برخلاف مونا و من، او لبخند زده دست پشت کمرم گذاشت حس کردم از رفتارم که شبیه به خودش بود خوشش آمد
– خوبه همینطوری تا شب مراقبش باش، فقط ناهارو بیار اتاقم هر جا باشم میام
سریع با نگاهی پیروز وارد اتاقش شده در را بست بر خلاف تصورم لبهای مونا گوش تا گوش باز شده گفت
– ایول همنشین..! بابا دمش گرم فکر نمیکردم به این سرعت روت اثر بزاره
دست به بازویم کوبید
– خر خوش شانس نگفتم آدم حسابیه ولش نکن؟ همه چی اُکیه که انقدر زود زدی تو کار کپی کلک؟
عصبی از رفتارش با سامان که سامان خوب میدانست چطور جمعش کند توپیدم
– خجالت نمیکشی میدونی عصبانی میشه باز رعایت نمیکنی؟
چشم هایش برق زده به شرارتش ادامه داد
– نه بـابـــااا…!! چیکار کرده مگه تو این دو روز؟ چطوری به این سرعت ورژنتو عوض کرده؟ تو که غش غش به حال زارش میخندیدی وقتی انتحاری میزدم؟
نمیدانست حتی در این حالت مثلا صوری هم حریف او و رفتارهایش نمیشوم، وقتی از ابتدا میگفت او یک دل و یک رنگ است باید هم انقدر برای تغییر رفتارم ذوق میکرد
اما رفتارش تلنگری به من بود این حس مالکیت و طرفداری از چه بود؟
از احساسی که ماه ها قبل حتی قبل از حضور مهراد چند باری دربارهی او حسش کردم اما با خفه کردنش از ترسهایی عجیب مخصوصا شبیه به فتانه شدنم که هنوز با خودم دارم گریختم؟
یا از رفتار این دو روز او که با مرتب تکرار کردن شرارتهایش خوب نقش بازی کرده خودش کاملا جدی پیش می رفت؟
یا از امروز صبح که انگار نتوانست خودش را کنترل کند و نشان داد قصد ندارد اجازه دهد صوری بماند و باید فکری به حالش کرده شاید اگر بشود با وجود تفاوت هایمان، با وجود اینکه خودم را شبیه به فتانه میبینم و با وجود مشکلاتی که هنوز دارم و حل نشده به او فکر کنم
مونا را به سمت اتاق استراحت هل دادم
برای باز شدن افکار پیچ در پیچم و حرف زدن با او که به خاطر همان نامزدی صوریشان کمی بیشتر از بقیه میشناختش و شنیدن عکس العمل بقیه دربارهی نامزدی ناگهانیمان گفتم
– چی بهت بگم وقتی شعورت نمیرسه الان رسما نامزدیم! توقع نداری با این رفتار درب و داغونت طرف رفتار با شخصیتشو نگیرم و با تو باشم که؟… برو ببینم میشه باهات حرف زد یا هنوز همون الاغی
با تمسخر انگشت اشارهاش را بالا آورده در حالی که سریع وارد شده میگریخت شرور خندید
– مودب باش..! بیچاره من صوری بودم و ازش بدم میومد هی میپرید بهم ادبم کنه تو رو دوست داره و نامزدشی خره نشسته میخورتت یه لیوان آبم روت
خیز برداشتم اما با صدای بلند خندیده گفت
– به جون خودش داد میزنم بیاد جلو چشمم بخورتت وسط نامزدی بچهدار بشین
***
خندان رو به مادر و خواهرش در حالی که بی خیال با شرارت به سمت اتاق هلم میداد گفت
– تا فردا شب یه فکری واسهاش میکنم
سحر قبل از دور شدنمان گفت
– زودتر میایی دیگه؟ نری نامزدبازی نصف شب بیای مثل پرهام بکاریمون؟ تاکید کردن حتما با ملیح بیای
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مالکیت داره دو طرفه میشه😌🌸
چرخی زده دستش دور شانهام حلقه شد رو به نگاه خندان و براق هردویشان با پرویی گفت
– مگه من مثل تو و اون شوهر بیش فعالت بی جا و مکانم که هر بار از تو خیابون جمعتون میکردن و سر از کلانتری در میآوردین؟ من می دونم کجا باید به زندگیم برسم
صورت سحر مات شده کفری گفت
– خجالت بکش!
– نزن که نخوری، درسته که یه بار دیگه پیش میومد سر پرهامو میذاشتم روی سینهاش ولی خوب بلدم از چی کجا به نفع خودم استفاده کنم سر به سر من نذار آبجی
سحر چشم تنگ کرد بی ملاحظه به هیکلش اشاره کرده گفت
– بازم گلی به جمال منو پرهام میشد جمعمون کرد تو که کنار زنت دیگه عمرا جمع بشی هر جا باشه کلا پهنی
– هیــــن!
نفس شوکه و آرامم را با بوسیدن بیخیالش جلوی چشمشان جواب داده گفت
– خودتو اذیت نکن، خواهر شوهره دیگه حسودیش شد
رو به سیمین خانم که فقط بی صدا می خندید اضافه کرد
– مامان یه تماس بگیر پرهام بیاد دنبالش شوهرداری خونش افتاده چشممون میزنه ها
سحر جیغ زد
– دیوونـــــه… کی گفت واسه این زن بگیری مامان؟ خیلی رفتارش خوب بود ببین چی شده! روز به روز پهنتر به فکر زنش باش
بی اعتنا به جیغ سحر با “شب بخیر” آرامی وارد اتاق شده در را بست لب برگزیده سعی میکردم نخندم تا در تنهایی شرارتش بیشتر نشود
تیشرتش را که از سر بیرون کشید سریع رو گرفته به سمت کمد رفتم تا تونیک سفیدی که او میگفت را بپوشم اما دستم اسیر شده ناگهانی کشیدم
– تو کجایی در میری؟
چسبیده به سینهاش عقب عقب هلم داده به در کمد چسباندم مفهوم نگاه خیره و خبیثش را نمیفهمیدم
با تپش قلبی تند پرسید
– چی شده؟ چیکار کردم؟
با سکوتی چند لحظهای و نگاهی که یک دور کامل روی تنم چرخید جواب داد
– از نظر تو که هیچی ولی از نظر من خیلی چیزها..! مثلا اینکه نمیفهمم چرا هر چقدر تلاش میکنم بی نتیجه است؟ واقعا متوجه نمیشی یا خودتو میزنی به نفهمی؟
دستهایش اجازه نمیداد تکان بخورم طوری گرفته بودن انگار میگریزم
– متوجه نمیشم چی میگین؟!
“هومی” گفته رهایم کرد اما روبرویم ایستاده عقب نرفت
– ولی من فهمیدم چی کار باید بکنم و راه حلش چیه
– راه حل چــــی؟!
نگاهش جدی شد اخم کرد
– راه حل اینکه دیگه بهم نگی پایدار و نخوای تو جمع ضایعم کنی و ازم در بری تا همه بفهمن یه چیزی سر جاش نیست، تا مادرم با رستوران تماس بگیره و نصیحتم کنه بخواد اونجا با تو کمتر جدی باشم تا راحتتر باشی و کمتر ازم به ترسی، تا بهم نگه سی رو رد کردی هنوز بلد نیستی با دختر جماعت چطور رفتار کنی، تا نگه حیف ملیح ِکنارت باشه میترسونیش نباید برات آستین بالا میزدم!
این گولاخ داره چیکار میکنه 🧐 🧐