رمان اردیبهشت پارت ۳

4.5
(15)

 

 

***

نشسته بود کنار سفره . سرش پایین بود و به گل های درشت وسط سفره ی تمیز نگاه میکرد . دست هاش تند و تند نون سنگک رو ریز می کرد و توی کاسه ی آبگوشت می ریخت .

– من صلاح تو رو میخوام بابا جان . اگه چیزی بهت میگم … برای اینه که خودت خدایی نکرده آسیبی نبینی !

باباش اون طرف سفره نشسته بود و نطق می کرد … به خیال خودش میخواست کدورت ها رو از دل دخترش در بیاره . بعد از یک هفته یادش اومده بود … نمی دونست چطوری داره با زخمِ تازه ی آرام ور می ره و عذابش می ده .

آرام سعی می کرد نگاهش نکنه … سعی می کرد هیچ کدوم از حرفاشو نشنوه … لب هاشو روی هم چفت کرده بود و سعی می کرد یکدفعه ای جیغ نزنه .

– آخه تو که نمیدونی … نیستی توی این جامعه ! مردم مریضن ! می فهمی چی می گم بابا جان ؟ گوشِت با منه ؟! مردم یک مشت مریض شدن ! به همدیگه رحم نمی کنن ! به ناموس همدیگه رحم نمی کنن !

ملی خانم با نگرانی نگاهی به صورتِ یکپارچه آتیش آرام انداخت و گفت :

– آرام جان ، مامان … بسه دیگه اینقدر نون ریز کردی ! ناهارتو بخور !

آرام اصلاً صداشو نشنید . ملی خانم خودش دست دراز کرد و قاشق رو برداشت و بین انگشتای دخترش گذاشت . بعد چشم غره ای به احمد آقا رفت و بهش توپید :

– خبه حالا … سر ظهری رفتی بالا منبر ! این بچه بعد از چند روزه یک بار با ما نشسته سر سفره … میخوای فراریش بدی ؟!

احمد آقا کمی گوشت و حبوبات کوبیده شده رو توی کاسه اش ریخت و بدون اینکه از لحن تند زنش ناراحت بشه ، گفت :

– میخوام چشم و گوشش باز شه خانم ! من که بدش رو نمیخوام ! باید بفهمه من دشمنش نیستم !

لحنش سر حال بود … آرام فکر کرد با خودش که لابد توی قمار برده که اینطوری شنگوله ! ملی خانم هم حتماً همین فکرو پیش خودش کرده بود که با بیزاری گفت :

– خب … فهمید !

– به جانِ جفت بچه هام … صالح خان می گفت همین پریشبا یه دختره رو توی محل خفت کردن و بردن … جلوی چشم همه !

آرام قاشقش رو رها کرد توی کاسه و چنگ زد به یقه ی بلوزش . حس می کرد دل و روده اش دارن بهم می پیچن . امیر رضا به قاشقش لیس زد و پرسید :

– خفت یعنی چی ؟!

و احمد آقا ادامه داد :

– بد دوره و زمونه ای شده !

آرام دیگه نمی تونست تحمل کنه … حالت تهوعش عین یک توفانِ تند و تیز توی معده اش پیچیده بود و بی قرارش می کرد . از جلوی سفره کنار کشید و دوید سمت دستشویی . صدای مامانش رو شنید :

– خدا مرگم بده ! … آرام !

آرام خودشو توی دستشویی انداخت و درو پشت سرش بهم کوبید و بعد خم شد و توی کاسه ی روشویی عق زد . توی معده اش چیزی نبود ، چون اون روزا خیلی کم غذا میخورد … ولی عق زد و اسید معده اش رو بالا آورد . کامش مزه ی زهر مار گرفته بود و راه گلوش می سوخت و بعد هم کم کم … فکرهای وحشتناک توی سرش شروع کردن به هیس هیس کردن .

 

ملی خانم با کف دستش محکم در زد :

– آرام جانم … خوبی ؟ چت شد یهو ؟

آرام گفت :

– خوبم ! الان میام !

ولی خوب نبود … افتضاح بود ! زانوهاش می لرزید و با فکر اتفاقی که ممکن بود افتاده باشه … حس میکرد تا غش کردن فاصله ای نداره . یک مشت آب یخ توی صورتش ریخت و از آینه نگاه کرد به چهره ی زرد و نزارش .

وای ! …

اکه باردار باشه … باید چه غلطی بکنه ؟

وای ! وای ! وای !

درد عجیبی توی قلبش پیچید … اونقدر مهلک و کشنده که حتی بهش اجازه ی گریه کردن نمیداد . دست لرزونش رو دراز کرد طرف دستگیره و درو باز کرد … همه ی تنش می لرزید ! از درون یخ کرده بود !

ملی خانم پشت در دستشویی منتظرش ایستاده بود … آرام با آستین لباسش ، آب صورتش رو گرفت . مادرش گفت :

– حتماً رو دل کردی ! هیچی نیست !

ولی دیگه آرام تاب نیاورد … سرش گیج خورد و چشماش سیاهی رفت . برای اینکه با مخ زمین نخوره ، تیغه ی دیوار رو گرفت و سر جا ولو شد … .

***

ملی خانم پای کمد لباس های آرام بود … همه ی لباس های تازه شسته شده رو تا می زد و توی کمدش می چید … همونطوری هم حرف میزد . اصلاً انگار به این بهونه اومده بود تا خلوت آرام رو خراب کنه و باهاش حرف بزنه … تند و تند کار میکرد و حرف میزد .

– جوون بودم … خوش بر و رو بودم ! پاک بودم ! آفتاب و مهتاب ندیده ! خدا رحمت کنه بابامو … از بین اونهمه خواستگاری که داشتم ، منو داد به احمد !

آرام دراز کشیده بود روی تختخواب … پشت به مادرش …. با نوک انگشتش اشکار نامفهومی روی متکا می کشید . مادرش پشت سر هم حرف می زد و اون بدون اینکه جوابی بده ، فقط گوش میکرد .

 

کاش دردش فقط پدرش بود ! کاش مثل همیشه فقط دردش پدرش بود !

– اون وقتا که مثل الان نبود از دختر نظر بخوان … هر چی آقاش می گفت ، همون بود ! دوره ی نامزدی و عقدی و این جور چیزام نبودها ! دختر و پسر شب زفاف همو می دیدن ! منم عین همه ی دخترا … مثل بره ای که بره به قربونی خودش … رفتم سر سفره ی عقد و بله رو دادم … چون آقام می گفت این پسره خوبه !

چند روز مگه گذشته بود ؟ چند روز ؟! … سعی کرد به ذهنش فشار بیاره … هفت روز ؟ هشت روز ؟ … چرا این روزها حالت تهوع داشت ؟ چرا سرش گیج می رفت ؟ چرا اینقدر همه چی از نظر تهوع آور بود ؟ چرا پریود نمی شد ؟

تاریخ پریودش کِی بود ؟!

 

– حالا نه که منم اون وقتا ناراضی باشم ها ! بابات جوونیاش بر و رو داشت ! خونه هم داشت … پول داشت ! یک مرتبه توی همون رفت و آمدای عقد و عروسیمون بود که پشت دیوار ایستادم و یواشکی دیدمش … یک دل نه صد دل عاشقش شدم !

تلخ و خسته خندید … و آرام فکر کرد دو روز پیش باید پریود می شد ، ولی نشده بود ! تنش یخ بست !

– اون وقت که بله رو دادم ، تازه فهمیدم چه غلطی کردم ! هنوز دو روز از عروسیم نگذشته بود که دعوا راه انداخت و زد توی دهنم . گفت با بقال سر کوچه بگو بخند راه انداختی ! … تو که نمی فهمی من چقدر این حرفش به دلم اومد ! … ولی تحمل کردم . هر چی تحمل کردم بدتر شد .

بلاخره همه ی لباسها رو توی کمد چید و در کمد رو بست و آه عمیقی کشید . آرام توی تختش غلتی زد و به طرف مادرش چرخید . ملی خانم گفت :

– از همون اولش بد دل بود ! اینقدر سر خودش با ناموس مردم گرم بود … فکر می کرد همه از قماش خودشن ! قمار هم می کرد ! … از همون جوونی قمار می کرد . همه ی زندگیمو با این مرضِ کوفتی به آتیش کشید . بازم خدا رو شکر همین سقفو باقی نگه داشت روی سرمون … واگرنه تا الان آواره ی کوچه و خیابون بودیم !

آرام باز هم هیچی نگفت . مغزش مشغول تر از اون چیزی بود که بخواد با مادرش همصحبت بشه . ملی خانم دستی به زانوش کشید و از جا بلند شد .

– به خاطر من … به حرفای پدرت اعتنا نکن ! بذار هارت و پورتش رو بکنه !

آرام سرش رو با بی حواسی جنبوند . ملی خانم لبخند محزونی به لب نشوند و گفت :

– انشاا… وقتی ازدواج کردی … راحت می شی ! میری سر خونه زندگی خودت …

ایندفعه چشمای آرام توی کاسه ی سرش چرخید و به حالت عجیب و غریبی زل زد به مادرش . ملی خانم جا خورده از نگاه اون … آب دهنش رو قورت داد و یک قدم به عقب برداشت .

– خب … منم برم به کارام برسم ! تو هم …

– مامان …

ملی خانم ساکت شد … آرام تکونی به خودش داد و بعد از جا بلند شد .

– من میخوام برم بیرون ! می ذاری ؟

– کجا میخوای بری مامان جان ؟

آرام توی چشمای مامانش بدون پلک زدن خیره موند و سعی کرد دروغی سر هم کنه … بعد گفت :

– میرم پیش کیمیا ! حالا … یا توی بوتیکش می مونیم … شایدم رفتیم یه دوری زدیم !

برق خوشحالی توی چشمای ملی خانم روشن شد . یک هفته ای می شد که آرام خودشو توی خونه حبس کرده بود و هیچ جا نمی رفت . نه پیش کیمیا … نه آموزشگاه . چی بهتر از اینکه بلاخره دلش هوس بیرون رفتن کرده بود ؟ با خوشرویی جواب داد :

– ها قربونت برم ! برو ! برو ! چرا از من اجازه می گیری ؟

آرام خودشو مجبور کرد لبخند نصفه و نیمه ای به لب بشونه . کف دستاشو روی هم سایید و منتظر شد تا ملی خانم بعد از ردیف کردن چند تا قربون صدقه ی دیگه ، از اتاقش بیرون رفت . اون وقت هجوم برد طرف کمد لباسش و پالتو و شال مشکی رنگش رو با شلوار جینش بیرون کشید و تنش کرد .

 

دیگه تحمل نداشت … مرگ یک بار و شیون هم یک بار ! باید می رفت دکتر و می فهمید باردار شده یا نه . باید فکری به حال خودش بر میداشت … قبل از اینکه از اون هم بدبخت تر بشه .

به تندی لباساشو پوشید و کیفش رو هم برداشت . وقت آرایش کردن نداشت . باید هر چه سریع تر می رفت … یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد … .

برای چند لحظه دستاش بی حرکت موند … نگاهش سُر خورد روی صفحه ی موبایلش که روی میز آینه ی کوچیکش بود … و یک شماره ی غریبه !

تپش قلبش تند شد . گوشی رو برداشت و با تردید جواب داد :

– الو ؟!

صدای گرم و صمیمی یک زن جوون پیچید توی گوشش :

– سلام ! آرام خانم ؟!

آرام دستش رفت روی موهای خرماییش و اونا رو از روی پیشونیش پس زد .

– شما ؟

– من ارمغانم ! ارمغان صابری ! … اممم …

نفسش رو فوت کرد بیرون و با احتیاط اضافه کرد :

– اسمم به نظرتون آشنا نمیاد ؟

 

ارمغان حس بیچارگی میکرد … حس سستی … آهسته لب زد :

– نه متاسفانه !

– من از طرف موکلم تماس گرفتم باهات .

– موکلتون ؟!

– بله ، آقای فراز حاتمی ! شاید اگه قراری بذاریم و حضوری صحبت کنیم با هم …

و آرام یکدفعه ای تماس رو قطع کرد .

رنگ از رخش پریده بود . چون حالا یادش اومده بود این اسم رو از کجا شنیده ! … کیمیا … کیمیا گفته بود وکیلش اومده دنبالش … گفته بود شماره اش رو خواسته ! دل آرام از نفرت لرزید … گور بابای خودش و وکیلش ! نمی تونست باهاشون حرف بزنه … تحملش رو نداشت !

موبایلش باز هم شروع کرد به زنگ خودش میون دستاش . به سرعت تماس رو ریجکت کرد و بعد از گذاشتن موبایل روی حالت پرواز … از اتاق بیرون رفت .

***

تقریباً ده دقیقه از وقتی که کیمیا پیاده شده بود و رفته بود به طرف خونه ی آرام ، می گذشت . ارمغان برای مرتبه ی چهارم ساعت موبایلش رو چک کرد ، بعد گردن کشید به طرف دهانه ی کوچه شاید کیمیا و آرام رو ببینه … ولی هیچ خبری نبود !

کلافه نچی گفت و با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفت … بعد طاقتش تموم شد . کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد . کیمیا خیلی تأکید کرده بود که ارمغان نباید پیاده بشه و کاری بکنه که باعث جلب توجه مردم بشه … ولی ارمغان فکر کرد بهتره یک نگاهی به اطراف بندازه .

محله ی قدیمی بود که تقریباً بافت سنتیش رو حفظ کرده بود … از اون جاهایی که همه ی همسایه ها و کاسبا همدیگه رو می شناختن و با هم سلام علیک داشتن . کوچه ای که خونه ی آرام توش بود … یک کوچه ی باریک بود با یک جوی آب که از وسطش رد می شد و ماشین رو نبود .

ارمغان دستاشو توی جیب های پالتوش فرو کرد و و سرکی توی کوچه کشید . چند تا پسر بچه مشغول توپ بازی بودن … هیچ خبری از کیمیا و آرام نبود !

با ناامیدی پووفی کشید و باز هم خواست سوار ماشینش بشه و منتظر بمونه که دید دری باز شد و بعد هم کیمیا بلاخره از خونه ی آرام بیرون اومد … تنهایی !

 

ارمغان حسابی جا خورد … آرام نیومده بود . یعنی حتی برای فحش دادن و تخلیه ی احساس خشمش هم حاضر نبود اونو ببینه ؟!

بی اختیار احساس عصبیت و سر خوردگی میکرد . مشتش رو آروم به ران پاش کوبید . جواب فرازو باید چی می داد ؟ تا همین حالا هم فراز دیوانه اش کرده بود با تماس هاش و اصرارهاش .

کیمیا تند و تند طول کوچه رو طی کرد و خودش رو به ارمغان رسوند و گفت :

– شما چرا پیاده شدین ؟ … اهالی محل خیلی فضولن ها ! شاید بخوان …

ارمغان پرید وسط حرفش :

– نیومد ؟!

– نبود !

ارمغان بی اختیار نفس راحتی کشید . نبودن ، بهتر از نیومدن بود !

هر دو دختر سوار ماشین شدن … کیمیا گفت :

– وای خیلی بد شد ! مامانش منو دید کلی تعجب کرد … گفت آرام که اومده بود پیش تو ! گفته میاد بوتیک ! … خدا رو شکر باباش نبود که بفهمه ! واگرنه شر می شد !

– خب باید چیکار کنیم ؟

– نمی دونم ! موبایلش هم که خاموشه ! مامانش هم که زنگ زد ، خاموش بود ! نمی دونم کجا رفته !

ارمغان اخماشو کشید و نگاهش رو به روبرو دوخت . فکر کرد شاید خیلی هم بد نشد … گیر انداختن آرام توی کوچه برای گپ زدن ، خیلی ساده تر از این بود که اونو از پشت دیوارهای خونه اش بیرون بکشه . معطلی داشت … ولی تهش به نتیجه ای می رسید !

کیمیا پرسید :

– حالا میخواید چیکار کنید ؟

– منتظرش می مونم ! هر جایی که رفته باشه … بلاخره بر میگرده خونه اش دیگه !

نگاه کوتاهی به کیمیا انداخت و اضافه کرد :

– البته متوجهم که تو نمی تونی اینهمه مدت در بوتیک رو بسته نگه داری ! ازت توقعی ندارم که …

کیمیا سرش رو تکون داد و گفت :

– نه … نه عب نداره ! اگه قرار باشه شما کمکی به آرام بکنید … من حاضرم بوتیک رو ببندم !

ارمغان لبخند کوتاهی بهش زد :

– ممنونم !

خدا رو شکر کرد که کیمیا تعارفش رو جدی نگرفت و باهاش موند . اون تا حالا آرام رو ندیده بود و نمی شناختش . ممکن بود از مقابلش رد بشه و نفهمه ! ولی کیمیا … این دوست انگار وفا دار … می تونست کمکش کنه .

– چند وقته با آرام دوستی ؟

– خیلی وقته ! از اول دبیرستان دوستیم با هم ! بعدش اون رفت دانشگاه … منم که حس درس خوندن نداشتم ، اومدم پی کاسبیم .

– چه رشته ای خونده توی دانشگاه ؟

– مترجمی زبان انگلیسی !

ارمغان اوهومی گفت و سرش رو به تأیید تکون داد .

 

– اون وقت الان با تو قهره ؟

نگاه کیمیا غمگین شد .

– آره !

– چرا ؟ مگه تو چه کاره بودی این وسط ؟

– من بهش گفتم بیاد به اون مهمونی ! می دونید ؟ … تقصیری هم نداشتم ! خودم هم نمی دونستم مهمونی اونجوریه ! یکی از فامیلامون ، گلی ، گفت مهمونی مختلطه و مدیر تالار دنبال چند تا خدمه ی موقت می گرده که دهنشون چفت و بست داشته باشه ! گفتیم یک شبه دیگه … طوری نمیشه ! آرام هم پول لازم بود !

 

نفس عمیقی کشید و سرش رو چرخوند طرف شیشه ی بسته .

– حالا می شه منم یه سوال ازتون بپرسم ؟

– بله ، حتماً !

– برای چی اینقدر اصرار دارید که آرامو ببینید ؟ منظورم اینه که … فکر کردین که می خواید بهش چی بگید ؟!

ارمغان قبل از اینکه چیزی بگه ، خوب فکر کرد . واقعاً قرار بود چی بهش بگه ؟ ابراز تأسف کنه یا بهش پیشنهاد دیه بده یا چی ؟ حس می کرد هر حرفی توی اون موقعیت … یه جورایی توهین آمیزه . توی اولین دیدار به دختره بگه بیا دیه بگیر و شرت رو کم کن ؟! … اصلاً مگه آرام دنبال حق و حقوقش اومده بود ؟ اصلا یادش بود اونی که بهش تجاوز کرده کیه ؟!

– نمی دونم ! بستگی داره که اون بخواد چی بشنوه !

کیمیا لبخند غمگینی زد :

– فکر نکنم اون بخواد هیچی بشنوه ! شاید بهتون توهین کرد … شاید هم به اون آقایی که … راستی ! اسمش چیه ؟!

ارمغان گوشه ی لبش رو جوید … سوال آخر کیمیا رو علناً نادیده گرفت … و گفت :

– مهم نیست ! من خودم رو برای هر برخوردی آماده کردم !

و باز هم به ساعت موبایلش نگاه کرد … .

***

فضای آزمایشگاه خلوت و ساکت بود .

آرام در شیشه ای رو باز کرد و وارد شد . هیچ کسی توی سالن نبود ، به جز نظافتچی که مشغول تِی کشیدن سرامیک های سفید بود . آرام بزاق دهنش رو قورت داد و مستقیم رفت به طرف پیشخونِ چوبی . یک زن شیک و پیک با آرایش غلیظ و قشنگ و روپوش سفیدِ تنگ پشت سیستم نشسته بود . آرام سعی کرد لرزش بدنش رو متوقف کنه .

– سلام !

– سلام عزیزم ! بفرمایید !

آرام برگه ی نسخه ی خانم دکتر رو به زن داد و بعدش دو دستی بندِ کیفش رو گرفت . زن نگاهی به صورتِ رنگ پریده ی آرام انداخت :

– آزمایش برای شماست ؟

– بله !

– چند سالتونه ؟

آرام بازم آب دهانش رو قورت داد :

– بیست و دو !

زن سری تکون داد و چیزی توی سیستم ثبت کرد … بعد گفت :

– هشتاد و هفت هزار و پونصد تومن می شه !

آرام خدا رو شکر کرد که هیچوقت آدم ولخرجی نبود و همیشه ته کارتش پول داشت . فوری سر تکون داد و عابر کارتش رو از توی کیفش در آورد و به طرف زن گرفت .

زن یک لحظه با تعجب به لرزش دست آرام نگاه کرد :

– حالت خوبه عزیزم ؟ سردته ؟

آرام تند و تند سرش رو تکون داد :

– خوبم ! خوبم ! چقدر طول می کشه جواب حاضر شه ؟

– یک ساعتی تقریباً زمان می بره ! رمزت چیه ؟

آرام رمزش رو گفت … و زن بعد از یک دقیقه کارتش رو با رسید کوچیک تحویلش داد .

– برو توی اتاق نمونه گیری ، آستین لباست رو بالا بزن تا بیان !

 

آرام زیر لب تشکری کرد و بعد رفت به طرف اتاق کوچیکی که زن اشاره کرده بود . یک صندلی قهوه ای و بلند که کنار پنجره بود … آرام کیفش رو به جالباسی توی اتاق آویزون کرد و بعد یک آستین پالتوش رو در آورد و روی صندلی نشست . حالش خوب نبود … دلش مثل سیر و سرکه می جوشید .

پلکاشو روی هم فشرد و یادش اومد … همین نیم ساعت پیش که تابلوی دکتر زنان رو دیده بود و وارد شده بود . توی اتاق انتظار صندلی خالی پیدا نمی شد … منشی سرش شلوغ بود . رفت و پشت میز منشی ایستاد … گفت :

– وقت ویزیت میخوام !

منشی حتی بهش نگاه نکرد :

– امروز دیگه خانم دکتر تایم خالی ندارن ! می تونید برای پس فردا نوبت بگیرید !

– ولی من همین امروز باید معاینه بشم ! کارم ضروریه !

منشی کلافه و از خود راضی جواب داد :

– عزیزم همه کارشون ضروریه ! شما تافته ی جدا بافته نیستید که ! بفرمایید وقت منو نگیرید !

و بعد آرام به گریه افتاده بود … باورش نمی شد ، ولی واقعاً جلوی چشم اونهمه آدم به گریه افتاده بود …

– خانم می گم کارم ضروریه ! می فهمید ؟ کار ضروری می فهمید یعنی چی ؟

منشی از گریه ی شدید و درمونده اش شوک شده بود … و ظاهراً خانم دکتر هم صداشو شنیده بود که در اتاقش رو باز کرد و بیرون اومد .

– چه خبره اینجا ؟!

و بعد به منشی گفته بود آرام رو خارج از نوبت بفرسته اتاقش …. .

…. ایندفعه یک زن دیگه اومد توی اتاق نمونه گیری . این یکی پیر بود ، ولی مثل قبلی آرایش داشت و یک روپوشِ تنگ و چکمه های ساق بلندِ قهوه ای .

آرام روی صندلی جابجا شد و سلام کرد . زن با خوشرویی جوابش رو داد .

– خب دراز بکش عزیزم ! نگران نباش … من دستم سبکه ! اصلاً درد نمی کشی !

و خندید … ولی آرام نخندید . روی صندلی کاملاً دراز کشید و دستش رو همون جایی گذاشت که زن گفته بود و در انتظار سوزن آزمایش ، گوشه ی لبش رو جوید .

زن کش رو به بالای دستش بست .

– گفتی بیست و دو سالته ؟

آرام با صدای ضعیفی جواب داد :

– بله !

 

زن الکل مالید روی رگش و زیر چشمی نگاه عجیبی بهش انداخت :

– چی شده که خانم دکتر آزمایش فوری برات خواسته ؟ متأهلی ؟

آرام موند چی جواب بده … حس بدبختی می کرد . یک لنگه ی ابروی زن بالا پرید :

– نیستی ؟

– چرا ، هستم !

باز لبش رو گاز گرفت و بعد سعی کرد به دروغش شاخ و برگی بده :

– با هم مشکل داریم … میخوام جدا شم !

– مگه تو چند ساله ازدواج کردی که حالا دنبال طلاقی ؟ حیفت نیست آخه ؟! الان وقت نامزد بازی و لاس زدنته

 

آرام هیچی نگفت . زن سرنگ رو توی رگ آرام فرو کرد و خونش رو کشید . آرام از درد چشماشو بست … چند لحظه ی بعد خنکای الکل رو روی رگش احساس کرد .

– تموم شد ! دلت میخواد همینجا دراز بکش تا جوابش آماده بشه !

آرام سرش رو تکون داد و زیر لب تشکری کرد . بودن روی اون صندلی بهش حس خوبی میداد . هوای داخل اتاق گرم بود و از پنجره که به بیرون نگاه می کرد ، می تونست آسمون خاکستری آذر رو با درخت ها و آدم ها و ماشین ها ببینه . باز هم پالتوش رو پوشید و دکمه هاشو بست … بعد با دست هایی گره کرده روی سینه اش … خیره شد به بیرون .

فراز حاتمی !

خدایا … باورش نمی شد کسی که این بلا رو سرش آورده بود ، یک بازیگرِ محبوب بود ! کسی که یک فیلم در حال اکران داشت و عکسش روی تابلوهای همه ی سینماهای شهر دیده می شد .

اتفاقاً سه هفته ی قبل بود که با کیمیا رفتن سینما و فیلمش رو دیدن . خودش بیشتر دوست داشت یک فیلم کمدی ببینه ، ولی کیمیا به زور متقاعدش کرد تا همون فیلمی رو ببینن که فراز حاتمی توی نقش مکمل داشت ! می گفت روش کراش داره !

چقدر آرام بهش خندیده بود ! آخه فراز حاتمی خیلی هم خوش قیافه نبود … قدش تقریباً بلند بود و هیکل مناسبی داشت و چهره اش کاملاً معمولی بود . با اون موهای مشکی و ابروهای پر … ولی خب ، دروغ چرا ؟ با همه ی این عادی بودنش جذاب بود !

شاید یک قسمت بزرگ از این جذابیتش برمیگشت به بازی های خوبش … واسه همین فیلمِ در حال اکرانش سیمرغ برده بود و کلی جایزه ی دیگه . روی بورس بود … فیلماش خوب فروش می رفت !

آره … آره ، ولی اون همون آشغالی بود که آرامو بدبخت کرد !

انزجار وجود آرامو لرزوند … حس خفگی بهش دست داد . اون روزی که اون اتفاق افتاد ، اینقدر ترسیده و توی شوک بود که نتونست بفهمه این آدم رو می شناسه … بعدها وقتی بهش فکر می کرد ، چیزی مثل یک روحِ شناور توی ذهنش به یادش می آورد … ولی باورش نشد … باورش نشد تا این اسم رو همین دو ساعت قبل از زبون ارمغان صابری شنید .

فراز حاتمی !

ای کاش می رفت به جهنم ! ای کاش رسوا می شد ! کسی که بدبختش کرده بود و اونو رسونده بود به اونجا … توی یک آزمایشگاه … در حالیکه از شدت دلشوره تا جنون فاصله ای نداشت .

باز هم یادش اومد از دقایقی قبل … وقتی وارد اتاق خانم دکتر شد و از شدت استرس و گریه و بیچارگی و حالت تهوع روی پاهاش بند نبود . خانم دکتر پرسید :

– حالت خوبه ؟ بگم خانم منشی برات یک لیوان آب بیاره ؟

آرام سرش رو به چپ و راست پیچوند و خانم دکتر دستاشو روی میز درهم قفل کرد :

– خب عزیزم … مشکل چیه ؟

آرام احساس شرم داشت ، ولی بیچاره تر از اونی بود که بخواد دروغ بگه :

– به من تجاوز شده !

خانم دکتر جا خورد … سرش رو عقب کشید … بعد پرسید :

– چند وقت پیش ؟

آرام فکر کرد … چند وقت گذشته بود ؟ برای خودش به اندازه ی یک سال … ولی …

– ده روز !

– خدایا ! ده روز گذشته … اونوقت حالا تو میای دکتر ؟!

خانم دکتر عصبی و بر افروخته از جا بلند شد … آرام آب دهانش رو قورت داد و به شکمِ تختش چنگ زد .

– برو روی تختِ معاینه دراز بکش … باید ببینم چه بلایی سرت آورده !

– نه !

آرام از روی صندلی بلند شد … همه ی تنش می لرزید . مهم نبود که حالا دیگه جسمش بکارت نداشت … روحش هنوز روح همون دخترکِ دست نخورده و پاکیزه بود . خجالت می کشید کسی به بدنش دست بزنه … عادت نداشت ! خانم دکتر اضطرابش رو فهمید … جلو رفت و دستش رو روی شونه ی اون گذاشت و با مهربانی خالصی از پشت شیشه های عینکش نگاهش کرد :

– مشکلی نیست عزیز دلم … لازم نیست بترسی یا خجالت بکشی ! من فقط میخوام کمکت کنم که اگه آسیبی دیده باشی ، خوب شی !

 

آرام همه ی شجاعتش رو توی زانوهاش جمع کرد و به طرف تخت معاینه که انتهای اتاق ، پشت یک پارتیشن چوبی بود ، رفت . با دست هایی که می لرزید شلوارش و لباس زیرش رو در آورد و دراز کشید … تا قبل از اون هرگز مجبور نشده بود به دکتر زنان مراجعه کنه … این کارها براش یک مرگِ تدریجی بود . خانم دکتر اومد و آرام چشماش رو بست . خانم دکتر معاینه اش کرد و آرام از شرم لرزید .

 

– آثار تجاوز هنوز کم و بیش روی بدنت هست … ولی مطمئناً دی ان ای اون حیوون از رحمت پاک شده ! گفتی ده روز پیش ؟!

آرام با چشمای بسته جواب داد :

– بله !

– درد یا سوزشی نداری ؟

– الان دیگه نه … ولی یکی دو روز اول …

– تعجبی نداره ! بکارتت از نوع مشبک بوده که با خشونت ازاله شده . باید پماد مصرف کنی تا کاملاً خوب بشی ! می تونی بلند شی !

….

– آرام ربانی ؟

آرام یهو سرش رو از پنجره چرخوند و به مسئول آزمایشگاه نگاه کرد .

– بله ؟

– جواب آزمایشت اومد !

آرام از جا پرید و برگه ی آزمایش رو از دست زن چنگ زد :

– جوابش چیه ؟ مثبت یا منفی ؟

– به خانم دکتر نشون بده !

و رفت !

آرام روی پاهاش بند نبود . می تونست برگه رو باز کنه و جواب رو بخونه ، ولی دلش رو نداشت . اگر جواب مثبت بود … باید حداقل کسی بهش می گفت تا دلداریش می داد . مطمئناً خانم دکتر می دونست در این صورت باید چه خاکی توی سرش کنه !

فوری کیفش رو برداشت و از آزمایشگاه تقریباً بیرون دوید . مطب خانم دکتر طبقه ی پایین بود … و سالن انتظار همچنان شلوغ . منشی دیگه اونو می شناخت و لابد قصه ی رنجش رو هم از خانم دکتر شنیده بود :

– پشت در منتظر بمون … مریض که اومد بیرون ، تو برو !

آرام تشکری سر سری کرد و پشت در ایستاد . به اندازه ی ده سال طول کشید … آرام بی قرار بود و مضطرب . کاش زودتر تموم می شد این بازی لجن … کاش زودتر می فهمید چقدر بدبخت شده !

در باز شد و زنی بیرون اومد … آرام بی معطلی وارد اتاق شد . خانم دکتر وسط اتاقش ایستاده بود .

– خب ؟!

آرام برگه ی آزمایش رو به طرفش گرفت . خانم دکتر چند لحظه در سکوت مطالعه کرد … بعد سرش رو تکون داد :

– خب … خدا رو شکر ، باردار نیستی

 

– اوه !

این تنها چیزی بود که آرام تونست بگه … بعد عقب رفت و روی صندلی نشست . حس سبکبالی می کرد … دلش میخواست بخنده . چطور ممکن بود وسط اینهمه بدبختی این حس رو داشته باشه ؟

– از اول هم بهت گفتم … امکانش خیلی پایین هست . توی ده روز علایم بارداری مشخص نمی شه …

– پس … پس اینهمه حالت تهوع …

– طبیعیه عزیزم ! تو به خودت تلقین کرده بودی که بارداری … بدن مناسب ذهن واکنش نشون میده ! این عقب افتادنِ تاریخ پریودت هم طبیعیه … بهرحال تو یک رابطه ی جنسی بدون جلوگیری داشتی !

آرام نفس عمیقی کشید . خانم دکتر برگشت پشت میزش :

– ولی ای کاش اینقدر دیر نمی یومدی پیشم ! اگه همون وقتی که این اتفاق افتاد …

– حالم بد بود ! گیج بودم ! نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم !

– دقیقاً ! می دونم وقتی شخصی مورد تجاوز قرار میگیره … اولین کاری که می کنه اینه که حمام میکنه و مسواک می زنه و یه جورایی … سعی میکنه خودشو از آلودگی پاک کنه ! ولی اینا مدارک جرم هستن که پاک می شن ! بهرحال … متأسفانه قانون هم در این مورد خیلی قاطع نیست ! مخصوصاً اگر طرف مقابلت آدم گردن کلفتی باشه ! … ولی تو حداقل به خانواده ات بگو … خجالت نکش ! تو که گناهی مرتکب نشدی !

آرام به تلخی خندید … به خانواده اش می گفت ؟ پدرش … به جای اینکه شریک غمش باشه ، اونو می کشت ! حاضر بود قسم بخوره که این کارو می کرد ! خانم دکتر یک برگه ی نسخه برداشت و شروع کرد به نوشتن :

– من برات قرص و یک پماد می نویسم … تا آسیبی که به بدنت وارد شده خوب بشه ! یادت باشه اگه به هر دلیلی خواستی شکایت کنی و قانونی پیش بری … من حاضرم برات نامه ی پزشکی بنویسم . و یک چیز دیگه … حتماً و حتماً به روانشناس مراجعه کن ! بار این ناراحتی رو تنهایی به دوش نکش !

و بعد برگه رو با یک حرکت جدا کرد و به سمتِ آرام گرفت … .

***

ساعت یک ظهر گذشته بود .

ارمغان و کیمیا هنوز منتظر برگشتن آرام ، توی ماشین نشسته بودن . ارمغان برای اینکه کمی اون انتظار رو قابل تحمل تر کنه ، دست دراز کرد و پیچ ضبط ماشینش رو پیچوند . صدای پاییز ویوالدی توی فضا پیچید .

کیمیا خمیازه ای کشید و نگاه به ساعت مچیش کرد . ارمغان فهمید که این موسیقی های بی کلامِ کلاسیک باب طبع اون نیست . فکر کرد برای اینکه حواسش رو از زمان پرت کنه ، بهتره باز هم یک مکالمه شروع کنه .

 

– این موسیقی رو دوست نداری ؟

کیمیا نگاهش کرد و سعی کرد لبخند بزنه .

– نمی دونم … گوش نکردم تا حالا ! به نظر جالب میاد !

ارمغان سرش رو تکون داد و گفت :

– خیلی طولانی شد انتظارمون ! منو حسابی خجالت زده کردی !

– نه ! عب نداره ! من این کارا رو برای آرام می کنم !

– آرام رو خیلی دوست داری ؟

 

– معلومه که دوستش دارم ! صمیمی ترین آدمِ زندگیمه … مثل خواهر بودیم برای همدیگه . سه سال دبیرستان و یک سال پیش دانشگاهی با هم پشت یک نیمکت می نشستیم .

– چه جور دختری بود ؟ از اون بچه های درسخون و آروم ؟!

کیمیا خندید :

– وای نه … معلومه که نه ! درسخون بود ، ولی آروم نبود اصلاً ! یک بار کلاس اول دبیرستان نزدیک بود اخراج بشیم !

– چرا ؟

– توی آزمایشگاه بودیم … بعد با یکی از دوستامون شوخی داشتیم . آرام یه حرکت چندش آوری انجام داد … هنوز یادم میوفته حالت تهوع میگیرم ! مارو از توی شیشه ی الکل در آورد و یهو پرت کرد طرف دوستمون !

صورتش رو کج و کوله کرد و ادای عق زدن در آورد . ارمغان با صدای بلند خندید … کیمیا ادامه داد :

– از شانس گندمون … همون موقع معلم ریاضیمون هم رد می شد از توی راهرو … مارو که دید فکر کرد زنده است ! چنان جیغی زد که گوش همه کر شد ! … کارش رسید به بیمارستان !

یک دفعه صورتش غمگین شد … آهی کشید و سرش رو تکون داد .

– می دونید ؟ … بعد از اون قضیه بابای آرام خیلی اذیتش کرد . مدرسه هر دومون رو یک هفته اخراج کرد . ولی بابای آرام … گیر داده بود که این دختر دیگه نمیخواد مدرسه بره ! نزدیک یک ماه حبسش کرد توی خونه . کار به جایی رسید که همون معلم ریاضیمون رفت خونه شون و با کلی حرف و واسطه … احمد آقا رو راضی کرد آرام رو ول کنه . بعد از اون آرام یه جورایی آروم تر شد … سرکوب شد !

ارمغان سرش رو آروم تکون داد . قبلاً هم شنیده بود که بابای آرام آدم بد اخلاقیه … حتی این ماجرای خودکشی هم نمی تونست بی ربط به اون باشه . بی اختیار دلش برای آرام سوخت .

– آرام تک فرزنده ؟

– نه . یک داداش کوچیک داره که میره کلاس چهارم .

– باباش چیکاره است ؟

– مغازه سوپر مارکت داره همین دور و ورا . مادرش هم خیاط خونگیه .

ارمغان اوهومی گفت و باز هم خواست چیزی بپرسه … که یهو ارمغان از جا پرید :

– اِه … اوناهاش آرام !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x