ملی خانم صداش رو که شنید ، از توی آشپزخونه بیرون اومد و گفت :
– اومدی قربونت برم ؟ … بدو … بدو برو دوش بگیر که وقت تنگه !
– چرا ؟ چی شده مگه ؟
ملی خانم بازوش رو گرفت و اونو با اصرار به سمت اتاق کشوند و گفت :
– خانم توسلی اینا زنگ زدن گفتن امشب میان اینجا برای صحبت . دیگه کم کم سر و کله شون پیدا میشه … بدو برو وقت نداری !
ولوله افتاد به دل آرام . خانم توسلی برای چه حرفی می اومد ؟ نکنه قرار بود همین امشب جواب بگیره ؟ … ولی آرام هنوز آمادگی نه گفتن به مجید رو نداشت .
گیج و سر در گم حوله اش رو برداشت و به حمام رفت . حمامش رو خیلی زود تموم کرد و به اتاقش برگشت . وقت کمی داشت تا آماده بشه .
فوری موهای بلند و خرماییشو با سشوار خشک کرد و روی شونه اش ریخت و بافت . بعد آرایش مختصری کرد . بعد به سمت کمد لباسهاش رفت . این قسمت سخت ماجرا بود … باید چی می پوشید ؟!
دستش رفت سمت تونیک آستین سه ربع و خوش برشش … ولی منصرف شد . مامانش اونو می کشت اگه مشکی می پوشید !
در آخر هم یک کت لیمویی یقه آرشال با دامن پلیسه ی بلند و شال مشکی پوشید و عطر زد .
داشت صندل های رو فرشیشو می پوشید که صدای زنگ بلند شد .
ضربان قلبش یکدفعه شدت گرفت . از پنجره ی اتاقش نگاهی به بیرون انداخت و به سرعت از لبه ی تختخوابش بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
احمد نبود … رفته بود توی حیاط برای استقبال مهمونا . ملیحه توی سالن بود و تا آرام رو دید ، خشکش زد :
– چرا دامن مشکی پوشیدی آرام ؟
آرام جواب داد :
– به رنگ کتم می یاد !
ملی خانم حرصی شد . خواست یه چیزی به آرام بگه ، ولی در باز شد و مهمونا با راهنمایی احمد اومدن توی مهمونخونه . ملی خانم بی خیال آرام شد و رفت تا با خانم توسلی احوالپرسی کنه . آرام هم رفت … .
ایندفعه همراه مهمونای قبلی ، دو تا برادر بزرگ تر مجید هم اومده بودن .
آرام به همه سلام کرد و با خانم ها دست داد .
مجید با یک دسته گل بزرگ ایستاده بود پشت سر همه و با لبخند به آرام نگاه می کرد . خانم توسلی آرام رو با محبت بغل کرد و گونه اش رو بوسید .
– سلام به روی ماهت … حالت چطوره عزیزم ؟
آرام “خوبمی” گفت و لبخند زد . بعد از اون مجید مقابلش ایستاد… دسته گل رو گرفت طرف آرام و آهسته زمزمه کرد :
– بفرمایید خانمِ ربّانی ! چقدر زیبا شدین شما !
آرام خندید و دسته گل رو گرفت و تشکر کرد . بعد همگی روی مبل های مهمونخونه نشستن .
آرام هنوز هم خیلی گیج بود . دلیل این دورهمی رو اصلاً نمی دونست . با کمک مادرش چای ریخت و از همه ی مهمونا پذیرایی کرد و بعد روی صندلی مقابل مجید نشست .
خانم توسلی داشت در مورد مسایل روزمره حرف می زد و در عین حال از گوشه ی چشمش گهگاه نگاههای پر محبتی به آرام می انداخت .
آرام واقعاً زیبا و ظریف بود و بدون اینکه تلاش زیادی بکنه ، با وقار به نظر می رسید .
نگاهش دور تا دور سالن چرخی زد و بعد رسید به مجید … مجید براش چشمکی زد .
انگار بندی توی دل آرام پاره شد … گونه هاش رنگ گرفت و با شرمی دخترانه نگاهش رو از مجید دزدید .
قلبش داشت می رفت … خدایا ! قلبش داشت از کفش می رفت !
خانم توسلی رفت سر اصل مطلب :
– راستش ما امشب مزاحمتون شدیم … خواستیم اگه بشه تکلیف این دو تا جوون رو مشخص کنیم .
دل آرام گاپ گاپ تپیدن گرفت . ملیحه و احمد نگاهی با هم رد و بدل کردن . نمی دونستن باید چی بگن … منظور خانم توسلی رو نفهمیده بودن . خانم توسلی لبخندی زد و گفت :
– این دو تا بچه سر در گمن … نمی دونن چیکار کنن . خب حقم دارن ! مگه همدیگه رو تا چه حد می شناسن ؟! … وقتی هم نشناسن ، نمی تونن بهم دل بدن ! بدون رفت و آمد هم شناختی صورت نمی گیره !
باز لبخندی زد … کف دستاشو روی هم کشید و ادامه داد :
– فکر کردم اگه شما قبول کنید و خودِ آرام جون هم راضی باشه … من انگشترِ نشون دست عروسم کنم . بعدم یک صیغه ی محرمیتی بینشون خونده بشه تا با خیال راحت در رفت و آمد باشن !
برای مدتی هیچ کسی هیچی نگفت . قلب آرام توی گلوش می زد . انگشتر نامزدی … صیغه ی محرمیت ! داشت همه چی جدی می شد ! ملی خانم گفت :
– راستش … چی بگم خانم توسلی ؟ ما از این رسما توی فامیلمون نداریم !
خانم توسلی هنوز لبخند می زد :
– چه رسمایی ؟!
– همین … صیغه ی محرمیت و … خب !
سکوت کرد . افتاده بود توی رودربایسی و نمی تونست درست حرف بزنه .
برادر بزرگتر مجید گفت :
– صیغه ی محرمیت که چیز بدی نیست ! این دو جوون شش ماه نامزد باشن تا همدیگه رو خوب بشناسن . همه چی زیر نظر خانواده هاست … خب … محرمیت باشه دیگه گناهی هم نیست ! توی خانواده ی ما به محرم و نامحرمی خیلی اهمیت داده می شه !
گفت و نگاهی غضبناک به بافته ی موهای آرام ، روی شونه اش انداخت . احمد آقا گفت :
– خانواده ی ما هم رسم و رسوماتی داره آقای شایسته ! توی خانواده ی ما نامزدی طولانی معنایی نداره اصلاً !
خانم توسلی گفت :
– چه اشکالی داره ؟ این دو تا جوون شش ماه نامزد باشن … بعد اگه خدا بخواد ، عقد و عروسیشون رو با هم می گیریم تا برن سر خونه زندگیشون !
احمد چیزی نگفت … دستی کشید روی صورتش و نگاهی مردد به ملیحه انداخت . انگار خیلی هم ناراضی نبود . خانم توسلی باز هم سعی کرد :
– اگر راضی باشید … برای پس فردا که پنجشنبه است … من حاج آقای محلمون رو خبر کنم که بیاد و محرمشون کنه ! خب …
احمد باز هم چند لحظه سکوت کرد . اول نگاه کرد به ملیحه و بعد نگاه کرد به آرام که از شدت استرس داشت پس می افتاد … بعد بلاخره گفت :
– باشه ! حرفی نیست !
گل از گل خانم توسلی شکفت :
– خب … مبارکه !
مجید بی اختیار خندید و همه تبریک گفتن و بعد خانم توسلی بلند شد و شخصاً ظرف شیرینی رو در جمع چرخوند … .
هیچ کسی یادش نبود باید از آرام هم نظری بپرسند … ! …
***
حالش عجیب بود ! انگار که خواب بود … منگ بود ! مست بود ! انگار که داشت توی مه قدم می زد ! همینطوری بی اختیار پیش می رفت … بی هدف … بدون اینکه به آخرش فکر کنه !
سر کارش رفت … مثل هر روز پشت میزش نشست . قرارها رو چک کرد … به تلفن ها پاسخ داد . ولی انگار همه ی این کارها رو در خواب انجام می داد .
مجید توی تلگرام براش پیغامی فرستاد :
– چطوری عزیزم ؟
عزیز ! … شده بود عزیز مجید و بکارت نداشت . توی اون لحظه از زندگیش انگار که این بی اهمیت ترین مسئله ی ممکن بود . جوابش رو براش تایپ کرد :
– خوبم ، ممنون !
حتی مطمئن نبود که پاسخ مناسبی داده … نمی دونست ! توی خواب و بیداری بود انگار ! مجید باز هم پیام داد :
– ساعت چند کارت تموم می شه ؟
انگشتای آرام باز هم روی صفحه ی موبایلش لغزید :
– سه ساعت دیگه !
بعد مجید ازش خواست براش آدرسو بفرسته … و آرام فرستاد .
توی خلسه بود … یک خلسه ی شیرین . حالش اینقدر عجیب بود که حتی ارمغان متوجه شد و خواست از زیر زبونش حرف بکشه . ولی آرام چیزی نگفت . انگار نامزدیش با مجید شبیه یک جادو یا طلسم بود که اگر به زبون می آورد ، می شکست و همه چی دود می شد و می رفت هوا !
ساعت پنج و نیم بود که مجید بهش زنگ زد . آرام جوابش رو داد :
– جانم ؟
– سلام عزیزم . خسته نباشی !