توی قلب آرام انگار هزار تا پروانه ی ریزه میزه و رنگی به پرواز در اومدن … برق توی چشماش دوباره جون گرفت . لیوان چاییشو گذاشت روی میز و خواست بلند شه تا تلفن رو بگیره … که احمد آقا گفت :
– بشین سر جات آرام … تلفنو بده من امیررضا !
آرام به حالتی بین نشستن و ایستاده … هاج و واج خشکش زده بود … که احمد آقا به تندی از جا بلند شد و گوشی تلفن رو از دست امیررضا قاپید و دکمه اش رو زد :
– الو بفرمایید ؟ … علیک سلام ! … خوبم ، خدا رو شکر ! امرتون ؟!
لحنش تهاجمی و غیر دوستانه بود . آرام سر چرخوند و مبهوتانه به مادرش نگاه کرد :
– چرا اینطوری باهاش حرف می زنه ؟!
ملی خانم از اون بدتر ، سردرگم تر بود . احمد دست به کمرش زد ، سرش رو تکون داد و گفت :
– نخیر نیست !
قلب آرام تند تپید … مجید داشت سراغ اونو از پدرش می گرفت ؟!
– به شما چه ربطی داره که کجاست ؟ باید زنگ میزد اجازه می گرفت ؟!
ملی خانم از جا بلند شد و گفت :
– مرد … چی داری به این پسره میگی ؟ چرا آبرو ریزی می کنی ؟!
ولی احمد صداشو انداخت توی سرش و با قلدری به مجید گفت :
– همینه که هست ! … اصلاً فکر کردی که چی ؟ … دختر من بی صاحابه ؟ زنگ میزنی آمارشو میگیری !
آرام اونقدر ناباور و بهت زده بود که نمی دونست باید چی بگه . ملی خانم چنگ زد به گونه اش :
– خدا منه مرگ بده احمد ! زده به سرت ؟!
آرام شال بافتنی مادرش رو روی مبل رها کرد و به طرف پدرش رفت :
– بابا … گوشی رو بده به من ! من گفتم بهم زنگ بزنه … بابا جون …
احمد با غضب دست گذاشت روی تخت سینه ی آرام و هلش داد عقب . صدای جیغِ بلند امیررضا و “یا امام حسین ” ملی خانم همزمان با هم بلند شد . احمد هم دیگه علناً داشت داد می زد :
– دختر از سر راه نیاوردم که بدم دست تویِ یک لا قبا ! عرضه داشتی تا حالا صد بار عروسیتون رو گرفته بودی ! … نداری ؟ … هری ! دیگه زنگ نزن دنبال دختر من !
زیر شکم آرام از تکونِ بدی که خورده بود ، تیر کشید و در عین حال ناباور … ناباور از اون چیزی که داشت می شنید … اون چیزی که داشت رخ می داد … .
احمد با مجید داشت اینطوری حرف میزد و توهین می کرد ؟!
اشک ها روی گونه های بی رنگ و سردش جاری شدن :
– مامان … چی داره میگه بهش ؟! چی میگه ؟!
احمد آقا گوشی رو قطع کرد و بعد چرخید طرف آرام … عصبانی و افسارگسیخته عربده کشید :
– من حرفمو گرفتم به همه تون … قضیه ی این پسره ، شایسته تمومه ! خون گریه کنی هم نظرم برنمیگرده ! … بفهمم رفتی دور و برش … جفت پاهاتو قلم می کنم !
آرام کمرش رو به سختی صاف گرفت و میون گریه اش گفت :
– زده به سرتون بابا ؟ یعنی چی این حرفا ؟!
نگاهِ احمد برزخی شد …
– زده به سر من ؟ … دختره ی بی حیا !
هجوم آوردنش به سمتِ آرام مصادف شد با جیغِ بلند ملی خانم … و امیررضایی که خودشو انداخته بود وسط تا به خواهرش آسیبی نرسه .
آرام گیج بود … بیچاره بود … مستأصل بود ! دنیا دور سرش چرخ میخورد . نفهمید چطور ملی خانم دستش رو گرفت و به زور پرتش کرد توی اتاقش و درو بست .
صدای جیغ و داد و دعوا از پشت در بسته هنوز هم می یومد . آرام ایستاده بود وسط اتاق و زار میزد … اونقدر حس حقارت و بیچارگی میکرد که حد نداشت .
خیسی بین پاهاش رو که حس کرد … سرش رو پایین انداخت و دید شلوارش خونی شده . هق هقش اوج گرفت … زانو زد کف زمین . چقدر در اون لحظه حس میکرد بدبخت و تنهاست !
صدای ویز و ویز موبایلش لابلای ملافه های نامرتب تختخواب … میون اون هیاهویی که پشت در هنوز به پا بود … توی گوشش پیچید .
قلبش یک لحظه از حرکت ایستاد .
تصور اینکه مجید بهش زنگ زده …
یکهو عین برق خودش رو انداخت روی تختخواب و موبایلش رو برداشت و بدون توجه به شماره ای که روی اسکرین نقش بسته بود … شتاب زده پاسخ داد :
– الو ؟ … الو مجید ! مجید جانم !
هق زد … ولی پاسخی نگرفت . دوباره صدا کرد :
– مجید ؟ …
و باز هیچی نشنید … هیچی به جز صدای نفس
های عمیق و پی در پی . ترس برش داشت …
گریه اش بند اومد . نگاه کرد به صفحه ی موبایل و اون شماره ی ناشناس … .
باز موبایل رو به گوشش چسبوند … صدای نفس های عمیق رو بازم شنید . ترس غلیظ تر شد … .
دستپاچه و هراسون تماس رو قطع کرد … .
اینقدر مبهوت بود که نمی تونست ذهنش رو جمع کنه . این دیگه کی بود ؟ یک مزاحم ؟! … پس چرا هیچی نمی گفت ؟!
لرزش موبایل بین دستاش دوباره شروع شد … باز همون شماره ی غریبه !
آرام رد تماس کرد … بعد گوشی رو عین یک تیکه آهن گداخته روی متکاش انداخت … .
*** ****
در یک طرف دیگه ی شهر …
فراز ایستاده پشت پنجره ی بزرگ و سراسری آپارتمانش … باز هم شماره ی آرام رو گرفت .
باز اونقدر گوش کرد به صدای بوق های مکرر و پشت سر هم تا باز تماس قطع شد … و باز از خشم رو به دیوانگی رفت .
– جواب بده … جواب بده ، لعنتی … جواب بده ، اگرنه بلایی سرت میارم که …
پاش گیر کرد به لبه ی فرش ، سکندری خورد … به زور از زمین خوردنش جلو گیری کرد .
مست بود … و فقط خدا می دونست که اون وقت مستی چقدر می تونست آدم مزخرف و خطرناکی باشه !
باز هم شماره ی آرام رو گرفت … .
میخواست صداشو بشنوه . اون صدای لعنتی نازدارو که از بغض دو رگه شده بود و خدایا ! … خدایا ! خدایا !
چقدر آرام رو می خواست … چقدر بهش احتیاج داشت ! اینقدر زیاد که حاضر بود به خاطرش آدم بکشه .
آدم … اون نامزدِ بی همه چیزشو ! … که صداش کرد … مجید جانم ؟ … مجید !
مجید … جانش بود ! جانِ آرام !
غلط کرد … غلط کرد دختره ی کثافت ! درستش می کرد … یادش می داد که به کی باید بگه ” جانم ” ! آدمش می کرد … ! …
باز بهش زنگ زد … بازم جوابش رو نداد .
– می دونم چیکات کنم ! … میدونم … چطور درستت کنم !
سکسکه ای کرد … رفت طرف در .
حواسش نبود که دکمه های پیراهنش تا نصفه بازن … حتی حواسش نبود که باید کفش بپوشه .
با پاهای برهنه رفت توی آسانسور و دکمه ی لابی رو زد … همزمان شماره ی محسن رو گرفت .
– الو ؟ فراز ؟
– داری منو می پیچونی محسن ، مگه نه ؟
باز سکسکه ای کرد .
– چی ؟!
– فکر کردی خیلی زرنگی ؟! میخوای دست به سرم کنی تا کار از کار بگذره … دختره عقد کنه ! … دستم ازش کوتاه بشه ! ها ؟!
– چی داری میگی فراز ؟ مستی ؟!
– فکر کردی اینطوری ولش می کنم ؟ … نمی کنم ! اونوقت بیوه اش می کنم ! … ببین کِی بهت گفتم محسن ! … خودت هزار غلط کردی … به من رسیدی شدی جانماز آب کش .
– من نمی پیچونمت فراز !
آسانسور رسید به لابی … فراز پیاده شد . نگهبان با دیدنش توی اون سر و وضع آشفته و غیر طبیعی ، بهتش برد :
– آقای حاتمی ؟ حالتون خوبه ؟
اومد به طرفِ فراز . محسن گفت :
– به پدرش دیروز پیغام رسوندم …
– پس چرا جواب منو نمی ده آرام ؟ چرا هر چی زنگ می زنم بهش …
– صبر داشته باش فراز ! … چند روز دیگه صبر داشته باش ! ازم مهلت خواسته تا …
– غلط کرده مرتیکه ی پوفیوز … باباشو در میارم !
داد زد … .
نگهبان اومد تا دستش رو بگیره . فراز کوبید به تخت سینه اش و اونو هل داد به عقب و راهش رو ادامه داد .
– تو هم داری بهم خیانت می کنی محسن ! … فکر کردی منم یه آشغالم … میخوام زن مردمو صاحاب بشم . خودت بهم گفتی …
– اشتباه کردم که گفتم …
– فکر کردی منم یه بی ناموسی هستم عین بابام … که دل می بندم به زن شوهر دار ! اینم میخواستی بگی … ولی روت نشد !
– نه … نه !
– ولی اون زن مال منه ! … حالیته ؟ از سگ پست ترم اگه بذارم از چنگم درش بیارن ! همه ی دنیا هم که جمع بشن بگن اشتباست …
یهو با بهم خوردن دلش … دیگه نتونست ادامه بده . همونجا کنار خیابون زانو زد و سرش رو خم کرد لب جدول و عق زد . هر چی توی معده اش بود رو بالا آورد … .
عق زد … و همزمان بی اختیار چند قطره اشک از گوشه ی چشماش جوشید و روی صورتش پایین سرید .
واقعاً یادش نمی اومد آخرین بار کِی گریه کرده بود . شاید اون وقتایی که هنوز یک پسر بچه بود … آویزون می شد از دامن مادرش و سعی می کرد توجهش رو جلب کنه … .
مادرِ زیبا و سرد و افسرده اش رو … و وقتی موفق نمی شد یک گوشه کز میکرد و اشک می ریخت … .
حالا هم گریه می کرد چون له بود ! … احساس می کرد از درون با خاک یکسانه .
صدای الو گفتن های مکرر محسن و عربده های بلندش رو از اون سمت خط می شنید … . تلفن رو دوباره کنار گوشش گذاشت و گفت :
– محسن … تو راست میگی ! من یک آشغالم ! من دارم ظلم میکنم ! … در حق آرام ظلم می کنم … حتی در حق اون پسره ، نامزدش …
– فراز … یک دقیقه آروم باش و محض رضای خدا بگو دقیقاً کدوم گوری هستی !
– ولی من آرامو دوست دارم ! محسن … باور می کنی این حرفمو که میگم دوستش دارم ؟ نمیخوام اذیتش کنم … محسن ! من بدون آرام می میرم !
نگهبان برج دوباره خودشو بهش رسوند ، خم شد روی سرش و گفت :
– آقای حاتمی … موبایلتون رو بدین به من !
💞💞💞💞😘
تقریبا موضوعش شبیه رمان ب رنگ یاقوت کبوده😑
ولی رمان قشنگیه😍💕
قاصدکی پارت میخوامم😢😢🙏🙏
پارت نزاشتید یا برای من نمیاره؟؟
قاصدک پاییز چرا پارت نمیزاری؟😢
عالیییییییییی😍