امیر رضا از خوشحالی روی پاهاش بند نبود … .
وقتی آرام رو توی خونه دید چنان جیغی زد که گوش های آرام شروع کردن به سوت کشیدن … بعد خندید . امیر رضا گفت :
– آرام ! آرام ! … وای … آجی برگشتی خونه ؟!
بعد دستاشو دور گردن آرام حلقه کرد و شروع کرد به بوسیدنش . آرام میون خنده اش غر زد :
– ول کن بابا … تف تفیم کردی !
کف دستش رو روی صورتش کشید … و امیر رضا باز اونو بوسید . ملی خانم گفت :
– انگاری رفته بود سفر شام ! ول کن بچه رو … برو دست و روتو بشور ناهار بخوریم !
امیر رضا دستاشو از دور گردنِ آرام باز کرد و دو قدم به عقب رفت . پرسید :
– تا کِی هستی آجی ؟
آرام با تردید لبخندش رو حفظ کرد :
– نـ … نمی دونم !
– امشب خونه مون هستی ؟!
آرام نمی دونست چی جواب بده . در واقع بی خبر اومده بود و نمی دونست واکنش فراز چیه . ملی خانم مداخله کرد :
– امیر رضا … من چند بار باید به تو یه حرفو تکرار کنم ؟ … برو دست و روتو بشور ! ناهار کوفته داریم !
– آخ جون کوفته !
به همین راحتی حواسِ امیر رضا پرت شد و دوید سمت دستشویی . صدای زنگ تلفن که بلند شد … آرام رفت تا جواب بده ، ولی با دیدنِ شماره ی موبایل پدرش … .
– مامان … بیا جواب تلفن رو بده !
– خب خودت جواب بده عزیزم !
آرام با انزجار از تلفن دور شد … حتی از شنیدنِ صدای پدرش متنفر بود . رفت توی آشپزخونه و گفت :
– باباست ! برو جوابشو بده … من غذا رو می کشم !
ملی خانم سنگین نگاهش کرد که آرام ملاقه رو ازش گرفت و با تنه ی نرمی خودش رو جلوی اجاق جا زد . ملی خانم رفت توی سالن … آرام نفس عمیقش رو فوت کرد بیرون و بعد مشغول کشیدنِ آب کوفته توی کاسه های کوچیک چینی شد .
یک دقیقه ی بعد ملی خانم برگشت توی آشپزخونه .
– بابات گفت یه زنگی به شوهرت بزنی !
آرام کمی جا خورده نگاهش کرد :
– چی ؟!
– چی ، چی ؟! حتماً کارت داره دیگه مامان ! برو بهش زنگ بزن الان !
آرام از جا تکون نخورد … ملی خانم اصرار کرد :
– برو دیگه !
– آخه …
آرام سکوت کرد … یه جورایی خجالت می کشید بگه شماره ی فراز رو نداره .
ملی خانم عمیق نگاهش کرد :
– چی شده آرام ؟!
– شماره اش رو ندارم !
انگار ملی خانم خیلی هم تعجب نکرد ، ولی متأسف شد … نچی گفت ، بعد بازوی آرام رو گرفت :
– بیا یه لحظه بشین آرام !
آرام رو کشوند سمت میز آشپزخونه و اونو روی یک صندلی نشوند … ولی خودش همون جا سر پا موند . یک دستش رو گرفت به کمرش ، یک دست دیگه اش به لبه ی میز … خیره شد توی چشمای آرام .
– اوضاعتون با هم چطوره ؟ … می بینیش ؟ اخلاقش خوبه ؟
آرام رنگ باخت … یاد دیشب افتاد و همه ی اون چیزی که بین خودش و فراز گذشت … تند پلک زد :
– معلومه می بینمش ! … خوب … خوبه تقریباً … امم …
توی ذهنش به دنبال کلمات گشت تا سرهم کنه و دروغ قابل قبولی تحویل مادرش بده … ولی مادرش همیشه می فهمید … مادرها همیشه همه چی رو می فهمیدن .
– باهاش ناسارگاری می کنی ! ها ؟
آرام فقط آب دهانش رو قورت داد … ملی خانم باز پرسید :
– با هم خلوتی هم داشتین ؟
خون به گونه های آرام هجوم آورد … از شرم ، از ترس ، از نفرت … ملی خانم خودش پاسخ داد :
– اینم حتماً نه ! … ولی تا کِی ؟
– مامان … میشه ناهار بخوریم ؟!
– آرام … تو حق داری اگه هر کاری بکنی ! … اون پسره هم چشمش کور ، دندش نرم … باید صبوری کنه ! … ولی حواست باشه … یه شرم و حیایی بین شما هنوز مونده … جری نکنی شوهرت رو که پا روی همه چی بذاره !
آرام چیزی نگفت … ولی فکر کرد که هیچی بین خودش و فراز باقی نمونده . فراز یک سال و چند ماه قبل پا روی همه چی گذاشته بود … حالا هر کاری هم که می کرد ، فقط تکرار گذشته بود . فقط و فقط همین !
صدای بشاش و پر انرژی امیررضا که بلند شد … ملی خانم از آرام فاصله گرفت . گفت :
– حالا بشینید ناهار بخورید !
و بعد رفت سمت یخچال تا سبزی خوردن پای میز بیاره … .
***
ساعت یازده شب … آرام وارد کوچه شد و در حیاط رو پشت سرش آهسته بست . سکوتِ شب روی گوش هاش سنگینی می کرد . سر بلند کرد و نگاه کرد به انتهای کوچه … و در تاریکی خطوط بدنِ مردی رو تشخیص داد .
فراز !
نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون .
امشب شاید کمی … فقط کمی شبیه زن و شوهرها شده بودن . اون موبایلش رو وصل کرده بود به شارژ … و فراز بهش زنگ زده بود … . اصلاً ناراحت نبود از یهویی رفتن آرام … یه ذره هم خشم نداشت . فقط ازش خواهش کرد شب بیاد دنبالش … و آرام قبول کرد .
شاید ملی خانم راست می گفت که آرام نباید فرازو جری کنه … شاید این هنوز تنها راه بقا بود !
آب دهانش رو قورت داد ، بند کیفش رو روی شونه اش جابجا کرد و با قدم هایی آروم و با وقار به راه افتاد . فراز خیره بود بهش … هر قدمش رو با نگاهِ مشتاق و منتظرش تعقیب می کرد … چشم های خاکستریش توی تاریکی برق می زد .
آرام تاب نداشت توی چشماش خیره بشه … حداقل نه توی تاریکی . تاریکی اونو بیشتر شبیهِ فرازِ متجاوز می کرد .
– سلام !
خیلی کوتاه گفت … حتی خیلی سرد … فراز ولی به گرمی پاسخش رو داد :
– به روی ماهت !
و لبخندی زد که آرام ندید .
هر دو سوار ماشین شدن . بعد فراز ماشین رو به حرکت در آورد .
سکوت تنها صدایی بود که بینشون شنیده می شد . آرام کاملاً چرخیده بود به سمت پنجره و نگاه می کرد به خیابون … می خواست فرازو نادیده بگیره . با همه ی قدرت تلاش می کرد فراز رو نادیده بگیره .
ولی فراز تمامِ فکرش با آرام بود . رانندگی می کرد و گهگاهی از گوشه ی چشم نگاهی به آرام می انداخت . می خواست سر حرف رو باهاش باز کنه … ازش چیزی بپرسه . مثلاً حال پدر و مادرش رو بپرسه ! … بعد در مورد خودش بگه … در مورد اینکه روزش رو چطور گذرونده … در مورد قرارِ مهمی که داشته . دوست داشت فیلمنامه ای که بهش پیشنهاد شده رو براش تعریف کنه … در مورد نقشی که بهش پیشنهاد شده بود … دوست داشت ازش نظر بپرسه . دوست داشت بهش بگه که مجبوره چند روزی برای فیلمبرداری بره جنوب … و آرام غر بزنه که نمی تونه تنها موندن توی تهران رو تحمل کنه !
ولی حیف … همه چی چقدر بینشون بد قواره بود ! همه ی این حرف های معمولی … چقدر برای اونا عجیب بود !
بلاخره به مقصد رسیدن . سکوت همچنان بینشون پا بر جا بود . وقتی شونه به شونه ی هم از پارکینگ خارج شدن … یا وقتی سوار آسانسور شدن … یا وقتی پا گذاشتن توی آپارتمانِ ساکت و نیمه تاریکشون .
اون وقت فراز خواست حرفی بزنه :
– آرام جان ، می شه چند دقیقه …
– خسته ام ، می رم بخوابم !
کلمات در دهان فراز یخ بست … دستش که به سمت آرام دراز شده بود ، در هوا معلق باقی موند … .
نگاه کرد به آرام اونقدر سرد و بی تفاوت از کنارش گذشت … و از پله ها بالا رفت … و وارد اتاق شد . فراز گوش کرد به صدای باز و بسته شدنِ در اتاق … .
نشست روی مبل … زیر نورِ سفید آباژور … سیگاری روشن کرد و دودش رو توی دهانش چرخوند … .
***
فصل سیزدهم :
صبح وقتی بیدار شد ، برای دقایقی هیچ حرکتی نکرد … ذهنش هنوز هم سست خواب بود و بدنش در چنان حالت راحت و آسوده ای که دلش نمی خواست هیچوقت خودش رو تکون بده .
فقط نگاه تنبل و اندکی تارش ثابت مونده بود روی ناز بالش کنار سرش که جنسِ ساتنش زیر نورِ کمرنگ آفتاب برق می زد .
از پشت در صدای پاهایی رو شنید … فکر کرد شاید فرازه . چشم هاشو بست و خمیازه ای کشید و سر جا غلتی زد . دست هاشو مشت کرده و چسبوند به تخت سینه اش … که ناگهان متوجه چیزی شد .
پلکی زد … بعد انگشتای دست چپش رو لمس کرد و با احساس کمبودِ حلقه ی سبکِ مجید توی دستش … ناگهان از جا پرید .
حلقه نبود … نبود ! حلقه ی عزیزش … تنها یادگاری که از مجید براش باقی مونده بود … .
احساسی دیوانه وار درون قلبش اونو وادار کرد ناگهان بالش رو کف زمین انداخت و شروع کرد به گشتن میون ملافه ها . اگر پیداش نمی کرد … اگر … ولی نه !
دستش جسمِ فلزی کوچک رو لمس کرد … اونو به چنگ گرفت و بعد نفس راحتی از گلوش خارج شد .
حلقه همونجا بود … پیداش کرده بود .
در ناگهان باز شد . آرام باز از جا پرید و به عقب برگشت . انتظار داشت فراز رو ببینه … ولی به جای اون زنِ جوون و تنومندی میون چارچوب در ایستاده بود .
– ای وای خانم … ببخشید تو رو خدا ! بیدارتون کردم ؟!
آرام کاملاً غافلگیر شده … شاید کمی ترسیده … نگاه کرد بهش .
– شما کی هستید ؟
– من ؟ … سمانه ! شما باید عروسِ آقا فراز باشید !
آرام هنوز گیج بود . سمانه چشم ریز کرد و با نگاه دقیقی به آرام … اونو توی ذهنش ارزیابی کرد . اون هم گیج بود … شاید انتظار دیدن چنین دختر بچه ای رو توی تخت فراز نداشت .
چیزی که اون از همسر فراز توی ذهنش تصور می کرد زنی بود با وقارتر … با گونه های برجسته و سینه های درشت و روبدوشامبری توی تنش . نه این دخترِ کم سن و سال با موهای بهم ریخته و بلوز و شلوارِ تریکوی سورمه ای و این حالتی که عین یک بچه گربه چهار دست و پا روی خوشخوابه مونده بود … .
– ببخشید ، من فراموش کرده بودم که ممکنه شما اینجا باشید … واگرنه بی اجازه وارد نمی شدم . آخه آقا فراز معمولاً تنها هستن … .
معمولاً ؟! … آرام از روی تخت خودش رو پایین کشید و وسط اتاق ایستاد .
– خواهش می کنم ، مسأله ای نیست !
سمانه هنوز هم نگاهش می کرد … نگاهش حالتی داشت که آرام حس می کرد یک موجود غیر عادیه . گونه هاش سرخ شد . موهاشو فرستاد پشت گوشش و دو قدمی پساپس رفت . سمانه گفت :
– من با اجازه تون برم رخت چرکا رو از توی حمام بردارم !
و بدون اینکه منتظر اجازه ی آرام باشه ، از کنارش عبور کرد و وارد سرویس شد . آرام نفس عمیقی کشید و کمی خودش رو کج کرد و از لای در نگاه کرد به داخل حمام . زنک فضول … خم شده بود تا توی سطل زباله ی کوچیک کنار سینک رو ببینه .
مثل اینکه کسی صورتش رو روی آتیش گرفته باشه ، داغ شد . فوری رفت و خودش رو توی اتاق لباس پنهان کرد و درو بست . منتظر بود سمانه زودتر بره و راحتش بذاره .
یک دقیقه ی بعد صداشو شنید :
– عروس خانم ملافه های تخت رو هم عوض کنم ؟!
آرام با تردید و تأخیر جوابش رو داد :
– لازم نیست ، ممنون !
– آره عروس خانم … به نظر منم تمیزن ! لازم نیست
طعنه ی کمرنگِ توی صداش … آرام نفسش رو محکم و با حرص فوت کرد بیرون . صدای باز و بسته شدن در اتاق بلند شد … انگار سمانه بلاخره دست از وارسی برداشته و رفته بود پی کارش . اون وقت آرام کف زمین ، مقابل آینه ی قدی چراغ دار نشست … زانوهاش رو به حالت ضربدری کشید توی سینه اش و نگاه کرد به دستاش .
حلقه ی مجید برای انگشتاش زیادی بزرگ بود … اونو توی انگشتش چرخوند و با ناامیدی فکر کرد … یک روز کسل کننده ی دیگه از زندگی نفرت انگیز اجباریش آغاز شده … بدون اینکه بدونه باید با دقیقه هاش چیکار کنه .
باید چیکار می کرد ؟ تمام روز رو با این زن غریبه و فضول توی خونه سر می کرد و منتظر می موند تا شب بشه و فراز بیاد و … چی ؟!
بعدش چی ؟!
این زندگی هیچ لحظه ی خوشی براش نداشت ! ولی نمی خواست روحیه اش رو ببازه . اگه توی خونه می موند … روحیه اش رو می باخت ، شکننده می شد . به گریه می افتاد !
تصمیم خودش رو گرفت … نفس عمیقی کشید و بعد با یک حرکت بلوزش رو از تنش در آورد . یک دوش کوتاه می گرفت و اون وقت به بقیه ی روز فکر می کرد … .
*
یک ساعت بعد از اتاق خارج شد … . سمانه توی آشپزخونه بود .
– عروس خانم صبحانه چی میل دارید براتون حاضر کنم ؟ آقا فراز گفتن امروز زودتر میان ، آخه …
و یهو چشمش به آرام افتاد … با اون شلوار جینِ مام استایل و مانتوی مشکی جلو باز و تیشرت سفید … .
– جایی تشریف می برید ؟
آرام لبخند زد :
– بله ، بیرون !
و بعد از مقابل چشم های سمانه عبور کرد و از خونه خارج شد .
* ***
گروه نوازنده های خیابونی روی پله ی عریض مقابل پاساژ نشسته بودن ، ساز می زدن و ترانه ای می خوندن .
آرام دو متری دورتر از اونها ، نشسته بود روی نیمکت فلزی . زنجیر بدل رو از توی جعبه ی کاغذی بیرون آورد ، اونو از حلقه رد کرد … بعد انداخت دور گردنش . یک دقیقه ای با قفل کوچیکش ور رفت ، ولی موفق نشد اونو ببنده . آخر زنِ جوونی که کنارش نشسته بود ، گفت :
– می خوای کمکت کنم ؟
آرام به گرمی لبخند زد :
– بله ، مرسی !
و کمی چرخید و پشتش رو به زن کرد … زن قفل زنجیر رو بست و اونو رها کرد . اون وقت وزن سبکِ حلقه روی تخت سینه ی آرام فرود اومد .
با صدای کف زدنِ کم جون بعضی از حضار … آرام به خودش اومد و فهمید که ترانه ی گروه نوازنده پایان گرفته . لبخندش رو تجدید کرد ، رو به زن گفت :
– ممنون از کمکتون !
بعد از روی نیمکت بلند شد . همزمان به محتویات کیف پولش فکر می کرد … دو اسکناس ده هزار تومانی توی کیفش داشت با کارتش که شاید صد هزار تومانی هنوز تهش باقی مونده بود . به زودی همین مقدارِ کم هم تموم می شد و اون وقت تازه شروع مشکلات جدید بود .
یکی از اسکناس هاشو توی کیفِ ویولونی که جلوی پاهای نوازنده ها بود ، گذاشت . بعد بلند کوله اش رو روی شونه اش انداخت و در امتداد خیابون شروع کرد به قدم زدن .
تنها … بی هدف ..
گاهی دلش برای کیمیا تنگ می شد . اون وقتها که با کیمیا دوست بود هر راهی که با هم می رفتن براش لذت بخش بود … مسیر پیاده رویشون هر چقدر هم که طولانی بود ، باز حرف برای گفتن داشتن . همیشه بین اونها حرفی برای نقل کردن وجود داشت .
لباس های جدیدی که می خریدن … کارهای جدیدی که می کردن … رنگِ لاک ها و رژ لب هاشون … صحبت در مورد سریال های ترکیه ای … درباره ی پسرهایی که می شناختن … درباره ی بازیگرها … .
دو سال و نیم پیش … قبل از همه ی این اتفاقا … و قبل از اینکه فراز تبدیل بشه به هیولای زندگی آرام … با کیمیا به سینما رفته بود و فیلمی رو دیده بود که فراز نقش مکملش را به عهده داشت .
نقش یک مرد عاقل و دلسوز که سعی می کرد به برادرش کمک کنه تا قاتلِ پدرشون رو پیدا کنن … ولی آخر فیلم مشخص شد که قاتل پدرشون خودش بوده !
فراز توی اون فیلم به قدری عالی نقش یک روانی خونسرد رو بازی کرد که به خاطرش کلی جایزه برد .
آرام ناگهان بعد از اینهمه وقت با خودش فکر کرد که اون روز چطور میخکوبِ صندلی شده بود …
توی تاریکی سینما نگاه دوخته بود به تصویرِ فراز … به اون دیالوگ هاش وقتی داشت به قتل پدرش اعتراف می کرد : توی همه ی این سالها منتظر بودم که یک بار … فقط یک بار ازم عذر خواهی کنه ! بهم بگه متأسفه که اذیتم کرده … تحقیرم کرده … بگه متأسفه از اینکه دستم رو با آتیش سیگارش می سوزونده !
شاید … نمی دونست … آرام نمی تونست کلمه به کلمه ی اون دیالوگ رو یادش بیاره . ولی حالت نگاهش رو هنوز هم بعد از اینهمه مدت از حفظ بود … اون نگاهِ عجیبش ، و اشکی که از سر خشم روی صورتش سر خورد … کیمیا دستش رو میون انگشتاش فشرده بود و میون گریه زمزمه کرده بود :
_ آخی … الهی بمیرم براش !
و آرام یادش مونده بود که خودش هم به گریه افتاد و دلش سوخت ! حالا که بهش فکر می کرد از نظرش خیلی عجیب و غیر قابل تصور بود … ولی اون شب دلش برای فراز سوخته بود .
با فکر گذشته ها … لبخندِ تلخ و کوتاهی روی لب های آرام نشست .
نگاهش جلب شد به اون سمت خیابون … به تابلوی آبی و سفیدِ آموزشگاه زبان . یکدفعه تکونی خورد و از همه ی خاطراتِ گذشته پرتاب شد بیرون . قلبش تالاپ تولوپ توی سینه اش شروع کرد به کوبیدن . با فکری که توی سرش اومد … نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون و دوید سمت پلهای پل هوایی .
پنج دقیقه ی بعد وسط سالنِ آموزشگاه زبان بود . سالنِ کوچیک ولی مطبوعی که هوای خنک داشت و روی دیوارهاش پر از پوسترهای رنگارنگ به زبان های مختلف بود .
زن و مرد جوونی پشت استیشن نشسته بودن . مرد سرش گرمِ کاپیوتر بود ، ولی زن گفت :