رمان اردیبهشت پارت ۵۰

4.6
(21)

 

 

آرام سر جا بی حرکت باقی موند ، نه چون دوست نداشت از گفته ی فراز تمرد کنه … بیشتر به این خاطر که حس می کرد از ترس فلج شده … مردمک چشمهاش فراخ شده بود و نفسش زیر قفسه ی سینه اش عین یک کبوتر زخمی پر پر می زد .

 

– می دونی من دوستت دارم ؟ … می دونی و برای همین اینقدر ناز می کنی که جمع کردنت واقعاً سخت می شه …

 

صداش شبیه یک زمزمه بود و سرش اونقدر پایین … که نفس های گرمش به صورتِ آرام می سایید .

 

آرام با زجر چشم هاشو بست … و فراز ادامه داد :

 

– ولی من نمی خوام برات سختش کنم … نمی خوام ، چون عاشقتم … می میرم برات ! آرام … من می تونم مجبورت کنم روزی صد بار داد بکشی و بگی دوستم داری … یا باهام توی یک تخت بخوابی ! ولی این کارا رو نمی کنم ! تو هم دیگه از جدایی نگو … نگو عزیزم ، واگرنه دفعه ی بعد مجبورت می کنم همه ی کلماتت رو قورت بدی ! … فکر نکنم از طعمشون خوشت بیاد !

 

بغض به گلویِ آرام نیشتر زد … پلک های بسته اش داغ شدن . حس حقارت می کرد ، چون ضعیف بود … و مغلوب بود ! چون حس می کرد نای جنگیدن نداره ! چون فراز حاتمی لعنت شده کسی نبود که بشه روی حرفش حرف زد و خلاف جهتِ رودخونه اش شنا کرد .

 

– خب … پس تو آدم با شرافتی هستی ! … اونقدر زیاد که قرار نیست به دختری که یک بار قبلاً بهش تجاوز کردی … دوباره تجاوز کنی ! … خیلی خوبه !

 

 

 

صداش زیر هجومِ بغضِ بی رحمانه ای می لرزید … بعد لبخند زد … لبخندش مزه ی زهر می داد .

 

فراز خیلی ناگهانی رهاش کرد … آرام دو قدم به عقب تلو تلو خورد و بعد دستش رو به پشتی صندلی گرفت تا کنترلش رو حفظ کنه .

 

– برو توی اتاق ! … برو ، راحت باش !

 

آرام معطل نکرد ، دوید و باز برگشت توی اتاق … همون اتاقی که انگار تنها نقطه ی امن اون خونه بود .

 

فراز تند نفس کشید … احساس می کرد وسط یک آتیش نامرئی در حال سوختنه . اون حالت تسلیم وار آرام و چشم های بسته اش …

 

چقدر عوضی بود فراز … چقدر کثیف بود !

 

به سرعت چرخید سمت سینک . لیوانی برداشت و پر از آب کرد و یک نفس سر کشید … مدام توی دلش می گفت : درست می شه فراز … درستش می کنی ! یک روز حالش باهات خوب می شه … .

 

بعد لیوان رو با خشم کوبید به لبه ی سینک … باز کوبید … و باز هم … .

 

اینقدر زیاد که سوزشی عمیق کف دستش احساس کرد و بعد جریان گرم خون روی پوستش … و تازه متوجه شد لیوان رو شکسته .

***

 

غرق خواب بود که دستی روی شونه اش نشست و تکونش داد :

 

– فراز … بیدار شو دیگه ! هوی !

 

به سختی چشماش رو باز کرد … یحیی ، دوستش بود . دست کشید روی پلک های سوزانش و سعی کرد از جا بلند شه و روی کاناپه بشینه … هنوز گیج خواب بود .

 

– سر صبح اینجا چیکار می کنی ؟

 

– سر صبح کجا بود خدا امواتت رو بیامرزه ؟! … ساعت نزدیک یازدهه ! قرار گذاشتیم با هم بریم دفتر فریدون سمیری . یادت نی ؟!

 

ذهنِ فراز کم کم داشت هوشیار می شد … سرش رو بالا برد و نگاه تنبلی به یحیی انداخت :

 

– درو چطور باز کردی ؟

 

– این دختره برام باز کرد … بعدم گذاشت رفت !

 

فراز کاملاً جا خورده پرسید :

 

– آرام ؟!

 

یحیی نمک ریخت :

 

– خیلی هم آروم نبود ! … اتفاقاً عصبانی بود !

 

فراز نفس عمیقی کشید و باز کف دستش رو روی صورتش کشید . آرام رفته بود بیرون از خونه ؟ … چیز عجیبی نبود ، ولی وحشت تمامِ تنش رو گرفت … وحشت اینکه آرام از قلمروش خارج شده … از دسترسش خارج شده … و ممکنه کاملاً از دنیاش خارج بشه .

 

از جا بلند شد . سعی کرد به یاد بیاره موبایلش رو دیشب کجا گذاشته … یحیی گفت :

 

– ولی جدی چرا اینقدر عصبانی بود ؟ … رحم بهشون نمی کنی نا مسلمون ! … یا پولش رو ندادی …

 

هر هر به شوخی خودش خندید که ناگهان یقه ی تیشرتش توی مشتِ فراز مچاله شد … یکه خورده نگاه کرد به چشم های برزخی فراز …

 

– چته داداش ؟

 

– حرف دهنت رو بفهم ! … زنمه !

 

اینکه حتی برای چند دقیقه کسی آرام رو با نشمه ها مقایسه کرده بود ، باعث می شد قفسه ی سینه ی فراز از تعصب درد بگیره . یحیی حتی از قبل بیشتر جا خورده بود :

 

– جدی می گی فراز ؟! … مبارکه !

 

کمی از حالت تهاجمی فراز کاسته شد که یحیی دست انداخت دور گردنش و صورتش رو با خنده و شوخی بوسید :

 

– چطو ما رو خبر نکردی ؟ … روی هر چی بی معرفته کم کردی ها ! نا سلامتی رفیقیم با هم !

 

فراز یقه ی لباس اونو رها کرد و دو قدم به عقب برداشت :

 

– هر وقت مراسم بگیریم …

 

– پس هنوز نامزدین ! معلومه خیلی دوره ی شیرینی هم هست !

 

و اشاره کرد به دستِ باند پیچی شده ی فراز و باز هم خندید .

 

– به سلامتی از زنت کتک خوردی داش ؟ … خجالت نکش ! من خودم از اون سینه سوخته هاشم !

 

فراز برای خالی نبودن عریضه لبخند کجی زد و بعد چرخید به سمت آشپزخونه … یادش اومده بود که موبایلش رو آخرین بار آرام روی کانتر گذاشته بود . یحیی هنوز پشت سرش حرف می زد :

 

– هنوز که کجای کاری پسر ! … بذار یه کم دیگه بگذره … خشتکت رو می کشه روی سرت ! اصلاً زنی که بهت گیر نده و دعوا راه نندازه … دوستت نداره ! … تازه این ریزه میزه هاشونم که از همه بدترن !

 

فراز به سرعت شماره موبایل آرام رو گرفت و در لحظه یادش اومد آرام موبایلش رو همراهش نداره .

 

ناامید و بی حوصله تماس رو قطع کرد … بعد چرخید به سمت یحیی و گفت :

 

– برم یه دوش بگیرم … برسیم به قرارمون با سمیری !

***

ظهر بود و نور مستقیمِ خورشید کف زمین ، هوا رو گرم کرده بود . گرما از زیر یقه ی عرق کرده ی مانتوش تنوره می کشید . دست برد و بالِ شالش رو مثل بادبزن تکون داد … دلش لک زده بود برای خونه . اینکه بشینه پا کولر و شربتِ زعفرونی بخوره و با مامان ملی تا آخر دنیا حرف بزنه و درد دل کنه .

 

با فکر مامان ملی لبخندی روی صورتش درخشید . قدم هاش رو سریع تر کرد تا زودتر به مقصد برسه . خدا رو شکر هیچ کدوم از همسایه ها توی کوچه نبودن … حوصله ی احوالپرسی و شنیدنِ تبریکات کسی رو نداشت .

 

 

بلاخره به در خونه شون رسید و لحظه ای مکث کرد . صدای جریانِ گاز توی لوله های خاکستری یا صدای جیک جیک جوجه رنگی ها که معلوم نبود از توی کدوم خونه می یومد … اونو می کشوند به دنیای بچگی . اون وقتها تقریباً همین حوالی بود که از مدرسه بر می گشت و خسته از درس و پیاده روی طولانی … همیشه انتظارِ یک ناهار خوشمزه از مادرش داشت .

 

لبخند روی لبش پر رنگ تر شد … زنگ رو خیلی کوتاه فشرد .

 

– کیه ؟

 

– آرامم ! باز کن !

 

بدون هیچ حرف کم و زیادی ، گوشی آیفون گذاشته شد و در باز شد . آرام توی حیاط رفت و درو پشت سرش بست .

 

خونه ی پدری همیشه حس خوشایندی داشت … حتی اگر خاطره های خوب رو توی ذهن بیدار نمی کرد .

 

چند قدم طول حیاط رو عبور کرد که یکدفعه در سالن باز شد و ملی خانم اومد به استقبالش … با چشم های گریون .

 

– آرام جان … مامان ! الهی قربونت برم … الهی دور سرت بگردم !

 

هق زد … آرام بقیه ی حیاطِ کوچیک رو دوید و خودش رو به بغل مادرش رسوند . ملی خانم عین ابر بهار اشک می ریخت … انگار پیر شده بود ! توی همون دو سه روزه انگار موهاش سفیدتر از قبل شده بود .

 

– مامان ! … گریه نکن ، فدات بشم … ببین منو ! حالا که من اومدم پیشت … خوشحال باش !

 

ملی خانم وسط گریه اش خندید .

 

– خوشحالم مادر جون … به خدا خوشحالم ! اینا اشک شوقه ! … نمی دونم این دو روز بدون تو چطور دووم آوردم !

 

هر دو با هم برگشتن توی سالن . نه از احمد خبری بود و نه از امیر رضا . هر چند آرام دلش برای برادرش تنگ شده بود ، ولی خوشحال بود که می تونه با مادرش چند ساعتی رو خلوت کنه .

 

ملی خانم گفت :

 

– بشین مامان جان … برات چایی بیارم …

 

آرام دست مادرش رو سفت گرفت .

 

– نمی خوام مامان … هیچی نمی خوام ! فقط پیشم باش ! دلم برات یه ذره شده بود !

 

ملی خانم روی مبل کنار آرام نشست . آرام با عشق نگاه کرد بهش .

 

– خوبی ؟!

 

– چه خوبی مادر ؟ … مگه می تونم خوب باشم ؟ … خدا الهی به زمین گرم بزنه احمد رو که بدبخت و بی حیثیتمون کرد ! … دختر عین دسته گلم رو به اون ذلت بردن ! نه خواستگاری … نه عروسی … نه هیچی ! حتی آدرس خونه ات رو نمی دونم !

 

آرام لبخند تلخی زد … ملی خانم ادامه داد :

 

– دیروز هم خانم توسلی اومد … خیلی گریه می کرد ! می گفت پسرش عین مرده ی متحرک افتاده گوشه ی خونه … لام تا کام حرف نمی زنه ! حلقه اش رو آورده بود … گذاشتم کنار که بندازمش ضریح !

 

باز اشک هجوم برد به دریچه ی چشم هاش :

 

– بهش گفتم … خانم توسلی ، به همین قبله اگه دختر من راضی بود به این چیزا ! گفتم زورت کردن ! گفتم مشغول ذمه است اگه آه و ناله اش پشت زندگیت باشه

 

قلبِ آرام توی سینه اش بی قراری کرد … بی تاب شد … اشک حلقه بست توی چشم هاش . مجید شده بود عین یک مرده ی متحرک ؟ … مجید عزیزش … .

 

ای کاش می تونست بهش زنگ بزنه … هنوز هم شماره اش رو از حفظ بود … رقم به رقمش رو ! ای کاش می تونست موبایلش رو برداره و بهش زنگ بزنه … باهاش حرف بزنه . قربون صدقه اش بره : مجید جانم … عزیزِ قلبم ! مبادا غصه بخوری ! دلِ آرام هنوز پیشته !

 

نفهمید کی به گریه افتاد . دستِ ملی خانم نشست روی گونه اش ، اشکش رو پس زد .

 

– الهی برای قلب شکسته ات بمیرم !

 

– میشه … حلقه اش رو بدی به من ؟

 

هنوز جمله اش رو تموم نکرده بود … ملی خانم سرش رو به چپ و راست تکون داد :

 

– نه … نه عزیز دلم !

 

آرام دست مادرش رو با تمنا میون انگشتاش فشرد … زل زد بهش … التماس کرد :

 

– مامان … تو رو خدا ! من و مجید دیگه برای هم تموم شدیم ، ولی …

 

– نگو آرام … اصلاً نگو ! حتی اسمشو نگو !

 

آرام هق زد :

 

– مامان !

 

– تو دیگه شوهر داری … دختر قشنگم ! خوب یا بد … اون پسره شوهرته !

 

آرام با خشم و انزجار دست مادرش رو رها کرد … از جا بلند شد و گفت :

 

– شوهر ؟ … کدوم شوهر ؟! مگه زن و شوهری فقط به چند تا امضاست ؟! …

 

کف دستش رو کوبید به تخت سینه اش … با عجز ادامه داد :

 

– آره همه میگن من تازه عروسم … ولی دلم بیوه است ! می فهمی مامان ملی ؟! … بیوه ی مجیده !

 

باز نشست روی مبل ، سرش رو میون دست هاش گرفت و هق زد . دلش پر بود … خودش رو تنها می دید . حس می کرد مجید تنها درمون زخم های قلبشه … و خودش هم تنها درمون برای زخم های مجید … ولی از هم دور بودن !

 

دو تا مریض … دو تا دلشکسته … دو تا بریده از همه ی دنیا … .

 

ملی خانم گفت :

 

– من اگه چیزی می گم ، به خاطر خودت می گم … نه این پسره ! نه مجید … نه فراز … هیچکدوم ارزش نداره که تو به گناه آلوده بشی ! تو دختر منی … پاکی ! معصومی ! فدای تو بشم … روح تو اینقدر ارزشمنده که برای هیچی نباید کثیف بشه !

 

یک دقیقه ای سکوت شد . آرام هنوز دستاش حایل صورتش بود و گریه می کرد … که گرمای دست مادرش رو روی شونه اش حس کرد . سرش رو بالا برد و چشمای اشکیش رو دوخت به چشمای مهربون مادرش . ملی خانم دست آرام رو میون دستاش گرفت … و بعد آرام سرمایِ فلزی رو روی خطوط کف دستش حس کرد .

 

– من آدم با سوادی نیستم ، نمی تونم خیلی موعظه ات کنم … فقط همینو می دونم ، که هیچ آدمی توی این دنیا ارزش نداره به خاطرش آخرتت رو ببازی !

 

انگشتای آرام رو آهسته فشرد … بعد اونو رها کرد و به آشپزخونه رفت . آرام نگاه کرد به کف دستش … رینگِ ساده و طلایی مجید … رینگی که یک روز توی دستای مجید می درخشید … .

حلقه رو به لب هاش فشرد … این تنها یادگارِ باقی مونده از عشقِ پایان یافته اش … .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سولومون
2 سال قبل

سلام 🥲🔗
یگ رومان جدید بوذار تا مه م بخانوم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x