمن هم دشمن تری، مرده شور اون خوشبختی رو ببرن که قراره از قِبَل امین به من برسه
سمانه عین شمر تو سریال مختارنامه با انگشتش شروع کرد به ماست خوردن و صورت من از اینکارش جمع شد و بیتوجه به منی که با چندش نگاش میکردم و گفت: اونکه تو پیش امین خوشبختی که شکی نیست ولی امین بیچاره رو نمیدونم، البته اون کار خودش رو مبکنه میشناسیش که، بعد هم با یه لحن مثلا ترسناکی گفت: توصیه میکنم اینقد هی اینور و انور نگو از امین بدت میاد باد به گوشش برسونه بیچارت میکنه
_ مثلا میخواد چه غلطی بکنه؟ مگه من بی صحابم!
بیخیال دوباره شروع کرد به ماست خوردن و گفت: غلط رو که تو داری می کنی با این حرفات،بعدشم نه گلم شما صاحب داری اونم چه صاحبی
به لطف سمانه از همیشه کمتر غذا خوردم و از پشت میز بلند شدم و به طرف سینگ رفتم شروع کردم ظرف ها رو شستن و تو همون حال هم حرف میزدم: برو بابا هی امین امین میکنه واسه من، مرتیکه ی یالقوز خوبه اون سی سالشه من هنوز هیجده سالمه، چه خوش اشتها، من جنازه م رو رو کول داداش نکبتت نمیذارم
_ عجب..
یه جوری برگشتم که شک ندارم تا یه ماهه دیگه گردنم از این چرخیدن یهویی درد میگیره، آخه لعنتی تو کی اومدی، ای تف تو این شانس، نه نه تف کمه ای گوه تو این شانس، به سمانه نگاه کردم دیدم خانم با یه مظلومیت خاصی داره با ریشه های رومیزی بازی میکنه، بگو دختر وقتی این برادر نکبتت وارد آشپزخونه شد نباید یه اهمی یه سرفه ای یه صدایی از خودت در میکردی، که حالا من اینجور به فنا ندارم، سعی کردم به خودم مسلط باشم برا همین یه لبخند ناز تحویلش دادم و گفتم: سلام
با اون چشمهای دریده ش داشت نگام میکرد از بالا به پایین از پایین به بالا، جوری که احساس کردم به قول مامان بزرگ خدا بیامرزم فیق فیق ( لخت لخت) جلوش وایسادم، بعدم بعد از اینکه حسابی براندازم کرد و با تکون دادن سرش از آشپزخونه زد بیرون و من تازه تونستم یه نفسی بکشم
رو کردم سمت سمانه که حالا دیگه از خنده روده بر شده بود و بهش توپیدم: آخه خره تو نباید یه صدایی از خودت در میاوردی من بفهمم این نره غول اومده داخل،بعد هم با حالت گریه گفتم : اصلا این چطور اومده داخل مگه در حیاط باز بود؟
_ وااای خدا ترکیدم از خنده.. چه میدونم لابد باز بود، ولی لیلا خداییش قیافت دیدن داشت، کم مونده بود خودتو خیس کنی، دختر رنگ به روت نبود،ولی برو خدا رو شکر کن که من اینجا بودم و گرنه معلوم نبود چیکارت میکرد..
_ غلط میکرد کاری کنه!
_ نترس بابا اونجور که نگات میکرد کاراش مثبت هجده بود، توصیه میکنم زیاد باهاش کل کل نکن، عقده ایش نکن که بعد از عقد تلافی های این روزا رو سرت در نیاره.. بعدم یه نگاه به بالا تنم کرد و ادامه داد: میگم تو این لباس قشنگ سایزت اومده دستش،الان پیش خودش میگه چقد باید باهاشون ور بره که تودستش جا بشن و..
_ زهر مار احمق، تو چرا هی چرت و پرت تحویل من میدی گم شو برو خونتون بشین بخون که فردا دوباره آویزون من نشی..بلند شد و سمت در رفت و تو همون حال گفت: حالا انگاری هر روز تو بهم میرسونی؟
_ کجا؟خودت بخون که نیازی به من نداشته باشی،
_ کحا چیه برم خونمون دیگه!
_ شما اول ظرف ها رو میشوری بعد هر جا خواستی برو،
_ تف به روحت با این مهمون نوازیت
_ من مهمونی نمیبینم شما فقط سند این خونه به اسمت نیست وگرنه از بابام هم صاحب خونه تری، والا من تو رو بیشتر از لعیا و لیلی میبینم تو خونه…
سمانه سمانه، صدای امین از بیرون میومد که داشت سمانه رو صدا میزد، سمانه هم از خدا خواسته از آشپزخونه زد بیرون و بعدش هم دیگه نفهمیدم چی بهش گفت که سمانه اومد داخل و گونم رو بوسید و خداحافظی کرد و به سرعت نور از خونه رفت بیرون…
میخواستم دنبالش برم که امین با اون قد درازش از در آشپزخونه اومد داخل، میخواستم از کنارش رد شم که سد راهم شد و تو فاصله ی نزدیکی ازم قرار گرفت جوری که بین خودش و میز قرار گرفتم با استرس به در نگاه میکردم اگه الان یکی میومد داخل خیلی بد میشد، با نگرانی نگاش کردم و گفتم: امین برو اونور میخوام برم بیرون!
انگار فهمید استرس دیده شدن رو دارم که گفت: نگران نباش کسی خونه نیست، خاله هم خوابه، میخوام باهات حرف بزنم
_ خیلی خوب برو اونورتر، اینجوری من نمیتونم حرف بزنم و حرف بشنوم
نفسش را با یه هووووف بیرون داد و گفت: باشه بشینیم پشت میز حرف میزنیم
بر خلاف میلم برا اینکه از دستش راحت شم نشستم و منتظر شدم تا اونم بشینه و حرفاش رو بزنه…
آخرین دیدگاهها
- خواننده رمان در رمان آواز قو پارت ۶۱
- شیوا در رمان آواز قو پارت ۶۱
- خواننده رمان در رمان پینار پارت ۵۳
- خواننده رمان در رمان شاهرگ پارت 101
- خواننده رمان در رمان خانم معلم پارت 153