رمان اردیبهشت پارت ۵

4.4
(18)

 

 

فراز از روی شونه اش نگاهِ پر تمسخری به اون انداخت :

– جداً ؟ … یعنی چند سال دیگه ؟!

ارمغان با حرص پلک هاشو روی هم فشرد و گفت :

– فراز خواهش می کنم یه جوری حرف نزن که انگار تقصیر منه !

– نه … تقصیر منه ! همه چی تقصیر منه … خودم هم باید حلش کنم !

– چطوری ؟!

فراز جوابش رو نداد . رسیده بود به ماشینش … با ریموت درها رو باز کرد و خواست سوار بشه که ارمغان آستین کتش رو گرفت .

– فراز … یه لحظه گوش بده !

فراز ایستاد و نگاهش کرد … ارمغان اخطار آمیز گفت :

– اگه بخوای به دختره آسیبی بزنی …

– چه آسیبی ؟

– من نمی دونم !

– مگه میشه بیشتر از این به کسی آسیبی زد ؟!

ارمغان گردنش رو صاف گرفت و بعد از مکث کوتاهی پاسخ داد :

– تو می تونی !

فراز کوتاه و پر حیرت خندید … بعد باز چرخید و اینبار پشت رل نشست . خواست در ماشینش رو ببنده که ارمغان اجازه نداد .

– به من مهلت بده … می تونم کمکت کنم !

– می خوام ارتباطت رو با دختره حفظ کنی … می تونی ؟!

ارمغان چیزی نگفت … کاملاً خلع سلاح شده بود . دستش از لبه ی آهنی در رها شد و فراز بلافاصله در رو بست . اونوقت شیشه رو پایین داد و گفت :

– فکراتو بکن … ببین این کارو انجام می دی یا نه ! منتظر خبرت هستم !

ارمغان می خواست بلافاصله جواب رد بده … ولی عقلش بهش نهیب زد صبر کنه . از ماشین فراز چند قدمی فاصله گرفت و پیشونیش رو با انگشتاش فشرد . سر درد بدی داشت . فراز با تک بوقی خداحافظی کرد و راه افتاد .

و ارمغان هم چاره ای جز رفتن نداشت !

با شونه هایی پایین افتاده و ذهنی مغشوش راه افتاد به طرف ماشینش و بعد … همزمان شروع کرد به بد و بیراه گفتن … بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشه !

احمق ! احمق ! لعنتی بی شعور ! روانی !

اه ! اه ! اه !

***

آرام لبه ی تختخوابش نشسته بود و روزنامه رو با دقت مطالعه می کرد . اون ستون های بلند بالا و رنگارنگ که شامل هر چیزی می شد … از تبلیغات قالیشویی و لوله باز کنی گرفته تا اجاره ی مسکن و ملک .

تعدادِ تقریباً سرگیجه آوری از نیازمندی های شغلی … کسانی که دنبال منشی یا بازاریاب یا فروشنده یا حتی مهندس می گشتن … ولی هیچ کسی دنبال یک مترجم نمی گشت !

نگاهش روی یکی از آگهی ها مکثی کرد :

– به یک منشی تمام وقت با حقوق مکفی نیازمندیم !

ته ذهن آرام ستاره ای درخشید . فوری موبایلش و برداشت و شماره رو گرفت و منتظر موند … یک بوق ، دو بوق … بلاخره مردی جوابش رو داد :

– بفرمایید ؟

– سلام ! برای آگهیتون توی روزنامه مزاحم شدم !

– استخدام کردیم خانم !

تق ! گوشی رو سر جاش کوبوند !

آرام لب ورچید و ناامیدانه باز هم دنبال موقعیت مناسبی گشت .

– برای آگهیتون تماس گرفتم !

– سابقه ی کاری دارید ؟

– نه متأسفانه !

– پس نمی شه کاریش کرد !

نفسش رو فوت کرد بیرون … سعی کرد به این زودی ها ناامید نشه . تماس سوم :

– سلام ! برای آگهی استخدام مزاحم شدم !

– مجردید ؟

تق ! اینبار خودِ آرام تماس رو قطع کرد ! تماس چهارم کسی تلفن رو برنداشت … و تماس پنجم :

– چند سالتونه ؟

– بیست و دو سال !

– با عروسکای پشت ویترین اشتباهتون نگیرن !

اینبار آرام مثل یک تپه ی باروت منفجر شد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن :

– بی شعور روانی … کار نداری ، خب نداری ! ادب حرف زدن هم نداری ؟!

مرد اون طرف تلفن هنوز هم می خندید که آرام تماس رو با غیظ قطع کرد و روزنامه ی خط خطی شده رو پرت کرد روی فرش

 

. اینهمه موقعیت کاری توی این شهر وجود داشت … چرا گیر آوردن یکی از اینها اینقدر سخت بود ؟!

ناگهان بعد از یک ماه یاد حرف فراز حاتمی افتاد : پول می خوای ؟ … کار می خوای ؟!

همه ی تنش از انزجار لرزید . هیچوقت بابت اینکه از اون مرد چیزی قبول نکرده بود ، پشیمون نمی شد . حتی حالا که اینقدر خسته بود !

پووفی کشید . از روی تخت بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد . بعد از اتاقش بیرون رفت . طبق معمول پدرش خونه نبود و امیررضا هم هنوز از مدرسه برنگشته بود . مادرش هم توی اتاق کارش بود و داشت لباس مشتری رو پروو می کرد .

آرام حس می کرد بی کارترین آدم اون خانواده است … از این موقعیت بدش می یومد . بی حوصله و دمق رفت توی آشپزخونه و در قابلمه ی غذا رو باز کرد … لوبیا پلو داشتن !

نفس عمیق و پر لذتی کشید و بعد در قابلمه رو سر جاش گذاشت . شکمش به قار و قور افتاده بود . ساعت دوازده و نیم بود . امیر رضا حتماً تا چند دقیقه ی دیگه برمیگشت و مشتری مادرش هم می رفت . اون وقت باید ناهار می خوردند .

 

در یخچال رو باز کرد و سبدِ کوچیک خیارها و گوجه ها رو بیرون آورد و روی میز کوچیک وسط آشپزخونه گذاشت . تصمیم گرفته بود سالاد شیرازی درست کنه .

با کاسه ی چینی گل سرخیو چاقو پشت میز برگشت و شروع کرد به پوست کندن خیارها .

چقدر اون روزها حالش فرق کرده بود . یک ماه کامل گریه کرد … خودخوری کرد … حتی خودکشی کرد ! زندگیش عین باتلاق متعفنی شده بود که هر لحظه بیشتر غرقش می شد . ولی اون روز و بعد از اون دیدار اجباری … همه چیز کم کم تغییر کرد . انگار با فریادهایی که کشیده بود ، دلش رو هم از هر حقارتی خالی کرده بود . انگار با رد پیشنهادهای فراز حاتمی ، غرور تخریب شده اش رو ترمیم کرده بود . انگار سم نفرتش رو تف کرده بود توی صورت اون … و حالا آروم بود !

اونقدر آروم که داشت با خودش کنار می یومد .

با صدای صحبت های مادرش و مشتری ته راهرو ، از افکارش خارج شد . انگار کار مشتری تموم شده بود و داشت می رفت . ملی خانم اون رو تا حیاط بدرقه کرد و بعد برگشت توی خونه .

– آرام ؟

و همون وقت آرام رو پشت میز آشپزخونه دید .

– ای الهی خیر ببینی مامان ! تازه توی فکر بودم که بیام سالاد درست کنم ! جون توی دستام نبود !

آرام بهش لبخند زد . ملی خانم توی آشپزخونه رفت و روی صندلی ، اون طرف میز نشست و مشغول ماساژ دادن دستهاش شد . آرام گفت :

– برای چی اینقدر کار می کنی ؟ اگه خدایی نکرده طوری بشی …

– من کار نکنم پس چطور خرج و برج خونه رو در بیاریم مادر ؟ … درآمد بابای گور به گوریت که پای قمارش می ره !

– اصلاً نمی فهمم … چرا هنوز باهاش زندگی می کنیم وقتی فقط آزارمون می ده ؟!

– باز همین که اسم یک مرد رومون باشه مادر … بسمونه !

آرام با غیظ به مادرش چشم غره رفت :

– می دونی چقدر متنفرم از این حرفا !

ملی خانم خودش رو به اون راه زد و با لبخند گله گشادی سعی کرد حرف رو عوض کنه :

– اینا رو ولش کن ! … نمیدونی خانم توسلی چه تعریفایی ازت میکرد !

– از من ؟!

– عکست رو روی دیوار دید … پرسید این دخترته ؟! بعدم یه به به و چه چهی راه انداخت … بیا و ببین !

 

آرام بی اختیار خندید … ملی خانم با تحسین نگاهش کرد :

– خب تعریفی هم هستی مادر ! هزار ماشاالله این چشم و ابرویی که تو داری …

– اینقدر منو لوس نکن ملیحه خانم !

– به نظرم تو رو برای پسرش پسند کرد ! آخه دم رفتنی ازم پرسید ، دخترمون رو به خواستگار خوب می دیم یا نه !

یکدفعه خنده ی آرام ته کشید و حس عجیبی بهش دست داد . همونطوری که دسته ی چاقو رو سفت بین انگشتاش گرفته بود ، پرسید :

– شما چی بهش گفتین ؟

– هیچی مادر … جواب درستی بهش ندادم . ولی خودمونیم ها … چه ایرادی داره ؟ بیست و دو سالته دیگه … درست هم تموم شده ! باید بلاخره به فکرت باشیم !

آرام حس تهوع وحشتناکی می کرد . برای انکه مادرش وحشت رو از توی صورتش نخونه ، به تندی از پشت میز بلند شد و به سمت سبد پیازها رفت .

– ولی من نمیخوام ازدواج کنم ! توی برنامه ام نیست !

– پس میخوای چیکار کنی ؟ همینطوری بشینی ور دل من ؟!

– آره ! عیبی داره ؟!

پیاز رو پوست کند و آب کشید و بعد چرخید طرف میز و ادامه داد :

– تازه … سر کار هم میخوام برم !

نگاه ملی خانم چنان سفت شد … انگار که کفر شنیده بود .

– چه کاری ؟!

– نمی دونم ! هنوز دارم دنبالش می گردم !

– من نمیذارم بری سر کار !

آرام حرصی نگاهش کرد … به سرعت پشت میز نشست و گفت :

– یعنی چی که نمیذاری مامان ؟ چه ایرادی داره مگه ؟

– تو که نمی فهمی ! جامعه خطرناک شده … مردم مریضن !

آرام چند لحظه با حیرت نگاه کرد به مادرش و بعد بی اختیار خندید .

– شکل بابا شدی … داری حرفای اونو تکرار می کنی !

– مگه همه ی حرفای پدرت اشتباهه ؟

– بابا همه رو عین خودش می بینه ! خودت اینو گفتی … یادت نیست ؟!

ملی خانم دیگه چیزی نگفت . آرام با دلخوری و تأسف از مادرش چشم گرفت و سرش رو پایین انداخت و مشغول تیکه کردن پیاز شد .

ملی خانم نفس عمیقی کشید و تکیه زد به پشتی صندلی و خیره شد به گلهای ریز دامنش .

 

چند دقیقه ای در سکوت گذشت ، تا اینکه نگ خونه به صدا در اومد . حتماً امیر رضا بود . آرام فوری دستاش رو آب کشید و رفت و شاسی آیفون رو فشرد . امیر رضا فوری توی حیاط پرید … عجول و بی نظم کتونی هاش رو از پا کند و وارد نشیمن شد .

– چطوری گاگولی ؟!

– چطوری هپلی ؟!

– عاااالی !

امیر رضا گفت … بعد کیف و کاپشنش رو همونجا وسط هال انداخت .

– امتحان زبانم رو شونزده گرفتم !

 

آرام طعنه زد :

– وای … چه زیاد !

– تا چشمت در آد … عنتر خانم ! وای من برم … جیشم ریخت !

دوید به طرف دستشویی . آرام از حرکات برادرش به خنده افتاد . نفسی تازه کرد و باز برگشت توی آشپزخونه تا به سالادش آبلیمو و نمک بزنه . مادرش هنوز روی صندلیش نشسته بود و فکر می کرد . آرام از کنارش عبور کرد و رفت پای یخچال . همون وقت ملی خانم گفت :

– احمد آقا راض نمیشه !

آرام برای یک لحظه مکث کرد … بعد شیشه ی آبلیمو رو برداشت و گفت :

– راضیتون می کنم !

به عقب چرخید … مادرش هنوز دو دل بود . می دونست چقدر براش سخته که استقلال آرام رو باور کنه . ولی باور می کرد … کم کم . تکیه زد به در یخچال و گفت :

– فقط فعلاً چیزی بهش نگو !

ملی خانم تند سرش رو بلند کرد و با اضطراب نگاهش کرد . آرام لبخندی تحویلش داد :

– من مراقب خودم هستم ! … قول می دم که باشم !

و دیگه فرصت نکردن چیزی بگن . امیر رضا از دستشویی بیرون اومده بود و با صدای بلند تکرار می کرد گرسنه است … .

بحث تموم شد … .

***

هوا خیلی سرد بود .

با اینکه حتی یک قطره بارون یا یک دونه برف از آسمون نمی بارید … ولی نفس رو منجمد می کرد .

آرام روی صندلی چوبی ایستگاه اتوبوس نشسته بود و روزنامه رو ورق می زد . با اینکه مدت طولانی می شد دنبال کار بود … ولی هنوز هیچ نتیجه ای نگرفته بود .

صدای زنگ موبایلش که بلند شد ، روزنامه رو کنار گذاشت . موبایلش رو خیلی به سختی از بین خرت و پرت های توی کیف بزرگش پیدا کرد … نگاه کوتاهی به شماره ی ناشناس انداخت و پاسخ داد :

– الو ؟

صدایی گرم و صمیمی و زنانه جوابش رو داد :

– سلام عزیزم ! خوبی ؟

آرام در لحظه ی اول صاحب صدا رو نشناخت .

– ممنون … شما ؟!

– دستت درد نکنه آرام جون ! به این زودی یادت رفت منو ؟ … ارمغانم ! ارمغان صابری !

– آها !

مکثی کرد ، موهاش رو فرستاد زیر مقنعه اش و آب دهانش رو قوت داد :

– خوبید ؟

– بد نیستم ! تو چطوری ؟ اوضاع چطور پیش میره ؟

آرام باز هم برای جواب دادن مکثی کرد . هول کرده بود … نمی فهمید چرا ! حس بدی راه گلوش رو سد کرده بود .

– اتفاقی افتاده ؟

– چه اتفاقی ؟! … فقط خواستم حالت رو بپرسم !

داشت دروغ می گفت … آرام اینو می فهمید .

– من خوبم ! خیلی خوبم !

– خدا رو شکر عزیزم … خوشحالم اینو می شنوم ! حالا اگه برات مقدوره … یه قراری بذاریم همو ببینیم ؟

– چرا ؟!

بدون اینکه دست خودش باشه ، لحنش تهاجمی و خصمانه شده بود .

 

جا خوردن ارمغان رو حس کرد … باز موهاش رو فرستاد زیر مقنعه اش .

– ببخشید ، من … یعنی …

– فکر کردم آخرین باری که همدیگه رو دیدیم … فرصت نشد خداحافظی کنیم !

آرام سعی کرد محترمانه تر صحبت کنه :

– من … راستش الان خونه نیستم !

– چه ایرادی داره ؟ هر جایی که باشی میام دنبالت !

آرام نگاهی به ساعت مچی اش انداخت … هنوز یازده و ربع بود و خیلی فرصت داشت . نفسش رو با ناچاری فوت کرد بیرون … بخار نفسش پخش شد توی صورتش .

– باشه ، ولی من خودم میام . آدرس بفرستید برام !

***

سه ربع بعد در ایستگاه اتوبوسی در منطقه ای درست وسط شهر پیاده شد . از کنار بوتیک های شیک و کفش فروشی ها گذشت و به ساختمانِ قدیمی ساز هفت طبقه ای رسید که می دونست محل کار ارمغانه .

سرش رو بالا برد و نگاه کرد به تابلوی آبی رنگی که پشت پنجره ی طبقه ی سوم نصب بود : ارمغان صابری ، وکیل پایه یک دادگستری .

احساس خوبی از این ملاقات نداشت . می دونست که باز هم قراره درباره ی اتفاقات یک ماه قبل صحبت بشه … و این براش خوشایند نبود .

پووفی کشید و بعد دلش رو به دریا زد و وارد شد . با آسانسور به طبقه ی سوم رفت و پشت در سفیدی ایستاد و زنگ زد .

دلش مثل سیر و سرکه می جوشید . اگه وارد دفتر می شد و اون مرد رو می دید ؟ … چه حس وحشتناکی بود !

ولی در باز شد و ارمغان با صورتی خندون و پر انرژی وسط چارچوب ایستاد .

– سلام … خیلی خوش اومدی عزیزم ! بیا تو !

آرام با ارمغان دست داد و بعد خیلی مردد وارد دفترش شد . نگاهش دور تا دور فضا چرخی خورد … یک سالن انتظار کوچیک و خلوت ، با چند مبل چرمی سیاه و میز مخصوص منشی و گلدون بزرگ بنجامین نزدیک پنجره ی بزرگ . یک تابلوی رنگ روغن خیلی زیبا با رنگ های روشن و آرامش بخش هم روی دیوار نصب شده بود .

ارمغان پرسید :

– اینجا بشینیم یا بریم توی اتاق من ؟

آرام دست از بازرسی فضا کشید و با لبخند به سمت ارمغان چرخید :

– برای من فرقی نمی کنه !

– پس همینجا بمون … من برم نسکافه بیارم !

رفت به طرف آبدارخونه .

آرام روی یکی از صندلی های چرمی نشست ، کیفش رو کنار دستش گذاشت و زل زد به گلدون بن سای کوچیکی که روی میز جلو مبلی قرار داشت .

دو دقیقه ی بعد ارمغان با ماگ های سفالی نسکافه و یک پیشدستی کوچیک شیرینی برگشت و روی صندلی کنار آرام نشست .

 

– یادم رفت بپرسم اصلاً نسکافه دوست داری یا نه ؟

– دوست دارم ، ممنون . خلوته سرتون ؟!

– من همیشه سرم خلوته ! فقط چند ماهه که دفترم رو زدم و هنوز دارم مگس می پرونم .

آرام خواست بپرسه پس چطوری اون مشتری پولدار و معروف و لعنتی رو پیدا کردی ؟ … ولی نپرسید . خم شد و ماگ خودش رو از روی میز برداشت و کمی از مایع داغ رو مزه مزه کرد . ارمغان زل زده بود به نیم رخِ اون … نگاهش ملایم و دوستانه بود . بعد گفت :

– چقدر خوشحالم که می بینم حالت خوبه !

انگشتای آرام دور بدنه ی ماگ سفت شد … ارمغان ادامه داد :

– اولین باری که دیدمت اینقدر غمگین بودی که … فکر نمی کردم هیچوقت لبخندت رو ببینم !

آرام گفت :

– آدما همینن خانم صابری … پوستشون کلفته ! با هر مصیبتی خودشون رو وفق می دن ! منم …

نفس عمیقی کشید و دیگه پی حرفش رو نگرفت .

– خب … برام تعریف کن ! این روزا چیکار می کنی ؟

آرام گفت :

– زندگی !

لبخندی زد … ادامه داد :

– میرم کلاس زبان ! دنبال کار هم می گردم . گاهی میرم قدم می زنم و هوایی تازه می کنم !

– پس حسابی سرت شلوغه !

آرام لبخندش رو تکرار کرد . ارمغان کمی از نسکافه اش رو نوشید ، بعد ماگ رو روی میز برگردوند . کمی توی صندلیش جابجا شد و انگشتاش رو درهم قفل کرد . همه ی تن آرام نبض گرفت … خیلی خوب فهمید که قراره بحث ناخوشایندی شروع بشه .

– آرام جان … درباره ی پیشنهاد آقای حاتمی … فکراتو کردی ؟

آرام بهش نگاه کرد … نفهمید ارمغان چی توی نگاهش خوند که لبخند دستپاچه ای زد و ادامه داد :

– بهم قول داده بودی که فکر می کنی !

– فکر کردم !

آرام گفت … خیلی با وقار . بعد مقنعه اش رو روی سینه اش مرتب کرد . ارمغان با اشتیاق چشم دوخت به دهانِ او … آرام ادامه داد :

– نمی تونم چیزی قبول کنم از ایشون … غرورم این اجازه رو به من نمیده ! در ضمن … اگه قبول کنم یک آدم فریبکار میشم .

– چرا فریبکار ؟

– من همین حالا هم یک راز وحشتناک دارم که از خانواده ام پنهان کردم … از روی ناچاریمه . حالا اگر بخواد یک پول قابل توجه بیاد به حسابم … یک راز وحشتناک دیگه است که باید پنهان بشه ! … منم دیگه نمیخوام به مامانم دروغ بگم !

– به من گفته که راضیت کنم … یک آپارتمان به نامت بزنه ! … می دونم دوست نداری این قضیه کش بیاد … ولی من مأمورم و معذور !

– می دونم ! …

لبخند زد :

– بهشون بگید اصرار کردید و من قبول نکردم !

 

– بهشون بگید اصرار کردید و من قبول نکردم !

سکوت کرد … خسته بود . پلک هاشو روی هم فشرد و موهای روی پیشونیش رو کنار زد . ارمغان گفت :

– نسکافه ات سرد شد !

آرام از این جمله استقبال کرد . کامش تلخ بود … انگار توی تنش زهر ریخته بودن که همیشه این تلخی رو حس میکرد . فوری ماگ رو برداشت و جرعه ای نوشید . ارمغان گفت :

– از همون بار اولی که دیدمت ازت خوشم اومد ! خیلی نازی ! خیلی مودبی … مغروری ! خیلی دلم میخواد دوستت باشم !

آرام با چشم های گرد شده نگاهش کرد :

– من و شما ؟!

ارمغان خندید .

– من جذام دارم ؟!

– وای نه ! منظورم این نبود !

– میدونم … ازت خیلی بزرگ ترم ! … راستی تو چند سالته ؟

– بیست و دو !

– من بیست و نه سالمه !

آرام ابروهاشو بالا گرفت و لبخندی زد .

– اصلاً بهتون نمیاد !

– تو به لطف داری عزیزم !

– ازدواج نکردین ؟

خودش هم متعجب شد از اینکه بلاخره سوال پرسیده بود . ولی ارمغان ذوق کرد از این سوال … از اینکه بلاخره آرام به این مکالمه مشتاق شده بود .

– اصلاً فرصتش رو نداشتم ! مشغول تحصیل بودم … بعدم … می دونی ؟ من رو برادرم بزرگ کرده … همه ی زندگیشو برای من گذاشته ! حتی به خاطر من ازدواج نکرده ! منم دلم نمیاد ترکش کنم !

آرام سری تکون داد و لبخندش رو از روی ادب حفظ کرد . ذهنش رفته بود پی زندگی ارمغان . با خودش فکر کرد چقدر تفاوت فکری و فرهنگی وجود داشت بین اونها . ارمغان که در آستانه ی سی سالگی بود و می گفت وقت شوهرداری نداره … و خودش که در سن بیست و دو سالگی مادرش غصه ی ازدواج نکردنش رو می خورد . بی اختیار ارمغان رو توی دلش تحسین کرد . این زن ، همون کسی بود که آرام همیشه دلش می خواست باشه . قوی ، با اراده ، مستقل … ایستاده روی پاهای خودش !

– تو چی ؟ توی دانشگاه چی خوندی ؟ … اصلاً دانشگاه رفتی ؟

سوالِ ارمغان ، اون رو از افکارش بیرون کشید . گفت :

– بله ، تموم کردم . لیسانس زبان انگلیسی خوندم . الانم توی یک آموزشگاه آزاد ، فرانسوی می خونم .

 

– چه عالی ! پس زبانت عالیه !

– من عاشق یاد گرفتن زبان های مختلفم ! … یک کمی هم عربی و ترکی بلدم . فکر کنم این تنها کاریه که توش استعداد دارم !

خیلی ناگهانی فکری به ذهن ارمغان رسید و در صدم ثانیه اون رو به وجد آورد . ولی خیلی خودش رو کنترل کرد که عادی باشه لحنش :

– میگم آرام جان … تو که دنبال کار می گردی ، منم دنبال منشی … خب بیا همین جا با من کار کن !

آرام فکر کرد درست نشنیده :

– ببخشید ؟!

– می بینی که من اینجا تنهام … تازه کارم ! تا حالا خودم می تونستم یه جورایی از پس کارا بر بیام ، ولی حالا نیاز به یک منشی دارم . خب کی بهتر از تو ؟!

آرام چیزی نگفت ، فقط گیج و ویج نگاهش کرد . حس می کرد ارمغان داره اونو دست میندازه . اون یک زن کاملاً غریبه بود … وکیل شخصی که از نظرش یک هیولا بود ! اصلاً چه دلیلی داشت اینطور خودش رو به آرام علاقمند نشون بده ؟ … ارمغان خم شد به طرف اون ، دست چپش رو به حالتی بی پروا و دوستانه میون دستاش گرفت و ادامه داد :

– باور کن کار سختی نیست ! فقط باید تلفنا رو جواب بدی ، قرار دادها رو تنظیم کنی … من مشتری های زیادی ندارم ! حقوق ثابت یک میلیون و پونصد هم می تونم برات در نظر بگیرم با ماهی یک روز مرخصی ! … نظرت چیه ؟

آرام با عقلش مخالفت کرد . چیزی در وجود ارمغان بود که اون رو به شدت مشکوک کرده بود . ولی قلبش … ماهی یک میلیون و پونصد هزار تومان ! خیلی بهتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد . آخرین مصاحبه ی کاریش برای حضور در مطب یک پزشک مرد ، فقط یک سوم این مبلغ بهش پیشنهاد شده بود . علاوه بر اون … ارمغان یک زن بود ! در این محیط امن … مطمئن بود که حتی پدر بددلش نمی تونه ایرادی بگیره !

خودش رو تصور کرد در حالیکه ردای عقلانیتش رو بر تن کرده ، در جواب ارمغان میگه : ” نه ، متشکرم ” و با اعتماد به نفس کامل بلند می شه و به سمت در میره …

ولی به جای اون با تردید گفت :

– خب … نمی دونم !

در حالیکه از همون لحظه می دونست نمی تونه در برابر این پیشنهاد خیلی مقاومت کنه … .

***

 

فصل سوم :

 

هشت ماه بعد :

امیر رضا توی حیاط بود ، مدام توپ فوتبال چهل تیکه اش رو به دیوارها می کوبید و داد و بیداد می کرد . آرام با بدخلقی صورتش رو توی بالش پنهان کرد . هنوز خوابش می اومد … خدایا ! اصلاً نمی فهمید این وقت صبح چرا باید امیر رضا بیدار باشه ؟!

تحملش دیگه تموم شد . سرش را کمی بلند کرد و تقریباً جیغ زد :

– امیر رضا ! ساکت شو !

صدای شوت های امیر رضا بلافاصله قطع شد … ولی خیلی طول نکشید که خودش رو از نرده های اتاق آرام بالا کشید و با لحنی خوش و خرم گفت :

– ساعت از هفت گذشته … نمی خوای بری سر کار ؟

آرام زیر لبی غر غری کرد و بعد ملافه رو روی صورتش کشید . با اینکه هشت ماه می شد به عنوان منشی ارمغان توی دفتر وکالتش مشغول به کار بود ، ولی هنوز به این ساعت هفت صبح بیدارت شدن عادت نکرده بود . امیر رضا سماجت کرد :

– آرام ! … آرام !

آرام با بد خلقی جوابش رو داد :

– چیه ؟

– امروز شهر آورده !

– شهر آورد دیگه چیه ؟

– بازی پرسپولیس و استقلال !

آرام هووفی کشید … چه خبر مهمی ! ولی حداقل خوبیش این بود که دیگه خواب از سرش پریده بود . دستش رو زیر متکا کشید و موبایلش رو برداشت و نگاهی به ساعتش انداخت . هشت دقیقه از هفت گذشته بود ، و این یعنی به اندازه ی کافی فرصت داشت تا به خودش برسه .

کش و قوسی به تن کوفته اش داد و بعد با انرژی و نشاط از روی تخت بلند شد . امیر رضا هنوز هم به میله های پنجره آویزون بود .

– صبح بخیر !

آرام لبخند زیبایی تحویلش داد :

– صبح تو هم بخیر عزیزم !

تختخوابش رو مرتب کرد ، به دستشویی رفت و مسواک زد .

اون روزها از ته قلبش از زندگی راضی بود . هر روز ساعت یک ربع مونده به هشت از خونه خارج می شد و ساعت شش عصر برمیگشت . یک حقوق خوب دریافت می کرد . می تونست با پول خودش برای مادرش و امیررضا هدیه بخره … می تونست برای خودش مانتو و کفش و کیف و هر چی که لازم داره بخره … در عین حال می تونست هر ماه مبلغی هم پس انداز کنه . پدرش کمتر از گذشته اونو می دید ، و کمتر از گذشته بهش گیر می داد . با ارمغان هم خیلی بهتر از چیزی که فکر می کرد کنار اومده بود و مهم تر از همه … فراز حاتمی رو دیگه ندیده بود .

نه ، دیگه حتی اسمش رو نشنیده بود … و این بهش آرامش می داد

 

مانتوی مشکی و خنک تابستانه اش رو با شلوار جین آبی روشنی پوشید … موهاش رو که خیلی هم بلند نبودن ، شونه زد و محکم پشت سرش بست . آرایش کمرنگی روی صورتش نشوند . در آخر شال نازکی روی موهاش انداخت که برق گوشواره های نقره ایش از زیر اون پیدا بود .

 

در آخر کیفش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت . مادرش توی آشپزخونه بود و داشت برای دخترش صبحانه آماده می کرد . آرام با لحن پر نشاطی گفت :

– سلام ! صبح بخیر !

ملی خانم نگاهش کرد و بعد بلافاصله انگشت اشاره اش رو به نشانه ی سکوت جلوی بینی اش گرفت :

– هیس ! بابات بیدار میشه … باز یه چیزی می گه بهت ، با هم دعوا می کنید !

آرام سکوت کرد ، چون واقعاً حوصله ی پدرش رو نداشت . استکان چایی که مادرش براش ریخته بود رو برداشت و نوشید و بعد لقمه ی پنیر و کره گرفت . ملی خانم نگاه پر غضبی به در حیاط انداخت و گفت :

– این امیر رضای جونم مرگ شده اگه لال بشه …

– چی شده مگه ؟

ملی خانم پر از استرس نگاهش کرد :

– دیشب بابات دیر وقت اومد خونه … خلقش تنگ بود . به نظرم باز قمار کرده و باخته !

– مگه بهت قول نداده بود دیگه سمت قمار نمی ره ؟!

خون خونش رو می خورد … با عصبیت لقمه اش رو گاز گرفت و جوید . ملی خانم گفت :

– بیست و پنج ساله کارش قول دادنه … من که عادت کردم دیگه ! … ای راستی مامان جان … اگه می تونی پولی که پس انداز کردی رو توی یک حسابی قایم کن . دیشب ازم می پرسید آرام چقدر پول داره !

آرام دهان باز کرد تا چیزی بگه ، ولی فرصت نکرد . چون صدای عربده ی احمد از پشت در اتاقش بلند شد :

– این توله سگ چه سر و صدایی راه انداخته توی حیاط سر صبح ؟ ملیحه … خفه اش می کنی یا بیام ؟

ملی خانم هول و دستپاچه صداشو بلند کرد :

– الان ساکتش می کنم !

آرام به تندی ته مونده ی چاییش رو سر کشید و گفت :

– من دیگه برم !

ملی خانم با علامت دستش ازش خواست صبر کنه … بعد تند و پر عجله سمت یخچال رفت . ظرف در بسته ی پلو مرغ رو که پیچیده توی نایلون سفیدی بود برداشت و به آرام داد . آرام تند گونه ی مادرش رو بوسید و دوید به سمت در خروجی . همان وقت صدای باز شدن در اتاق پدرش رو شنید :

– ملیحه ، این دختره رفت ؟

قلب آرام گاپ گاپ تپیدن گرفت . کتونی هاش رو سر پنجه های پاهاش انداخت و دوید و از حیاط هم خارج شد … و نفهمید مادرش چه جوابی داد .

***

ساعت هشت و بیست دقیقه بود که بلاخره به دفتر رسید . از شدت گرما به نفس نفس افتاده بود . کیفش رو روی میزش انداخت و اولین کاری که کرد ، روشن کردن کولر گازی بود . می دونست اون روز ارمغان از اول صبح تا ساعت دوی عصر دادگاه داره و برای همین نمیاد … و در نتیجه سر آرام خیلی خلوته .

در حالیکه از وزش باد خنک به گردنش لذت می برد ، ظرف ناهارش رو برداشت و به آشپزخونه رفت . ظرف رو توی یخچال گذاشت ، لیوانی آب نوشید و باز بیرون رفت .

صدای زنگ تلفن بلند شد … اولین تماس روز :

– سلام ، بفرمایید .

– خانم صابری امروز دفترشون تشریف دارن ؟

– خیر . امروز تا عصر دادگاه هستن .

تماس رو تموم کرد . دفتر قرارها رو از توی کشو بیرون آورد و چک کرد . تِی رو برداشت و کف سرامیک ها رو تمیز کرد . تماس دوم بر قرار شد … همون سوال ها و جواب های قبلی .

آرام کارش رو تموم کرد . کمی اسپری یاموشا توی هوا اسپری کرد و بعد پشت میزش نشست . ساعت از نه گذشته بود . کتاب داستان کوچیکی که به زبان فرانسوی نگارش شده بود رو از توی کیفش در آورد تا ترجمه کنه … باز تلفن زنگ خورد .

– الو ، بفرمایید !

– سلام آرام جون!

 

ارمغان بود . آرام بی اختیار روی صندلیش صاف نشست و کتابش رو بست .

– سلام ارمغان جون . خوبید ؟ اتفاقی افتاده ؟

– من توی راهم ، دارم میرم دادگاه . فرصت ندارم برگردم دفتر . یک پوشه ی سبز رنگ روی میز کارمه … لطف کن برام بیارش .

آرام تعجب نکرد . این اولین باری نبود که به دادگاه می رفت و پرونده ای رو به ارمغان می رسوند . گفت :

– باشه . الان میام .

– پوشه روی میزمه … واضحه ! با شماره ردیف یازده هفتاد و یک . زودتر بیا … منتظرتم .

تماس با یک خداحافظی سرسری تموم شد . آرام دست به کار شد . اول از همه به آرانس زنگ زد و ماشین گرفت . بعد خم شد و از توی کمد زیر میزش ، چادر مشکی کرپش رو که همیشه برای احتیاط در دفتر نگه می داشت ، برداشت و توی کیفش گذاشت . بعد هم رفت توی اتاق ارمغان تا پوشه رو برداره .

پوشه ی سبز تیره ، با شماره ی یازده هفتاد و یکی که با ماژیک روش یادداشت شده بود … درست در مرکز میز تمیز و نسبتاً خلوت ارمغان قرار داشت .

آرام حتی لای پوشه رو باز نکرد ، اون رو برداشت و با عجله دفتر رو ترک کرد .

***

راهروی کم نور و دلگیر دادگاه غلغله بود . هر مدل آدمی اونجا پیدا می شد … زن ، مرد ، پیز ، جوون ، متشخص ، بی فرهنگ .

 

آرام نزدیک دیوار ایستاده بود … مدام چشم می چرخوند تا ارمغان رو پیدا کنه . هوا گرم و دم زده بود و چادر مشکی هم مدام از روی سرش سر می خورد و موهای لختش می ریخت بیرون . دیگه داشت کلافه می شد . اگر نگهبانی موبایلش رو ازش نگرفته بود ، لااقل می تونست با ارمغان تماسی بگیره .

دستش رو بالا برد و نگاه کرد به ساعت مچیش … همون وقت صدای آشنایی رو بین همهمه ی مردم شنید :

– آرام ! آرام جون … خانم ربانی !

آرام فوری گردنش رو صاف گرفت . ارمغان رو دید که انتهای راهرو داشت بهش علامت میداد . آرام به سرعت قدم تند کرد و رفت به طرفش … چادرش رو خیلی به زور دنبال خودش می کشید .

– کجایید شما ارمغان جون ؟ … سلام !

– سلام ! من که خیلی وقته منتظرتم ! … بیا بریم … بریم تا دیر نشده !

آرام می خواست همونجا پوشه رو تحویل بده و برگرده به دفتر . ولی چیزی نگفت و پشت سر ارمغان راه افتاد . هر دو با هم از پلکان بالا رفتند و به طبقه ی بعدی رسیدن … اونجا هم شلوغ بود .

ارمغان در حین حرکت با مرد جوونی سلام و علیک کرد . آرام پرسید :

– کی بود ؟

– یکی از همکارا !

آرام باز هم خواست چیزی بگه … ولی سر جا خشکش زد . نگاهش میخکوب روبرو بود … میخکوب مردی که در فاصله ی چند متری از اونها ، خیلی خونسرد و بی اعتنا ایستاده بود و به دیگران نگاه میکرد … هر چند هنوز آرام رو ندیده بود ، و آرام حس می کرد می خواد فرار کنه .

ارمغان به صورت سفید شده ی او نگاه کرد .

– چته ؟!

آرام به سختی آب دهانش رو قورت داد .

– ارمغان جون … اون …

تنش یخ کرده بود ، داشت می مرد . ارمغان نگاهی به فراز انداخت و با لحنی معمولی گفت :

– خب آره ، امروز دادگاه داره ! چی شده مگه ؟!

آرام چیزی نگفت … حس تلخی راه گلوش رو مسموم کرده بود . ارمغان نمی دونست چی شده ؟ واقعاً نمی دونست ؟ … همون لحظه بلاخره فراز سر بلند کرد و آرام رو دید .

ارمغان نفس عمیقی کشید :

– داره بهت نگاه می کنه ! جمع و جور کن خودت رو

 

باز راه افتاد … آرام به اجبار پشت سرش قدم برداشت . نگاه سرد و خیره ی فراز هنوز هم متوجهش بود . ارمغان یواشکی گفت :

– بهش سلام کنی ها !

آرام نفس تند و خشمگینی کشید و بعد چادر رو سعی کرد روی سرش مرتب کنه . بلاخره به انتهای راهرو رسیدند … به جایی که فراز ایستاده بود و زنی میانسال و چادری به همراه مردی جوون روی صندلی ها نشسته بودند . ارمغان از فراز پرسید :

– هنوز صدامون نکردن ؟

فراز جوابش رو نداد … نگاهش خیره به آرام بود . آرام مجبور شد سلام کنه :

– سلام !

انگار فراز منتظر همین سلام بود … با رضایت سری تکون داد و بعد بلاخره به ارمغان گفت :

– نه هنوز . دارن معطلش می کنن … من خیلی وقت ندارم !

آرام روی صندلی کنار زن میانسال نشست . بدنش واقعاً بی حس شده بود . زن میانسال تکونی به خودش داد و غر زد :

– ما هم وقت نداریم ! چی فکر کردین ؟ ما هم علاف شدیم !

آرام نگاهی به زن انداخت . هر چی فکر کرد این زن با یکی مثل فراز حاتمی می تونه چه دعوایی داشته باشه ، به نتیجه ای نرسید . مرد جوون با لحنی مودبانه گفت :

– اگر آقای حاتمی قبول می کردن مبلغی رو به عنوان دیه …

فراز بلافاصله وسط حرف اون پرید :

– من حتی یک ریال پول زور به کسی نمی دم !

آرام فکر کرد پس چطور آپارتمانی که میخواست به نام آرام بزنه ، از نظرش پول زور نبود ؟ … زن شروع کرد به آه و ناله کردن :

– خدا لعنت که مردم آزارو ! زده ناقصم کرده … طلبکار هم هست ! فکر کرده چون بازیگره … چون معروفه … دیگه هر غلطی میتونه بکنه …

ارمغان با لحن یخی بهش تذکر داد :

– لطفاً مودب باشید ! واگرنه به اتهام فحاشی ازتون شکایت می شه !

مرد جوون به زن میانسال گفت :

– هیچی نگید لطفاً !

زن زیر لب غر غری کرد ، ولی دیگه جرأت نکرد حرف درشتی بار فراز کنه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهشید
2 سال قبل

خیلی رمان قشنگیه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x