رمان بوی نارنگی پارت ۱۳۲

4.4
(17)

 

 

سیمین خانم جوابش را داد

– بهار نارنج داره، حالا هوس چی داری بذارم واسه ناهار؟

 

اخم کرد

– دیگه چی؟ با این حالتون به فکر هوس ناهار من باشید؟

 

مکث کرده با شیطنت و مثلا مظلوم اضافه کرد

– حالا اگه ملیح یه فکری واسه‌اش می‌کرد شاید می‌گفتم

 

به ناچار در حضور مادرش تعارفی زدم که می‌دانستم این دیوانه به آن مجبورم می‌کند

 

– شما بگین من یه فکری براش می‌کنم

 

قبل از آنکه دهان باز کند سیمین‌خانم که برمیخواست گفت

 

– اگه اونه که من فکر می‌کنم بگو تماس بگیرم سه قلوها ناهار بیان اینجا

 

صدای گرفته و خسته‌اش او را از جا کند

– خوبی مامان؟

 

دست سیمین خانم روی سینه‌اش بود دم عمیقی گرفته لبخند زد

 

– خوبم… دیشب خوب نخوابیدم خستگی دیروز الان که خوب کنار هم دیدمتون از تنم در اومد یکم بخوابم خوب میشم

 

نگران مادرش را که شرمنده بودم از احساسش نسبت به او و من که گولش می‌زدیم به سمت اتاقش هدایت کرد

 

– بیا دورت بگردم

– ملیحُ روز اولی نذاری آشپزخونه بری ها

 

– چشم شما بخواب حواسم هست خودم با اون ننه بابای خوش شانس اون سه تا وروجک هم تماس می‌گیرم

 

از پشت تقریبا مادرش را کاملا به آغوش کشیده وارد اتاقش شدند

 

**

(سامان)

 

در را که پشت سرم بستم نگران پرسیدم

– خوبی مامان؟

 

لبخند زد

– خودت بیشتر از ملیح باور کردی و هول شدی! یادت رفت چی گفتی؟

 

مثلا شرمنده چشم بسته “نچ نچی” کردم

در خواستی که صبح زود وقت نماز عنوانش کردم و با وجود چشم‌های گرد شده‌اش پذیرفت تا جایی که ملیح اذیت نشود کمک کند حالش را چون نگران ملیح بود بهم ریخته بود

 

می‌فهمیدم یادآوری‌ حرفهایی که زدیم برای تاکید مراقبتم از ملیح است

 

《《- چی میگی مادر؟

دستش را نشسته کنار سجاده گرفتم

– هیچی… میگم یکم هوامو داشته باش راحت‌تر بهش نزدیک بشم، خجالتیه… خیلی زیااد… نمی‌خوام اذیتش کنم یا سختش باشه، تنها باشیم روز اول بمونه خونه و شما هم باشی براش راحتتره… زودتر کنار میاد… فقط امروز… می فهمم نگرانه… می خوام بدونه تنها باشیم یا نه من همونم و برام فرقی نداره… باور بکنی یا نه حتی سختشه کنار من بی حجاب باشه مامان… حتی حسرت دیدن موهای بازشو دارم… از نگاهم هم فرار می‌کنه… دیشبم به زور مونده، نگهش‌دار هم اون بفهمه هم من ببینمش》》

 

برای برگرداندن حواسم که به چند ساعت قبل رفت گوشی‌اش را تکان داده گفت

 

– برو تنها نباشه مادر، بعدا بیا عکس‌هاتو بهت بدم

 

گونه‌اش را محکم بوسیده شرور گفتم

– تا ناهار نیای بیرونها بمون تا بیام دنبالت، شر نشی واسم مامان؟

 

 

 

دستش را که بالا آورد سریع عقب رفتم

– برو مراقبش باش پشیمونم نکن

 

دست روی چشم گذاشته در را باز کردم

 

– سامان؟

 

چرخیدم مهربان گفت

– صادق باشی تا از عشقت سیراب بشه کافیه، این تمام چیزیه که میتونه نظر یه زنو حتی اگه دشمنت باشه بهت جلب کنه باید صداقت و یک رنگی قلبت رو ببینه، شاید در مورد ملیح که انگار مثل سارا زخم خورده سخت تر باشه ولی نشدنی نیست

 

لبخند زده صادقانه هم برای فراموش شدن غم اتفاق گذشته‌ی سارا در نگاهش و هم از به یاد آوردن بوسه های ناگهانی و لذتبخشی که حسرتم بود و ملیح را شرمگین تکان می‌داد گفتم

 

– نمیشه یکم هم شر باشم؟ ملیح از صادقانه‌ی خالی در میره شر باشم یکم بهم میخنده شاید وا بده

 

مصنوعی اخم کرد

– دیگه نمی‌خواد واسه من بازش کنی برو خجالت بکش مادرتم نه نامزدت!

 

بوسی در هوا فرستاده بیرون رفتم می‌دانستم روی تنها کسی که می‌توانم حساب کنم خود اوست، او که سالها پیش جسارت گفتن احساسش به پدرم که کارمند پدرش بوده را حتی به قیمت پس زده شدن و آبرو ریزی داشته

 

از دیدن ملیح که نگران و هول کرده روی مبل نشسته با انگشتانش ور می‌رفت جا خوردم انتظار داشتم موهایش را جمع کرده یا شال انداخته باشد انگار کم کم در حال پذیرفتن محرمیت است

 

– چیزی شده؟

 

از جا کنده شد

– حالشون خوبه؟

 

در چشم‌هایش نگرانی درباره‌ی ظاهرش نبود، او نگران مادر است

غمی به صدایم کشیده گفتم

– آره استراحت کنه بهترم میشه

 

سر به زیر صدایش پایین تر آمده شرمنده گفت

– داریم اذیتشون میکنیم… بعداً… بعداً…

 

سکوت کرد ابرو بالا دادم متعجب پرسیدم

– بعدا چی؟

 

چشم بست

– بعدا که من برم… بعدا که بفهمن خیلی ناراحت میشن… خیلی ذوق داشتن… نگاهشون می‌گفت چقدر راضی بودن… کمک می‌کنید ولی داریم اذیتشون میکنــ…..

 

رک و راست حرفش را بریده گفتم

– خب نرو

 

سرش بالا آمده گیج و با تحیر نگاهم کرد

شانه باله داده سری به دو طرف تکان دادم

 

– چیه؟ مگه نگرانش نیستی؟ منم هستم ولی قول دادم، حرف زدم و پاش وایمیستم… اما احساسم هنوز همونه، سر جاشه تغییری نکرده، میمونی تو؟ نگرانشی نرو

 

صورتش سرخ شده نیم قدم عقب رفت ابرو بالا داده لبخند زدم

 

– حالا که اینجایی به پسرش و در خواستش فکر کن شاید نرفتی، شاید نتیجه‌اش رفتن نبود، شاید ذوق نگاهش خاموش نشد و انقدر شرمنده نبودی

 

اخم کرده اضافه کردم

– نظر من معلومه تو نخواستی و با نامردی تا دقیقه‌ی نود صبر کردی و یهویی صوریتو کوبیدی تو صورتم که اگه رد می‌کردم نامردی بود وقتی چاره‌ای نداشتی…

 

مکث کردم باز کردن دوباره‌اش، گفتنش حالا که گذشته و ادعا دارم از آن گذشته‌ام درست است؟

 

 

 

 

 

– من همونم… احساسم همونه… همونم که مثل دفعه قبل هیچ کاری ازم برنمیاد جز اینکه بگم و منتظر بمونم… سر قولم بمونم و بهت کمک کنم حتی اگه نتیجه‌اش رفتنت باشه، فکر نکن وقتی احساسی داری کار ساده‌ایه مخصوصا اگه یبار تجربه‌اش کرده باشی! یا فکر نکن از دیدن حال مادرم به آخرش فکر نمی‌کنم و ناراحت نمیشم، یا هی به خودم‌ نمیگم پیله کنم و ازت حرف بکشم و بگم چرا میخوای بری! اتفاقا خیلی سخته، خیلی دردناکه وقتی فقط می‌تونی صبر کنی، ولی چاره‌ای نیست وقتی نمیخوای به من ربطی داشته باشه، وقتی اگه ولت کنم همین الانم ول میکنی میری و آبرومو جلو مرصاد میبری، من فقط سعی می‌کنم از فرصتم استفاده کنم شاید آخرش تغییر کرد و نه شرمنده‌ی دل خودم و مادرم شدم نه شرمنده‌ی تو و مادرت و مرصاد

 

نگاه گرفته در سکوت میخ ناخنهایش بود که این اواخر زیاد دیده بودم از اضطراب زیاد مثل حالا به جانشان افتاده به خون می انداختشان

 

حرصی از حرکتش ضربه‌ی نسبتا محکمی روی دستش کوبیده از فکر بیرون کشیدمش

 

– آآآآی….!

– دست بزن که داری خب بزن تو گوشم چرا خود زنی می‌کنی؟

 

دست پشت کتفش گذاشته بی توجه به چشم های جا خورده‌ و خجولش به سمت آشپزخانه هلش دادم

 

– برو بهت بگم چی کجاست و واسه شکم چند نفر باید دست بکار بشیم، علی اکبری که بیاد منو هم می‌خوره

 

(ملیـــح)

 

قدمی از میز فاصله گرفته نگاهی به آن انداختم همه چیز مرتب بود چرخی زدم تا بیرون رفته قبل از آمدن خانواده‌ی خواهرش که او رفت تا تماس گرفته بپرسد چرا دیر کرده اند به سر و وضع خودم برسم اما از دیدن او شوکه شده با جیغ خفه‌ای به سینه‌اش چسبیدم

 

– هیــــس… چته؟ برو برو

 

محکم نگهم داشته عقب عقب تا چسبیدن به میز هلم داد انگار می‌خواست پنهان شویم! نفس زنان و هول پرسیدم

 

– چی شده؟

 

بازوهایم را گرفته با چشمهایی که شرارت از آن می‌بارید صدا پایین آورده گفت

 

– آروم… هیچی نشده، یه خراب کاری کردم میشه تو گردن بگیری؟

 

با اینکه خوب فهمیدم شیطنتش گل کرده نمی دانم چرا نگران شدم، این مرد ساعتی قبل بر خلاف من که جرأت حرف زدن ندارم باز مثل گذشته به سادگی از احساسش گفته شوکه‌ام کرد، احساسی که گاهی لذت بخش قلقلکم می‌دهد، احساسی که در تلاشم به آن بی توجهی کنم تا بفهمم کجای زندگی ایستاده ام و شرایطم چقدر قابل بازگوست، مرد عجیبی که در محل کار فقط دستور می‌دهد اما در کمال تعجب دقیقاً جای هر چیزی را در آشپزخانه‌ی خانه‌یشان می‌دانست، بهانه نیاورد و حتی هنگام پخت و پز با شرارت کمک کرده نشان داد دستهایش در استفاده از چاقو مهارت دارد

 

مضطرب گفتم

– اگه بگین چیکار کردین روش فکر می‌کنم

 

اخم کرد پررو گفت

– فکر کردنت به دردم نمی‌خوره گردن می‌گیری یا بندازم گردنت؟

 

هول شدم

– چی شده؟

 

تکانم داد

– چرا اینطوری میگی یکی ندونه فکر می‌کنه جایی رو آتیش زدم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

مثل همیشه این رمان عااالیه
خواهشن پارتاش مثل قبل زیاد باشه این چند روز پارتاش خیلی کمه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x