آرام سر جا بی حرکت باقی موند ، نه چون دوست نداشت از گفته ی فراز تمرد کنه … بیشتر به این خاطر که حس می کرد از ترس فلج شده … مردمک چشمهاش فراخ شده بود و نفسش زیر قفسه ی سینه اش عین یک کبوتر زخمی پر پر می زد .
– می دونی من دوستت دارم ؟ … می دونی و برای همین اینقدر ناز می کنی که جمع کردنت واقعاً سخت می شه …
صداش شبیه یک زمزمه بود و سرش اونقدر پایین … که نفس های گرمش به صورتِ آرام می سایید .
آرام با زجر چشم هاشو بست … و فراز ادامه داد :
– ولی من نمی خوام برات سختش کنم … نمی خوام ، چون عاشقتم … می میرم برات ! آرام … من می تونم مجبورت کنم روزی صد بار داد بکشی و بگی دوستم داری … یا باهام توی یک تخت بخوابی ! ولی این کارا رو نمی کنم ! تو هم دیگه از جدایی نگو … نگو عزیزم ، واگرنه دفعه ی بعد مجبورت می کنم همه ی کلماتت رو قورت بدی ! … فکر نکنم از طعمشون خوشت بیاد !
بغض به گلویِ آرام نیشتر زد … پلک های بسته اش داغ شدن . حس حقارت می کرد ، چون ضعیف بود … و مغلوب بود ! چون حس می کرد نای جنگیدن نداره ! چون فراز حاتمی لعنت شده کسی نبود که بشه روی حرفش حرف زد و خلاف جهتِ رودخونه اش شنا کرد .
– خب … پس تو آدم با شرافتی هستی ! … اونقدر زیاد که قرار نیست به دختری که یک بار قبلاً بهش تجاوز کردی … دوباره تجاوز کنی ! … خیلی خوبه !
صداش زیر هجومِ بغضِ بی رحمانه ای می لرزید … بعد لبخند زد … لبخندش مزه ی زهر می داد .
فراز خیلی ناگهانی رهاش کرد … آرام دو قدم به عقب تلو تلو خورد و بعد دستش رو به پشتی صندلی گرفت تا کنترلش رو حفظ کنه .
– برو توی اتاق ! … برو ، راحت باش !
آرام معطل نکرد ، دوید و باز برگشت توی اتاق … همون اتاقی که انگار تنها نقطه ی امن اون خونه بود .
فراز تند نفس کشید … احساس می کرد وسط یک آتیش نامرئی در حال سوختنه . اون حالت تسلیم وار آرام و چشم های بسته اش …
چقدر عوضی بود فراز … چقدر کثیف بود !
به سرعت چرخید سمت سینک . لیوانی برداشت و پر از آب کرد و یک نفس سر کشید … مدام توی دلش می گفت : درست می شه فراز … درستش می کنی ! یک روز حالش باهات خوب می شه … .
بعد لیوان رو با خشم کوبید به لبه ی سینک … باز کوبید … و باز هم … .
اینقدر زیاد که سوزشی عمیق کف دستش احساس کرد و بعد جریان گرم خون روی پوستش … و تازه متوجه شد لیوان رو شکسته .
***
غرق خواب بود که دستی روی شونه اش نشست و تکونش داد :
– فراز … بیدار شو دیگه ! هوی !
به سختی چشماش رو باز کرد … یحیی ، دوستش بود . دست کشید روی پلک های سوزانش و سعی کرد از جا بلند شه و روی کاناپه بشینه … هنوز گیج خواب بود .
– سر صبح اینجا چیکار می کنی ؟
– سر صبح کجا بود خدا امواتت رو بیامرزه ؟! … ساعت نزدیک یازدهه ! قرار گذاشتیم با هم بریم دفتر فریدون سمیری . یادت نی ؟!
ذهنِ فراز کم کم داشت هوشیار می شد … سرش رو بالا برد و نگاه تنبلی به یحیی انداخت :
– درو چطور باز کردی ؟
– این دختره برام باز کرد … بعدم گذاشت رفت !
فراز کاملاً جا خورده پرسید :
– آرام ؟!
یحیی نمک ریخت :
– خیلی هم آروم نبود ! … اتفاقاً عصبانی بود !
فراز نفس عمیقی کشید و باز کف دستش رو روی صورتش کشید . آرام رفته بود بیرون از خونه ؟ … چیز عجیبی نبود ، ولی وحشت تمامِ تنش رو گرفت … وحشت اینکه آرام از قلمروش خارج شده … از دسترسش خارج شده … و ممکنه کاملاً از دنیاش خارج بشه .
از جا بلند شد . سعی کرد به یاد بیاره موبایلش رو دیشب کجا گذاشته … یحیی گفت :
– ولی جدی چرا اینقدر عصبانی بود ؟ … رحم بهشون نمی کنی نا مسلمون ! … یا پولش رو ندادی …
هر هر به شوخی خودش خندید که ناگهان یقه ی تیشرتش توی مشتِ فراز مچاله شد … یکه خورده نگاه کرد به چشم های برزخی فراز …
– چته داداش ؟
– حرف دهنت رو بفهم ! … زنمه !
اینکه حتی برای چند دقیقه کسی آرام رو با نشمه ها مقایسه کرده بود ، باعث می شد قفسه ی سینه ی فراز از تعصب درد بگیره . یحیی حتی از قبل بیشتر جا خورده بود :
– جدی می گی فراز ؟! … مبارکه !
کمی از حالت تهاجمی فراز کاسته شد که یحیی دست انداخت دور گردنش و صورتش رو با خنده و شوخی بوسید :
– چطو ما رو خبر نکردی ؟ … روی هر چی بی معرفته کم کردی ها ! نا سلامتی رفیقیم با هم !
فراز یقه ی لباس اونو رها کرد و دو قدم به عقب برداشت :
– هر وقت مراسم بگیریم …
– پس هنوز نامزدین ! معلومه خیلی دوره ی شیرینی هم هست !
و اشاره کرد به دستِ باند پیچی شده ی فراز و باز هم خندید .
– به سلامتی از زنت کتک خوردی داش ؟ … خجالت نکش ! من خودم از اون سینه سوخته هاشم !
فراز برای خالی نبودن عریضه لبخند کجی زد و بعد چرخید به سمت آشپزخونه … یادش اومده بود که موبایلش رو آخرین بار آرام روی کانتر گذاشته بود . یحیی هنوز پشت سرش حرف می زد :
– هنوز که کجای کاری پسر ! … بذار یه کم دیگه بگذره … خشتکت رو می کشه روی سرت ! اصلاً زنی که بهت گیر نده و دعوا راه نندازه … دوستت نداره ! … تازه این ریزه میزه هاشونم که از همه بدترن !
فراز به سرعت شماره موبایل آرام رو گرفت و در لحظه یادش اومد آرام موبایلش رو همراهش نداره .
ناامید و بی حوصله تماس رو قطع کرد … بعد چرخید به سمت یحیی و گفت :
– برم یه دوش بگیرم … برسیم به قرارمون با سمیری !
***
ظهر بود و نور مستقیمِ خورشید کف زمین ، هوا رو گرم کرده بود . گرما از زیر یقه ی عرق کرده ی مانتوش تنوره می کشید . دست برد و بالِ شالش رو مثل بادبزن تکون داد … دلش لک زده بود برای خونه . اینکه بشینه پا کولر و شربتِ زعفرونی بخوره و با مامان ملی تا آخر دنیا حرف بزنه و درد دل کنه .
با فکر مامان ملی لبخندی روی صورتش درخشید . قدم هاش رو سریع تر کرد تا زودتر به مقصد برسه . خدا رو شکر هیچ کدوم از همسایه ها توی کوچه نبودن … حوصله ی احوالپرسی و شنیدنِ تبریکات کسی رو نداشت .
بلاخره به در خونه شون رسید و لحظه ای مکث کرد . صدای جریانِ گاز توی لوله های خاکستری یا صدای جیک جیک جوجه رنگی ها که معلوم نبود از توی کدوم خونه می یومد … اونو می کشوند به دنیای بچگی . اون وقتها تقریباً همین حوالی بود که از مدرسه بر می گشت و خسته از درس و پیاده روی طولانی … همیشه انتظارِ یک ناهار خوشمزه از مادرش داشت .
لبخند روی لبش پر رنگ تر شد … زنگ رو خیلی کوتاه فشرد .
– کیه ؟
– آرامم ! باز کن !
بدون هیچ حرف کم و زیادی ، گوشی آیفون گذاشته شد و در باز شد . آرام توی حیاط رفت و درو پشت سرش بست .
خونه ی پدری همیشه حس خوشایندی داشت … حتی اگر خاطره های خوب رو توی ذهن بیدار نمی کرد .
چند قدم طول حیاط رو عبور کرد که یکدفعه در سالن باز شد و ملی خانم اومد به استقبالش … با چشم های گریون .
– آرام جان … مامان ! الهی قربونت برم … الهی دور سرت بگردم !
هق زد … آرام بقیه ی حیاطِ کوچیک رو دوید و خودش رو به بغل مادرش رسوند . ملی خانم عین ابر بهار اشک می ریخت … انگار پیر شده بود ! توی همون دو سه روزه انگار موهاش سفیدتر از قبل شده بود .
– مامان ! … گریه نکن ، فدات بشم … ببین منو ! حالا که من اومدم پیشت … خوشحال باش !
ملی خانم وسط گریه اش خندید .
– خوشحالم مادر جون … به خدا خوشحالم ! اینا اشک شوقه ! … نمی دونم این دو روز بدون تو چطور دووم آوردم !
هر دو با هم برگشتن توی سالن . نه از احمد خبری بود و نه از امیر رضا . هر چند آرام دلش برای برادرش تنگ شده بود ، ولی خوشحال بود که می تونه با مادرش چند ساعتی رو خلوت کنه .
ملی خانم گفت :
– بشین مامان جان … برات چایی بیارم …
آرام دست مادرش رو سفت گرفت .
– نمی خوام مامان … هیچی نمی خوام ! فقط پیشم باش ! دلم برات یه ذره شده بود !
ملی خانم روی مبل کنار آرام نشست . آرام با عشق نگاه کرد بهش .
– خوبی ؟!
– چه خوبی مادر ؟ … مگه می تونم خوب باشم ؟ … خدا الهی به زمین گرم بزنه احمد رو که بدبخت و بی حیثیتمون کرد ! … دختر عین دسته گلم رو به اون ذلت بردن ! نه خواستگاری … نه عروسی … نه هیچی ! حتی آدرس خونه ات رو نمی دونم !
آرام لبخند تلخی زد … ملی خانم ادامه داد :
– دیروز هم خانم توسلی اومد … خیلی گریه می کرد ! می گفت پسرش عین مرده ی متحرک افتاده گوشه ی خونه … لام تا کام حرف نمی زنه ! حلقه اش رو آورده بود … گذاشتم کنار که بندازمش ضریح !
باز اشک هجوم برد به دریچه ی چشم هاش :
– بهش گفتم … خانم توسلی ، به همین قبله اگه دختر من راضی بود به این چیزا ! گفتم زورت کردن ! گفتم مشغول ذمه است اگه آه و ناله اش پشت زندگیت باشه
قلبِ آرام توی سینه اش بی قراری کرد … بی تاب شد … اشک حلقه بست توی چشم هاش . مجید شده بود عین یک مرده ی متحرک ؟ … مجید عزیزش … .
ای کاش می تونست بهش زنگ بزنه … هنوز هم شماره اش رو از حفظ بود … رقم به رقمش رو ! ای کاش می تونست موبایلش رو برداره و بهش زنگ بزنه … باهاش حرف بزنه . قربون صدقه اش بره : مجید جانم … عزیزِ قلبم ! مبادا غصه بخوری ! دلِ آرام هنوز پیشته !
نفهمید کی به گریه افتاد . دستِ ملی خانم نشست روی گونه اش ، اشکش رو پس زد .
– الهی برای قلب شکسته ات بمیرم !
– میشه … حلقه اش رو بدی به من ؟
هنوز جمله اش رو تموم نکرده بود … ملی خانم سرش رو به چپ و راست تکون داد :
– نه … نه عزیز دلم !
آرام دست مادرش رو با تمنا میون انگشتاش فشرد … زل زد بهش … التماس کرد :
– مامان … تو رو خدا ! من و مجید دیگه برای هم تموم شدیم ، ولی …
– نگو آرام … اصلاً نگو ! حتی اسمشو نگو !
آرام هق زد :
– مامان !
– تو دیگه شوهر داری … دختر قشنگم ! خوب یا بد … اون پسره شوهرته !
آرام با خشم و انزجار دست مادرش رو رها کرد … از جا بلند شد و گفت :
– شوهر ؟ … کدوم شوهر ؟! مگه زن و شوهری فقط به چند تا امضاست ؟! …
کف دستش رو کوبید به تخت سینه اش … با عجز ادامه داد :
– آره همه میگن من تازه عروسم … ولی دلم بیوه است ! می فهمی مامان ملی ؟! … بیوه ی مجیده !
باز نشست روی مبل ، سرش رو میون دست هاش گرفت و هق زد . دلش پر بود … خودش رو تنها می دید . حس می کرد مجید تنها درمون زخم های قلبشه … و خودش هم تنها درمون برای زخم های مجید … ولی از هم دور بودن !
دو تا مریض … دو تا دلشکسته … دو تا بریده از همه ی دنیا … .
ملی خانم گفت :
– من اگه چیزی می گم ، به خاطر خودت می گم … نه این پسره ! نه مجید … نه فراز … هیچکدوم ارزش نداره که تو به گناه آلوده بشی ! تو دختر منی … پاکی ! معصومی ! فدای تو بشم … روح تو اینقدر ارزشمنده که برای هیچی نباید کثیف بشه !
یک دقیقه ای سکوت شد . آرام هنوز دستاش حایل صورتش بود و گریه می کرد … که گرمای دست مادرش رو روی شونه اش حس کرد . سرش رو بالا برد و چشمای اشکیش رو دوخت به چشمای مهربون مادرش . ملی خانم دست آرام رو میون دستاش گرفت … و بعد آرام سرمایِ فلزی رو روی خطوط کف دستش حس کرد .
– من آدم با سوادی نیستم ، نمی تونم خیلی موعظه ات کنم … فقط همینو می دونم ، که هیچ آدمی توی این دنیا ارزش نداره به خاطرش آخرتت رو ببازی !
انگشتای آرام رو آهسته فشرد … بعد اونو رها کرد و به آشپزخونه رفت . آرام نگاه کرد به کف دستش … رینگِ ساده و طلایی مجید … رینگی که یک روز توی دستای مجید می درخشید … .
حلقه رو به لب هاش فشرد … این تنها یادگارِ باقی مونده از عشقِ پایان یافته اش … .
***
سلام 🥲🔗
یگ رومان جدید بوذار تا مه م بخانوم