رمان اردیبهشت پارت ۹

4.3
(20)

 

 

آخرین باری که در مورد آرام حرف زده بودن ، فراز گفته بود نباید به آرام فکر کنه ! نباید ! این جمله چه تعبیری داشت ؟ آرام رو می خواست یا نمی خواست ؟!

 

ارمغان گیج بود . فکر می کرد به روزی که فراز ازش خواسته بود به هر طریقی که بلده ارتباطش رو با آرام حفظ کنه … وقتی فهمید آرام توی دفتر کار ارمغان مشغول به کار شده ، خیالش راحت شد … انگار به یک تسکین رسیده بود . ولی بعد … هیچی ! هیچی نمی گفت … سکوت کرده بود .

 

تا چه حد می شد روی این سکوت حساب باز کرد ؟

 

ارمغان فراز رو می شناخت … که دیوانه بود ، حریص بود ، تهاجمی بود ! اگر حس می کرد اوضاع از حیطه ی کنترلش خارج شده ، به شدت واکنش نشون می داد .

 

اگر می فهمید آرام عاشق شده … واکنشش چی بود ؟ شاید هیچی … شاید هم …

 

ارمغان نفس عمیقی کشید … نفسی که همه ی تن گداخته اش رو آروم کرد . افشار دوباره تماس گرفت .

 

این بار با سرعت جوابش رو داد :

– جانم ؟

 

مگر نه اینکه با افشار نامزد کرده بود تا تنهاییش رو پر کنه ؟ … خب حالا وقتش بود ! وقت اینکه با یک مکالمه ی کوتاه ، از فکر کردن در مورد فراز و آرام نجات پیدا کنه .

 

– سلام عزیزم . خوبی ؟ چند دقیقه ی قبل بهت زنگ زدم … ولی جواب ندادی !

 

ارمغان دروغی بهم بافت :

 

– نشنیدم صدای تلفنم رو . آخه پشت فرمونم … دارم بر میگردم خونه .

 

خب … خیلی هم دروغ نبود ! افشار گفت :

 

– پس من قطع می کنم تا حواست پرت نشه .

– نه نه نه ! حرف بزن ! من حواسم پرت نمی شه !

 

افشار نفسش رو فوت کرد بیرون … ارمغان پوزخندی زد . آقای وکیل قانونمند و منضبط نمی تونست این چیزا رو تحمل کنه . با تلفن حرف زدن وقت رانندگی … واویلا !

 

– می خواستم ازت دعوت کنم شام بریم بیرون تا با هم حرف بزنیم … .

 

– در مورد چی ؟

– عقد و عروسیمون !

 

ایندفعه نوبت ارمغان بود که نفس عمیق بکشه .

– خودت می دونی که محسن هم باید باشه و نظر بده .

 

توی کوچه پیچید . گوشی رو بین سر و شونه اش نگه داشت و توی داشبورد رو دنبال ریموت در پارکینگ گشت .

 

– ولی به نظرم بهتره اول خودمون دو تایی حرف بزنیم و نظر همدیگه رو بدونیم … بعد توی یک جلسه ی رسمی به آقا محسن و خانواده ی من نظرمون رو در میون بذاریم . من می خوام هر چه زودتر عقد کنیم !

 

ارمغان ریموت رو پیدا کرد و دکمه رو زد .

– اینهمه عجله برای چیه ؟

 

– ارمغان جان … من داره چهل سالم می شه ! می خوام تشکیل خانواده بدم … زن و بچه داشته باشم ! این چیز عجیبیه ؟

 

ارمغان پوزخندی زد و ماشین رو داخل حیاط برد :

– نه ، عجیب نیست !

 

بی اختیار در قلبش به آرام حسادت کرد … که درست که بکارت نداشت ، ولی هنوز خیلی جوون بود ! هنوز قلبش پر از احساسات تند و آتشین بود . هنوز می تونست یک شبه عاشق بشه یا کسی رو عاشق خودش کنه .

 

ماشین رو خاموش کرد و همونطوری که پیاده می شد ، گفت :

 

– ولی من اینطوری نمی تونم … باید فکر کنم ! هر چی بیشتر می گذره ، من بیشتر نسبت به همه چی بدبین می شم .

 

– منظورت چیه که بدبین می شی ؟ تو به من جواب مثبت دادی !

 

– هنوز می تونم نظرم رو عوض کنم !

 

افشار سکوت کرد … به نظر کلافه می رسید .

 

– اجازه بده ارمغان … تو حالا خسته ای ! بعداً حرف می زنیم ! امشب …

 

– اصلاً خسته نیستم !

– پشت فرمون هم هستی !

 

ایندفعه ارمغان کنترل صداشو از دست داد :

 

– من خسته نیستم …. پشت فرمونِ لعنتی هم نیستم !

 

افشار سکوت کرد … ارمغان بلافاصله پشیمون شد . در رو باز کرد و وارد خونه شد و همونطوری که کفش هاشو از پا در می آورد ، توی گوشی زمزمه کرد :

 

– معذرت میخوام !

 

افشار گفت :

– امشب همدیگه رو ببینیم و حرف بزنیم ! باشه !

 

ارمغان بی هیچ میل و علاقه ی خاصی جوابش رو داد :

– حتماً عزیزم !

 

و همون وقت سر بلند کرد و از اون چیزی که می دید … سر جا خشکش زد !

 

فراز … نشسته پشت کانتر … در حالی که سیگاری دود می کرد و یک فنجون قهوه دم دستش بود … داشت با محسن ورق بازی می کرد .

 

ته دل ارمغان هری ریخت پایین .

 

هفته ها بود که فراز رو ندیده بود و حالا با دیدنش اون هم توی خونه ی خودشون … .

 

نه اینکه براش عجیب باشه … ولی در اون موقعیت انتظارش رو نداشت . وقتی که آرام عاشق شده بود و ارمغان تمام بعد از ظهر داشت به فراز و واکنشش فکر می کرد !

 

– پس ساعت هشت میام دنبالت ! کاری نداری عزیزم ؟

 

ارمغان پلکی زد … پاک افشار رو از یاد برده بود ! با صدای ضعیفی گفت :

 

– نه … نه ! خداحافظ !

و تماس رو تموم کرد .

 

محسن در حالیکه ورق های بازی رو مثل بادبزن در دست داشت ، نیم تنه اش رو به سمت ارمغان چرخوند و گفت :

 

– علیک سلام خانم وکیل ! این وقت روز خونه چیکار می کنی ؟

 

ارمغان نوک زبونش رو روی لبش کشید و گفت :

– سلام !

 

قدمی به جلو برداشت و ادامه داد :

 

– کاری نداشتم … برگشتم خونه !

 

نگاهی به فراز انداخت و بعد موهاشو فرستاد زیر روسریش . فراز کارتی روی میز انداخت و کامی از سیگارش گرفت … هیچ توجهی به ارمغان نداشت .

 

ولی ارمغان بیخودی ترس برش داشته بود :

 

– تو اینجا چیکار می کنی ؟

 

فراز پوزخندی زد :

 

– چطور ؟ دیدنم اذیتت می کنه ؟

 

– نه ! …

 

آب دهانش رو قورت داد :

 

– فقط …

و سکوت کرد .

 

باید در مورد آرام بهش می گفت ؟ … احتمالاً بله ! اصلاً برای همین آرام رو نزدیک خودش نگه داشته بود تا اخبارش رو به فراز برسونه .

 

ولی نمی تونست … توانش رو نداشت . فراز آدم عجیبی بود … واکنش های انفجاری داشت … اگر اقدامی می کرد که باعث آزار آرام می شد … . نه … ارمغان اینو نمی خواست !

 

نگاهش اونقدر روی فراز طولانی شد که بلاخره چراغ هشدار توی چشم های خاکستری فراز روشن شد . گفت :

 

– فقط چی ؟

 

ارمغان چیزی نگفت . محسن نگاهی بین اونا رد و بدل کرد .

 

– موضوع چیه بچه ها ؟

 

ولی فراز هیچ جوابی به محسن نداد :

 

– فقط چی ، ارمغان ؟

 

سیگارش رو پرت کرد توی زیر سیگاری چوبی . با کف دستش فشاری به لبه ی کانتر آورد و بیشتر به سمت ارمغان چرخید . منتظر یک جواب درست و درمون بود … ولی ارمغان تصمیم گرفت بحث رو بپیچونه :

 

– هیچی ! مگه نمی دونی ؟!

 

سعی کرد لبخند بزنه . فراز هنوز هم خیلی جدی نگاهش می کرد .

 

– چی نمی دونم ؟

 

– دارم ازدواج می کنم !

 

– خب مبارکه ! دیگه چی نمی دونم ؟!

 

یک جوری پرسید ، انگار مطمئن بود که چیز دیگه ای هم هست . ارمغان نفس عمیقی کشید و تلاش کرد خودش رو جمع و جور کنه .

 

– اسمش هم نمی دونی !

 

– ارمغان …

 

– اشتباه گفتی ! اسمش افشاره !

 

و خندید … یک خنده ی بی نمک و زورکی . فراز از خشمی مجهول دندون قروچه ای کرد :

 

– جدیداً شوخ طبع شدی !

 

ارمغان چیزی نگفت . فراز چشم ریز کرده بود و با حرص اون رو می پایید . محسن به رفتار اونا معترض شد :

 

– چه مرگتونه شما دو تا ؟!

 

ارمغان به تندی جوابش رو داد :

 

– هیچی ! فقط میخوام برم دوش بگیرم … همین !

 

احساسی توی چشم های فراز بود که انگار هر لحظه امکان داشت کنترل خودش رو از دست بده و به سمت ارمغان حمله کنه .

 

ته دل ارمغان از این تصور خالی شد . فوری ازش رو برگردوند و به سمت اتاقش رفت . شنید که محسن از فراز پرسید :

 

– چی شده خب ؟ به من بگو !

 

و ارمغان نموند که بفهمه فراز چیزی به محسن می گه یا نه . توی اتاقش رفت و در رو محکم بهم کوبید .

***

دل توی دلش نبود . حس عجیبی زیر پوستش می جوشید . نگاه کرد به ساعت مچیش … ده دقیقه مونده بود به هفت عصر . دیر نکرده بود !

 

نفس عمیقی کشید تا تپش قلبش رو کنترل کنه و بعد به سرعت از پلکان زبانکده بالا رفت .

 

بعد از مدتها تصمیم گرفته بود آموزش زبان فرانسوی رو از سر بگیره … و اونقدر ذوق زده بود که دلش می خواست جیغ بزنه !

 

وارد سالن کوچیک آموزشگاه شد و خانم پروا رو پشت میزش دید . بهش لبخند زد و سلام کرد …

خانم پروا خیلی جدی جوابش رو داد . آرام خنده اش گرفت . خانم پروا رو از خیلی وقت پیش می شناخت … زن خوبی بود . ولی هفته ی قبل که آرام برای ثبت نام اومده بود اونقدر اصرار داشت که با استاد شایسته کلاس برداره که حسابی خانم پروا رو مشکوک کرده بود ! ولی چه اهمیتی داشت ؟!

 

آرام روی ابرها پرواز می کرد !

 

راهش رو کشید و رفت توی کلاس … روی یک صندلی میانه های کلاس نشست و کوله اش رو کنار پاش گذاشت .

 

تنها بود … هیچ کدوم از بچه های کلاس رو نمی شناخت . دوستانش برای دو ترم ازش جلو افتاده بودن . بقیه ی بچه ها با هم حرف می زدن . آرام باز نگاه کرد به ساعتش … دیگه چیزی تا هفت نمونده بود .

 

و بلاخره در باز شد … آرام سر جا خشکش زد .

 

– بون ژوقنی لِفیه ! ( روز بخیر دختر خانم ها )

 

رفت روی سکو … کیفِ چرم قهوه ایشو روی میز انداخت و با انگشت اشاره گوشه ی چشمش رو مالوند . بعد نگاهش رو در کلاس چرخوند و …

بلاخره آرام رو دید !

 

آرام از شدت خوشی یخ کرد . چنگ زد به گوشه ی مانتوش و آب دهانش رو قورت داد .

 

غافلگیرش کرده بود … خدایا ! بعد لبخندی مبهوتانه نشست روی لب های مجید :

 

– امم … خب … برای شروع بهتره لیست رو چک کنیم .

 

اینقدر غافلگیر شده بود که حتی فراموش کرده بود فرانسوی حرف بزنه . آرام توی دلش کیف می کرد . اصلاً حقش بود ! … این هم در برابر غافلگیری شب خواستگاری ! مجید اسامی رو خوند و بلاخره به اسم آرام رسید .

 

– خانم آرام ربانی ؟

 

آرام جوابش رو داد :

– وی !

 

مجید سرش رو از روی پوشه بلند کرد و با چشم های براقش خیره شد به او :

 

– دو ترم نبودین مادموازل ! حالا اومدین !

 

آرام مات شد توی چشم های او و دلش هری ریخت . خدایا … چه مرگش بود ؟! چرا نمی تونست نگاهش رو از مجید بگیره ؟ مثل آدم های خواب زده تکرار کرد :

 

– حالا اومدم !

 

و مجید لبخندی زد که آرام ویران تر شد :

 

– بیَوِنیو ! ( خوش اومدی )

 

و بعد باقی اسامی رو خوند … .

***

کلاس تموم شد … آرام اونقدر موند و بیخودی کتابش رو ورق زد تا اینکه بیشتر کلاس خالی شد .

 

مجید هم مونده بود توی کلاس و سرش رو روی پرونده خم کرده بود … ولی زیر چشمی آرام رو می پایید . انگار منتظر بود کلاس کاملاً خالی بشه و بتونه با آرام صحبت کنه .

 

ولی آرام بهش لبخند زد … بعد کوله اش رو انداخت روی شونه اش و از جا برخاست و از کلاس خارج شد .

 

نمی دونست چرا … ولی از این موش و گربه بازی خوشش اومده بود !

 

جلوی ساختمان آموزشگاه شلوغ بود . ساعت یک ربع مونده به نه شب بود و خیلی از دخترها منتظر ایستاده بودند تا کسی بیاد دنبالشون .

 

آرام مقنعه اش رو روی شونه هاش مرتب کرد و در طول پیاده رو شروع کرد به قدم زدن . ته دلش از خوشی غنج می رفت . لبخند یک لحظه هم از روی لبش کنار نمی رفت .

 

هیچوقت این حس رو تجربه نکرده بود . وقتی نوجوون بود ، دوست داشت با یکی از پسرهایی که دنبالش راه می افتادن و شماره می دادن ، دوست بشه .

 

یک مدل میل غریزی بود ! ولی از ترس پدرش هیچوقت جرأت این کارو نداشت . حتی هیچوقت جرأت نداشت توی کوچه لبخند بزنه .

 

همینطوری بند کوله اش رو می گرفت و تند و تند قدم برمیداشت تا به خونه برسه . ولی حالا …

 

حالا همه چیز خیلی عجیب بود . انگار برگشته بود به دوره ی نوجوونی … داشت لاس می زد با یکی از خاطر خواهاش ! قلبش چقدر محکم می زد …. انگار صداش همه ی خیابون رو برداشته بود !

 

با خودش فکر می کرد … دنبالم می یاد ؟ نمی یاد ؟!

 

و همون وقت یک دویست و شیشِ اس دی سفید و دوده گرفته جلوی پاهاش ترمز زد :

 

– خانم ربانی ؟ … آرام خانم ! … خانم عزیز با شمام !

 

آرام نگاه کرد به مجید و لبخند زد . مجید پیاده شد … شیطنت توی چشم هاش می رقصید .

 

– جایی تشریف می برید ؟

 

آرام بند کوله اش رو میون انگشتاش چلوند .

– بله ! خونه !

 

– چرا خونه ؟ … تازه سر شبه !

 

بعد ماشینش رو دور زد و در جلو رو باز کرد و با ژستی جنتلمنانه گفت :

 

– افتخار می دین عزیزم ؟

 

آرام خندید و نتونست مخالفت کنه . جلو رفت و با کلی ناز و ادا سوار شد .

 

مجید دوباره در رو بست و بعد برگشت و پشت فرمون نشست و ماشین رو به حرکت در آورد .

***

 

آرام نمیخواست قبول کنه .

 

دلشوره داشت . بابا احمدش اصلاً خوشش نمی اومد . ولی مجید هم اصرار می کرد … مدام اصرار می کرد ! خب تقصیری هم نداشت …. اون که وضعیت آرام رو نمی فهمید .

 

بعد آرام تسلیم شد و زنگ زد به خونه تا ببینه اوضاع چطوره .

 

ملی خانم گوشی رو برداشت و گفت احمد باز رفته خونه ی دوستش پای بساط قمار و به این زودی ها پیداش نمیشه .

 

نتیجه ی همه ی اینها این شد که نیم ساعت بعد آرام پشت یک میز کوچیک در فست فود نشسته بود و با آینه ی جیبی کوچیکش ، آرایشش رو چک می کرد .

 

مجید رفته بود تا سفارش غذا بده .

 

آرام حس عجیبی داشت از این قرار اول . موهای روی پیشونیش رو مرتب کرد و بعد آینه اش رو برگردوند توی کیفش و صاف نشست .

 

نگاهش چرخید دور تا دور سالن بزرگ فست فود … اکثر میزها پر بودند . استرس داشت که مبادا یکی از آشنایان اونو ببینه و به پدرش بگه !

 

بعد مجید رو دید که به طرف میزشون می اومد … در حالیکه یک سینی پلاستیکی توی دستش گرفته بود .

 

آرام بی اختیار لبخند زد .

 

#اردیبهشت۹۸

 

مجید سینی رو گذاشت روی میز و بعد صندلی مقابل آرام رو عقب کشید و نشست .

 

آرام نگاه کرد به محتویات سینی … یک ظرف کاغذی پر از سیب زمینی سرخ کرده با دو قوطی کوکاکولای آبی و چند سس تند و چاقو و چنگال پلاستیکی .

 

دست مجید دراز شد و یکی از سس ها رو برداشت .

 

– پیتزا رست بیف سفارش دادم . دوست داری ؟

 

آرام اوهومی گفت و مجید سس رو روی سیب زمینی ها خالی کرد . بعد گفت :

 

– خب … بفرمایید !

 

آرام لبخند زد و یکی از سیب زمینی ها رو به چنگال زد . مجید نگاه کرد به او و گفت :

 

– امروز اومدی سر کلاسم نشستی و هی بهم لبخند زدی … بعد سوار ماشینم شدی و لبخند زدی ! … الانم باهام پشت یک میز نشستی و قراره شام بخوری و بازم لبخند می زنی !

 

آرام سیب زمینی رو جوید و مجدد لبخند زد .

 

مجید با محبت نگاه کرد به انحنای زیبای لب هاش :

 

– اینا یک نشونه ی خوبه ؟

– نشونه ی چی ؟

 

– که قراره به من بله بگی !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x