آخرین باری که در مورد آرام حرف زده بودن ، فراز گفته بود نباید به آرام فکر کنه ! نباید ! این جمله چه تعبیری داشت ؟ آرام رو می خواست یا نمی خواست ؟!
ارمغان گیج بود . فکر می کرد به روزی که فراز ازش خواسته بود به هر طریقی که بلده ارتباطش رو با آرام حفظ کنه … وقتی فهمید آرام توی دفتر کار ارمغان مشغول به کار شده ، خیالش راحت شد … انگار به یک تسکین رسیده بود . ولی بعد … هیچی ! هیچی نمی گفت … سکوت کرده بود .
تا چه حد می شد روی این سکوت حساب باز کرد ؟
ارمغان فراز رو می شناخت … که دیوانه بود ، حریص بود ، تهاجمی بود ! اگر حس می کرد اوضاع از حیطه ی کنترلش خارج شده ، به شدت واکنش نشون می داد .
اگر می فهمید آرام عاشق شده … واکنشش چی بود ؟ شاید هیچی … شاید هم …
ارمغان نفس عمیقی کشید … نفسی که همه ی تن گداخته اش رو آروم کرد . افشار دوباره تماس گرفت .
این بار با سرعت جوابش رو داد :
– جانم ؟
مگر نه اینکه با افشار نامزد کرده بود تا تنهاییش رو پر کنه ؟ … خب حالا وقتش بود ! وقت اینکه با یک مکالمه ی کوتاه ، از فکر کردن در مورد فراز و آرام نجات پیدا کنه .
– سلام عزیزم . خوبی ؟ چند دقیقه ی قبل بهت زنگ زدم … ولی جواب ندادی !
ارمغان دروغی بهم بافت :
– نشنیدم صدای تلفنم رو . آخه پشت فرمونم … دارم بر میگردم خونه .
خب … خیلی هم دروغ نبود ! افشار گفت :
– پس من قطع می کنم تا حواست پرت نشه .
– نه نه نه ! حرف بزن ! من حواسم پرت نمی شه !
افشار نفسش رو فوت کرد بیرون … ارمغان پوزخندی زد . آقای وکیل قانونمند و منضبط نمی تونست این چیزا رو تحمل کنه . با تلفن حرف زدن وقت رانندگی … واویلا !
– می خواستم ازت دعوت کنم شام بریم بیرون تا با هم حرف بزنیم … .
– در مورد چی ؟
– عقد و عروسیمون !
ایندفعه نوبت ارمغان بود که نفس عمیق بکشه .
– خودت می دونی که محسن هم باید باشه و نظر بده .
توی کوچه پیچید . گوشی رو بین سر و شونه اش نگه داشت و توی داشبورد رو دنبال ریموت در پارکینگ گشت .
– ولی به نظرم بهتره اول خودمون دو تایی حرف بزنیم و نظر همدیگه رو بدونیم … بعد توی یک جلسه ی رسمی به آقا محسن و خانواده ی من نظرمون رو در میون بذاریم . من می خوام هر چه زودتر عقد کنیم !
ارمغان ریموت رو پیدا کرد و دکمه رو زد .
– اینهمه عجله برای چیه ؟
– ارمغان جان … من داره چهل سالم می شه ! می خوام تشکیل خانواده بدم … زن و بچه داشته باشم ! این چیز عجیبیه ؟
ارمغان پوزخندی زد و ماشین رو داخل حیاط برد :
– نه ، عجیب نیست !
بی اختیار در قلبش به آرام حسادت کرد … که درست که بکارت نداشت ، ولی هنوز خیلی جوون بود ! هنوز قلبش پر از احساسات تند و آتشین بود . هنوز می تونست یک شبه عاشق بشه یا کسی رو عاشق خودش کنه .
ماشین رو خاموش کرد و همونطوری که پیاده می شد ، گفت :
– ولی من اینطوری نمی تونم … باید فکر کنم ! هر چی بیشتر می گذره ، من بیشتر نسبت به همه چی بدبین می شم .
– منظورت چیه که بدبین می شی ؟ تو به من جواب مثبت دادی !
– هنوز می تونم نظرم رو عوض کنم !
افشار سکوت کرد … به نظر کلافه می رسید .
– اجازه بده ارمغان … تو حالا خسته ای ! بعداً حرف می زنیم ! امشب …
– اصلاً خسته نیستم !
– پشت فرمون هم هستی !
ایندفعه ارمغان کنترل صداشو از دست داد :
– من خسته نیستم …. پشت فرمونِ لعنتی هم نیستم !
افشار سکوت کرد … ارمغان بلافاصله پشیمون شد . در رو باز کرد و وارد خونه شد و همونطوری که کفش هاشو از پا در می آورد ، توی گوشی زمزمه کرد :
– معذرت میخوام !
افشار گفت :
– امشب همدیگه رو ببینیم و حرف بزنیم ! باشه !
ارمغان بی هیچ میل و علاقه ی خاصی جوابش رو داد :
– حتماً عزیزم !
و همون وقت سر بلند کرد و از اون چیزی که می دید … سر جا خشکش زد !
فراز … نشسته پشت کانتر … در حالی که سیگاری دود می کرد و یک فنجون قهوه دم دستش بود … داشت با محسن ورق بازی می کرد .
ته دل ارمغان هری ریخت پایین .
هفته ها بود که فراز رو ندیده بود و حالا با دیدنش اون هم توی خونه ی خودشون … .
نه اینکه براش عجیب باشه … ولی در اون موقعیت انتظارش رو نداشت . وقتی که آرام عاشق شده بود و ارمغان تمام بعد از ظهر داشت به فراز و واکنشش فکر می کرد !
– پس ساعت هشت میام دنبالت ! کاری نداری عزیزم ؟
ارمغان پلکی زد … پاک افشار رو از یاد برده بود ! با صدای ضعیفی گفت :
– نه … نه ! خداحافظ !
و تماس رو تموم کرد .
محسن در حالیکه ورق های بازی رو مثل بادبزن در دست داشت ، نیم تنه اش رو به سمت ارمغان چرخوند و گفت :
– علیک سلام خانم وکیل ! این وقت روز خونه چیکار می کنی ؟
ارمغان نوک زبونش رو روی لبش کشید و گفت :
– سلام !
قدمی به جلو برداشت و ادامه داد :
– کاری نداشتم … برگشتم خونه !
نگاهی به فراز انداخت و بعد موهاشو فرستاد زیر روسریش . فراز کارتی روی میز انداخت و کامی از سیگارش گرفت … هیچ توجهی به ارمغان نداشت .
ولی ارمغان بیخودی ترس برش داشته بود :
– تو اینجا چیکار می کنی ؟
فراز پوزخندی زد :
– چطور ؟ دیدنم اذیتت می کنه ؟
– نه ! …
آب دهانش رو قورت داد :
– فقط …
و سکوت کرد .
باید در مورد آرام بهش می گفت ؟ … احتمالاً بله ! اصلاً برای همین آرام رو نزدیک خودش نگه داشته بود تا اخبارش رو به فراز برسونه .
ولی نمی تونست … توانش رو نداشت . فراز آدم عجیبی بود … واکنش های انفجاری داشت … اگر اقدامی می کرد که باعث آزار آرام می شد … . نه … ارمغان اینو نمی خواست !
نگاهش اونقدر روی فراز طولانی شد که بلاخره چراغ هشدار توی چشم های خاکستری فراز روشن شد . گفت :
– فقط چی ؟
ارمغان چیزی نگفت . محسن نگاهی بین اونا رد و بدل کرد .
– موضوع چیه بچه ها ؟
ولی فراز هیچ جوابی به محسن نداد :
– فقط چی ، ارمغان ؟
سیگارش رو پرت کرد توی زیر سیگاری چوبی . با کف دستش فشاری به لبه ی کانتر آورد و بیشتر به سمت ارمغان چرخید . منتظر یک جواب درست و درمون بود … ولی ارمغان تصمیم گرفت بحث رو بپیچونه :
– هیچی ! مگه نمی دونی ؟!
سعی کرد لبخند بزنه . فراز هنوز هم خیلی جدی نگاهش می کرد .
– چی نمی دونم ؟
– دارم ازدواج می کنم !
– خب مبارکه ! دیگه چی نمی دونم ؟!
یک جوری پرسید ، انگار مطمئن بود که چیز دیگه ای هم هست . ارمغان نفس عمیقی کشید و تلاش کرد خودش رو جمع و جور کنه .
– اسمش هم نمی دونی !
– ارمغان …
– اشتباه گفتی ! اسمش افشاره !
و خندید … یک خنده ی بی نمک و زورکی . فراز از خشمی مجهول دندون قروچه ای کرد :
– جدیداً شوخ طبع شدی !
ارمغان چیزی نگفت . فراز چشم ریز کرده بود و با حرص اون رو می پایید . محسن به رفتار اونا معترض شد :
– چه مرگتونه شما دو تا ؟!
ارمغان به تندی جوابش رو داد :
– هیچی ! فقط میخوام برم دوش بگیرم … همین !
احساسی توی چشم های فراز بود که انگار هر لحظه امکان داشت کنترل خودش رو از دست بده و به سمت ارمغان حمله کنه .
ته دل ارمغان از این تصور خالی شد . فوری ازش رو برگردوند و به سمت اتاقش رفت . شنید که محسن از فراز پرسید :
– چی شده خب ؟ به من بگو !
و ارمغان نموند که بفهمه فراز چیزی به محسن می گه یا نه . توی اتاقش رفت و در رو محکم بهم کوبید .
***
دل توی دلش نبود . حس عجیبی زیر پوستش می جوشید . نگاه کرد به ساعت مچیش … ده دقیقه مونده بود به هفت عصر . دیر نکرده بود !
نفس عمیقی کشید تا تپش قلبش رو کنترل کنه و بعد به سرعت از پلکان زبانکده بالا رفت .
بعد از مدتها تصمیم گرفته بود آموزش زبان فرانسوی رو از سر بگیره … و اونقدر ذوق زده بود که دلش می خواست جیغ بزنه !
وارد سالن کوچیک آموزشگاه شد و خانم پروا رو پشت میزش دید . بهش لبخند زد و سلام کرد …
خانم پروا خیلی جدی جوابش رو داد . آرام خنده اش گرفت . خانم پروا رو از خیلی وقت پیش می شناخت … زن خوبی بود . ولی هفته ی قبل که آرام برای ثبت نام اومده بود اونقدر اصرار داشت که با استاد شایسته کلاس برداره که حسابی خانم پروا رو مشکوک کرده بود ! ولی چه اهمیتی داشت ؟!
آرام روی ابرها پرواز می کرد !
راهش رو کشید و رفت توی کلاس … روی یک صندلی میانه های کلاس نشست و کوله اش رو کنار پاش گذاشت .
تنها بود … هیچ کدوم از بچه های کلاس رو نمی شناخت . دوستانش برای دو ترم ازش جلو افتاده بودن . بقیه ی بچه ها با هم حرف می زدن . آرام باز نگاه کرد به ساعتش … دیگه چیزی تا هفت نمونده بود .
و بلاخره در باز شد … آرام سر جا خشکش زد .
– بون ژوقنی لِفیه ! ( روز بخیر دختر خانم ها )
رفت روی سکو … کیفِ چرم قهوه ایشو روی میز انداخت و با انگشت اشاره گوشه ی چشمش رو مالوند . بعد نگاهش رو در کلاس چرخوند و …
بلاخره آرام رو دید !
آرام از شدت خوشی یخ کرد . چنگ زد به گوشه ی مانتوش و آب دهانش رو قورت داد .
غافلگیرش کرده بود … خدایا ! بعد لبخندی مبهوتانه نشست روی لب های مجید :
– امم … خب … برای شروع بهتره لیست رو چک کنیم .
اینقدر غافلگیر شده بود که حتی فراموش کرده بود فرانسوی حرف بزنه . آرام توی دلش کیف می کرد . اصلاً حقش بود ! … این هم در برابر غافلگیری شب خواستگاری ! مجید اسامی رو خوند و بلاخره به اسم آرام رسید .
– خانم آرام ربانی ؟
آرام جوابش رو داد :
– وی !
مجید سرش رو از روی پوشه بلند کرد و با چشم های براقش خیره شد به او :
– دو ترم نبودین مادموازل ! حالا اومدین !
آرام مات شد توی چشم های او و دلش هری ریخت . خدایا … چه مرگش بود ؟! چرا نمی تونست نگاهش رو از مجید بگیره ؟ مثل آدم های خواب زده تکرار کرد :
– حالا اومدم !
و مجید لبخندی زد که آرام ویران تر شد :
– بیَوِنیو ! ( خوش اومدی )
و بعد باقی اسامی رو خوند … .
***
کلاس تموم شد … آرام اونقدر موند و بیخودی کتابش رو ورق زد تا اینکه بیشتر کلاس خالی شد .
مجید هم مونده بود توی کلاس و سرش رو روی پرونده خم کرده بود … ولی زیر چشمی آرام رو می پایید . انگار منتظر بود کلاس کاملاً خالی بشه و بتونه با آرام صحبت کنه .
ولی آرام بهش لبخند زد … بعد کوله اش رو انداخت روی شونه اش و از جا برخاست و از کلاس خارج شد .
نمی دونست چرا … ولی از این موش و گربه بازی خوشش اومده بود !
جلوی ساختمان آموزشگاه شلوغ بود . ساعت یک ربع مونده به نه شب بود و خیلی از دخترها منتظر ایستاده بودند تا کسی بیاد دنبالشون .
آرام مقنعه اش رو روی شونه هاش مرتب کرد و در طول پیاده رو شروع کرد به قدم زدن . ته دلش از خوشی غنج می رفت . لبخند یک لحظه هم از روی لبش کنار نمی رفت .
هیچوقت این حس رو تجربه نکرده بود . وقتی نوجوون بود ، دوست داشت با یکی از پسرهایی که دنبالش راه می افتادن و شماره می دادن ، دوست بشه .
یک مدل میل غریزی بود ! ولی از ترس پدرش هیچوقت جرأت این کارو نداشت . حتی هیچوقت جرأت نداشت توی کوچه لبخند بزنه .
همینطوری بند کوله اش رو می گرفت و تند و تند قدم برمیداشت تا به خونه برسه . ولی حالا …
حالا همه چیز خیلی عجیب بود . انگار برگشته بود به دوره ی نوجوونی … داشت لاس می زد با یکی از خاطر خواهاش ! قلبش چقدر محکم می زد …. انگار صداش همه ی خیابون رو برداشته بود !
با خودش فکر می کرد … دنبالم می یاد ؟ نمی یاد ؟!
و همون وقت یک دویست و شیشِ اس دی سفید و دوده گرفته جلوی پاهاش ترمز زد :
– خانم ربانی ؟ … آرام خانم ! … خانم عزیز با شمام !
آرام نگاه کرد به مجید و لبخند زد . مجید پیاده شد … شیطنت توی چشم هاش می رقصید .
– جایی تشریف می برید ؟
آرام بند کوله اش رو میون انگشتاش چلوند .
– بله ! خونه !
– چرا خونه ؟ … تازه سر شبه !
بعد ماشینش رو دور زد و در جلو رو باز کرد و با ژستی جنتلمنانه گفت :
– افتخار می دین عزیزم ؟
آرام خندید و نتونست مخالفت کنه . جلو رفت و با کلی ناز و ادا سوار شد .
مجید دوباره در رو بست و بعد برگشت و پشت فرمون نشست و ماشین رو به حرکت در آورد .
***
آرام نمیخواست قبول کنه .
دلشوره داشت . بابا احمدش اصلاً خوشش نمی اومد . ولی مجید هم اصرار می کرد … مدام اصرار می کرد ! خب تقصیری هم نداشت …. اون که وضعیت آرام رو نمی فهمید .
بعد آرام تسلیم شد و زنگ زد به خونه تا ببینه اوضاع چطوره .
ملی خانم گوشی رو برداشت و گفت احمد باز رفته خونه ی دوستش پای بساط قمار و به این زودی ها پیداش نمیشه .
نتیجه ی همه ی اینها این شد که نیم ساعت بعد آرام پشت یک میز کوچیک در فست فود نشسته بود و با آینه ی جیبی کوچیکش ، آرایشش رو چک می کرد .
مجید رفته بود تا سفارش غذا بده .
آرام حس عجیبی داشت از این قرار اول . موهای روی پیشونیش رو مرتب کرد و بعد آینه اش رو برگردوند توی کیفش و صاف نشست .
نگاهش چرخید دور تا دور سالن بزرگ فست فود … اکثر میزها پر بودند . استرس داشت که مبادا یکی از آشنایان اونو ببینه و به پدرش بگه !
بعد مجید رو دید که به طرف میزشون می اومد … در حالیکه یک سینی پلاستیکی توی دستش گرفته بود .
آرام بی اختیار لبخند زد .
#اردیبهشت۹۸
مجید سینی رو گذاشت روی میز و بعد صندلی مقابل آرام رو عقب کشید و نشست .
آرام نگاه کرد به محتویات سینی … یک ظرف کاغذی پر از سیب زمینی سرخ کرده با دو قوطی کوکاکولای آبی و چند سس تند و چاقو و چنگال پلاستیکی .
دست مجید دراز شد و یکی از سس ها رو برداشت .
– پیتزا رست بیف سفارش دادم . دوست داری ؟
آرام اوهومی گفت و مجید سس رو روی سیب زمینی ها خالی کرد . بعد گفت :
– خب … بفرمایید !
آرام لبخند زد و یکی از سیب زمینی ها رو به چنگال زد . مجید نگاه کرد به او و گفت :
– امروز اومدی سر کلاسم نشستی و هی بهم لبخند زدی … بعد سوار ماشینم شدی و لبخند زدی ! … الانم باهام پشت یک میز نشستی و قراره شام بخوری و بازم لبخند می زنی !
آرام سیب زمینی رو جوید و مجدد لبخند زد .
مجید با محبت نگاه کرد به انحنای زیبای لب هاش :
– اینا یک نشونه ی خوبه ؟
– نشونه ی چی ؟
– که قراره به من بله بگی !