فراز از روی شونه اش نگاهِ پر تمسخری به اون انداخت :
– جداً ؟ … یعنی چند سال دیگه ؟!
ارمغان با حرص پلک هاشو روی هم فشرد و گفت :
– فراز خواهش می کنم یه جوری حرف نزن که انگار تقصیر منه !
– نه … تقصیر منه ! همه چی تقصیر منه … خودم هم باید حلش کنم !
– چطوری ؟!
فراز جوابش رو نداد . رسیده بود به ماشینش … با ریموت درها رو باز کرد و خواست سوار بشه که ارمغان آستین کتش رو گرفت .
– فراز … یه لحظه گوش بده !
فراز ایستاد و نگاهش کرد … ارمغان اخطار آمیز گفت :
– اگه بخوای به دختره آسیبی بزنی …
– چه آسیبی ؟
– من نمی دونم !
– مگه میشه بیشتر از این به کسی آسیبی زد ؟!
ارمغان گردنش رو صاف گرفت و بعد از مکث کوتاهی پاسخ داد :
– تو می تونی !
فراز کوتاه و پر حیرت خندید … بعد باز چرخید و اینبار پشت رل نشست . خواست در ماشینش رو ببنده که ارمغان اجازه نداد .
– به من مهلت بده … می تونم کمکت کنم !
– می خوام ارتباطت رو با دختره حفظ کنی … می تونی ؟!
ارمغان چیزی نگفت … کاملاً خلع سلاح شده بود . دستش از لبه ی آهنی در رها شد و فراز بلافاصله در رو بست . اونوقت شیشه رو پایین داد و گفت :
– فکراتو بکن … ببین این کارو انجام می دی یا نه ! منتظر خبرت هستم !
ارمغان می خواست بلافاصله جواب رد بده … ولی عقلش بهش نهیب زد صبر کنه . از ماشین فراز چند قدمی فاصله گرفت و پیشونیش رو با انگشتاش فشرد . سر درد بدی داشت . فراز با تک بوقی خداحافظی کرد و راه افتاد .
و ارمغان هم چاره ای جز رفتن نداشت !
با شونه هایی پایین افتاده و ذهنی مغشوش راه افتاد به طرف ماشینش و بعد … همزمان شروع کرد به بد و بیراه گفتن … بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشه !
احمق ! احمق ! لعنتی بی شعور ! روانی !
اه ! اه ! اه !
***
آرام لبه ی تختخوابش نشسته بود و روزنامه رو با دقت مطالعه می کرد . اون ستون های بلند بالا و رنگارنگ که شامل هر چیزی می شد … از تبلیغات قالیشویی و لوله باز کنی گرفته تا اجاره ی مسکن و ملک .
تعدادِ تقریباً سرگیجه آوری از نیازمندی های شغلی … کسانی که دنبال منشی یا بازاریاب یا فروشنده یا حتی مهندس می گشتن … ولی هیچ کسی دنبال یک مترجم نمی گشت !
نگاهش روی یکی از آگهی ها مکثی کرد :
– به یک منشی تمام وقت با حقوق مکفی نیازمندیم !
ته ذهن آرام ستاره ای درخشید . فوری موبایلش و برداشت و شماره رو گرفت و منتظر موند … یک بوق ، دو بوق … بلاخره مردی جوابش رو داد :
– بفرمایید ؟
– سلام ! برای آگهیتون توی روزنامه مزاحم شدم !
– استخدام کردیم خانم !
تق ! گوشی رو سر جاش کوبوند !
آرام لب ورچید و ناامیدانه باز هم دنبال موقعیت مناسبی گشت .
– برای آگهیتون تماس گرفتم !
– سابقه ی کاری دارید ؟
– نه متأسفانه !
– پس نمی شه کاریش کرد !
نفسش رو فوت کرد بیرون … سعی کرد به این زودی ها ناامید نشه . تماس سوم :
– سلام ! برای آگهی استخدام مزاحم شدم !
– مجردید ؟
تق ! اینبار خودِ آرام تماس رو قطع کرد ! تماس چهارم کسی تلفن رو برنداشت … و تماس پنجم :
– چند سالتونه ؟
– بیست و دو سال !
– با عروسکای پشت ویترین اشتباهتون نگیرن !
اینبار آرام مثل یک تپه ی باروت منفجر شد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن :
– بی شعور روانی … کار نداری ، خب نداری ! ادب حرف زدن هم نداری ؟!
مرد اون طرف تلفن هنوز هم می خندید که آرام تماس رو با غیظ قطع کرد و روزنامه ی خط خطی شده رو پرت کرد روی فرش
. اینهمه موقعیت کاری توی این شهر وجود داشت … چرا گیر آوردن یکی از اینها اینقدر سخت بود ؟!
ناگهان بعد از یک ماه یاد حرف فراز حاتمی افتاد : پول می خوای ؟ … کار می خوای ؟!
همه ی تنش از انزجار لرزید . هیچوقت بابت اینکه از اون مرد چیزی قبول نکرده بود ، پشیمون نمی شد . حتی حالا که اینقدر خسته بود !
پووفی کشید . از روی تخت بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد . بعد از اتاقش بیرون رفت . طبق معمول پدرش خونه نبود و امیررضا هم هنوز از مدرسه برنگشته بود . مادرش هم توی اتاق کارش بود و داشت لباس مشتری رو پروو می کرد .
آرام حس می کرد بی کارترین آدم اون خانواده است … از این موقعیت بدش می یومد . بی حوصله و دمق رفت توی آشپزخونه و در قابلمه ی غذا رو باز کرد … لوبیا پلو داشتن !
نفس عمیق و پر لذتی کشید و بعد در قابلمه رو سر جاش گذاشت . شکمش به قار و قور افتاده بود . ساعت دوازده و نیم بود . امیر رضا حتماً تا چند دقیقه ی دیگه برمیگشت و مشتری مادرش هم می رفت . اون وقت باید ناهار می خوردند .
در یخچال رو باز کرد و سبدِ کوچیک خیارها و گوجه ها رو بیرون آورد و روی میز کوچیک وسط آشپزخونه گذاشت . تصمیم گرفته بود سالاد شیرازی درست کنه .
با کاسه ی چینی گل سرخیو چاقو پشت میز برگشت و شروع کرد به پوست کندن خیارها .
چقدر اون روزها حالش فرق کرده بود . یک ماه کامل گریه کرد … خودخوری کرد … حتی خودکشی کرد ! زندگیش عین باتلاق متعفنی شده بود که هر لحظه بیشتر غرقش می شد . ولی اون روز و بعد از اون دیدار اجباری … همه چیز کم کم تغییر کرد . انگار با فریادهایی که کشیده بود ، دلش رو هم از هر حقارتی خالی کرده بود . انگار با رد پیشنهادهای فراز حاتمی ، غرور تخریب شده اش رو ترمیم کرده بود . انگار سم نفرتش رو تف کرده بود توی صورت اون … و حالا آروم بود !
اونقدر آروم که داشت با خودش کنار می یومد .
با صدای صحبت های مادرش و مشتری ته راهرو ، از افکارش خارج شد . انگار کار مشتری تموم شده بود و داشت می رفت . ملی خانم اون رو تا حیاط بدرقه کرد و بعد برگشت توی خونه .
– آرام ؟
و همون وقت آرام رو پشت میز آشپزخونه دید .
– ای الهی خیر ببینی مامان ! تازه توی فکر بودم که بیام سالاد درست کنم ! جون توی دستام نبود !
آرام بهش لبخند زد . ملی خانم توی آشپزخونه رفت و روی صندلی ، اون طرف میز نشست و مشغول ماساژ دادن دستهاش شد . آرام گفت :
– برای چی اینقدر کار می کنی ؟ اگه خدایی نکرده طوری بشی …
– من کار نکنم پس چطور خرج و برج خونه رو در بیاریم مادر ؟ … درآمد بابای گور به گوریت که پای قمارش می ره !
– اصلاً نمی فهمم … چرا هنوز باهاش زندگی می کنیم وقتی فقط آزارمون می ده ؟!
– باز همین که اسم یک مرد رومون باشه مادر … بسمونه !
آرام با غیظ به مادرش چشم غره رفت :
– می دونی چقدر متنفرم از این حرفا !
ملی خانم خودش رو به اون راه زد و با لبخند گله گشادی سعی کرد حرف رو عوض کنه :
– اینا رو ولش کن ! … نمیدونی خانم توسلی چه تعریفایی ازت میکرد !
– از من ؟!
– عکست رو روی دیوار دید … پرسید این دخترته ؟! بعدم یه به به و چه چهی راه انداخت … بیا و ببین !
آرام بی اختیار خندید … ملی خانم با تحسین نگاهش کرد :
– خب تعریفی هم هستی مادر ! هزار ماشاالله این چشم و ابرویی که تو داری …
– اینقدر منو لوس نکن ملیحه خانم !
– به نظرم تو رو برای پسرش پسند کرد ! آخه دم رفتنی ازم پرسید ، دخترمون رو به خواستگار خوب می دیم یا نه !
یکدفعه خنده ی آرام ته کشید و حس عجیبی بهش دست داد . همونطوری که دسته ی چاقو رو سفت بین انگشتاش گرفته بود ، پرسید :
– شما چی بهش گفتین ؟
– هیچی مادر … جواب درستی بهش ندادم . ولی خودمونیم ها … چه ایرادی داره ؟ بیست و دو سالته دیگه … درست هم تموم شده ! باید بلاخره به فکرت باشیم !
آرام حس تهوع وحشتناکی می کرد . برای انکه مادرش وحشت رو از توی صورتش نخونه ، به تندی از پشت میز بلند شد و به سمت سبد پیازها رفت .
– ولی من نمیخوام ازدواج کنم ! توی برنامه ام نیست !
– پس میخوای چیکار کنی ؟ همینطوری بشینی ور دل من ؟!
– آره ! عیبی داره ؟!
پیاز رو پوست کند و آب کشید و بعد چرخید طرف میز و ادامه داد :
– تازه … سر کار هم میخوام برم !
نگاه ملی خانم چنان سفت شد … انگار که کفر شنیده بود .
– چه کاری ؟!
– نمی دونم ! هنوز دارم دنبالش می گردم !
– من نمیذارم بری سر کار !
آرام حرصی نگاهش کرد … به سرعت پشت میز نشست و گفت :
– یعنی چی که نمیذاری مامان ؟ چه ایرادی داره مگه ؟
– تو که نمی فهمی ! جامعه خطرناک شده … مردم مریضن !
آرام چند لحظه با حیرت نگاه کرد به مادرش و بعد بی اختیار خندید .
– شکل بابا شدی … داری حرفای اونو تکرار می کنی !
– مگه همه ی حرفای پدرت اشتباهه ؟
– بابا همه رو عین خودش می بینه ! خودت اینو گفتی … یادت نیست ؟!
ملی خانم دیگه چیزی نگفت . آرام با دلخوری و تأسف از مادرش چشم گرفت و سرش رو پایین انداخت و مشغول تیکه کردن پیاز شد .
ملی خانم نفس عمیقی کشید و تکیه زد به پشتی صندلی و خیره شد به گلهای ریز دامنش .
چند دقیقه ای در سکوت گذشت ، تا اینکه نگ خونه به صدا در اومد . حتماً امیر رضا بود . آرام فوری دستاش رو آب کشید و رفت و شاسی آیفون رو فشرد . امیر رضا فوری توی حیاط پرید … عجول و بی نظم کتونی هاش رو از پا کند و وارد نشیمن شد .
– چطوری گاگولی ؟!
– چطوری هپلی ؟!
– عاااالی !
امیر رضا گفت … بعد کیف و کاپشنش رو همونجا وسط هال انداخت .
– امتحان زبانم رو شونزده گرفتم !
آرام طعنه زد :
– وای … چه زیاد !
– تا چشمت در آد … عنتر خانم ! وای من برم … جیشم ریخت !
دوید به طرف دستشویی . آرام از حرکات برادرش به خنده افتاد . نفسی تازه کرد و باز برگشت توی آشپزخونه تا به سالادش آبلیمو و نمک بزنه . مادرش هنوز روی صندلیش نشسته بود و فکر می کرد . آرام از کنارش عبور کرد و رفت پای یخچال . همون وقت ملی خانم گفت :
– احمد آقا راض نمیشه !
آرام برای یک لحظه مکث کرد … بعد شیشه ی آبلیمو رو برداشت و گفت :
– راضیتون می کنم !
به عقب چرخید … مادرش هنوز دو دل بود . می دونست چقدر براش سخته که استقلال آرام رو باور کنه . ولی باور می کرد … کم کم . تکیه زد به در یخچال و گفت :
– فقط فعلاً چیزی بهش نگو !
ملی خانم تند سرش رو بلند کرد و با اضطراب نگاهش کرد . آرام لبخندی تحویلش داد :
– من مراقب خودم هستم ! … قول می دم که باشم !
و دیگه فرصت نکردن چیزی بگن . امیر رضا از دستشویی بیرون اومده بود و با صدای بلند تکرار می کرد گرسنه است … .
بحث تموم شد … .
***
هوا خیلی سرد بود .
با اینکه حتی یک قطره بارون یا یک دونه برف از آسمون نمی بارید … ولی نفس رو منجمد می کرد .
آرام روی صندلی چوبی ایستگاه اتوبوس نشسته بود و روزنامه رو ورق می زد . با اینکه مدت طولانی می شد دنبال کار بود … ولی هنوز هیچ نتیجه ای نگرفته بود .
صدای زنگ موبایلش که بلند شد ، روزنامه رو کنار گذاشت . موبایلش رو خیلی به سختی از بین خرت و پرت های توی کیف بزرگش پیدا کرد … نگاه کوتاهی به شماره ی ناشناس انداخت و پاسخ داد :
– الو ؟
صدایی گرم و صمیمی و زنانه جوابش رو داد :
– سلام عزیزم ! خوبی ؟
آرام در لحظه ی اول صاحب صدا رو نشناخت .
– ممنون … شما ؟!
– دستت درد نکنه آرام جون ! به این زودی یادت رفت منو ؟ … ارمغانم ! ارمغان صابری !
– آها !
مکثی کرد ، موهاش رو فرستاد زیر مقنعه اش و آب دهانش رو قوت داد :
– خوبید ؟
– بد نیستم ! تو چطوری ؟ اوضاع چطور پیش میره ؟
آرام باز هم برای جواب دادن مکثی کرد . هول کرده بود … نمی فهمید چرا ! حس بدی راه گلوش رو سد کرده بود .
– اتفاقی افتاده ؟
– چه اتفاقی ؟! … فقط خواستم حالت رو بپرسم !
داشت دروغ می گفت … آرام اینو می فهمید .
– من خوبم ! خیلی خوبم !
– خدا رو شکر عزیزم … خوشحالم اینو می شنوم ! حالا اگه برات مقدوره … یه قراری بذاریم همو ببینیم ؟
– چرا ؟!
بدون اینکه دست خودش باشه ، لحنش تهاجمی و خصمانه شده بود .
جا خوردن ارمغان رو حس کرد … باز موهاش رو فرستاد زیر مقنعه اش .
– ببخشید ، من … یعنی …
– فکر کردم آخرین باری که همدیگه رو دیدیم … فرصت نشد خداحافظی کنیم !
آرام سعی کرد محترمانه تر صحبت کنه :
– من … راستش الان خونه نیستم !
– چه ایرادی داره ؟ هر جایی که باشی میام دنبالت !
آرام نگاهی به ساعت مچی اش انداخت … هنوز یازده و ربع بود و خیلی فرصت داشت . نفسش رو با ناچاری فوت کرد بیرون … بخار نفسش پخش شد توی صورتش .
– باشه ، ولی من خودم میام . آدرس بفرستید برام !
***
سه ربع بعد در ایستگاه اتوبوسی در منطقه ای درست وسط شهر پیاده شد . از کنار بوتیک های شیک و کفش فروشی ها گذشت و به ساختمانِ قدیمی ساز هفت طبقه ای رسید که می دونست محل کار ارمغانه .
سرش رو بالا برد و نگاه کرد به تابلوی آبی رنگی که پشت پنجره ی طبقه ی سوم نصب بود : ارمغان صابری ، وکیل پایه یک دادگستری .
احساس خوبی از این ملاقات نداشت . می دونست که باز هم قراره درباره ی اتفاقات یک ماه قبل صحبت بشه … و این براش خوشایند نبود .
پووفی کشید و بعد دلش رو به دریا زد و وارد شد . با آسانسور به طبقه ی سوم رفت و پشت در سفیدی ایستاد و زنگ زد .
دلش مثل سیر و سرکه می جوشید . اگه وارد دفتر می شد و اون مرد رو می دید ؟ … چه حس وحشتناکی بود !
ولی در باز شد و ارمغان با صورتی خندون و پر انرژی وسط چارچوب ایستاد .
– سلام … خیلی خوش اومدی عزیزم ! بیا تو !
آرام با ارمغان دست داد و بعد خیلی مردد وارد دفترش شد . نگاهش دور تا دور فضا چرخی خورد … یک سالن انتظار کوچیک و خلوت ، با چند مبل چرمی سیاه و میز مخصوص منشی و گلدون بزرگ بنجامین نزدیک پنجره ی بزرگ . یک تابلوی رنگ روغن خیلی زیبا با رنگ های روشن و آرامش بخش هم روی دیوار نصب شده بود .
ارمغان پرسید :
– اینجا بشینیم یا بریم توی اتاق من ؟
آرام دست از بازرسی فضا کشید و با لبخند به سمت ارمغان چرخید :
– برای من فرقی نمی کنه !
– پس همینجا بمون … من برم نسکافه بیارم !
رفت به طرف آبدارخونه .
آرام روی یکی از صندلی های چرمی نشست ، کیفش رو کنار دستش گذاشت و زل زد به گلدون بن سای کوچیکی که روی میز جلو مبلی قرار داشت .
دو دقیقه ی بعد ارمغان با ماگ های سفالی نسکافه و یک پیشدستی کوچیک شیرینی برگشت و روی صندلی کنار آرام نشست .
– یادم رفت بپرسم اصلاً نسکافه دوست داری یا نه ؟
– دوست دارم ، ممنون . خلوته سرتون ؟!
– من همیشه سرم خلوته ! فقط چند ماهه که دفترم رو زدم و هنوز دارم مگس می پرونم .
آرام خواست بپرسه پس چطوری اون مشتری پولدار و معروف و لعنتی رو پیدا کردی ؟ … ولی نپرسید . خم شد و ماگ خودش رو از روی میز برداشت و کمی از مایع داغ رو مزه مزه کرد . ارمغان زل زده بود به نیم رخِ اون … نگاهش ملایم و دوستانه بود . بعد گفت :
– چقدر خوشحالم که می بینم حالت خوبه !
انگشتای آرام دور بدنه ی ماگ سفت شد … ارمغان ادامه داد :
– اولین باری که دیدمت اینقدر غمگین بودی که … فکر نمی کردم هیچوقت لبخندت رو ببینم !
آرام گفت :
– آدما همینن خانم صابری … پوستشون کلفته ! با هر مصیبتی خودشون رو وفق می دن ! منم …
نفس عمیقی کشید و دیگه پی حرفش رو نگرفت .
– خب … برام تعریف کن ! این روزا چیکار می کنی ؟
آرام گفت :
– زندگی !
لبخندی زد … ادامه داد :
– میرم کلاس زبان ! دنبال کار هم می گردم . گاهی میرم قدم می زنم و هوایی تازه می کنم !
– پس حسابی سرت شلوغه !
آرام لبخندش رو تکرار کرد . ارمغان کمی از نسکافه اش رو نوشید ، بعد ماگ رو روی میز برگردوند . کمی توی صندلیش جابجا شد و انگشتاش رو درهم قفل کرد . همه ی تن آرام نبض گرفت … خیلی خوب فهمید که قراره بحث ناخوشایندی شروع بشه .
– آرام جان … درباره ی پیشنهاد آقای حاتمی … فکراتو کردی ؟
آرام بهش نگاه کرد … نفهمید ارمغان چی توی نگاهش خوند که لبخند دستپاچه ای زد و ادامه داد :
– بهم قول داده بودی که فکر می کنی !
– فکر کردم !
آرام گفت … خیلی با وقار . بعد مقنعه اش رو روی سینه اش مرتب کرد . ارمغان با اشتیاق چشم دوخت به دهانِ او … آرام ادامه داد :
– نمی تونم چیزی قبول کنم از ایشون … غرورم این اجازه رو به من نمیده ! در ضمن … اگه قبول کنم یک آدم فریبکار میشم .
– چرا فریبکار ؟
– من همین حالا هم یک راز وحشتناک دارم که از خانواده ام پنهان کردم … از روی ناچاریمه . حالا اگر بخواد یک پول قابل توجه بیاد به حسابم … یک راز وحشتناک دیگه است که باید پنهان بشه ! … منم دیگه نمیخوام به مامانم دروغ بگم !
– به من گفته که راضیت کنم … یک آپارتمان به نامت بزنه ! … می دونم دوست نداری این قضیه کش بیاد … ولی من مأمورم و معذور !
– می دونم ! …
لبخند زد :
– بهشون بگید اصرار کردید و من قبول نکردم !
– بهشون بگید اصرار کردید و من قبول نکردم !
سکوت کرد … خسته بود . پلک هاشو روی هم فشرد و موهای روی پیشونیش رو کنار زد . ارمغان گفت :
– نسکافه ات سرد شد !
آرام از این جمله استقبال کرد . کامش تلخ بود … انگار توی تنش زهر ریخته بودن که همیشه این تلخی رو حس میکرد . فوری ماگ رو برداشت و جرعه ای نوشید . ارمغان گفت :
– از همون بار اولی که دیدمت ازت خوشم اومد ! خیلی نازی ! خیلی مودبی … مغروری ! خیلی دلم میخواد دوستت باشم !
آرام با چشم های گرد شده نگاهش کرد :
– من و شما ؟!
ارمغان خندید .
– من جذام دارم ؟!
– وای نه ! منظورم این نبود !
– میدونم … ازت خیلی بزرگ ترم ! … راستی تو چند سالته ؟
– بیست و دو !
– من بیست و نه سالمه !
آرام ابروهاشو بالا گرفت و لبخندی زد .
– اصلاً بهتون نمیاد !
– تو به لطف داری عزیزم !
– ازدواج نکردین ؟
خودش هم متعجب شد از اینکه بلاخره سوال پرسیده بود . ولی ارمغان ذوق کرد از این سوال … از اینکه بلاخره آرام به این مکالمه مشتاق شده بود .
– اصلاً فرصتش رو نداشتم ! مشغول تحصیل بودم … بعدم … می دونی ؟ من رو برادرم بزرگ کرده … همه ی زندگیشو برای من گذاشته ! حتی به خاطر من ازدواج نکرده ! منم دلم نمیاد ترکش کنم !
آرام سری تکون داد و لبخندش رو از روی ادب حفظ کرد . ذهنش رفته بود پی زندگی ارمغان . با خودش فکر کرد چقدر تفاوت فکری و فرهنگی وجود داشت بین اونها . ارمغان که در آستانه ی سی سالگی بود و می گفت وقت شوهرداری نداره … و خودش که در سن بیست و دو سالگی مادرش غصه ی ازدواج نکردنش رو می خورد . بی اختیار ارمغان رو توی دلش تحسین کرد . این زن ، همون کسی بود که آرام همیشه دلش می خواست باشه . قوی ، با اراده ، مستقل … ایستاده روی پاهای خودش !
– تو چی ؟ توی دانشگاه چی خوندی ؟ … اصلاً دانشگاه رفتی ؟
سوالِ ارمغان ، اون رو از افکارش بیرون کشید . گفت :
– بله ، تموم کردم . لیسانس زبان انگلیسی خوندم . الانم توی یک آموزشگاه آزاد ، فرانسوی می خونم .
– چه عالی ! پس زبانت عالیه !
– من عاشق یاد گرفتن زبان های مختلفم ! … یک کمی هم عربی و ترکی بلدم . فکر کنم این تنها کاریه که توش استعداد دارم !
خیلی ناگهانی فکری به ذهن ارمغان رسید و در صدم ثانیه اون رو به وجد آورد . ولی خیلی خودش رو کنترل کرد که عادی باشه لحنش :
– میگم آرام جان … تو که دنبال کار می گردی ، منم دنبال منشی … خب بیا همین جا با من کار کن !
آرام فکر کرد درست نشنیده :
– ببخشید ؟!
– می بینی که من اینجا تنهام … تازه کارم ! تا حالا خودم می تونستم یه جورایی از پس کارا بر بیام ، ولی حالا نیاز به یک منشی دارم . خب کی بهتر از تو ؟!
آرام چیزی نگفت ، فقط گیج و ویج نگاهش کرد . حس می کرد ارمغان داره اونو دست میندازه . اون یک زن کاملاً غریبه بود … وکیل شخصی که از نظرش یک هیولا بود ! اصلاً چه دلیلی داشت اینطور خودش رو به آرام علاقمند نشون بده ؟ … ارمغان خم شد به طرف اون ، دست چپش رو به حالتی بی پروا و دوستانه میون دستاش گرفت و ادامه داد :
– باور کن کار سختی نیست ! فقط باید تلفنا رو جواب بدی ، قرار دادها رو تنظیم کنی … من مشتری های زیادی ندارم ! حقوق ثابت یک میلیون و پونصد هم می تونم برات در نظر بگیرم با ماهی یک روز مرخصی ! … نظرت چیه ؟
آرام با عقلش مخالفت کرد . چیزی در وجود ارمغان بود که اون رو به شدت مشکوک کرده بود . ولی قلبش … ماهی یک میلیون و پونصد هزار تومان ! خیلی بهتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد . آخرین مصاحبه ی کاریش برای حضور در مطب یک پزشک مرد ، فقط یک سوم این مبلغ بهش پیشنهاد شده بود . علاوه بر اون … ارمغان یک زن بود ! در این محیط امن … مطمئن بود که حتی پدر بددلش نمی تونه ایرادی بگیره !
خودش رو تصور کرد در حالیکه ردای عقلانیتش رو بر تن کرده ، در جواب ارمغان میگه : ” نه ، متشکرم ” و با اعتماد به نفس کامل بلند می شه و به سمت در میره …
ولی به جای اون با تردید گفت :
– خب … نمی دونم !
در حالیکه از همون لحظه می دونست نمی تونه در برابر این پیشنهاد خیلی مقاومت کنه … .
***
فصل سوم :
هشت ماه بعد :
امیر رضا توی حیاط بود ، مدام توپ فوتبال چهل تیکه اش رو به دیوارها می کوبید و داد و بیداد می کرد . آرام با بدخلقی صورتش رو توی بالش پنهان کرد . هنوز خوابش می اومد … خدایا ! اصلاً نمی فهمید این وقت صبح چرا باید امیر رضا بیدار باشه ؟!
تحملش دیگه تموم شد . سرش را کمی بلند کرد و تقریباً جیغ زد :
– امیر رضا ! ساکت شو !
صدای شوت های امیر رضا بلافاصله قطع شد … ولی خیلی طول نکشید که خودش رو از نرده های اتاق آرام بالا کشید و با لحنی خوش و خرم گفت :
– ساعت از هفت گذشته … نمی خوای بری سر کار ؟
آرام زیر لبی غر غری کرد و بعد ملافه رو روی صورتش کشید . با اینکه هشت ماه می شد به عنوان منشی ارمغان توی دفتر وکالتش مشغول به کار بود ، ولی هنوز به این ساعت هفت صبح بیدارت شدن عادت نکرده بود . امیر رضا سماجت کرد :
– آرام ! … آرام !
آرام با بد خلقی جوابش رو داد :
– چیه ؟
– امروز شهر آورده !
– شهر آورد دیگه چیه ؟
– بازی پرسپولیس و استقلال !
آرام هووفی کشید … چه خبر مهمی ! ولی حداقل خوبیش این بود که دیگه خواب از سرش پریده بود . دستش رو زیر متکا کشید و موبایلش رو برداشت و نگاهی به ساعتش انداخت . هشت دقیقه از هفت گذشته بود ، و این یعنی به اندازه ی کافی فرصت داشت تا به خودش برسه .
کش و قوسی به تن کوفته اش داد و بعد با انرژی و نشاط از روی تخت بلند شد . امیر رضا هنوز هم به میله های پنجره آویزون بود .
– صبح بخیر !
آرام لبخند زیبایی تحویلش داد :
– صبح تو هم بخیر عزیزم !
تختخوابش رو مرتب کرد ، به دستشویی رفت و مسواک زد .
اون روزها از ته قلبش از زندگی راضی بود . هر روز ساعت یک ربع مونده به هشت از خونه خارج می شد و ساعت شش عصر برمیگشت . یک حقوق خوب دریافت می کرد . می تونست با پول خودش برای مادرش و امیررضا هدیه بخره … می تونست برای خودش مانتو و کفش و کیف و هر چی که لازم داره بخره … در عین حال می تونست هر ماه مبلغی هم پس انداز کنه . پدرش کمتر از گذشته اونو می دید ، و کمتر از گذشته بهش گیر می داد . با ارمغان هم خیلی بهتر از چیزی که فکر می کرد کنار اومده بود و مهم تر از همه … فراز حاتمی رو دیگه ندیده بود .
نه ، دیگه حتی اسمش رو نشنیده بود … و این بهش آرامش می داد
مانتوی مشکی و خنک تابستانه اش رو با شلوار جین آبی روشنی پوشید … موهاش رو که خیلی هم بلند نبودن ، شونه زد و محکم پشت سرش بست . آرایش کمرنگی روی صورتش نشوند . در آخر شال نازکی روی موهاش انداخت که برق گوشواره های نقره ایش از زیر اون پیدا بود .
در آخر کیفش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت . مادرش توی آشپزخونه بود و داشت برای دخترش صبحانه آماده می کرد . آرام با لحن پر نشاطی گفت :
– سلام ! صبح بخیر !
ملی خانم نگاهش کرد و بعد بلافاصله انگشت اشاره اش رو به نشانه ی سکوت جلوی بینی اش گرفت :
– هیس ! بابات بیدار میشه … باز یه چیزی می گه بهت ، با هم دعوا می کنید !
آرام سکوت کرد ، چون واقعاً حوصله ی پدرش رو نداشت . استکان چایی که مادرش براش ریخته بود رو برداشت و نوشید و بعد لقمه ی پنیر و کره گرفت . ملی خانم نگاه پر غضبی به در حیاط انداخت و گفت :
– این امیر رضای جونم مرگ شده اگه لال بشه …
– چی شده مگه ؟
ملی خانم پر از استرس نگاهش کرد :
– دیشب بابات دیر وقت اومد خونه … خلقش تنگ بود . به نظرم باز قمار کرده و باخته !
– مگه بهت قول نداده بود دیگه سمت قمار نمی ره ؟!
خون خونش رو می خورد … با عصبیت لقمه اش رو گاز گرفت و جوید . ملی خانم گفت :
– بیست و پنج ساله کارش قول دادنه … من که عادت کردم دیگه ! … ای راستی مامان جان … اگه می تونی پولی که پس انداز کردی رو توی یک حسابی قایم کن . دیشب ازم می پرسید آرام چقدر پول داره !
آرام دهان باز کرد تا چیزی بگه ، ولی فرصت نکرد . چون صدای عربده ی احمد از پشت در اتاقش بلند شد :
– این توله سگ چه سر و صدایی راه انداخته توی حیاط سر صبح ؟ ملیحه … خفه اش می کنی یا بیام ؟
ملی خانم هول و دستپاچه صداشو بلند کرد :
– الان ساکتش می کنم !
آرام به تندی ته مونده ی چاییش رو سر کشید و گفت :
– من دیگه برم !
ملی خانم با علامت دستش ازش خواست صبر کنه … بعد تند و پر عجله سمت یخچال رفت . ظرف در بسته ی پلو مرغ رو که پیچیده توی نایلون سفیدی بود برداشت و به آرام داد . آرام تند گونه ی مادرش رو بوسید و دوید به سمت در خروجی . همان وقت صدای باز شدن در اتاق پدرش رو شنید :
– ملیحه ، این دختره رفت ؟
قلب آرام گاپ گاپ تپیدن گرفت . کتونی هاش رو سر پنجه های پاهاش انداخت و دوید و از حیاط هم خارج شد … و نفهمید مادرش چه جوابی داد .
***
ساعت هشت و بیست دقیقه بود که بلاخره به دفتر رسید . از شدت گرما به نفس نفس افتاده بود . کیفش رو روی میزش انداخت و اولین کاری که کرد ، روشن کردن کولر گازی بود . می دونست اون روز ارمغان از اول صبح تا ساعت دوی عصر دادگاه داره و برای همین نمیاد … و در نتیجه سر آرام خیلی خلوته .
در حالیکه از وزش باد خنک به گردنش لذت می برد ، ظرف ناهارش رو برداشت و به آشپزخونه رفت . ظرف رو توی یخچال گذاشت ، لیوانی آب نوشید و باز بیرون رفت .
صدای زنگ تلفن بلند شد … اولین تماس روز :
– سلام ، بفرمایید .
– خانم صابری امروز دفترشون تشریف دارن ؟
– خیر . امروز تا عصر دادگاه هستن .
تماس رو تموم کرد . دفتر قرارها رو از توی کشو بیرون آورد و چک کرد . تِی رو برداشت و کف سرامیک ها رو تمیز کرد . تماس دوم بر قرار شد … همون سوال ها و جواب های قبلی .
آرام کارش رو تموم کرد . کمی اسپری یاموشا توی هوا اسپری کرد و بعد پشت میزش نشست . ساعت از نه گذشته بود . کتاب داستان کوچیکی که به زبان فرانسوی نگارش شده بود رو از توی کیفش در آورد تا ترجمه کنه … باز تلفن زنگ خورد .
– الو ، بفرمایید !
– سلام آرام جون!
ارمغان بود . آرام بی اختیار روی صندلیش صاف نشست و کتابش رو بست .
– سلام ارمغان جون . خوبید ؟ اتفاقی افتاده ؟
– من توی راهم ، دارم میرم دادگاه . فرصت ندارم برگردم دفتر . یک پوشه ی سبز رنگ روی میز کارمه … لطف کن برام بیارش .
آرام تعجب نکرد . این اولین باری نبود که به دادگاه می رفت و پرونده ای رو به ارمغان می رسوند . گفت :
– باشه . الان میام .
– پوشه روی میزمه … واضحه ! با شماره ردیف یازده هفتاد و یک . زودتر بیا … منتظرتم .
تماس با یک خداحافظی سرسری تموم شد . آرام دست به کار شد . اول از همه به آرانس زنگ زد و ماشین گرفت . بعد خم شد و از توی کمد زیر میزش ، چادر مشکی کرپش رو که همیشه برای احتیاط در دفتر نگه می داشت ، برداشت و توی کیفش گذاشت . بعد هم رفت توی اتاق ارمغان تا پوشه رو برداره .
پوشه ی سبز تیره ، با شماره ی یازده هفتاد و یکی که با ماژیک روش یادداشت شده بود … درست در مرکز میز تمیز و نسبتاً خلوت ارمغان قرار داشت .
آرام حتی لای پوشه رو باز نکرد ، اون رو برداشت و با عجله دفتر رو ترک کرد .
***
راهروی کم نور و دلگیر دادگاه غلغله بود . هر مدل آدمی اونجا پیدا می شد … زن ، مرد ، پیز ، جوون ، متشخص ، بی فرهنگ .
آرام نزدیک دیوار ایستاده بود … مدام چشم می چرخوند تا ارمغان رو پیدا کنه . هوا گرم و دم زده بود و چادر مشکی هم مدام از روی سرش سر می خورد و موهای لختش می ریخت بیرون . دیگه داشت کلافه می شد . اگر نگهبانی موبایلش رو ازش نگرفته بود ، لااقل می تونست با ارمغان تماسی بگیره .
دستش رو بالا برد و نگاه کرد به ساعت مچیش … همون وقت صدای آشنایی رو بین همهمه ی مردم شنید :
– آرام ! آرام جون … خانم ربانی !
آرام فوری گردنش رو صاف گرفت . ارمغان رو دید که انتهای راهرو داشت بهش علامت میداد . آرام به سرعت قدم تند کرد و رفت به طرفش … چادرش رو خیلی به زور دنبال خودش می کشید .
– کجایید شما ارمغان جون ؟ … سلام !
– سلام ! من که خیلی وقته منتظرتم ! … بیا بریم … بریم تا دیر نشده !
آرام می خواست همونجا پوشه رو تحویل بده و برگرده به دفتر . ولی چیزی نگفت و پشت سر ارمغان راه افتاد . هر دو با هم از پلکان بالا رفتند و به طبقه ی بعدی رسیدن … اونجا هم شلوغ بود .
ارمغان در حین حرکت با مرد جوونی سلام و علیک کرد . آرام پرسید :
– کی بود ؟
– یکی از همکارا !
آرام باز هم خواست چیزی بگه … ولی سر جا خشکش زد . نگاهش میخکوب روبرو بود … میخکوب مردی که در فاصله ی چند متری از اونها ، خیلی خونسرد و بی اعتنا ایستاده بود و به دیگران نگاه میکرد … هر چند هنوز آرام رو ندیده بود ، و آرام حس می کرد می خواد فرار کنه .
ارمغان به صورت سفید شده ی او نگاه کرد .
– چته ؟!
آرام به سختی آب دهانش رو قورت داد .
– ارمغان جون … اون …
تنش یخ کرده بود ، داشت می مرد . ارمغان نگاهی به فراز انداخت و با لحنی معمولی گفت :
– خب آره ، امروز دادگاه داره ! چی شده مگه ؟!
آرام چیزی نگفت … حس تلخی راه گلوش رو مسموم کرده بود . ارمغان نمی دونست چی شده ؟ واقعاً نمی دونست ؟ … همون لحظه بلاخره فراز سر بلند کرد و آرام رو دید .
ارمغان نفس عمیقی کشید :
– داره بهت نگاه می کنه ! جمع و جور کن خودت رو
باز راه افتاد … آرام به اجبار پشت سرش قدم برداشت . نگاه سرد و خیره ی فراز هنوز هم متوجهش بود . ارمغان یواشکی گفت :
– بهش سلام کنی ها !
آرام نفس تند و خشمگینی کشید و بعد چادر رو سعی کرد روی سرش مرتب کنه . بلاخره به انتهای راهرو رسیدند … به جایی که فراز ایستاده بود و زنی میانسال و چادری به همراه مردی جوون روی صندلی ها نشسته بودند . ارمغان از فراز پرسید :
– هنوز صدامون نکردن ؟
فراز جوابش رو نداد … نگاهش خیره به آرام بود . آرام مجبور شد سلام کنه :
– سلام !
انگار فراز منتظر همین سلام بود … با رضایت سری تکون داد و بعد بلاخره به ارمغان گفت :
– نه هنوز . دارن معطلش می کنن … من خیلی وقت ندارم !
آرام روی صندلی کنار زن میانسال نشست . بدنش واقعاً بی حس شده بود . زن میانسال تکونی به خودش داد و غر زد :
– ما هم وقت نداریم ! چی فکر کردین ؟ ما هم علاف شدیم !
آرام نگاهی به زن انداخت . هر چی فکر کرد این زن با یکی مثل فراز حاتمی می تونه چه دعوایی داشته باشه ، به نتیجه ای نرسید . مرد جوون با لحنی مودبانه گفت :
– اگر آقای حاتمی قبول می کردن مبلغی رو به عنوان دیه …
فراز بلافاصله وسط حرف اون پرید :
– من حتی یک ریال پول زور به کسی نمی دم !
آرام فکر کرد پس چطور آپارتمانی که میخواست به نام آرام بزنه ، از نظرش پول زور نبود ؟ … زن شروع کرد به آه و ناله کردن :
– خدا لعنت که مردم آزارو ! زده ناقصم کرده … طلبکار هم هست ! فکر کرده چون بازیگره … چون معروفه … دیگه هر غلطی میتونه بکنه …
ارمغان با لحن یخی بهش تذکر داد :
– لطفاً مودب باشید ! واگرنه به اتهام فحاشی ازتون شکایت می شه !
مرد جوون به زن میانسال گفت :
– هیچی نگید لطفاً !
زن زیر لب غر غری کرد ، ولی دیگه جرأت نکرد حرف درشتی بار فراز کنه .
خیلی رمان قشنگیه