رمان اردیبهشت پارت ۲۹

4
(30)

 

 

توی قلب آرام انگار هزار تا پروانه ی ریزه میزه و رنگی به پرواز در اومدن … برق توی چشماش دوباره جون گرفت . لیوان چاییشو گذاشت روی میز و خواست بلند شه تا تلفن رو بگیره … که احمد آقا گفت :

 

– بشین سر جات آرام … تلفنو بده من امیررضا !

 

آرام به حالتی بین نشستن و ایستاده … هاج و واج خشکش زده بود … که احمد آقا به تندی از جا بلند شد و گوشی تلفن رو از دست امیررضا قاپید و دکمه اش رو زد :

 

– الو بفرمایید ؟ … علیک سلام ! … خوبم ، خدا رو شکر ! امرتون ؟!

 

لحنش تهاجمی و غیر دوستانه بود . آرام سر چرخوند و مبهوتانه به مادرش نگاه کرد :

 

– چرا اینطوری باهاش حرف می زنه ؟!

 

ملی خانم از اون بدتر ، سردرگم تر بود . احمد دست به کمرش زد ، سرش رو تکون داد و گفت :

 

– نخیر نیست !

 

قلب آرام تند تپید … مجید داشت سراغ اونو از پدرش می گرفت ؟!

 

– به شما چه ربطی داره که کجاست ؟ باید زنگ میزد اجازه می گرفت ؟!

 

ملی خانم از جا بلند شد و گفت :

 

– مرد … چی داری به این پسره میگی ؟ چرا آبرو ریزی می کنی ؟!

 

ولی احمد صداشو انداخت توی سرش و با قلدری به مجید گفت :

 

– همینه که هست ! … اصلاً فکر کردی که چی ؟ … دختر من بی صاحابه ؟ زنگ میزنی آمارشو میگیری !

 

آرام اونقدر ناباور و بهت زده بود که نمی دونست باید چی بگه . ملی خانم چنگ زد به گونه اش :

 

– خدا منه مرگ بده احمد ! زده به سرت ؟!

 

آرام شال بافتنی مادرش رو روی مبل رها کرد و به طرف پدرش رفت :

 

– بابا … گوشی رو بده به من ! من گفتم بهم زنگ بزنه … بابا جون …

 

احمد با غضب دست گذاشت روی تخت سینه ی آرام و هلش داد عقب . صدای جیغِ بلند امیررضا و “یا امام حسین ” ملی خانم همزمان با هم بلند شد . احمد هم دیگه علناً داشت داد می زد :

 

– دختر از سر راه نیاوردم که بدم دست تویِ یک لا قبا ! عرضه داشتی تا حالا صد بار عروسیتون رو گرفته بودی ! … نداری ؟ … هری ! دیگه زنگ نزن دنبال دختر من !

 

زیر شکم آرام از تکونِ بدی که خورده بود ، تیر کشید و در عین حال ناباور … ناباور از اون چیزی که داشت می شنید … اون چیزی که داشت رخ می داد … .

 

احمد با مجید داشت اینطوری حرف میزد و توهین می کرد ؟!

 

اشک ها روی گونه های بی رنگ و سردش جاری شدن :

 

– مامان … چی داره میگه بهش ؟! چی میگه ؟!

 

احمد آقا گوشی رو قطع کرد و بعد چرخید طرف آرام … عصبانی و افسارگسیخته عربده کشید :

 

– من حرفمو گرفتم به همه تون … قضیه ی این پسره ، شایسته تمومه ! خون گریه کنی هم نظرم برنمیگرده ! … بفهمم رفتی دور و برش … جفت پاهاتو قلم می کنم !

 

آرام کمرش رو به سختی صاف گرفت و میون گریه اش گفت :

 

– زده به سرتون بابا ؟ یعنی چی این حرفا ؟!

نگاهِ احمد برزخی شد …

 

– زده به سر من ؟ … دختره ی بی حیا !

 

هجوم آوردنش به سمتِ آرام مصادف شد با جیغِ بلند ملی خانم … و امیررضایی که خودشو انداخته بود وسط تا به خواهرش آسیبی نرسه .

 

آرام گیج بود … بیچاره بود … مستأصل بود ! دنیا دور سرش چرخ میخورد . نفهمید چطور ملی خانم دستش رو گرفت و به زور پرتش کرد توی اتاقش و درو بست .

 

صدای جیغ و داد و دعوا از پشت در بسته هنوز هم می یومد . آرام ایستاده بود وسط اتاق و زار میزد … اونقدر حس حقارت و بیچارگی میکرد که حد نداشت .

 

خیسی بین پاهاش رو که حس کرد … سرش رو پایین انداخت و دید شلوارش خونی شده . هق هقش اوج گرفت … زانو زد کف زمین . چقدر در اون لحظه حس میکرد بدبخت و تنهاست !

 

صدای ویز و ویز موبایلش لابلای ملافه های نامرتب تختخواب … میون اون هیاهویی که پشت در هنوز به پا بود … توی گوشش پیچید .

قلبش یک لحظه از حرکت ایستاد .

 

تصور اینکه مجید بهش زنگ زده …

 

یکهو عین برق خودش رو انداخت روی تختخواب و موبایلش رو برداشت و بدون توجه به شماره ای که روی اسکرین نقش بسته بود … شتاب زده پاسخ داد :

 

– الو ؟ … الو مجید ! مجید جانم !

 

هق زد … ولی پاسخی نگرفت . دوباره صدا کرد :

 

– مجید ؟ …

 

و باز هیچی نشنید … هیچی به جز صدای نفس

های عمیق و پی در پی . ترس برش داشت …

 

گریه اش بند اومد . نگاه کرد به صفحه ی موبایل و اون شماره ی ناشناس … .

 

باز موبایل رو به گوشش چسبوند … صدای نفس های عمیق رو بازم شنید . ترس غلیظ تر شد … .

دستپاچه و هراسون تماس رو قطع کرد … .

 

اینقدر مبهوت بود که نمی تونست ذهنش رو جمع کنه . این دیگه کی بود ؟ یک مزاحم ؟! … پس چرا هیچی نمی گفت ؟!

 

لرزش موبایل بین دستاش دوباره شروع شد … باز همون شماره ی غریبه !

 

آرام رد تماس کرد … بعد گوشی رو عین یک تیکه آهن گداخته روی متکاش انداخت … .

*** ****

 

در یک طرف دیگه ی شهر …

 

فراز ایستاده پشت پنجره ی بزرگ و سراسری آپارتمانش … باز هم شماره ی آرام رو گرفت .

باز اونقدر گوش کرد به صدای بوق های مکرر و پشت سر هم تا باز تماس قطع شد … و باز از خشم رو به دیوانگی رفت .

 

 

– جواب بده … جواب بده ، لعنتی … جواب بده ، اگرنه بلایی سرت میارم که …

 

پاش گیر کرد به لبه ی فرش ، سکندری خورد … به زور از زمین خوردنش جلو گیری کرد .

 

مست بود … و فقط خدا می دونست که اون وقت مستی چقدر می تونست آدم مزخرف و خطرناکی باشه !

 

باز هم شماره ی آرام رو گرفت … .

 

میخواست صداشو بشنوه . اون صدای لعنتی نازدارو که از بغض دو رگه شده بود و خدایا ! … خدایا ! خدایا !

 

چقدر آرام رو می خواست … چقدر بهش احتیاج داشت ! اینقدر زیاد که حاضر بود به خاطرش آدم بکشه .

 

آدم … اون نامزدِ بی همه چیزشو ! … که صداش کرد … مجید جانم ؟ … مجید !

مجید … جانش بود ! جانِ آرام !

 

غلط کرد … غلط کرد دختره ی کثافت ! درستش می کرد … یادش می داد که به کی باید بگه ” جانم ” ! آدمش می کرد … ! …

 

باز بهش زنگ زد … بازم جوابش رو نداد .

 

– می دونم چیکات کنم ! … میدونم … چطور درستت کنم !

 

سکسکه ای کرد … رفت طرف در .

 

حواسش نبود که دکمه های پیراهنش تا نصفه بازن … حتی حواسش نبود که باید کفش بپوشه .

با پاهای برهنه رفت توی آسانسور و دکمه ی لابی رو زد … همزمان شماره ی محسن رو گرفت .

 

– الو ؟ فراز ؟

 

– داری منو می پیچونی محسن ، مگه نه ؟

 

باز سکسکه ای کرد .

 

– چی ؟!

 

– فکر کردی خیلی زرنگی ؟! میخوای دست به سرم کنی تا کار از کار بگذره … دختره عقد کنه ! … دستم ازش کوتاه بشه ! ها ؟!

 

– چی داری میگی فراز ؟ مستی ؟!

 

– فکر کردی اینطوری ولش می کنم ؟ … نمی کنم ! اونوقت بیوه اش می کنم ! … ببین کِی بهت گفتم محسن ! … خودت هزار غلط کردی … به من رسیدی شدی جانماز آب کش .

 

– من نمی پیچونمت فراز !

 

آسانسور رسید به لابی … فراز پیاده شد . نگهبان با دیدنش توی اون سر و وضع آشفته و غیر طبیعی ، بهتش برد :

 

– آقای حاتمی ؟ حالتون خوبه ؟

 

اومد به طرفِ فراز . محسن گفت :

 

– به پدرش دیروز پیغام رسوندم …

 

– پس چرا جواب منو نمی ده آرام ؟ چرا هر چی زنگ می زنم بهش …

 

– صبر داشته باش فراز ! … چند روز دیگه صبر داشته باش ! ازم مهلت خواسته تا …

 

– غلط کرده مرتیکه ی پوفیوز … باباشو در میارم !

 

داد زد … .

 

نگهبان اومد تا دستش رو بگیره . فراز کوبید به تخت سینه اش و اونو هل داد به عقب و راهش رو ادامه داد .

 

– تو هم داری بهم خیانت می کنی محسن ! … فکر کردی منم یه آشغالم … میخوام زن مردمو صاحاب بشم . خودت بهم گفتی …

 

– اشتباه کردم که گفتم …

 

– فکر کردی منم یه بی ناموسی هستم عین بابام … که دل می بندم به زن شوهر دار ! اینم میخواستی بگی … ولی روت نشد !

 

– نه … نه !

 

– ولی اون زن مال منه ! … حالیته ؟ از سگ پست ترم اگه بذارم از چنگم درش بیارن ! همه ی دنیا هم که جمع بشن بگن اشتباست …

 

یهو با بهم خوردن دلش … دیگه نتونست ادامه بده . همونجا کنار خیابون زانو زد و سرش رو خم کرد لب جدول و عق زد . هر چی توی معده اش بود رو بالا آورد … .

 

عق زد … و همزمان بی اختیار چند قطره اشک از گوشه ی چشماش جوشید و روی صورتش پایین سرید .

 

واقعاً یادش نمی اومد آخرین بار کِی گریه کرده بود . شاید اون وقتایی که هنوز یک پسر بچه بود … آویزون می شد از دامن مادرش و سعی می کرد توجهش رو جلب کنه … .

مادرِ زیبا و سرد و افسرده اش رو … و وقتی موفق نمی شد یک گوشه کز میکرد و اشک می ریخت … .

 

حالا هم گریه می کرد چون له بود ! … احساس می کرد از درون با خاک یکسانه .

 

صدای الو گفتن های مکرر محسن و عربده های بلندش رو از اون سمت خط می شنید … . تلفن رو دوباره کنار گوشش گذاشت و گفت :

 

– محسن … تو راست میگی ! من یک آشغالم ! من دارم ظلم میکنم ! … در حق آرام ظلم می کنم … حتی در حق اون پسره ، نامزدش …

 

– فراز … یک دقیقه آروم باش و محض رضای خدا بگو دقیقاً کدوم گوری هستی !

 

– ولی من آرامو دوست دارم ! محسن … باور می کنی این حرفمو که میگم دوستش دارم ؟ نمیخوام اذیتش کنم … محسن ! من بدون آرام می میرم !

 

نگهبان برج دوباره خودشو بهش رسوند ، خم شد روی سرش و گفت :

 

– آقای حاتمی … موبایلتون رو بدین به من !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنی
2 سال قبل

💞💞💞💞😘

Zahra
2 سال قبل

تقریبا موضوعش شبیه رمان ب رنگ یاقوت کبوده😑

Zahra
2 سال قبل

ولی رمان قشنگیه😍💕

...
2 سال قبل

قاصدکی پارت میخوامم😢😢🙏🙏

رمان خور
2 سال قبل

پارت نزاشتید یا برای من نمیاره؟؟

...
2 سال قبل

قاصدک پاییز چرا پارت نمیزاری؟😢

Masi
2 سال قبل

عالیییییییییی😍

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x