فصل دهم :
ساعت یک عصر …
آرام نشسته بود روی چمن های پارک ، نزدیک درخت تنومندی که روی تنه اش کفشدوزک های پلاستیکی غول پیکر چسبونده بودن .
حالش بد بود ، گرسنه بود ، ضعف داشت . باورش نمی شد که جسارت به خرج داده و فرار کرده … از خونه ، از پدرش … از فراز ! ولی اگر واقعاً این سرنوشتش بود … باید حداقل قبلش مجید رو می دید و باهاش حرف می زد . باید بهش می گفت همه چی رو … باید اعتراف می کرد !
آدم ها اگر اعتراف می کردن شاید شانس رستگاری داشتن … ولی بدون اعتراف …
موبایلش رو از توی جیبش در آورد و نگاهی به صفحه اش انداخت … دریایی از تماس های بی پاسخ و پیامک های باز نشده که جرأت خوندنشون رو نداشت .
دلهره اش غلیظ تر شد . چشماشو بست و نفس های عمیق و پی در پی کشید تا موجِ استرس رو از خودش دور کنه . همون وقت صدایی شنید : آرام !
مجید بود !
به سرعت چشم باز کرد و چرخید و اون رو دید که داشت به طرفش می یومد … قلبش هری ریخت پایین ، اشک توی چشم هاش حلقه بست .
خدایا … چقدر مجید رو دوست داشت ! با دلتنگی خیره موند بهش … شلوار جین و پیراهن چهارخونه ی سورمه ای پوشیده بود … ریش تیره و بلندش کمی شلوغتر از قبل دیده می شد .
خدایا … انگار صد سال بود که ازش دور بود !
مجید بهش رسید … آرام از روی چمن ها بلند شد .
– خوبی عزیزم ؟ چطوری از خونه زدی بیرون ؟ دیگه داشتم روانی می شدم از فکر …
نتونست جمله اش رو تموم کنه … .
آرام یهو پرید بغلش و دستاشو دور گردنش حلقه کرد و نفس کشید … بوی بدنش رو عمیق نفس کشید .
مجید گفت :
– عزیز دلم … .
و دستاشو حلقه کرد دور کمر آرام . آرام می خواست حرف بزنه … می خواست بگه از همه ی احساسات توی قلبش … می خواست بگه که توی این مدت داشت می مرد از عشق مجید … و واقعاً هم می مرد ! اگر مادرش چند ثانیه دیرتر سر می رسید … .
– دلم برات تنگ شده بود !
– منم دلم تنگ شده بود … عزیزم ! حالا آروم باش … ما با همیم ! دیگه از هم جدا نمی شیم
آرام شک داشت به این حرف ، ولی با بغض خندید و از مجید جدا شد . ولی مجید دستش رو رها نکرد .
– چقدر رنگ و روت پریده آرام ! حالت خوب نیست …
– مهم نیست !
– بابات قراره چه بلایی سرمون بیاره ؟ من هنوز نمی فهمم … گیجم ! آخه چرا داره ما دو تا رو از هم جدا می کنه ؟
آرام هیچی نگفت … مجید ادامه داد :
– من نمی گم وضعیت خوبی دارم ، ولی … از بقیه کمتر هم نیستم ! … بهش گفتی یک شغل جدید پیدا کردم ؟ … آره آرام ؟!
آرام با خجالت نگاهش رو پایین انداخت و گفت :
– مشکلش این چیزا نیست !
– پس مشکل چیه ؟!
– راستش …
مکث کرد … نمی دونست باید چطوری اول شروع کنه .
صدای غرش آسمونِ خاکستری که بلند شد … هر دو سرشونو بالا بردن . بلافاصله بارون شدید و سیل آسایی شروع به باریدن کرد .
مجید غر زد : اَه … الان وقتش بود ؟!
بعد گفت :
– بریم توی ماشین !
آرام کوله اش رو از روی چمن ها برداشت . بعد دست مجید رو گرفت … هر دوشون زیر رگبار تند و شلاقی بارون به طرف ماشینِ مجید شروع به دویدن کردن … .
***
بیرون هنوز بارون می بارید .
شاید دقایقی قطع می شد ، ولی بعد باز هم با شدت شروع می کرد به باریدن . قطره های درشت بارون به شیشه های مسدود کوبیده می شدن و بعد سُر می خوردن پایین .
آرام مچاله شده روی صندلیش … دستاشو زیر بغلش زده بود و بی وقفه و هیستریک می لرزید … از رطوبتِ لباسش یا از استرس . نگاه می کرد به مجید که مات و مبهوت بود … دستاش حلقه شده دور فرمون ، و نگاهش به مقابل بود .
از رادیو صدای محوِ موسیقی در حال پخش به گوش می رسید :
خیس می شم با تو هر شب زیر بارونی که نیست
دستتو محکم گرفتم تو خیابونی که نیست
باشم و عاشق نباشم … کار آسونی که نیست
عاشقت می شم دوباره عاشق اونی که نیست … .
سرانجام مجید سکوت بینشون رو شکست :
– باورم نمی شه ! آرام … داری شوخی می کنی ، مگه نه ؟!
آرام با درد پلکاشو روی هم فشرد … مجید ادامه داد :
– بابات تو رو توی قمار باخته ؟! … مگه می شه ؟ … مگه می تونه … اینقدر بی غیرت … اینقدر … داری شوخی می کنی آرام ؟! شوخی می کنی با من … توی دلت بهم می خندی !
سیبک گلوش بالا و پایین غلتید . یکدفعه چرخید و بازوی آرام رو گرفت و اون کشید سمت خودش … و با خشمی که داشت کم کم فوران می کرد … گفت :
– چرا ساکتی آرام ؟ چرا هیچی نمی گی ؟ … چرا نمی گی که شوخیت گرفته با من ؟!
آرام با بیچارگی نگاهش کرد … . بغض عین خرده شیشه داشت گلوش رو خراش می داد و راه نفسش کم کم بوی خون می گرفت .
– یادته … با چاقو زده بودنش … ما …
مجید وسط حرفش فریاد زد :
– فدای سرم آرام … فدای سرم ! کاش می مرد ! … چرا به من هیچی نگفتی ؟ … چرا همون روز نگفتی که …
– نمی دونستم به خدا !
– همون وقتی که فهمیدی چرا نگفتی ؟ … دیروز چرا نگفتی ؟ پریروز نگفتی … چرا زودتر به منِ خاک بر سر نگفتی ؟!
آرام چشماشو بست .
– داد نزن !
– پس چیکار کنم ؟ به شاهکار بابات بخندم ، آره ؟ … واقعاً هم خنده داره … این وضع و حال من خنده داره !
صداش لحظه به لحظه داشت بلندتر می شد . آرام حس می کرد هر لحظه ممکنه زیر آوار کلماتِ مجید دفن بشه . کف دستاشو روی گوش هاش گذاشت :
– تو رو خدا داد نزن !
و هقی زد . مجید گفت :
– نکنه قراره تسلیمش بشی آرام ؟
مچ دستای آرام رو گرفت و اونا رو از روی گوشهاش عقب کشید .
– آره ؟! … می خوای تسلیم بشی ؟ … قراره تن بدی به این بازی کثافت ؟
آرام پر از بغض فقط نگاهش کرد … مجید ادامه داد :
– من نمی ذارم آرام ! می کشم اون مرتیکه رو … اسمش رو بگو فقط …
آرام نفس تکه و پاره اش رو از سینه اش خارج کرد :
– مجید …
مجید ایندفعه عربده زد :
– اسمش رو بگو آرام !
گوش های آرام سوت کشید ، بغضش درهم شکست . کف دستاشو جلوی دهانش گرفت و هق زد .
– بهت گفته بودم … که … می ترسم قلبت رو … بشکنم !
– قلبم رو فقط نشکستی … همه ی وجودم رو خرد و خاکشیر کردی …
– مجید !
– اسمش رو بگو آرام … منو نچزون ! … منِ بی همه چیزو اینقدر نچزون !
– می گم … می گم مجید ، فقط … باید یه چیزی بهت بگم ! من …
نفسش از شدت گریه بند اومده بود . باید می گفت … باید خیلی زودتر از اینها ، توی شرایط بهتری می گفت … ولی نگفته بود و انگار شرایط این بود که حالا همه ی رازها بر ملا بشه .
– هیچی دیگه لازم نیست بگی آرام ! حاشیه نرو ، فقط اسمش رو …
– من بکارت ندارم !
تموم شد !
یهو همه چی از حرکت افتاد … هر صدایی خاموش شد ! همه چی از حرارت افتاد .
آرام به خودش جرأت داد و از پس سیلابِ بی امان اشکهاش به مجید نگاه کرد … و مجید … حیرون ، ساکت ، کیش و مات شده !
واقعاً هم کیش و مات شده بود ! انگار یکی توی بازی شطرنج محاصره اش کرده بود … انگار وسط یک قمار درست لحظه ی آخر بالاترین کارت و حیاتی ترین کارت روی میز پرتاپ شده بود و اون با دست های خالی … کاملاً خالی از هر چیزی … .
آرام در لحظه فهمید که اونو برای همیشه از دست داده … .
– تو رو خدا مجید … اول گوش بده به حرفام ! … منو قضاوت نکن !
هق زد به حالِ خودش … باورش نمی شد ، ولی داشت التماس می کرد ! با نگاهش ، با لحنش داشت به مجید التماس می کرد … .
– به خدا هیچوقت نخواستم تو رو بازی بدم ! صد بار به خودم قول دادم که همه چی رو بهت بگم … ولی ترسیدم ولم کنی بری… .
مجید به طرز دلخراشی ساکت و منگ بود .
– فراز حاتمی بود ، مجید … یادته اونو یک بار محل کارم دیدی ؟ … اون بود که به من تجاوز کرد ! … مجید … معنی تجاوز رو می دونی ؟!
باز هق زد … .
– باور می کنی حرفامو ؟ … آره دردت به جونم ؟! … به خدا بهم تجاوز کرد … من نمی خواستم ! من تقصیری نداشتم ! زورم بهش نرسید ! حالا هم با بابام قمار کرده … می خواد منو ازت جدا کنه ! من بازم زورم بهش نمی رسه … مجید ، من تنهایی زورم بهش نمی رسه ! من تنهایی حریفش نمی شم ! … تو رو خدا ولم نکن مجید ! … تو رو به هر کی می پرستی …
مجید هنوز هم ساکت بود . آرام حس ناتوانی عجیبی می کرد . کف دستش رو به پیشونی داغش چسبوند و هق زد . باید به چه زبونی التماس می کرد ؟ باید چه کلماتی رو می گفت ؟ باید اونو به جون کی قسم می داد ؟
ناتوان بود ، مریض بود … خسته بود ! با بند بند وجودش خسته بود ! … و مجید هنوز ساکت بود !
کسی با انگشت اشاره ضربه ی کوتاهی به شیشه ی کنار آرام کوبید . آرام چرخید و با دیدن فراز از پس شیشه ی بخار گرفته … یکدفعه جیغ بلندی کشید … .
بعد فراز در ماشین رو باز کرد و بازوی آرام رو گرفت و اونو از روی صندلی کشید پایین .
چرا اینجا تموم شد !
وای ی ی ییییی
بدنم یخ کرد
قاصدکی پارت عصر رو زود بزار لطفااا🙏🙏🙏
وای عجب جایی تموم شد😱