رمان اردیبهشت پارت ۱۲

4.3
(19)

 

 

ملی خانم صداش رو که شنید ، از توی آشپزخونه بیرون اومد و گفت :

 

– اومدی قربونت برم ؟ … بدو … بدو برو دوش بگیر که وقت تنگه !

 

– چرا ؟ چی شده مگه ؟

 

ملی خانم بازوش رو گرفت و اونو با اصرار به سمت اتاق کشوند و گفت :

 

– خانم توسلی اینا زنگ زدن گفتن امشب میان اینجا برای صحبت . دیگه کم کم سر و کله شون پیدا میشه … بدو برو وقت نداری !

 

ولوله افتاد به دل آرام . خانم توسلی برای چه حرفی می اومد ؟ نکنه قرار بود همین امشب جواب بگیره ؟ … ولی آرام هنوز آمادگی نه گفتن به مجید رو نداشت .

 

گیج و سر در گم حوله اش رو برداشت و به حمام رفت . حمامش رو خیلی زود تموم کرد و به اتاقش برگشت . وقت کمی داشت تا آماده بشه .

 

فوری موهای بلند و خرماییشو با سشوار خشک کرد و روی شونه اش ریخت و بافت . بعد آرایش مختصری کرد . بعد به سمت کمد لباسهاش رفت . این قسمت سخت ماجرا بود … باید چی می پوشید ؟!

 

دستش رفت سمت تونیک آستین سه ربع و خوش برشش … ولی منصرف شد . مامانش اونو می کشت اگه مشکی می پوشید !

 

در آخر هم یک کت لیمویی یقه آرشال با دامن پلیسه ی بلند و شال مشکی پوشید و عطر زد .

 

داشت صندل های رو فرشیشو می پوشید که صدای زنگ بلند شد .

 

ضربان قلبش یکدفعه شدت گرفت . از پنجره ی اتاقش نگاهی به بیرون انداخت و به سرعت از لبه ی تختخوابش بلند شد و از اتاق بیرون رفت .

 

احمد نبود … رفته بود توی حیاط برای استقبال مهمونا . ملیحه توی سالن بود و تا آرام رو دید ، خشکش زد :

 

– چرا دامن مشکی پوشیدی آرام ؟

 

آرام جواب داد :

 

– به رنگ کتم می یاد !

 

ملی خانم حرصی شد . خواست یه چیزی به آرام بگه ، ولی در باز شد و مهمونا با راهنمایی احمد اومدن توی مهمونخونه . ملی خانم بی خیال آرام شد و رفت تا با خانم توسلی احوالپرسی کنه . آرام هم رفت … .

 

ایندفعه همراه مهمونای قبلی ، دو تا برادر بزرگ تر مجید هم اومده بودن .

 

آرام به همه سلام کرد و با خانم ها دست داد .

 

مجید با یک دسته گل بزرگ ایستاده بود پشت سر همه و با لبخند به آرام نگاه می کرد . خانم توسلی آرام رو با محبت بغل کرد و گونه اش رو بوسید .

 

– سلام به روی ماهت … حالت چطوره عزیزم ؟

 

آرام “خوبمی” گفت و لبخند زد . بعد از اون مجید مقابلش ایستاد… دسته گل رو گرفت طرف آرام و آهسته زمزمه کرد :

 

– بفرمایید خانمِ ربّانی ! چقدر زیبا شدین شما !

 

آرام خندید و دسته گل رو گرفت و تشکر کرد . بعد همگی روی مبل های مهمونخونه نشستن .

 

آرام هنوز هم خیلی گیج بود . دلیل این دورهمی رو اصلاً نمی دونست . با کمک مادرش چای ریخت و از همه ی مهمونا پذیرایی کرد و بعد روی صندلی مقابل مجید نشست .

 

خانم توسلی داشت در مورد مسایل روزمره حرف می زد و در عین حال از گوشه ی چشمش گهگاه نگاههای پر محبتی به آرام می انداخت .

 

آرام واقعاً زیبا و ظریف بود و بدون اینکه تلاش زیادی بکنه ، با وقار به نظر می رسید .

 

نگاهش دور تا دور سالن چرخی زد و بعد رسید به مجید … مجید براش چشمکی زد .

 

انگار بندی توی دل آرام پاره شد … گونه هاش رنگ گرفت و با شرمی دخترانه نگاهش رو از مجید دزدید .

 

قلبش داشت می رفت … خدایا ! قلبش داشت از کفش می رفت !

 

خانم توسلی رفت سر اصل مطلب :

 

– راستش ما امشب مزاحمتون شدیم … خواستیم اگه بشه تکلیف این دو تا جوون رو مشخص کنیم .

 

دل آرام گاپ گاپ تپیدن گرفت . ملیحه و احمد نگاهی با هم رد و بدل کردن . نمی دونستن باید چی بگن … منظور خانم توسلی رو نفهمیده بودن . خانم توسلی لبخندی زد و گفت :

 

– این دو تا بچه سر در گمن … نمی دونن چیکار کنن . خب حقم دارن ! مگه همدیگه رو تا چه حد می شناسن ؟! … وقتی هم نشناسن ، نمی تونن بهم دل بدن ! بدون رفت و آمد هم شناختی صورت نمی گیره !

 

باز لبخندی زد … کف دستاشو روی هم کشید و ادامه داد :

 

– فکر کردم اگه شما قبول کنید و خودِ آرام جون هم راضی باشه … من انگشترِ نشون دست عروسم کنم . بعدم یک صیغه ی محرمیتی بینشون خونده بشه تا با خیال راحت در رفت و آمد باشن !

 

برای مدتی هیچ کسی هیچی نگفت . قلب آرام توی گلوش می زد . انگشتر نامزدی … صیغه ی محرمیت ! داشت همه چی جدی می شد ! ملی خانم گفت :

 

– راستش … چی بگم خانم توسلی ؟ ما از این رسما توی فامیلمون نداریم !

 

خانم توسلی هنوز لبخند می زد :

 

– چه رسمایی ؟!

 

– همین … صیغه ی محرمیت و … خب !

سکوت کرد . افتاده بود توی رودربایسی و نمی تونست درست حرف بزنه .

 

برادر بزرگتر مجید گفت :

 

– صیغه ی محرمیت که چیز بدی نیست ! این دو جوون شش ماه نامزد باشن تا همدیگه رو خوب بشناسن . همه چی زیر نظر خانواده هاست … خب … محرمیت باشه دیگه گناهی هم نیست ! توی خانواده ی ما به محرم و نامحرمی خیلی اهمیت داده می شه !

 

گفت و نگاهی غضبناک به بافته ی موهای آرام ، روی شونه اش انداخت . احمد آقا گفت :

 

– خانواده ی ما هم رسم و رسوماتی داره آقای شایسته ! توی خانواده ی ما نامزدی طولانی معنایی نداره اصلاً !

 

خانم توسلی گفت :

 

– چه اشکالی داره ؟ این دو تا جوون شش ماه نامزد باشن … بعد اگه خدا بخواد ، عقد و عروسیشون رو با هم می گیریم تا برن سر خونه زندگیشون !

 

احمد چیزی نگفت … دستی کشید روی صورتش و نگاهی مردد به ملیحه انداخت . انگار خیلی هم ناراضی نبود . خانم توسلی باز هم سعی کرد :

 

– اگر راضی باشید … برای پس فردا که پنجشنبه است … من حاج آقای محلمون رو خبر کنم که بیاد و محرمشون کنه ! خب …

 

احمد باز هم چند لحظه سکوت کرد . اول نگاه کرد به ملیحه و بعد نگاه کرد به آرام که از شدت استرس داشت پس می افتاد … بعد بلاخره گفت :

 

– باشه ! حرفی نیست !

 

گل از گل خانم توسلی شکفت :

 

– خب … مبارکه !

 

مجید بی اختیار خندید و همه تبریک گفتن و بعد خانم توسلی بلند شد و شخصاً ظرف شیرینی رو در جمع چرخوند … .

 

هیچ کسی یادش نبود باید از آرام هم نظری بپرسند … ! …

 

***

حالش عجیب بود ! انگار که خواب بود … منگ بود ! مست بود ! انگار که داشت توی مه قدم می زد ! همینطوری بی اختیار پیش می رفت … بی هدف … بدون اینکه به آخرش فکر کنه !

 

سر کارش رفت … مثل هر روز پشت میزش نشست . قرارها رو چک کرد … به تلفن ها پاسخ داد . ولی انگار همه ی این کارها رو در خواب انجام می داد .

 

مجید توی تلگرام براش پیغامی فرستاد :

 

– چطوری عزیزم ؟

 

عزیز ! … شده بود عزیز مجید و بکارت نداشت . توی اون لحظه از زندگیش انگار که این بی اهمیت ترین مسئله ی ممکن بود . جوابش رو براش تایپ کرد :

 

– خوبم ، ممنون !

 

حتی مطمئن نبود که پاسخ مناسبی داده … نمی دونست ! توی خواب و بیداری بود انگار ! مجید باز هم پیام داد :

 

– ساعت چند کارت تموم می شه ؟

 

انگشتای آرام باز هم روی صفحه ی موبایلش لغزید :

 

– سه ساعت دیگه !

بعد مجید ازش خواست براش آدرسو بفرسته … و آرام فرستاد .

 

توی خلسه بود … یک خلسه ی شیرین . حالش اینقدر عجیب بود که حتی ارمغان متوجه شد و خواست از زیر زبونش حرف بکشه . ولی آرام چیزی نگفت . انگار نامزدیش با مجید شبیه یک جادو یا طلسم بود که اگر به زبون می آورد ، می شکست و همه چی دود می شد و می رفت هوا !

 

ساعت پنج و نیم بود که مجید بهش زنگ زد . آرام جوابش رو داد :

 

– جانم ؟

 

– سلام عزیزم . خسته نباشی !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x