رمان اردیبهشت پارت ۵۱

4.2
(27)

 

امیر رضا از خوشحالی روی پاهاش بند نبود … .

وقتی آرام رو توی خونه دید چنان جیغی زد که گوش های آرام شروع کردن به سوت کشیدن … بعد خندید . امیر رضا گفت :

 

– آرام ! آرام ! … وای … آجی برگشتی خونه ؟!

 

بعد دستاشو دور گردن آرام حلقه کرد و شروع کرد به بوسیدنش . آرام میون خنده اش غر زد :

 

– ول کن بابا … تف تفیم کردی !

 

کف دستش رو روی صورتش کشید … و امیر رضا باز اونو بوسید . ملی خانم گفت :

 

– انگاری رفته بود سفر شام ! ول کن بچه رو … برو دست و روتو بشور ناهار بخوریم !

 

امیر رضا دستاشو از دور گردنِ آرام باز کرد و دو قدم به عقب رفت . پرسید :

 

– تا کِی هستی آجی ؟

 

آرام با تردید لبخندش رو حفظ کرد :

 

– نـ … نمی دونم !

 

– امشب خونه مون هستی ؟!

 

آرام نمی دونست چی جواب بده . در واقع بی خبر اومده بود و نمی دونست واکنش فراز چیه . ملی خانم مداخله کرد :

 

– امیر رضا … من چند بار باید به تو یه حرفو تکرار کنم ؟ … برو دست و روتو بشور ! ناهار کوفته داریم !

 

– آخ جون کوفته !

 

به همین راحتی حواسِ امیر رضا پرت شد و دوید سمت دستشویی . صدای زنگ تلفن که بلند شد … آرام رفت تا جواب بده ، ولی با دیدنِ شماره ی موبایل پدرش … .

 

– مامان … بیا جواب تلفن رو بده !

 

– خب خودت جواب بده عزیزم !

 

آرام با انزجار از تلفن دور شد … حتی از شنیدنِ صدای پدرش متنفر بود . رفت توی آشپزخونه و گفت :

 

– باباست ! برو جوابشو بده … من غذا رو می کشم !

 

ملی خانم سنگین نگاهش کرد که آرام ملاقه رو ازش گرفت و با تنه ی نرمی خودش رو جلوی اجاق جا زد . ملی خانم رفت توی سالن … آرام نفس عمیقش رو فوت کرد بیرون و بعد مشغول کشیدنِ آب کوفته توی کاسه های کوچیک چینی شد .

 

یک دقیقه ی بعد ملی خانم برگشت توی آشپزخونه .

 

– بابات گفت یه زنگی به شوهرت بزنی !

 

آرام کمی جا خورده نگاهش کرد :

 

– چی ؟!

 

– چی ، چی ؟! حتماً کارت داره دیگه مامان ! برو بهش زنگ بزن الان !

 

آرام از جا تکون نخورد … ملی خانم اصرار کرد :

 

– برو دیگه !

 

– آخه …

 

آرام سکوت کرد … یه جورایی خجالت می کشید بگه شماره ی فراز رو نداره .

 

 

 

ملی خانم عمیق نگاهش کرد :

 

– چی شده آرام ؟!

 

– شماره اش رو ندارم !

 

انگار ملی خانم خیلی هم تعجب نکرد ، ولی متأسف شد … نچی گفت ، بعد بازوی آرام رو گرفت :

 

– بیا یه لحظه بشین آرام !

 

آرام رو کشوند سمت میز آشپزخونه و اونو روی یک صندلی نشوند … ولی خودش همون جا سر پا موند . یک دستش رو گرفت به کمرش ، یک دست دیگه اش به لبه ی میز … خیره شد توی چشمای آرام .

 

– اوضاعتون با هم چطوره ؟ … می بینیش ؟ اخلاقش خوبه ؟

 

آرام رنگ باخت … یاد دیشب افتاد و همه ی اون چیزی که بین خودش و فراز گذشت … تند پلک زد :

 

– معلومه می بینمش ! … خوب … خوبه تقریباً … امم …

 

توی ذهنش به دنبال کلمات گشت تا سرهم کنه و دروغ قابل قبولی تحویل مادرش بده … ولی مادرش همیشه می فهمید … مادرها همیشه همه چی رو می فهمیدن .

 

– باهاش ناسارگاری می کنی ! ها ؟

 

آرام فقط آب دهانش رو قورت داد … ملی خانم باز پرسید :

 

– با هم خلوتی هم داشتین ؟

 

خون به گونه های آرام هجوم آورد … از شرم ، از ترس ، از نفرت … ملی خانم خودش پاسخ داد :

 

– اینم حتماً نه ! … ولی تا کِی ؟

 

– مامان … میشه ناهار بخوریم ؟!

 

– آرام … تو حق داری اگه هر کاری بکنی ! … اون پسره هم چشمش کور ، دندش نرم … باید صبوری کنه ! … ولی حواست باشه … یه شرم و حیایی بین شما هنوز مونده … جری نکنی شوهرت رو که پا روی همه چی بذاره !

 

آرام چیزی نگفت … ولی فکر کرد که هیچی بین خودش و فراز باقی نمونده . فراز یک سال و چند ماه قبل پا روی همه چی گذاشته بود … حالا هر کاری هم که می کرد ، فقط تکرار گذشته بود . فقط و فقط همین !

 

صدای بشاش و پر انرژی امیررضا که بلند شد … ملی خانم از آرام فاصله گرفت . گفت :

 

– حالا بشینید ناهار بخورید !

 

و بعد رفت سمت یخچال تا سبزی خوردن پای میز بیاره … .

***

ساعت یازده شب … آرام وارد کوچه شد و در حیاط رو پشت سرش آهسته بست . سکوتِ شب روی گوش هاش سنگینی می کرد . سر بلند کرد و نگاه کرد به انتهای کوچه … و در تاریکی خطوط بدنِ مردی رو تشخیص داد .

فراز !

 

نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون .

 

امشب شاید کمی … فقط کمی شبیه زن و شوهرها شده بودن . اون موبایلش رو وصل کرده بود به شارژ … و فراز بهش زنگ زده بود … . اصلاً ناراحت نبود از یهویی رفتن آرام … یه ذره هم خشم نداشت . فقط ازش خواهش کرد شب بیاد دنبالش … و آرام قبول کرد .

 

شاید ملی خانم راست می گفت که آرام نباید فرازو جری کنه … شاید این هنوز تنها راه بقا بود !

 

 

آب دهانش رو قورت داد ، بند کیفش رو روی شونه اش جابجا کرد و با قدم هایی آروم و با وقار به راه افتاد . فراز خیره بود بهش … هر قدمش رو با نگاهِ مشتاق و منتظرش تعقیب می کرد … چشم های خاکستریش توی تاریکی برق می زد .

 

آرام تاب نداشت توی چشماش خیره بشه … حداقل نه توی تاریکی . تاریکی اونو بیشتر شبیهِ فرازِ متجاوز می کرد .

 

– سلام !

 

خیلی کوتاه گفت … حتی خیلی سرد … فراز ولی به گرمی پاسخش رو داد :

 

– به روی ماهت !

 

و لبخندی زد که آرام ندید .

 

هر دو سوار ماشین شدن . بعد فراز ماشین رو به حرکت در آورد .

 

سکوت تنها صدایی بود که بینشون شنیده می شد . آرام کاملاً چرخیده بود به سمت پنجره و نگاه می کرد به خیابون … می خواست فرازو نادیده بگیره . با همه ی قدرت تلاش می کرد فراز رو نادیده بگیره .

 

ولی فراز تمامِ فکرش با آرام بود . رانندگی می کرد و گهگاهی از گوشه ی چشم نگاهی به آرام می انداخت . می خواست سر حرف رو باهاش باز کنه … ازش چیزی بپرسه . مثلاً حال پدر و مادرش رو بپرسه ! … بعد در مورد خودش بگه … در مورد اینکه روزش رو چطور گذرونده … در مورد قرارِ مهمی که داشته . دوست داشت فیلمنامه ای که بهش پیشنهاد شده رو براش تعریف کنه … در مورد نقشی که بهش پیشنهاد شده بود … دوست داشت ازش نظر بپرسه . دوست داشت بهش بگه که مجبوره چند روزی برای فیلمبرداری بره جنوب … و آرام غر بزنه که نمی تونه تنها موندن توی تهران رو تحمل کنه !

 

ولی حیف … همه چی چقدر بینشون بد قواره بود ! همه ی این حرف های معمولی … چقدر برای اونا عجیب بود !

 

بلاخره به مقصد رسیدن . سکوت همچنان بینشون پا بر جا بود . وقتی شونه به شونه ی هم از پارکینگ خارج شدن … یا وقتی سوار آسانسور شدن … یا وقتی پا گذاشتن توی آپارتمانِ ساکت و نیمه تاریکشون .

 

اون وقت فراز خواست حرفی بزنه :

 

– آرام جان ، می شه چند دقیقه …

 

– خسته ام ، می رم بخوابم !

 

کلمات در دهان فراز یخ بست … دستش که به سمت آرام دراز شده بود ، در هوا معلق باقی موند … .

 

نگاه کرد به آرام اونقدر سرد و بی تفاوت از کنارش گذشت … و از پله ها بالا رفت … و وارد اتاق شد . فراز گوش کرد به صدای باز و بسته شدنِ در اتاق … .

 

نشست روی مبل … زیر نورِ سفید آباژور … سیگاری روشن کرد و دودش رو توی دهانش چرخوند … .

***

 

فصل سیزدهم :

 

صبح وقتی بیدار شد ، برای دقایقی هیچ حرکتی نکرد … ذهنش هنوز هم سست خواب بود و بدنش در چنان حالت راحت و آسوده ای که دلش نمی خواست هیچوقت خودش رو تکون بده .

 

فقط نگاه تنبل و اندکی تارش ثابت مونده بود روی ناز بالش کنار سرش که جنسِ ساتنش زیر نورِ کمرنگ آفتاب برق می زد .

 

از پشت در صدای پاهایی رو شنید … فکر کرد شاید فرازه . چشم هاشو بست و خمیازه ای کشید و سر جا غلتی زد . دست هاشو مشت کرده و چسبوند به تخت سینه اش … که ناگهان متوجه چیزی شد .

 

پلکی زد … بعد انگشتای دست چپش رو لمس کرد و با احساس کمبودِ حلقه ی سبکِ مجید توی دستش … ناگهان از جا پرید .

 

حلقه نبود … نبود ! حلقه ی عزیزش … تنها یادگاری که از مجید براش باقی مونده بود … .

 

احساسی دیوانه وار درون قلبش اونو وادار کرد ناگهان بالش رو کف زمین انداخت و شروع کرد به گشتن میون ملافه ها . اگر پیداش نمی کرد … اگر … ولی نه !

 

دستش جسمِ فلزی کوچک رو لمس کرد … اونو به چنگ گرفت و بعد نفس راحتی از گلوش خارج شد .

 

حلقه همونجا بود … پیداش کرده بود .

 

در ناگهان باز شد . آرام باز از جا پرید و به عقب برگشت . انتظار داشت فراز رو ببینه … ولی به جای اون زنِ جوون و تنومندی میون چارچوب در ایستاده بود .

 

– ای وای خانم … ببخشید تو رو خدا ! بیدارتون کردم ؟!

 

آرام کاملاً غافلگیر شده … شاید کمی ترسیده … نگاه کرد بهش .

 

– شما کی هستید ؟

 

– من ؟ … سمانه ! شما باید عروسِ آقا فراز باشید !

 

آرام هنوز گیج بود . سمانه چشم ریز کرد و با نگاه دقیقی به آرام … اونو توی ذهنش ارزیابی کرد . اون هم گیج بود … شاید انتظار دیدن چنین دختر بچه ای رو توی تخت فراز نداشت .

 

چیزی که اون از همسر فراز توی ذهنش تصور می کرد زنی بود با وقارتر … با گونه های برجسته و سینه های درشت و روبدوشامبری توی تنش . نه این دخترِ کم سن و سال با موهای بهم ریخته و بلوز و شلوارِ تریکوی سورمه ای و این حالتی که عین یک بچه گربه چهار دست و پا روی خوشخوابه مونده بود … .

 

– ببخشید ، من فراموش کرده بودم که ممکنه شما اینجا باشید … واگرنه بی اجازه وارد نمی شدم . آخه آقا فراز معمولاً تنها هستن … .

 

معمولاً ؟! … آرام از روی تخت خودش رو پایین کشید و وسط اتاق ایستاد .

 

– خواهش می کنم ، مسأله ای نیست !

 

سمانه هنوز هم نگاهش می کرد … نگاهش حالتی داشت که آرام حس می کرد یک موجود غیر عادیه . گونه هاش سرخ شد . موهاشو فرستاد پشت گوشش و دو قدمی پساپس رفت . سمانه گفت :

 

– من با اجازه تون برم رخت چرکا رو از توی حمام بردارم !

 

و بدون اینکه منتظر اجازه ی آرام باشه ، از کنارش عبور کرد و وارد سرویس شد . آرام نفس عمیقی کشید و کمی خودش رو کج کرد و از لای در نگاه کرد به داخل حمام . زنک فضول … خم شده بود تا توی سطل زباله ی کوچیک کنار سینک رو ببینه .

مثل اینکه کسی صورتش رو روی آتیش گرفته باشه ، داغ شد . فوری رفت و خودش رو توی اتاق لباس پنهان کرد و درو بست . منتظر بود سمانه زودتر بره و راحتش بذاره .

یک دقیقه ی بعد صداشو شنید :

– عروس خانم ملافه های تخت رو هم عوض کنم ؟!

آرام با تردید و تأخیر جوابش رو داد :

– لازم نیست ، ممنون !

– آره عروس خانم … به نظر منم تمیزن ! لازم نیست

 

طعنه ی کمرنگِ توی صداش … آرام نفسش رو محکم و با حرص فوت کرد بیرون . صدای باز و بسته شدن در اتاق بلند شد … انگار سمانه بلاخره دست از وارسی برداشته و رفته بود پی کارش . اون وقت آرام کف زمین ، مقابل آینه ی قدی چراغ دار نشست … زانوهاش رو به حالت ضربدری کشید توی سینه اش و نگاه کرد به دستاش .

 

حلقه ی مجید برای انگشتاش زیادی بزرگ بود … اونو توی انگشتش چرخوند و با ناامیدی فکر کرد … یک روز کسل کننده ی دیگه از زندگی نفرت انگیز اجباریش آغاز شده … بدون اینکه بدونه باید با دقیقه هاش چیکار کنه .

 

باید چیکار می کرد ؟ تمام روز رو با این زن غریبه و فضول توی خونه سر می کرد و منتظر می موند تا شب بشه و فراز بیاد و … چی ؟!

 

بعدش چی ؟!

 

این زندگی هیچ لحظه ی خوشی براش نداشت ! ولی نمی خواست روحیه اش رو ببازه . اگه توی خونه می موند … روحیه اش رو می باخت ، شکننده می شد . به گریه می افتاد !

 

تصمیم خودش رو گرفت … نفس عمیقی کشید و بعد با یک حرکت بلوزش رو از تنش در آورد . یک دوش کوتاه می گرفت و اون وقت به بقیه ی روز فکر می کرد … .

*

 

یک ساعت بعد از اتاق خارج شد … . سمانه توی آشپزخونه بود .

 

– عروس خانم صبحانه چی میل دارید براتون حاضر کنم ؟ آقا فراز گفتن امروز زودتر میان ، آخه …

 

و یهو چشمش به آرام افتاد … با اون شلوار جینِ مام استایل و مانتوی مشکی جلو باز و تیشرت سفید … .

 

– جایی تشریف می برید ؟

 

آرام لبخند زد :

 

– بله ، بیرون !

 

و بعد از مقابل چشم های سمانه عبور کرد و از خونه خارج شد .

* ***

گروه نوازنده های خیابونی روی پله ی عریض مقابل پاساژ نشسته بودن ، ساز می زدن و ترانه ای می خوندن .

 

آرام دو متری دورتر از اونها ، نشسته بود روی نیمکت فلزی . زنجیر بدل رو از توی جعبه ی کاغذی بیرون آورد ، اونو از حلقه رد کرد … بعد انداخت دور گردنش . یک دقیقه ای با قفل کوچیکش ور رفت ، ولی موفق نشد اونو ببنده . آخر زنِ جوونی که کنارش نشسته بود ، گفت :

 

– می خوای کمکت کنم ؟

 

آرام به گرمی لبخند زد :

 

– بله ، مرسی !

 

و کمی چرخید و پشتش رو به زن کرد … زن قفل زنجیر رو بست و اونو رها کرد . اون وقت وزن سبکِ حلقه روی تخت سینه ی آرام فرود اومد .

 

با صدای کف زدنِ کم جون بعضی از حضار … آرام به خودش اومد و فهمید که ترانه ی گروه نوازنده پایان گرفته . لبخندش رو تجدید کرد ، رو به زن گفت :

 

– ممنون از کمکتون !

 

بعد از روی نیمکت بلند شد . همزمان به محتویات کیف پولش فکر می کرد … دو اسکناس ده هزار تومانی توی کیفش داشت با کارتش که شاید صد هزار تومانی هنوز تهش باقی مونده بود . به زودی همین مقدارِ کم هم تموم می شد و اون وقت تازه شروع مشکلات جدید بود .

 

یکی از اسکناس هاشو توی کیفِ ویولونی که جلوی پاهای نوازنده ها بود ، گذاشت . بعد بلند کوله اش رو روی شونه اش انداخت و در امتداد خیابون شروع کرد به قدم زدن .

تنها … بی هدف ..

 

گاهی دلش برای کیمیا تنگ می شد . اون وقتها که با کیمیا دوست بود هر راهی که با هم می رفتن براش لذت بخش بود … مسیر پیاده رویشون هر چقدر هم که طولانی بود ، باز حرف برای گفتن داشتن . همیشه بین اونها حرفی برای نقل کردن وجود داشت .

 

لباس های جدیدی که می خریدن … کارهای جدیدی که می کردن … رنگِ لاک ها و رژ لب هاشون … صحبت در مورد سریال های ترکیه ای … درباره ی پسرهایی که می شناختن … درباره ی بازیگرها … .

 

دو سال و نیم پیش … قبل از همه ی این اتفاقا … و قبل از اینکه فراز تبدیل بشه به هیولای زندگی آرام … با کیمیا به سینما رفته بود و فیلمی رو دیده بود که فراز نقش مکملش را به عهده داشت .

 

نقش یک مرد عاقل و دلسوز که سعی می کرد به برادرش کمک کنه تا قاتلِ پدرشون رو پیدا کنن … ولی آخر فیلم مشخص شد که قاتل پدرشون خودش بوده !

 

فراز توی اون فیلم به قدری عالی نقش یک روانی خونسرد رو بازی کرد که به خاطرش کلی جایزه برد .

 

آرام ناگهان بعد از اینهمه وقت با خودش فکر کرد که اون روز چطور میخکوبِ صندلی شده بود …

 

توی تاریکی سینما نگاه دوخته بود به تصویرِ فراز … به اون دیالوگ هاش وقتی داشت به قتل پدرش اعتراف می کرد : توی همه ی این سالها منتظر بودم که یک بار … فقط یک بار ازم عذر خواهی کنه ! بهم بگه متأسفه که اذیتم کرده … تحقیرم کرده … بگه متأسفه از اینکه دستم رو با آتیش سیگارش می سوزونده !

 

شاید … نمی دونست … آرام نمی تونست کلمه به کلمه ی اون دیالوگ رو یادش بیاره . ولی حالت نگاهش رو هنوز هم بعد از اینهمه مدت از حفظ بود … اون نگاهِ عجیبش ، و اشکی که از سر خشم روی صورتش سر خورد … کیمیا دستش رو میون انگشتاش فشرده بود و میون گریه زمزمه کرده بود :

_ آخی … الهی بمیرم براش !

 

و آرام یادش مونده بود که خودش هم به گریه افتاد و دلش سوخت ! حالا که بهش فکر می کرد از نظرش خیلی عجیب و غیر قابل تصور بود … ولی اون شب دلش برای فراز سوخته بود .

 

با فکر گذشته ها … لبخندِ تلخ و کوتاهی روی لب های آرام نشست .

 

نگاهش جلب شد به اون سمت خیابون … به تابلوی آبی و سفیدِ آموزشگاه زبان . یکدفعه تکونی خورد و از همه ی خاطراتِ گذشته پرتاب شد بیرون . قلبش تالاپ تولوپ توی سینه اش شروع کرد به کوبیدن . با فکری که توی سرش اومد … نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون و دوید سمت پلهای پل هوایی .

 

پنج دقیقه ی بعد وسط سالنِ آموزشگاه زبان بود . سالنِ کوچیک ولی مطبوعی که هوای خنک داشت و روی دیوارهاش پر از پوسترهای رنگارنگ به زبان های مختلف بود .

 

زن و مرد جوونی پشت استیشن نشسته بودن . مرد سرش گرمِ کاپیوتر بود ، ولی زن گفت :

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x